🌹امام رضا عليه السلام:
🔺 به خداوند گمان نیک ببر؛ زيرا خدای عزّوجلّ میفرمايد: من نزد گمان بنده مؤمن خویشم؛ اگر گمانِ او به من نیک باشد، مطابق آن گمان با او رفتار كنم و اگر بد باشد نيز مطابق همان گمانِ بد با او عمل كنم
📚 الكافی، جلد۲، صفحه۷۲
🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضرت زینب سلام الله علیها✨🕊
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
2.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴اینطوری برای اموات هدیه بفرستیم!
حجتالاسلام امینیخواه(حفظه الله)
🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضرت زینب سلام الله علیها✨🕊
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
4.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چهارشنبههایامامرضایی
توڪہباشیهمہآفاقبهشتیابدیست
بیسببنیستڪہهمجانیوهمجانانی
🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضرت زینب سلام الله علیها✨🕊
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🎇 نماز شب
🔸امام رضا علیه السلام فرمودند:
در نماز شب سه اثر است:
1⃣«اُجیر من عذاب القبر و عذاب النار»؛ عذاب قبر از نماز شب خوان برداشته میشود .
2⃣«و مُدَّ له فی عمره»؛ عمرش طولانی میشود.
3⃣«و وُسِّع علیه فی معیشته»؛ وسعت در معیشتش ایجاد می شود.
🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضرت زینب سلام الله علیها✨🕊
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
1.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نماز_شب
پاداش و فضیلت نماز شب
#استاد_رفیعی
🌸🌸اَلهُمَ عَجِل لِوَلیِکَ الفَرَج🌸🌸
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
#نمازشب_بیست_وسوم_ماه_رجب🔮
💎از پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) روایت است که فرمودند:💎
🍀نماز شب بیست و سوم ماه رجب، دورکعت است که در هر رکعت، بعد از سوره حمد، ۲۵ مرتبه سوره شمس، خوانده شود.🍀
#ثواب_نماز 🎁
✍🏻هرکس این نماز را بخواند،پس خداوند ثواب هفتادحج و ثواب هزارتشییع جنازه و ثواب عیادت مریض وثواب کسی که حاجت هزار مومن را داده است به او بدهد.❤️
#منبع:اقبال الاعمال.صفحه ۱۷۴📚
#التماس_دعا 🤲🏻🌿
#کلیدبهشت 🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
#أین_الرجبیون #ماه_رجب #رجب #فور
#ثواب_جاریه💛
💌حداقل برای☝️🏻نفر ارسال کنید:)
💗#مهر_و_مهتاب 💗
#قسمت_صد_و_شصت_و_هشتم
سحر دستان خیسش را روی دستم گذاشت: مهتاب به علی نگاه کن، این علی همون علی چند ماه پیشه؟ هر چی می پرسم می گه دکتر گفته هیچی نیست. هفته ای یکبار هم غیبش می زنه، تو مسافرت هم همینطور بود. هر چی می پرسیدم حرفی نمی زد. اما داره جلو چشمام آب می شه.
آهسته گفتم: به دلت بد نیار. انشاءالله که هیچ طوری نیست.
سحر با بغض گفت: تو باور می کنی؟
وقتی جوابی ندادم، ادامه داد: به زور منو برد مسافرت، تقریبا کارم رو از دست دادم، خودش هم همینطور، اگه حسین آقا رو سر کارش قبول کردن چون مدارک پزشکی تایید می کند تحت معالجه و خارج بوده، اما علی چی؟ از وقتی برگشته نزدیک شش ماه می گذره هنوز سر کار نرفته... به من هم می گه مهم نیست اگه سر کار نرم، آخه برای چی؟ از خودش هم که می پرسم، مرموزانه می گه خدا می رسونه! ولی مهتاب ما خیلی نقشه داشتیم. می خواستیم هر دو کار کنیم و پس اندار کنیم، بلکه یک خونه کوچیک بخریم... بچه دار بشیم... اما انگار علی همه چیز از یادش رفته، فقط دلش می خواد بگرده و خرج کنه، اما تا کی؟
در دل گفتم تا وقتی که دیگه نتونه از جا بلند بشه، اما قولی را که به حسین داده بودم به یاد آوردم و علی رغم درون متلاطمم با آرامش لبخند زدم: سحر، انقدر کارآگاه بازی در نیار، حتما خودش یک فکری کرده دیگه، تو هم سعی کن بهت خوش بگذره.
آن شب وقتی علی و سحر رفتند، به سوغاتی هایی که برایم آورده بودند نگاه کردم. یک بسته گز، یک جعبه سوهان و پشمک و باقلوا، یک کیف جاجیم، یک جفت گیره، و یک قاب خاتم کاری شده که درونش شعر زیبایی نوشته شده بود.
حـــجاب چــــهرۀ جـــــان مــی شود غـــبار تنم
خـــوشا دمــی که ازیــن چهره پرده بـرفکنم
چننین قفس نه سزای چو من خوش الحانیست
روم به گـلشن رضــوان که مــرغ آن چــمنم
حسین را صدا زدم: بیا فکر کنم این قاب مال توست.
قاب را از دستم گرفت و لحظه ای نگاهش کرد. نم اشک را در چشمانش دیدم. روی مبل نشست و قاب را به سینه اش چسباند. پرسیدم:
- حسین، چرا علی انقدر لاغر و رنگ پریده شده بود؟ انگار موهاش هم ریخته...
با بغض گفت: هفته ای یکبار شیمی درمانی می کنه. مثل اینکه داروهاش باعث ریزش مو می شه، انگار حال آدم رو هم خیلی بد می کنه.
- تو مسافرت چطور شیمی درمانی می کرد؟
- آمپولاش را همراهش برده بود، دور از چشم سحر می رفته بیمارستان و براش تزریق می کردن.
به یاد چشمان نگران و بغض خفۀ سحر افتادم. سر نماز از خدا خواستم به سحر صبر و طاقت بدهد و خودم به گریه افتادم.
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_صد_و_شصت_و_نهم
خسته و نالان به طرف دستشويى دويدم. واى از اين حال بدى كه داشتم، دلم بهم مى خورد. سرم سنگين و دهانم خشک شده بود. به تصويرم در آينه توپيدم:
- خوب بالا بيار و راحت شو ديگه!
اما خبرى نبود. فقط دلم بهم مى خورد. شمارۀ موبايل شادى را گرفتم، صداى خفه اش بلند شد: بله؟
بى حوصله گفتم: شادى... منم! زنگ زدم بگم امروز نمى آم با حواس جمع جزوه بردار!
صداى پچ پچش در گوشى پيچيد: باز چه مرگته؟ دوباره مسموميت غذايى؟ بابا جون مواد غذايى رو از مغازه بخر، از تو آشغال ها پيدا نكن!!
غريدم: بس كن، بى مزه. ليلا آمده؟
- آره، سلام مى رسونه... بعداز ظهر جلسۀ توجيهى پروژه داريم، يادت هست؟
ناليدم: آره، يادمه. اما استاد از آشناهاست، مهم نيست اگه نيام.
استادى كه قرار بود راهنماى پروژه پايان نامه مان باشد، شوهر شادى، استاد راوندى بود. شادى با خنده اى در گلو گفت: كور خوندى، بهش مى گم حذفت كنه!
- غلط مى كنى، شر رو كم كن، مى خوام استراحت كنم!
در حال ناليدن بودم كه صداى زنگ در بلند شد. چند لحظه بعد، گلرخ وارد خانه شد و با ديدن من خنديد: چى شده؟ دوباره مسموم شدى؟
روى مبل افتادم: نمى دونم چه مرگم شده؟ از صبح انقدر عرق نعنا و نبات داغ خوردم كه معده ام مثل استخر شده... اما حالم خوب نمى شه.
گلرخ سرى تكان داد و با شيطنت گفت: شايد به درد من مبتلا شدى...
متعجب پرسيدم: تو ديگه چته؟ دل بهم خوردگى دارى؟
گلرخ خنديد: الان نه، ولى يكى، دو ماه پيش تو تعطيلات عيد، پدرم در آمد. هر چى مى خوردم بالا مى آوردم و همش معده ام ناراحت بود.
ناليدم: خوب، حالا چطور؟ رفتى دكتر؟
دستش را بالا آورد: آره...
- خوب چت بود؟ زخم معده؟
- نه يه نى نى كوچولو اون تو بود كه حالم هى بهم مى خورد.
وقتى متوجه مفهوم حرفش شدم، از جا پريدم: گلى... راست مى گى؟ واى، چه قدر خوب!
گلرخ چشمكى زد و گفت: حالا فكر كنم تو هم همين درد رو دارى!
وحشتزده بر جاى ماندم. « اگر حدس گلرخ درست باشد، چى مى شه؟ » اما چند دقيقه اى با فكر كردن به جوانب و شرايط، شادى عجيبى زير پوستم دويد. در دل آرزو كردم تشخيص گلرخ درست باشد. گيج پرسيدم:
- حالا چه كار كنم؟ از كجا بفهمم؟
- كارى نداره، برو آزمايشگاه سر كوچه آزمايش ادرار بده. البته بايد ناشتا باشى.
سرى تكان دادم و در فكر فرو رفتم. چند روز بعد، وقتى براى گرفتن جواب آزمايش به طرف آزمايشگاه نزديک خانه مى رفتم، دل تو دلم نبود كه چه جوابى به دستم مى رسد. به هيچكس چيزى نگفته بودم. مى خواستم اول مطمئن شوم و بعد حرفى بزنم. صداى زن از فكر بيرونم آورد:
- خانم ايزدى؟...
دستپاچه گفتم: خودمم، چى شده؟
دخترک سرى تكان داد و خشک و بى روح گفت: تبريک مى گم، جواب مثبته...
از خوشحالى دلم مى خواست صورت پر از جوشش را ببوسم: خيلى ممنون...
فورى به خانه گلرخ و سهيل رفتم و به گلرخ كه در حال سرخ كردن كتلت بود، برگه آزمايش را نشان دادم: گلى، مثبته!
اخمى دوستانه كرد و گفت: اى حسود! فكر كنم بچه هامون به فاصله چند ماه متولد بشن!
با تجسم بچه ها، چرخى زدم و گفتم: واى گلى! تصور كن بچه ها با هم بازى كنن، دنبال هم بدون...
گلى قاشق روغنى را در هوا تكان داد: اوووه! چه رويا پردازى! اين حرفها مال سه، چهار سال ديگه است. الان بايد بترسى كه با هم گريه كنن و خونه رو بذارن رو سرشون!
با خنده گفتم: قربونشون برم.
شب، به محض رسيدن حسين، سلام كردم. حسين با خنده جوابم را داد:
- سلام از ماست خانم، انگار شنگولى، چى شده؟
ليوان شربت را جلويش گذاشتم: بيا خنكه...
حسين صورتم را بوسيد: بذار دست و صورتمو بشورم.
وقتى روبرويم نشست با دقت نگاهش كردم. چقدر نقش پدرى به او مى آمد. مى دانستم با اخلاقى كه دارد بهترين پدر دنيا مى شود. حسين با خنده گفت:
- حواست كجاست؟
- چى گفتى؟
- مى گم چرا آنقدر خوشحالى؟ مامان و بابات زنگ زدن؟
سرى تكان دادم: نه، ديگه خودمون مامان و بابا هستيم، بايد به فكر خودمون باشيم.
حسين اولش متوجه معناى حرفم نشد، ولى بعد شربت را روى ميز گذاشت و با دهانى باز از تعجب پرسيد: چى؟
لحظه اى بعد هر دو در آغوش هم و در حال خوشحالى كردن بوديم. تقريبا تا اذان صبح راجع به بچۀ آينده مان خيال پردازى مى كرديم، اسمش، قيافه اش، صدايش، مدرسه و تفريحش، طرز تربيتش... انقدر حرف زديم و بحث كرديم تا صداى اذان بلند شد.
با خوشحالى خبر باردارى ام را به پدر و مادرم و دوستانم دادم. همه برايم خوشحال بودند و تبريک مى گفتند.
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁