هدایت شده از کلیدبهشت🇵🇸』
#نمازشب_یازدهم_ماه_رجب 🔮
🌿نمازشب يازدهم ماه رجب، دوازده ركعت است، که در هر ركعت بعد از سورهى «حمد» ، آية الكرسى دوازده بار- بخواند.🌿
#ثواب_نماز🎁
⬅️خداوند ثواب كسى كه تورات، انجيل، زبور و فرقان (قرآن كريم) و تمامى كتابهايى را كه خداوند متعال بر پيامبران فرو فرستاده قرائت كرده است، به او عطا مىكند و مناديى از عرش ندا در مىدهد: عمل از سر گير، كه خداوند تو را آمرزيد💛
#منبع : اقبال الاعمال.صفحه 153 📚
#التماس_دعا 🤲🏻🦋
#کلیدبهشت 🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
#أین_الرجبیون
#ثواب_جاریه💛
💌حداقل برای یک نفر ارسال کنید ✔️
سلام و وقت بخیر خدمت همه بزرگواران...
بنده ادمین رمان هستم♥️✋🏻
ان شاء الله از امشب به بعد،هر شب ساعت ۲۰ با سه قسمت رمان در خدمت شما هستیم...🌙✨
بابت تاخیر امشب عذر خواهی میکنم...🌱
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_چهل_ویکم
..... اگه یه اتفاقی برای من افتاد 😢خیلی مراقبت زهرا.....
حرفم را قطع کرد 😢
گفت:خدا نکنه خانمم 😊
ان شاء الله صحیح و سالم برمیگردیم خونه ☺️
گفتم:ان شاء الله 😔
به بیمارستان رسیدیم 😢
نمیتوانستم راه بروم 😢
پاهایم درد میکرد 😭
محمد کمک کرد تا به در اصلی بیمارستان رسیدیم 😢
نمیتوانستم راه بروم 😢
یکی از پرستار ها دوید و کنارم آمد 😢
روی زمین نشستم و دست به بازویم گرفتم 😭
محمد هم کنارم نشست وگفت:چیزی نیست زینبجان،نگران نباش 😊
پرستار گفت:چه اتفاقی افتاده؟
محمد گفت:خانمم دستش قبلا تیر خورده بود،حالا امروز درگیری پیش اومده و زخم دستش دوباره باز شده😢
پرستار به چهره ام نگاه کرد 😢
خونی وخاکی 😭
چادرم هم پاره شده بود 😢
گفتم:محمد، چادر عربیم،برام بیارش،تو ماشینه 😢
چادرم تماما پاره شده بود 😢
جز تکه پارچه نابود شده ای نمانده بود 😢
پرستار رفت وبا دو پرستار دیگر برگشت 😢
کمکم کردند تا بلند شدم 😢
محمد هم چادر را از سرم در آورد وچادر عربی را سرم کرد 😢
داخل اتاقی رفتیم 😢
دستم را ضد عفونی کردند و بعد پانسمان کردند 😢
به محمد نگاه کردم و گفتم:با این لباسا بیام خونه بابام اینا که مامانم غش میکنه 😢
محمد گفت:چند لحظه میریم خونه،لباستو عوض کن بعد بریم اونجا☺️
پرستار گفت:چی شده؟ چرا اینطوری شدی؟
گفتم:چند وقتی پیش با همسرم ودخترم بیرون بودیم،وقتی برگشتیم خونه،یه نفر تو خونمون بود 😢بعد تیر اندازی کرد وتیر خورد به دستم 😢
امروز از دانشگاه برمیگشتم خونه که سه نفر اومدن وشروع کردن به زدن من 😢اونجا زخم دستم دوباره باز شد 😭 بعد محمدم از راه رسید وگرنه شاید زنده نمیموندم 😔
محمد گفت:خدا نکنه خانمم 😊
پرستار دستم را بست وگفت:ان شاء الله بهتر باشی 😊
محمد دستم را گرفت واز تخت پایین آمدم 😢
سویچ ماشین را به دستم داد و گفت:بشین تو ماشین الان میام ☺️
گفتم:زود بیای ها دیر وقت میشه 😢
گفت:چشم 😊
در ماشین را باز کردم صندلی خاکی شده بود 😢
صندلی را با دستم تمیز کردم ونشستم 😢
محمد آمد و سوار ماشین شد 😊
ماشین را روشن کرد وبه سمت خانه راه افتادیم 😢
محمد گفت:زینب چی شد؟از کجا پیداشون شد 😢
گفتم:محمد،نبودی ببینی چادرمو از سرم کشیدن وبعد شروع کردن به زدن من 😭
دستامو بستن 😭
محمد،همه وسایلامو جلو چشم داغون کردن 😭
چادرمو پاره کردن 😭
با طناب به دست وپام زدن 😭
یکیشونم سیلی به صورتم زد وصورتم اینطوری زخم شد 😭
محمد گفت:اگه بودم که این بلاها سرت نمیومد 😔ببخش 😢باید میومدم دنبالت 😭کوتاهی کردم 😢
گفتم:تقصیر تو نیست که 😢اونا غیرت نداشتن 😔
مهم اینه که تو غیرت داشتی ومنو نجات دادی 😢
گفت:بازم بخاطر من 😔بخاطر من اینطوری شدی 😔
گفتم:چرا بخاطر تو 😨
گفت:اینا همونایی بودن که اومدن در پادگان و برعلیه سپاه شعار دادن 😔منم با فرمانده هماهنگ کردم وچند تاشونو دستگیر کردیم 😔این سه نفرم بینشون بودن که فرار کردن 😔حالا اومدن برای تلافی 😢😔
گفتم:اشکالی نداره عزیزم 😢حالا هم اتفاقی نیفتاده 😢برای پاسداری،یه وقتایی باید فدا کرد 😊
محمد نگاهم کرد 👀
لبخند زد 🙂
در خانه رسیدیم 🙂.......
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا