سلام و وقت بخیر خدمت همه بزرگواران...
بنده ادمین رمان هستم♥️✋🏻
ان شاء الله از امشب به بعد،هر شب ساعت ۲۰ با سه قسمت رمان در خدمت شما هستیم...🌙✨
بابت تاخیر امشب عذر خواهی میکنم...🌱
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_چهل_ویکم
..... اگه یه اتفاقی برای من افتاد 😢خیلی مراقبت زهرا.....
حرفم را قطع کرد 😢
گفت:خدا نکنه خانمم 😊
ان شاء الله صحیح و سالم برمیگردیم خونه ☺️
گفتم:ان شاء الله 😔
به بیمارستان رسیدیم 😢
نمیتوانستم راه بروم 😢
پاهایم درد میکرد 😭
محمد کمک کرد تا به در اصلی بیمارستان رسیدیم 😢
نمیتوانستم راه بروم 😢
یکی از پرستار ها دوید و کنارم آمد 😢
روی زمین نشستم و دست به بازویم گرفتم 😭
محمد هم کنارم نشست وگفت:چیزی نیست زینبجان،نگران نباش 😊
پرستار گفت:چه اتفاقی افتاده؟
محمد گفت:خانمم دستش قبلا تیر خورده بود،حالا امروز درگیری پیش اومده و زخم دستش دوباره باز شده😢
پرستار به چهره ام نگاه کرد 😢
خونی وخاکی 😭
چادرم هم پاره شده بود 😢
گفتم:محمد، چادر عربیم،برام بیارش،تو ماشینه 😢
چادرم تماما پاره شده بود 😢
جز تکه پارچه نابود شده ای نمانده بود 😢
پرستار رفت وبا دو پرستار دیگر برگشت 😢
کمکم کردند تا بلند شدم 😢
محمد هم چادر را از سرم در آورد وچادر عربی را سرم کرد 😢
داخل اتاقی رفتیم 😢
دستم را ضد عفونی کردند و بعد پانسمان کردند 😢
به محمد نگاه کردم و گفتم:با این لباسا بیام خونه بابام اینا که مامانم غش میکنه 😢
محمد گفت:چند لحظه میریم خونه،لباستو عوض کن بعد بریم اونجا☺️
پرستار گفت:چی شده؟ چرا اینطوری شدی؟
گفتم:چند وقتی پیش با همسرم ودخترم بیرون بودیم،وقتی برگشتیم خونه،یه نفر تو خونمون بود 😢بعد تیر اندازی کرد وتیر خورد به دستم 😢
امروز از دانشگاه برمیگشتم خونه که سه نفر اومدن وشروع کردن به زدن من 😢اونجا زخم دستم دوباره باز شد 😭 بعد محمدم از راه رسید وگرنه شاید زنده نمیموندم 😔
محمد گفت:خدا نکنه خانمم 😊
پرستار دستم را بست وگفت:ان شاء الله بهتر باشی 😊
محمد دستم را گرفت واز تخت پایین آمدم 😢
سویچ ماشین را به دستم داد و گفت:بشین تو ماشین الان میام ☺️
گفتم:زود بیای ها دیر وقت میشه 😢
گفت:چشم 😊
در ماشین را باز کردم صندلی خاکی شده بود 😢
صندلی را با دستم تمیز کردم ونشستم 😢
محمد آمد و سوار ماشین شد 😊
ماشین را روشن کرد وبه سمت خانه راه افتادیم 😢
محمد گفت:زینب چی شد؟از کجا پیداشون شد 😢
گفتم:محمد،نبودی ببینی چادرمو از سرم کشیدن وبعد شروع کردن به زدن من 😭
دستامو بستن 😭
محمد،همه وسایلامو جلو چشم داغون کردن 😭
چادرمو پاره کردن 😭
با طناب به دست وپام زدن 😭
یکیشونم سیلی به صورتم زد وصورتم اینطوری زخم شد 😭
محمد گفت:اگه بودم که این بلاها سرت نمیومد 😔ببخش 😢باید میومدم دنبالت 😭کوتاهی کردم 😢
گفتم:تقصیر تو نیست که 😢اونا غیرت نداشتن 😔
مهم اینه که تو غیرت داشتی ومنو نجات دادی 😢
گفت:بازم بخاطر من 😔بخاطر من اینطوری شدی 😔
گفتم:چرا بخاطر تو 😨
گفت:اینا همونایی بودن که اومدن در پادگان و برعلیه سپاه شعار دادن 😔منم با فرمانده هماهنگ کردم وچند تاشونو دستگیر کردیم 😔این سه نفرم بینشون بودن که فرار کردن 😔حالا اومدن برای تلافی 😢😔
گفتم:اشکالی نداره عزیزم 😢حالا هم اتفاقی نیفتاده 😢برای پاسداری،یه وقتایی باید فدا کرد 😊
محمد نگاهم کرد 👀
لبخند زد 🙂
در خانه رسیدیم 🙂.......
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_چهل_ودوم
.....در خانه رسیدیم 🙂
محمد کلید انداخت ودر را باز کرد 🙂
پله هارا بالا رفتیم 🙁
گفتم:محمد
گفت:جانم؟!
گفتم:من میترسم 😢
با خنده گفت:از چی 😅
گفتم:ازینکه نتونم همسر خوبی برای تو ومادر خوبی برای زهرا باشم 😔
محمد انگار زمین تا آسمان را برایش گلباران کردم 😅
محکم بغلم کرد وگفت:بهتر از تو،گیرم نمیومد 😌تازه از سرمم زیادی 😅من میترسم نتونم حقتو ادا کنم 😄
مبهوت نگاهش کردم 😳
گفتم:شوخیت گرفته؟😳
گفت:چرا باید شوخی کنم؟!🤨
بعد هم هردو خندیدیم 😂😂
آنقدرخندیدیم که فراموش کردیم برای چه به خانه آمده بودیم 😐😅
گفتم:محمد ما اومدیم لباس عوض کنیم 😂
گفت:راس میگی 😂
رفتم ولباسهایم را عوض کردم 😊
محمد هم که کمی لباسهایش خاکی بود رفت ولباسهایش را عوض کرد ☺️
بعد هم سوار ماشین شدیم 🚙
دستم خیلی درد میکرد اما عادی جلوه میدادم 🙃
چون اگر بروز میدادم محمد خیلی شرمنده میشد 😢
سرم را روی شیشه گذاشتم وخیابان را نگاه میکردم 👀
محمد گفت:خانم،تو فکری؟!
گفتم:نه، چیزی نیست عزیزم 😢
گفت:دستت درد میکنه؟🤨
گفتم:آره 😔
گفت:میخوای برات یه چیزی بخرم بخوری؟ 🤔
گفتم:نه عزیزم چیزی نمیخوام ☺️
سکوت حاکم شد 😐
محمد فقط رانندگی میکرد ومن هم فقط به خیابان نگاه میکردم 👀
محمد گوشی اش را دستم داد و گفت:خانم،دلم روضه میخواد 😇بذار گوش بدیم 🙂
گفتم:چشم عزیزم 😊
گوشی را روشن کردم 📱
گفتم:روضه چی دوست داری؟🤔🙃
گفت:گوی قتلگاه 🙂
دنبال روضه قتلگاه گشتم فقط یکی بود 😕
همان را گذاشتم 🙃
حاج محمود کریمی بود و روضه گودی قتلگاه 🙂
هردو گریه میکردیم 😭
مثل ابر بهار 😭
روضه تمام شد وبعد از آن مداحی اربعین شروع شد 😍
از هرچی عشقه توبه کن😍با حسین عشقو تجربه کن 😍
خاطرات اربعينش نمیشه دیگه تکرار 😍بیا بگو یاعلی وبار سفر رو بردار 😍
محمد گفت:خانم امسال اربعین بریم کربلا یا یه موقع دیگه؟🤔
گفتم:من تاحالا کربلا نرفتم دوست دارم بار اول یه زمانی برم،که خلوت باشه ☺️ ولی قول میدم سال دیگه اربعین پیاده روی کنیم 🙂
محمد گفت:اتفاقا مزش به اینه بار اولت شلوغ باشه 😉
گفتم:نمیدونم 🤷🏻♀همون اربعینم خوبه 😄مهم اینه بریم زیارت ارباب ☺️
گفت:بله 😉
گفت:پس برنامه ریزی کنیم برای اربعین؟
گفتم:ببببللللللههههههه 😁
خندیدیم 😂😂
گفتم:اربعین امسال میفته توی آبان 🙃میتونی مرخصی بگیری؟🤔
گفت:من خودم اصل مرخصیم😌
خندیدیم 😂😂
گفتم:آخ آخ🤦🏻♀زهرا چی؟
گفت:خب میبریمش😊
گفتم:اون موقع زمان امتحانای زهراست.......
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
سلام و رحمت ♥️🌱
دو قسمت از رمان تقدیم نگاهتون ☺️🌼🌱
مارو حلال کنید 🥲
اگه از رمان لذت بردید برا حال دل نویسنده هم دعا کنید 🥲♥️
میشه یکم از حال و هواتون وقت خوندن رمان برامون بگید🥲؟
مارو یاری کنید ↡'🌻
@Habibe_heidar213