eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸』
1.1هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
4.7هزار ویدیو
330 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 آوا {حرفامون}:@AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۰۰ صلوات🌿
۱۰۰ صلوات🌿
۵۰۰ صلوات🌿
۵۰۰ صلوات🌿
۱۰۰۰ صلوات🌿
۴۰۰۰ صلوات🌿
۲۰۰ صلوات🌿
۶۰۰ صلوات🌿
سلام و وقت بخیر خدمت همه بزرگواران... بنده ادمین رمان هستم♥️✋🏻 ان شاء الله از امشب به بعد،هر شب ساعت ۲۰ با سه قسمت رمان در خدمت شما هستیم...🌙✨ بابت تاخیر امشب عذر خواهی میکنم...🌱
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ..... اگه یه اتفاقی برای من افتاد 😢خیلی مراقبت زهرا..... حرفم را قطع کرد 😢 گفت:خدا نکنه خانمم 😊 ان شاء الله صحیح و سالم برمیگردیم خونه ☺️ گفتم:ان شاء الله 😔 به بیمارستان رسیدیم 😢 نمی‌توانستم راه بروم 😢 پاهایم درد میکرد 😭 محمد کمک کرد تا به در اصلی بیمارستان رسیدیم 😢 نمی‌توانستم راه بروم 😢 یکی از پرستار ها دوید و کنارم آمد 😢 روی زمین نشستم و دست به بازویم گرفتم 😭 محمد هم کنارم نشست وگفت:چیزی نیست زینب‌جان،نگران نباش 😊 پرستار گفت:چه اتفاقی افتاده؟ محمد گفت:خانمم دستش قبلا تیر خورده بود،حالا امروز درگیری پیش اومده و زخم دستش دوباره باز شده😢 پرستار به چهره ام نگاه کرد 😢 خونی وخاکی 😭 چادرم هم پاره شده بود 😢 گفتم:محمد، چادر عربیم،برام بیارش،تو ماشینه 😢 چادرم تماما پاره شده بود 😢 جز تکه پارچه نابود شده ای نمانده بود 😢 پرستار رفت وبا دو پرستار دیگر برگشت 😢 کمکم کردند تا بلند شدم 😢 محمد هم چادر را از سرم در آورد وچادر عربی را سرم کرد 😢 داخل اتاقی رفتیم 😢 دستم را ضد عفونی کردند و بعد پانسمان کردند 😢 به محمد نگاه کردم و گفتم:با این لباسا بیام خونه بابام اینا که مامانم غش میکنه 😢 محمد گفت:چند لحظه میریم خونه،لباستو عوض کن بعد بریم اونجا☺️ پرستار گفت:چی شده؟ چرا اینطوری شدی؟ گفتم:چند وقتی پیش با همسرم ودخترم بیرون بودیم،وقتی برگشتیم خونه،یه نفر تو خونمون بود 😢بعد تیر اندازی کرد وتیر خورد به دستم 😢 امروز از دانشگاه برمیگشتم خونه که سه نفر اومدن وشروع کردن به زدن من 😢اونجا زخم دستم دوباره باز شد 😭 بعد محمدم از راه رسید وگرنه شاید زنده نمیموندم 😔 محمد گفت:خدا نکنه خانمم 😊 پرستار دستم را بست وگفت:ان شاء الله بهتر باشی 😊 محمد دستم را گرفت واز تخت پایین آمدم 😢 سویچ ماشین را به دستم داد و گفت:بشین تو ماشین الان میام ☺️ گفتم:زود بیای ها دیر وقت میشه 😢 گفت:چشم 😊 در ماشین را باز کردم صندلی خاکی شده بود 😢 صندلی را با دستم تمیز کردم ونشستم 😢 محمد آمد و سوار ماشین شد 😊 ماشین را روشن کرد وبه سمت خانه راه افتادیم 😢 محمد گفت:زینب چی شد؟از کجا پیداشون شد 😢 گفتم:محمد،نبودی ببینی چادرمو از سرم کشیدن وبعد شروع کردن به زدن من 😭 دستامو بستن 😭 محمد،همه وسایلامو جلو چشم داغون کردن 😭 چادرمو پاره کردن 😭 با طناب به دست وپام زدن 😭 یکیشونم سیلی به صورتم زد وصورتم اینطوری زخم شد 😭 محمد گفت:اگه بودم که این بلاها سرت نمیومد 😔ببخش 😢باید میومدم دنبالت 😭کوتاهی کردم 😢 گفتم:تقصیر تو نیست که 😢اونا غیرت نداشتن 😔 مهم اینه که تو غیرت داشتی ومنو نجات دادی 😢 گفت:بازم بخاطر من 😔بخاطر من اینطوری شدی 😔 گفتم:چرا بخاطر تو 😨 گفت:اینا همونایی بودن که اومدن در پادگان و برعلیه سپاه شعار دادن 😔منم با فرمانده هماهنگ کردم وچند تاشونو دستگیر کردیم 😔این سه نفرم بینشون بودن که فرار کردن 😔حالا اومدن برای تلافی 😢😔 گفتم:اشکالی نداره عزیزم 😢حالا هم اتفاقی نیفتاده 😢برای پاسداری،یه وقتایی باید فدا کرد 😊 محمد نگاهم کرد 👀 لبخند زد 🙂 در خانه رسیدیم 🙂....... نویسنده ✍🏻:
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) .....در خانه رسیدیم 🙂 محمد کلید انداخت ودر را باز کرد 🙂 پله هارا بالا رفتیم 🙁 گفتم:محمد گفت:جانم؟! گفتم:من میترسم 😢 با خنده گفت:از چی 😅 گفتم:ازینکه نتونم همسر خوبی برای تو ومادر خوبی برای زهرا باشم 😔 محمد انگار زمین تا آسمان را برایش گلباران کردم 😅 محکم بغلم کرد وگفت:بهتر از تو،گیرم نمیومد 😌تازه از سرمم زیادی 😅من می‌ترسم نتونم حقتو ادا کنم 😄 مبهوت نگاهش کردم 😳 گفتم:شوخیت گرفته؟😳 گفت:چرا باید شوخی کنم؟!🤨 بعد هم هردو خندیدیم 😂😂 آنقدرخندیدیم که فراموش‌ کردیم برای چه به خانه آمده بودیم 😐😅 گفتم:محمد ما اومدیم لباس عوض کنیم 😂 گفت:راس میگی 😂 رفتم ولباسهایم را عوض کردم 😊 محمد هم که کمی لباس‌هایش خاکی بود رفت ولباسهایش را عوض کرد ☺️ بعد هم سوار ماشین شدیم 🚙 دستم خیلی درد میکرد اما عادی جلوه میدادم 🙃 چون اگر بروز میدادم محمد خیلی شرمنده میشد 😢 سرم را روی شیشه گذاشتم وخیابان را نگاه میکردم 👀 محمد گفت:خانم،تو فکری؟! گفتم:نه، چیزی نیست عزیزم 😢 گفت:دستت درد میکنه؟🤨 گفتم:آره 😔 گفت:میخوای برات یه چیزی بخرم بخوری؟ 🤔 گفتم:نه عزیزم چیزی نمیخوام ☺️ سکوت حاکم شد 😐 محمد فقط رانندگی می‌کرد ومن هم فقط به خیابان نگاه میکردم 👀 محمد گوشی اش را دستم داد و گفت:خانم،دلم روضه میخواد 😇بذار گوش بدیم 🙂 گفتم:چشم عزیزم 😊 گوشی را روشن کردم 📱 گفتم:روضه چی دوست داری؟🤔🙃 گفت:گوی قتلگاه 🙂 دنبال روضه قتلگاه گشتم فقط یکی بود 😕 همان را گذاشتم 🙃 حاج محمود کریمی بود و روضه گودی قتلگاه 🙂 هردو گریه میکردیم 😭 مثل ابر بهار 😭 روضه تمام شد وبعد از آن مداحی اربعین شروع شد 😍 از هرچی عشقه توبه کن😍با حسین عشقو تجربه کن 😍 خاطرات اربعينش نمیشه دیگه تکرار 😍بیا بگو یاعلی وبار سفر رو بردار 😍 محمد گفت:خانم امسال اربعین بریم کربلا یا یه موقع دیگه؟🤔 گفتم:من تاحالا کربلا نرفتم دوست دارم بار اول یه زمانی برم،که خلوت باشه ☺️ ولی قول میدم سال دیگه اربعین پیاده روی کنیم 🙂 محمد گفت:اتفاقا مزش به اینه بار اولت شلوغ باشه 😉 گفتم:نمیدونم 🤷🏻‍♀همون اربعینم خوبه 😄مهم اینه بریم زیارت ارباب ☺️ گفت:بله 😉 گفت:پس برنامه ریزی کنیم برای اربعین؟ گفتم:ببببللللللههههههه 😁 خندیدیم 😂😂 گفتم:اربعین امسال میفته توی آبان 🙃میتونی مرخصی بگیری؟🤔 گفت:من خودم اصل مرخصیم😌 خندیدیم 😂😂 گفتم:آخ آخ🤦🏻‍♀زهرا چی؟ گفت:خب میبریمش😊 گفتم:اون موقع زمان امتحانای زهراست....... نویسنده ✍🏻:
سلام و رحمت ♥️🌱 دو قسمت از رمان تقدیم نگاهتون ☺️🌼🌱 مارو حلال کنید 🥲 اگه از رمان لذت بردید برا حال دل نویسنده هم دعا کنید 🥲♥️ میشه یکم از حال و هواتون وقت خوندن رمان برامون بگید🥲؟ مارو یاری کنید ↡'🌻 @Habibe_heidar213