eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸』
1.1هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
4.9هزار ویدیو
334 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 آوا {حرفامون}:@AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از کلید‌بهشت🇵🇸』
🔮 🌿نمازشب يازدهم ماه رجب، دوازده ركعت است، که در هر ركعت بعد از سوره‌ى «حمد» ، آية الكرسى دوازده بار- بخواند.🌿 🎁 ⬅️خداوند ثواب كسى كه تورات، انجيل، زبور و فرقان (قرآن كريم) و تمامى كتاب‌هايى را كه خداوند متعال بر پيامبران فرو فرستاده قرائت كرده است، به او عطا مى‌كند و مناديى از عرش ندا در مى‌دهد: عمل از سر گير، كه خداوند تو را آمرزيد💛 : اقبال الاعمال.صفحه 153 📚 🤲🏻🦋 🔑🌹🕊 https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19 💛 💌حداقل برای یک نفر ارسال کنید ✔️
۱۰۰۰صلوات🌿
۱۰۰ صلوات🌿
۱۰۰ صلوات🌿
۵۰۰ صلوات🌿
۵۰۰ صلوات🌿
۱۰۰۰ صلوات🌿
۴۰۰۰ صلوات🌿
۲۰۰ صلوات🌿
۶۰۰ صلوات🌿
سلام و وقت بخیر خدمت همه بزرگواران... بنده ادمین رمان هستم♥️✋🏻 ان شاء الله از امشب به بعد،هر شب ساعت ۲۰ با سه قسمت رمان در خدمت شما هستیم...🌙✨ بابت تاخیر امشب عذر خواهی میکنم...🌱
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ..... اگه یه اتفاقی برای من افتاد 😢خیلی مراقبت زهرا..... حرفم را قطع کرد 😢 گفت:خدا نکنه خانمم 😊 ان شاء الله صحیح و سالم برمیگردیم خونه ☺️ گفتم:ان شاء الله 😔 به بیمارستان رسیدیم 😢 نمی‌توانستم راه بروم 😢 پاهایم درد میکرد 😭 محمد کمک کرد تا به در اصلی بیمارستان رسیدیم 😢 نمی‌توانستم راه بروم 😢 یکی از پرستار ها دوید و کنارم آمد 😢 روی زمین نشستم و دست به بازویم گرفتم 😭 محمد هم کنارم نشست وگفت:چیزی نیست زینب‌جان،نگران نباش 😊 پرستار گفت:چه اتفاقی افتاده؟ محمد گفت:خانمم دستش قبلا تیر خورده بود،حالا امروز درگیری پیش اومده و زخم دستش دوباره باز شده😢 پرستار به چهره ام نگاه کرد 😢 خونی وخاکی 😭 چادرم هم پاره شده بود 😢 گفتم:محمد، چادر عربیم،برام بیارش،تو ماشینه 😢 چادرم تماما پاره شده بود 😢 جز تکه پارچه نابود شده ای نمانده بود 😢 پرستار رفت وبا دو پرستار دیگر برگشت 😢 کمکم کردند تا بلند شدم 😢 محمد هم چادر را از سرم در آورد وچادر عربی را سرم کرد 😢 داخل اتاقی رفتیم 😢 دستم را ضد عفونی کردند و بعد پانسمان کردند 😢 به محمد نگاه کردم و گفتم:با این لباسا بیام خونه بابام اینا که مامانم غش میکنه 😢 محمد گفت:چند لحظه میریم خونه،لباستو عوض کن بعد بریم اونجا☺️ پرستار گفت:چی شده؟ چرا اینطوری شدی؟ گفتم:چند وقتی پیش با همسرم ودخترم بیرون بودیم،وقتی برگشتیم خونه،یه نفر تو خونمون بود 😢بعد تیر اندازی کرد وتیر خورد به دستم 😢 امروز از دانشگاه برمیگشتم خونه که سه نفر اومدن وشروع کردن به زدن من 😢اونجا زخم دستم دوباره باز شد 😭 بعد محمدم از راه رسید وگرنه شاید زنده نمیموندم 😔 محمد گفت:خدا نکنه خانمم 😊 پرستار دستم را بست وگفت:ان شاء الله بهتر باشی 😊 محمد دستم را گرفت واز تخت پایین آمدم 😢 سویچ ماشین را به دستم داد و گفت:بشین تو ماشین الان میام ☺️ گفتم:زود بیای ها دیر وقت میشه 😢 گفت:چشم 😊 در ماشین را باز کردم صندلی خاکی شده بود 😢 صندلی را با دستم تمیز کردم ونشستم 😢 محمد آمد و سوار ماشین شد 😊 ماشین را روشن کرد وبه سمت خانه راه افتادیم 😢 محمد گفت:زینب چی شد؟از کجا پیداشون شد 😢 گفتم:محمد،نبودی ببینی چادرمو از سرم کشیدن وبعد شروع کردن به زدن من 😭 دستامو بستن 😭 محمد،همه وسایلامو جلو چشم داغون کردن 😭 چادرمو پاره کردن 😭 با طناب به دست وپام زدن 😭 یکیشونم سیلی به صورتم زد وصورتم اینطوری زخم شد 😭 محمد گفت:اگه بودم که این بلاها سرت نمیومد 😔ببخش 😢باید میومدم دنبالت 😭کوتاهی کردم 😢 گفتم:تقصیر تو نیست که 😢اونا غیرت نداشتن 😔 مهم اینه که تو غیرت داشتی ومنو نجات دادی 😢 گفت:بازم بخاطر من 😔بخاطر من اینطوری شدی 😔 گفتم:چرا بخاطر تو 😨 گفت:اینا همونایی بودن که اومدن در پادگان و برعلیه سپاه شعار دادن 😔منم با فرمانده هماهنگ کردم وچند تاشونو دستگیر کردیم 😔این سه نفرم بینشون بودن که فرار کردن 😔حالا اومدن برای تلافی 😢😔 گفتم:اشکالی نداره عزیزم 😢حالا هم اتفاقی نیفتاده 😢برای پاسداری،یه وقتایی باید فدا کرد 😊 محمد نگاهم کرد 👀 لبخند زد 🙂 در خانه رسیدیم 🙂....... نویسنده ✍🏻: