هدایت شده از مرکز تخصصی امربه معروف 💕 (موسسه موعود)
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💎 آمـوزش مجـازی امـر به معـروف
برای شروع آموزش ها کلیک کنید👇
💥 amrn.ir/c
📲 یا ارسال عدد ۳ به 30001916
💠لینک این پخش زنده👇
https://eitaa.com/aamerin_ir/27302
✨ #امام_علی (ع) فرمودند :
#امر_به_معروف کن، حتی اگر خودت همان معروف را کامل انجام نمیدهی و #نهی_از_منکر کن حتی اگر خودت همان #؟منکر را کامل ترک نکرده ای! 😊
📚ارشاد القلوب، جلد ۱، صفحه ۱۴
#میلاد_امام_علی علیه السلام
@kelidebeheshte
15.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به نظر شما چرا ظهور رخ نمیده؟❌
چون ما به اون درک و فهم و شعور نرسیدیم که یه نفر نباید همه جامعه رو درست کنه، که همش منتظریم آقا بیاد همه چی درست بشه🤐
امربه معروف نهی از منکر یعنی
من به اون درک و شعور رسیدم وبه اندازه خودم امام زمانم رو یاری میکنم !👌🏻🙂
@kelidebeheshte
18.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
🕊 💔 دلمون رو بفرستیم سوریه
کنار ضریح مطهر حضرت زینب (س)
#وفات_حضرت_زینب سلام الله علیها را به تمام شیعیان تسلیت عرض می نماییم🏴
@kelidebeheshte
هدایت شده از کلیدبهشت🇵🇸』
#نمازشب_شانزدهم_ماه_رجب🔮
💎از حضرت رسول اکرم {صلی الله علیه و آله و سلم} روایت است که فرمودند:💎
🪐 نماز شب شانزدهم ماه رجب، سی رکعت است، [یعنی به صورت ۱۵ تا دو رکعتی]، و در هر رکعت بعد از سوره حمد، سوره اخلاص را ۱۰ مرتبه بخواند.🪐
#ثواب_نماز🎁
⬅️هرکس این نماز را بخواند، از نماز خارج نشوند مگر اینکه خداوند ثواب هفتاد شهید را به او بدهد💚 و روز قیامت در حالی بیاید که نور اهل جمع را روشن کند💛و عطا می کند به او نجات از عذاب جهنم و عذاب قبر را از خود دفاع می کند💥
#منبع:{اقبال الاعمال،صفحه ۱۷۰}📚
کلیدبهشت🗝🏰
https://eitaa.com/kelidebeheshte
#أین_الرجبیون
#ثواب_جاریه💛
💌حداقل برای یک نفر ارسال کنید✔️
12.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
[ #آیات ]
✨وَلْتَكُنْ مِنْكُمْ أُمَّةٌ يَدْعُونَ إِلَى الْخَيْرِ وَ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ أُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ.
(سوره آل عمران آیه ۱۰۴)
خوب حالا ترجمه اش چیه⁉️🤔
(کلیپ بالا رو ببین و برای بقیه بفرست)
@kelidebeheshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[ #دکتر_علی_تقوی ]
کی گناه رومیبینه جیگرش آتیش میگیره؟🙂
اونی که اهل امربهمعروفه !👌
+ تو چی؟🤷🏻♂
@kelidebeheshte
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_چهل_وهفتم
..... آشوب بود 😭
محمد گفت:میخوای یکم پیاده روی کنیم؟ شاید بهتر شدی؟!😊
با روی باز،هرکاری میکرد که حالم بهتر شود اما دوا نبود 😭
با صدای لرزان گفتم:میشه بریم بیرون موکب؟😢
گفت:هرجا تو بگی میریم 😊
کفشهایم را برداشتم وبه سختی پوشیدم😭
هوا کاملا تاریک شده بود،معلوم بود کمی هم از وقت اذان گذشته اما اصلا حالم خوب نبود ونمیتوانستم حتی وضو بگیرم 😭
با قدم های سست و خسته به طرف عمود ها حرکت کردم وروی جدول ها نشستم 😭
اشک میریختم 😭
بدون حتی ذره ای صدا 😢
محمد کنارم آمد و نشست 😊
گفت:جانم؟
صدایم پر از بغض و لرزش بود 😭
گفتم:محمد خواب دیدم توی یه قایق نشسته بودم.یه جزیره میدیدم که یه درخت انار بزرگ توش بود که اناراش مثل یاقوت میدرخشید 😢
محمد از جان و دل گوش میداد
ادامه دادم:خیلی به آسمون نزدیک بودم.شاید چند متر بالا تر از من آسمون بود 😢
اون درخت انار خیلی پر نور بود به قدری که نمیشد به انارای درخت مستقیم نگاه کرد 😢
یهو چند تا کوسه به اون جزیره نزدیک شدن 😢
تو وزهرا اومدین وشروع کردین به جنگیدن با اون کوسه ها 😢
زهرا زخمی شد 😭کنار همون درخت افتاد 😢
توهم همینطور میجنگیدی تا اینکه یکی از کوسه ها پرید......😭
واقعا نتوانستم بگویم 😭
زبانم بند آمد 😭
محمد گفت:بشین الان میام 😊
رفت وبادو لیوان برگشت 😢یکی از لیوان هارا دستم داد وگفت:چای عراقی حرف نداره 😎دوای هرچی درده 😅بخور نوش جونت 😊
خون در تمام بدنم متوقف شده بود وبدنم مثل یخ شده بود 😢
سر گیجه گرفته بودم 😢
چای که خنک شد،به سختی آن را خوردم ومحمد گفت:میخوای شب همینجا بمونیم؟ 🤔
شانه هایم را بالا انداختم و جمله (فرقی نداره)را در این حرکت برای محمد بازگو کردم 😅
محمد دستم را گرفت و یاعلی گفت!مثل همیشه 😢
بلند شدم وهمراه محمد،آرام آرام به طرف موکب میرفتیم که وسط راه چشمانم دیگر ندید 😢
فقط فهمیدم محکم روی زمین افتادم 😭
صدای همهمه از اطرافم می آمد 😢ولی نمیتوانستم چشمانم را باز کنم 😢
چند لحظه بعد دیگر صدایی هم نمیشنیدم 😢
نور بسیار عظیمی پیش چشمم دیدم 😳از روی زمین بلند شدم وچادرم که از مشکی به رنگ خاکی تبدیل شده بود را تکاندم 😅
چند نفر که کاملا چهره هایشان نورانی بود به سمتم آمدند 😳
چهره یک نفر از آنها نورانی تر بود وجلو تر از همه به سمتم میآمد،کمی ترسیده بودم 😢
جلو تر که آمد،متوجه شدم حضرت زهراست 😍
نا خود آگاه به پیشگاه ایشان به سجده افتادم 🤤
دست مبارکشان را به سرم کشیدند 😍ومن از سجده بلند شدم 🙂حضرت در مقابلم نشسته بودند ودر حالی که نور عظیم،اما چشم نوازی از ایشان در مقابلم بود،به اسم صدایم کردند 😍
حضرت فرموند:زینب! تو در آینده،یکی از صدها دختری خواهی شد که همسر هایشان برای دفاع از حریم فرزندم زینب خودشان را سپر میکنند واز محدود کسانی خواهی شد، که دخترانشان در راه حفظ یادگار من،آسیب میبینند.
حضرت بعد از تمام شدن حرفشان،انگشتری به دستم دادند که رنگش مثل انار های آن درخت سرخ بود ومیدرخشید 😍
حضرت بلند شدند ومن هم بلند شدم،دستی به بازویم کشیدند وهمراه همان چند نفر که ملک های آسمانی بودند رفتند 😢
هر چقدر دویدم نتوانستم به ایشان برسم فقط توانستم دامان بلند ایشان که روی زمین کشیده میشد را ببوسم🙃 وبعد روی زمین افتادم،روی سبزه ها وچمن هایی که رنگشان از چمن های دیگر،سبز تر بود 🤷🏻♀
وناگهان چشمانم باز شد وسرم را روی پای محمد دیدم 🙂من راه به موکب برگردانده بود 🙃
به دستم نگاه کردم 👀
انگشتر دستم بود 😳😍
انگشتر یاقوت 😍
هدیه حضرت زهرا 😍
محمد گفت:خانم جان!خوبی؟!
گفتم:محمد میدونی کیرو دیدم 😍🤤
گفت:کیرو دیدی خانمم؟
گفتم:همون موقع که روی زمین افتادم،چند دقیقه از زمین خارج شدم،بعد رفتم تو یه جای نورانی،بعد اونجا حضرت زهرا رو دیدم 🤤😍
بعد انگشتر یاقوت را از دستم در آوردم واز روی پای محمد بلند شدم 😁
انگشتر را جلویش گرفتم🙃
با تعجب به انگشتر نگاه کرد 👀
گفت:چه سعادت بزرگی 🙂زیارتت قبول خانم جان 🙂چقدر نورانی شدی ☺️
بعد پرسید:انگشتر مال کیه؟ 🤔......
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_چهل_وهشتم
..... مال کیه؟ 🤔
گفتم:محمد باورت میشه انگشترو حضرت زهرا بهم داد 😢😍
محمد که از تعجب نزدیک بود چشمانش از حدقه بیرون بزند با چهره ای خوشحال وذوق زده انگشتر را از دستم گرفت وبوسید وروی چشمانش گذاشت وبعد دستم کرد و گفت:فقط خودت لیاقتشو داری،خیلی مراقبش باش 😊
زیبا بود 😢خیلی 😍
از جمله محمد که گفت نورانی شدی تعجب کرده بودم 😅
اما بعید نبود نور از حضرت مادر باشد!
به محمد گفتم:بریم نماز؟ دیروقت شده 😢
گفت:بریم که خیلی دیره 😊
خیلی حالم بهتر شده بود اما تمام مدت به حرف های حضرت زهرا فکر میکردم 😢
راه میرفتم کلمات در ذهنم میچرخید ودر عین ناباوری باید به خودم میگفتم که محمد،قرار است شهید شود! 😳😭
محمد متوجه حالم وحرفی که کسی نبود تا آنرا برایش بگویم شده بود و گفت:یه چیزی میخوای بهم بگی؟🤔
گفتم:آره 😔
بدون مقدمه گفتم:محمد تو شهید میشی 😭
محمد تعجب کرد😳
گفت:شوخیت گرفته زینب!تو نمیتونستی ببینی من دو روز میرم ماموریت،حالا داری از شهادتم صحبت میکنی؟! تو زینب منی!؟
بعدم،من کجا شهادت کجا! مارو چه به شهادت!
گفتم:شوخی نمیکنم محمد!ادامه خوابم این بود که اون کوسه میپره و یکی از دستای تورو جدا میکنه،بعدم یه کوسه دیگه میاد و اون یکی دستتم جدا میکنه، بعدم همونجا میفتی ودیگه بلند نمیشی 😢منم هرچی سعی کردم نتونستم بیام کمکتون،ولی بعد روحت اومد ودست منم گرفت 😢زهرا هم داشت آزادنه پرواز میکرد
دستمو گرفتی وبردی تو آسمون بعدم از خواب پریدم 😢
محمد واقعا تعجب کرده بود وخیره خیره نگاهم میکرد 👀
از محمد جدا شدم که وضو بگیرم 😢
خودم هم باورم نمیشد که اینطور ساده از شهادت عزیز ترین فرد زندگی دنیای خودم صحبت میکنم ونحوه شهادتش را اینطور آسان به زبان می آورم 😳
حضرت زهرا با من چیکار کرد 😳محمدم بهم میگه نورانی شدی!اینجوری راحت از شهید شدن عزیز ترینم صحبت میکنم!اون انگشتر یاقوت! واقعا این منم!
این حرف ها در سرم میچرخید ومیچرخید وبا خودم صحبت میکردم 🤭
وضو گرفتم وبیرون محمد را دیدم که به دیوار تکیه داده ویک پایش را روی دیوار گذاشته ودست به سینه به زمین نگاه میکند 😢
کنارش رفتم ودست روی شانه اش گذاشتم و گفتم:آقا محمد!؟
محمد که تازه متوجه آمدنم شده بود نگاهم کرد 👀
چشمانش بارانی بود 🙁
با دیدن محمد بارانی، ابری شدم و بغض کردم 🙁
محمد دستم را گرفت وگفت:حضرت زهرا بهت چی گفت؟
گفتم:ازون روزی بهم خبر داد که تو شهید میشی و زهرا هم آسیب میبینه 😢
واقعا در مخیله زینب دیروز نمیگنجید که حتی کلمه شهادت محمد را بشنود اما الان،همان زینب،به راحتی از شهادت عزیزترینش سخن میگفت؟!
گفتم:محمد نمیدونم چرا اینطوری شدم😢من تا دیروز حتی نمیتونستم درمورد چند روز نبودنت فکر کنم اما حالا دارم راحت از شهادتت میگم!
به خدا نمیدونم چرا اینطوری شدم 😢
محمد لبخند زد 🙂
با لبخند محمد کم کم بارانی شدم 🙃
اولین قطره اشک از بین مژه هایم بیرون آمد! درست از وسط چشم!
محمد اشکم را با دست های مهربانش پاک کرد و گفت:همش بخاطر صبریه که حضرت زهرا بهت داده 🙂
گفتم:آره محمد!همون موقع که دست روی سرم کشید!اینقدر آروم شدم 🙂
محمد گفت:زیارتت قبول خانمم 🙃برام دعا کن!
گفتم:چشم شهید مهربونم 😊
نمیدانستم چطور کلمات داخل دهانم میچرخد و به محمد میگویم شهید من!!
باورم نمیشد 😢
وارد جاده شدیم که به موکب برگردیم 😢
محمد دستم را گرفته بود وحرکت میکرد 😊
به وسط جاده که رسیدیم گفتم:محمد صبر کن 🙁
به انتهای جاده روکردم ودست به سینه گذاشتم 😭
السلام علیک یا فاطمه الزهرا 😭
زیر لب گفتم:میدونم کربلایی مادر 😢خیلی دوست دارم 😭کمکم کن صبور باشم 😔
محمد گفت:بریم خانم نمازمون دیر شد😊
نمازمان را که خواندیم محمد کوله اش را باز کرد و یک جعبه کوچک از آن بیرون آورد 🙂
گفت:بفرمایید خانمم اینم هدیه همسرت برا سالگرد ازدواجمون 🙃
گفتم:ممنونم شهید عزیزم ♥️
گفت:خواهش میکنم زینبم 🙂
بازش کردم 🙃یک پلاک طلا بود که وان یکاد روی آن نوشته شده بود 😍
خیلی زیبا بود 😍
گفتم:خیلی قشنگه محمد دستت درد نکنه 😘
گفت:قابل شمارو نداره ☺️
گفتم:محمد بیا یه قولی به هم بدیم 🙂......
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_چهل_ونهم
...... قولی به هم بدیم 🙂
محمد گفت:چه قولی؟
گفتم:قول بدیم تو همیشه وهمیشه شهید من بمونی ومنم همیشه همسر شهید محمد کریمی باشم!
محمد خندید و گفت:مگه نیستی؟😅
گفتم:منظورم اینه که بعد شهادتتم تنهام نذاری،حتی دوست دارم اون دنیا هم کنارت باشم 🙂
محمد گفت:چشم زینبم!
گفتم:دوست دارم شهید من!
محمد گفت:بخوابیم که دیگه فردا باید برسیم کربلا که شب جمعه کربلا باشیم 🙂
خوابیدیم وفردا هم صبح زود،بعد از نماز صبح راه افتادیم🙂
هوا هنوز سرد بود و میلرزیدیم 😅
ولی بازهم شیرین بود!
چون کسی صبح به آن زودی در جاده نبود،با صدای آهسته مداحی میخواندیم:شب های جمعه،میگیرم هواتو،اشک غریبی میریزم براتو،بیچاره اونکه حرم رو ندیده،بیچاره تر اون،که دید کربلا تو 😢
به محمد گفتم:محمد،یه سوال ازت بپرسم؟!
محمد لبخند زد و گفت:شما دوتا سوال بپرس 😅
گفتم:چی شد که اومدین خواستگاری من؟
دنده شوخی را محکم جازد وگفت:پشیمونی 😂
گفتم:منِ زینب،تا حالا تصمیمی تو زندگیم نگرفتم که پشیمون بشم 😎
فقط میخوام بدونم 😢
خودم را مظلوم جلوه دادم وبه محمد نگاه کردم 👀
محمد گفت:آخ امان امان امان 😂از دست چشمای تو 😂
دنده شوخی را محکم تر جازد وگفت:اعوذ بالله من الشیطان رجیم بسم الله الرحمن الرحیم وبه نستعین انه خیر ناصر ومعین! خب خانم من، داستان ازونجایی شروع میشه که دختر خاله پسر داییم همکلاسی شما توی دانشگاه بوده ومثل اینکه حسابی دوست خوبی بوده و شایدم هست ☺️ایشون میگن که زینب خیلی دختر خوبیه و میتونه با محمد خوشبخت بشه
ازونجا شد که مارفتیم دنبال تحقیق که جدا به من میخوری یا نه😅
خلاصه هرجور بگم کم میارم که چقدر ازت خوب شنیدیم 😂
مادرمم که حرفش حرف آخره گفت این همون عروسیه که من میخوام 😅
این شد که اومدیم خواستگاری ☺️
ولی زینب!
گفتم:جانم آقا محمد؟
گفت:من یه برداشت دیگه ای ازت داشتم اما وقتی وارد این زندگی شدم دیدم تو اونی که میخواستم نیستی 😒😔
چشمانم از حدقه بیرون زده بود 😳
محمد خندید و گفت:تو خیلی بالا تر از اونی هستی که فکرشو میکردم 😂
از دست محمد گاهی دلم میخواست خودم را بزنم 😐
گفتم:محمد؟ نمیدونی دختر خاله پسر داییت اسمش چیه؟
گفت:چرا میدونم 😅
گفتم:اسمش چیه؟
گفت:فاطمه محمدیان 😊
یک لحظه تمام بدنم از حرکت متوقف شد 😐😂
فاطمه 😳
بهترین دوستم 😳
گفتم:محمد شوخی نکن 😐
گفت:نه این دفعه جدی دارم میگم 😁
واقعا قابل باور نبود 😳
گفتم:بذار دستم بهت برسه فاطمه 😐
محمد گفت:توکه پشیمون نبودی 😅
گفتم:الانم نیستم 😎
خندیدیم 😂😂
با شوخی های محمد هوا روشن شد و۵٠عمود هم جلو رفتیم 🙃
......کم کم به اذان ظهر نزدیک میشدیم وفقط ١۵٢عمود مانده بود 😍
شور و شوقم برای زیارت یک طرف وناراحتی برای اینکه شاید اولین وآخرین سفرم با محمد باشد یک طرف 😢
نماز ظهر داخل یکی از موکب ها خواندیم ودوباره راه افتادیم 😊
محمد گفت:زینبم،بیا امروز مثل اهل بیت امام حسین به نیت رسیدن به کوی امام حسین،شبیه امام حسین تاوقتی که میرسیم کربلا چیزی نخوریم،شاید کمی بتونیم اونارو درک کنیم 😢
من هم که پایه پیشنهادات محمد بودم قبول کردم 😊
زیر لب زمزمه میکردیم و مداحی میخواندیم 😊
تنها چیزی که نگرانم کرده بود،این بود که محمد کی شهیدم میشود!؟
دل را به دریا زدم و گفتم:محمد!برای سوریه ثبت نام کردی؟!😢
محمد گفت:هنوز نه ولی برنامه داشتم که وقتی برگشتیم ثبت نام کنم 😊
گفتم:نه ترو خدا 😢یکم صبر کن 🙁بذار لااقل دوتا اربعین باهم بیایم کربلا 😭
محمد محبت آمیز نگاهم کرد و گفت:بعد سفر سال دیگه خوبه؟!☺️
گفتم:خوب که نیست ولی بهتره 😢.....
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا