eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸🇮🇷』
1.1هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
5.9هزار ویدیو
399 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 تبلیغات♥️ https://eitaa.com/AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
💗💗 شهادتین رو با خس خس و زحمت فراوان گفت و رفت. به همین سادگی، رفیق چند ساله مان پر کشید. علی از شدت گریه به حال مرگ افتاده بود و من در بهتی تلخ فرو رفتم. کم کم افق روشن می شد و سپیده سر می زد. هوا گرگ و میش بود که سر و صداها کم شد. امیر با دیدنمان ذوق زده گفت: - الحمدالله، شما سالم هستید... بعد با دیدن سکوتمان به طرفمان آمد. لحظه ای بعد فریاد کمک خواهی اش گوش فلک را کر می کرد. دستش را روی پایم گذاشته بود و فشار می داد. با صدایی خفه گفت: - تو از کی تا حالا خونریزی داری؟ آخرین صدایی که در گوشم پیچید، صدای علی بود که امام حسین رو به کمک می طلبید. وقتی چشم باز کردم، همه جا سفید و ساکت بود. علی کنارم نشسته بود و با دیدن من، که چشم گشودم، اشک از دیدگانش جاری شد. روی تخت بیمارستان در یکی از شهرهای مرزی بودم. علی می گفت سه چهار روزی هست که بیهوشم، البته گاهی برای مدت کوتاهی چشم می گشودم و دوباره از هوش می رفتم. ترکش خمپاره، پاهایم را آش و لاش کرده بود. پاهایم تا لگن در گچ بود و بعدها فهمیدم استخوان ساق چپم، از بین رفته و به جایش پلاتین گذاشته اند. حدود یک ماه روی تخت بیمارستان بودم. پوست سینه و پشتم، سوخته بود و پانسمان شده بود. عوض کردن پانسمان ها برایم عذاب الیم بود. پوستم به همراه پانسمان ها کنده می شد و فریادم را به هوا بلند می کرد. خوب سنی نداشتم. تقریبا ً هفده سالم بود و برای درد کشیدن خیلی کوچک بود. علی، با اینکه می توانست به تهران برود همراه من در بیمارستان ماندگار شده بود. هر وقت بهش می گفتم برگردد تهران و خانواده اش رو ببیند، بهانه ای می آورد. سرانجام یک روز، رک و پوست کنده گفت: - حسین من تنها نمی رم. تحمل دیدن مادر رضا رو ندارم. می خوام حداقل تو هم همرام باشی. دوباره یاد رضا، آتش به دلهایمان زد. هر دو با هم به گریه افتادیم. پلاک گردن رضا، در دستان علی منتظر رسیدن به دست مادرش بودند. سرانجام وقتی کمی حالم بهتر شد اعزامم کردند به تهران. مدتی هم در بیمارستان های تهران بستری بودم تا عاقبت گچ پایم را باز کردند و پانسمان ها را برداشتند. مادر و پدرم از لحظه ورودم، مدام دور و برم می چرخیدند و با نگاهشان قربان صدقه ام می رفتند. از طرف بسیج محل، به مادر و پدر رضا خبر شهادت فرزندشان را داده بودند و باری از دوش من و علی برداشتند، اما هیچوقت روزی که از بیمارستان به خانه آمدم را فراموش نمی کنم. دم درِ خانه گوسفندی را قربانی کردند و با سلام و صلوات وارد خانه شدم. همۀ فامیل حتی عمه ام آ مده بودند. دو خاله ام، مهری و زری که هر دو از مادرم بزرگتر بودند و دو دایی ام، عباس و محمود با زن و بچه هایشان و شوهرخاله ها و دختر و پسرهایشان همه در حیاط کوچک خانه، انتظارم را می کشیدند. با ورودم همه صلوات فرستادند و من لنگ لنگان وارد خانه ای شدم که گاهی در جبهه خوابش را می دیدم. بعد ناگهان مادر رضا سر تا پا سیاه سیاه پوش جلو آمد. بغض در گلویم گره خورد. همه ساکت شدند. مادر رضا، انگار ده سال پیرتر شده بود، با قدی خمیده و چشمانی سرخ جلو آمد. همه به گریه افتادند. از روزی که وارد تهران شده بودم، مادر رضا را ندیده بودم. چند لحظه ای که گذشت،با صدایی خش دار گفت: حسین تو بوی عزیزم رو می دی. بوی رضا رو! بگو... راستش رو بگو، دم آخر تو با بچه بودی؟ با بغض و شرم گفتم: بله، حاج خانم، من بالای سرش بودم. مادر رضا پا به پا شد: بچه ام چه جوری مرد؟ آهسته و خلاصه شرح ماجرا را دادم. همه چشم و گوش شده بودند. صدای هق هق مادرم و مادرعلی، سکوت را بر هم می زد. مادر رضا به سختی پرسید: - دم آخری، بچه ام حرفی نزد؟ نتوانستم خودم راکنترل کنم و مثل بچه ها به گریه افتادم. در میان سیل اشک گفتم: - چرا، ازم خواست از شما وحاج آقا حلالیت بطلبم. لحظه ای مادر رضا چشمانش را بست. بعد آهسته گفت: - رضا جون، مادر، تو ما رو حلال کن. تو دست ما رو بگیر و اون دنیا شفیع من رو سیاه باش. از شدت ضعف از حال رفتم و دوباره خانه شلوغ شد. 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗💗 چند روز بعدی در مراسم تدفین و مسجد یاد بود رضا گذشت. سر کوچه، حجلۀ بزرگی گذاشته بودند وعکس رضا که ساده و معصومانه می خندید در **** قرار داشت. مادر رضا، پلاک گردن پسرش را از علی نگرفته بود. اعتقاد داشت رضا از همراهی ما بیشتر راضی است. کمی که حالم بهتر شد همراه علی به مدرسه رفتیم تا شرایط امتحان متفرقه را بپرسیم. مدرسه یکپارچه سیاه پوش شده بود. تقریبا ً از هر کلاس یکی دو نفر شهید شده بودند و عکسشان در سالن اجتماعات و بر در و دیوار، ذهن را می خراشید. با توجه به موقعیت من و اینکه هم من و هم علی می خواستیم دوباره به جبهه برگردیم، کارهایمان زود درست شد و از ما به همراه چند رزمنده دیگر امتحان گرفتند. چند روزی هم به استراحت و دید و بازدید گذشت، خواهرانم با کنجکاوی کنارم می نشستند و هر کلمه را از دهانم می قاپیدند. مرضیه که بزرگتر بود عاقلانه سوالاتی در مورد نحوه جنگیدن و وضعیت جبهه می پرسید، اما زهرا کودکانه دلش می خواست برایش پوکه فشنگ یادگاری بیاورم. دوباره با علی اعلام آمادگی کردیم و قرار شد به محض اعزام یک عده از بچه ها ما را هم در جریان بگذارند. باز مادرم غمگین و غصه دار التماس می کرد که نروم. با لحنی سوزناک می گفت: - حسین، تو مجروح شدی. تو وظیفه ات رو انجام دادی. با این پا چطور می خوای بری بجنگی؟ سعی می کردم قانعش کنم: مادر من، عمر دست خداست. ممکنه جبهه نرم و همین فردا موقع رد شدن ازخیابون برم زیر ماشین. ما که از فردا خبر نداریم. بی صدا اشک می ریخت و دلم را ریش می کرد. پدرم اما مغرور و سر بلند از اینکه پسرش در مقابل دشمن قد علم کرده، مرا تشویق می کرد و با آرزو می گفت: - شاید من هم بیایم. بعد وقتی به چهرۀ گلگون مادرم نگاه می کرد، خندان ادامه می داد: - البته من مسئولیت زندگی رو دوشمه. دو تا دختر و یک زن رو نمی شه به امان خدا ول کرد. تو فامیل هم همه مثل خودم دست به دهن هستن و نمی شه ازشون انتظار کمک داشت... و من صبورانه همراهی اش می کردم: شما هم در حال جنگ هستین. هر کی برای خانواده اش تلاش بکنه در حال جنگ است. چه فرقی می کنه؟ دوباره با روحیه ای قوی و دلی امیدوار راهی شدیم. بعد از گذشت اولین هفته باز در محیط جبهه حل شدیم. امیر هم که از مرخصی برگشته بود با شادی و خوشحالی به استقبالمان آمد. گاه گاهی یاد رضا، اشک به چشمانمان می آورد. در مدت غیبت ما، عده ای دیگر از هم تیپانمان شهید شده بودند، عده ای مجروح و زمینگیر به شهر و دیارشان برگشته بودند. و عده ای جدید و تازه وارد به جایشان در تیپ مستقر شدند. خیلی زود باز با هم اخت شدیم و با اعتقاد به هدف، جلو رفتیم. از وقتی رضا شهید شده بود من و علی بیشتر هوای هم را داشتیم و حتی وقت خواب هم در کنار هم می خوابیدیم. ترس از دست دادن دوست و رفیق و تنها ماندن، لحظه ای رهایمان نمی کرد. علی، پلاک رضا را هم به گردن آویخته بود و اعتقاد داشت اینطوری رضا همراه ما می ماند. یکسال دیگر هم در میان جنگ و خون گذشت. امتحانات سال سوم را هم با موفقیت دادیم. هر بار که به مرخصی می آمدیم، تحملمان کمتر می شد. دلمان می خواست زودتر به خط برگردیم. لحظه ها برایمان غنیمت بود و زندگی عادی برایمان سطحی و خسته کننده شده بود. در همان سال ها متوجه شدم که علی، به خواهرم مرضیه، دل بسته و مرضیه هم با دیدن علی، سرخ و سفید می شود. البته مرضیه هنوز سنی نداشت ولی خوب وضع زندگی ما طوری بود که دخترها در سن و سال پایین هم آمادگی ازدواج داشتند. مرضیه خواهرم تازه چهارده سالش تمام شده بود و در اوج زیبایی و شکفتگی بود. البته در حضور علی، هیچوقت پایش را داخل اتاق نمی گذاشت و در وقت خداحافظی هم چادرش را تا روی چشمانش پایین می کشید. اما من هم برادرش بودم و از تغییر حالاتش می توانستم ماجرا را دریابم، علی هم که از برادر به من نزدیکتر بود و خیلی زود به حال درونش پی بردم. آخرین باری که به جبهه اعزام شدم اواخر سال 65 بود. دیگر رفت و آمدمان طوری عادی شده بود که حتی مادر دل نازک من هم با طاقت بیشتری، راهی ام می کرد. باز من بودم و جبهه، من بودم و علی و شبهای پر از دعا و راز و نیاز، من بودم و حمله و تیر اندازی. من و علی هر دو آرپی جی زن شده بودیم و از این ارتقای مقام خوشحال و راضی بودیم و به همه فخر می فروختیم. دیگر اکثر اوقات در خط مقدم همراه با فرمانده عملیات، به آب و آتش می زدیم. اما آن سال آبستن خیلی حوادث بود. 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗💗 آن روز از صبح دل آسمان جبهه گرفته بود. نم نم باران صورت هاي آفتاب سوخته مان را نوازش مي كرد. صداي راز و نياز مجتبي به گوشم مي رسيد. كنار سنگر نشسته بود و با زاري مي ناليد : - اي خدا آخه چرا همه مي تونن برن خط فقط من نميتونم ؟.... خدايا كاري كن ! كاري كن ! بذار سيد منو هم بفرسته خط .... مجتبي پسر كوچك و كم سن و سالي بود كه تقريبا ساعتي يكبار به سيد التماس مي كرد : - اقا به پاتون مي افتم تو روبه جدت قسمت مي دم منو هم بفرست خط . سيد هم هر بار صبورانه جواب مي داد : نمي شه تو هنوز بچه اي سن و سالي نداري تا همينجا هم بيخود آمدي اصرار نكن به وقتش تو هم ميري . آن روز صبح هم طبق معمول مجتبي در حال دعا بود. قرار بو ما همراه سيد جلو برويم. مجتبي و امير كه بيسيم چي سنگر بود همان جا مي ماندند. امير شب گذشته كشيك داده بود و حالا زير پتوي خاكستري رنگ سربازي در حال خر و پف كردن بود. من و علي تصميم گرفتيم امير را براي خدا حافظي بيدار نكنيم. به نوبت خم شديم و صورتش را بوسيديم. بعد با مجتبي خداحافظي كرديم. مجتبي دستمان را گرفت و روي سرش گذاشت بابغض گفت : - خوش به حالتون . دستتون زير سر ما بلكه دل سيد نرم بشه و يه من هم رحم بكنه. هر دو خنديديم و با چند نفر ديگه از بچه ها راه افتاديم. همه تجهيزات لازم را برداشتيم و حركت كرديم. آن موقع توي فاو بوديم و تا خط دشمن تقريبا سيصد متر فاصله داشتيم. در حال گذاشتن گلوله هاي آر پي جي بوديم كه صداي ملتهب سيد بلند شد . - بچه ها آمپولهاتون رو ترزيق كنين مي گن پدر صلواتي خردل مي زنه. آن لحظه اصلا نگران نشديم . دلمان جوان بود و سرمان پرازشر و شور . با اينحال به حرف سيد گوش كرديم . به هر كدام از ما يك امپول اتروپين داده بودند كه روي ران تزريق مي شد. خيلي هم سريع و فوري مثل فشنگ فرو مي رفت. وقتي كارمان تمام شد صداي الله اكبر بچه ها بلند شد . بعد اتش دشمن روي ما گشوده شد و فرصت تفكر از همه مان گرفت. بانگ يا حسين و يا زهرا همراه صداي رگبار و انفجار طنين اندز شده بود. تمام فضا پر از بوي گوشت سوخته و باروت و گرد و خاك بود. چشم چشم را نمي ديد. فقط يك لظه صدايي را شنيدم كه فرياد كرد : - ماسكاتون رو بزنيد...... شميايي يه! با هول و هراس به اطرافم نگاه كردم علي كنارم بود و داشت توي كوله پوشتي اش را مي گشت .ماسكم را بيرون كشيدم . فرياد زدم : علي پيدا كردي ؟ علي نالان گفت : حسين تو ماسكو بزن من انگار جا گذاشتم. با دقت نگاهش كردم . ماسك روي صورتم قدرت درست ديدن را از من مي گرفت. اما انگار از دستش خون مي رفت. خداي من علي زخمي شده بود. با هول و هراس ماسكم را برداشتم و روي صورت از درد فشرده اش كشيدم. چند دقيقه بعد علي در بغلم از حال رفت. چفيه را از دور گردنم باز كردم و روي صورتم كشيدم. همه جا پر از دود سياه بود . بوي عجيبي مثل بوي خيار در فضا موج ميزد. سعي مي كردم كمتر نفس بكشم . در نهايت عجله عقب كشيديم. تعداد كشته ها زياد بود و مجروحين هم كم نبودند. ولي واي از وقتي كه برگشتيم. سنگري وجود نداشت همه چيز پاشيده شده بود. به اجساد همرزمانم كه به طرز فجيعي متلاشي شده بود خيره ماندم. يك دست و يك پاي امير از بدن كنده شده و در مسافتي دورتر افتاده بود. صورت نجيب و عزيزش غرق خون بود. تمام لباسش پاره و تكه تكه شده بود. كمي ان سو تر سر و بالا تنه مجتبي افتاده بود. جفت پاهايش گم شده بود. چشمانش باز بودند و معصومانه به ابرهاي اسمان خيره مانده بود. مي دانستم كه براي رفتن به بهشت احتياج به پا ندارد. دهنم خشك شده بود. علي را به درمانگاه اعزام كرده بودند و من تنها ي تنها بودم. لحظه اي بعد سر و صداي بچه ها به خودم اورد مثل تماشاگري كه به سينما آمده خيره به منظره روبرويم مانده بودم. قدرت تكلم و حركت نداشتم . صداي نالان و گريان سيد بلند شد : - مجتبي پسرم شهادتت مبارك !.. صداي هق هق گريه اش بعضي كلماتش را نا مفهوم كرد. - مجتبي سيد، قربون اون صورت نجيبت برم ! حالا چطوري به مادرت بگم؟ چطور بگم كه موقع پرواز پسرش پدر بالاي سرت نبود. بعدا به من نمي گه تو چطور پدري بودي كه پسرتو تنها گذاشتي؟ مجتبي .... مجتبي تنم یخ كرد. يعني مجتبي پسر سيد بود ؟ پس چرا هيچوقت نگفتن ؟ چرا سيد به مجتبي كه پسرش بود انقدر كارهاي سخت محول مي كرد؟ ..... چرا .... چرا ؟ هزار سوال در سرم مي چرخيد. بهت زده و مات روي زمين نشسته بودم .ناگهان صداي كسي بقيه رامتوجه من كرد : - سيد، حسين ماتش برده ! 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔶راهی ساده برای تقرب به امام زمان (عجل الله)....⁉️ کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🍀یاستارالعیوب 🍃يكي ازدوستان شيخ به قصد زيارت شيخ از منزل خارج مي شود . در بين راه انديشه گناهي به سرش مي زند . به منزل شيخ كه مي رسد و مي نشيند ، شيخ مي گويد :فلاني ! در چهره توچه چيزي مي بينم ؟ 🌼دردل مي گويد:// يا ستار العيوب !// 🍃شيخ مي خندد و مي پرسد : چه كار كردي آنچه مي ديدم محو و ناپديد شد.؟ 🥀 🥀 کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
7.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
معرفت امام زمان یعنی چه امـــــامـ زمـــانـــے شــــو کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
2.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
واجباتت جای خود ای مومن اهل خدا... نور و برکت در 🌹نماز شب نمایان می شود آنقدر دارد ثواب و منزلت در پیش حق... جبرئیل(ع) از این شرافت مات و حیران می شود می خرد الله نازش را کسی که نیمه شب... درب درگاه الهی زار و گریان می شود عمر را باید غنیمت داشت فرصت می رود... خوش سعادت آن کسی که اهل ایمان می شود "عاصی" 🌺 ثواب عجیب نماز شب 👈 استاد شیخ حسین انصاریان 👌 عالی... پیشنهاد دانلود کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔮 💚نماز شب ششم ماه رجب،  دو ركعت است، که در هر رکعت بعد از سوره ی حمد،  هفت بار آية الكرسى خوانده شود.💚 🎁 ⬅️منادى‌ از آسمان ندا در مى‌دهد: اى بنده‌ى خدا، تو حقيقتا و واقعا دوست خدا هستى و در برابر هر حرف كه در اين نماز خوانده‌اى، شفاعت يك مسلمان براى تو است و نيز  هفتاد هزار  عمل نيك كه هر كدام از آن‌ها نزد خدا برتر از كوه‌هاى دنيا است، براى تو خواهد بود.♥️ :اقبال الاعمال.ص150📚 🤲🏻🌿 🕊 https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19 💛 💌حداقل برای یک نفر ارسال کنید✔️
2.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بدترین گناه رومیتونی توچهل روزترک کنی کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄