مساله ٢٧٢ - اگر فراموش کند آب غصبى است و با آن وضو بگيرد صحيح است.
#احکاموضو
#آبغصبی
🧡🔮🔑کلیدبهشت🔑🔮🧡
@kelidebeheshte
💫🙃
وَهذاحالےلایَخْفےعَلَیْکَمِنْکَ
اَطْلُبُهلْوُصُولَاِلَیْکَ (((:♡
واینحالِمناست؛
کہبرتوپوشیدهنیست'
ازتورسیدنبہتورامیخواهم!
#وصالِتوآرزوست💔|
https://eitaa.com/kelidebeheshte/6370
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞| #استوری
دل من گمشده گر پیدا شد
بسپارید امانات رضا🌸
و اگر از تپش افتاد دلم
ببریدش به ملاقات رضا🍃
💛| #چهارشنبہهایامامرضایے
✨❣🍃🌸🍃❣✨
🌻میخواستم خدا را نوازش کنم !
ندا رسید؛ کودک یتیم را نوازش کن..
🌻خواستم چهره خداوند را ببینم !
ندا آمد؛ به صورت مادرت بنگر..
🌻خواستم به خانه خدا بروم !
ندا آمد؛ قلب انسان مومن را زیارت کن..
🌻خواستم نور الهی را مشاهده کنم
ندا آمد؛ ازپرخوری وشکم سیر فاصلهبگیر.
🌻خواستم صبر خدا را ببینم !
ندا آمد؛ بر زخم زبان بندگان صبر کن..
🌻خواستم خدا را یاد کنم !
ندا آمد؛ ارحام و خویشانت را یاد کن..
🌻خواستم که دیگر نخواهم ..
ندا آمد امورت را به من واگذار کن و برو..
❣خدا همیشه هست....✨
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
کلید بهشت✨
https://eitaa.com/kelidebeheshte/6370
#نمازشب_سیزدهم_ماه_رجب🔮
ولادت امیرالمومنین علی(علیه السلام) مبارک💚
💎از حضرت رسول اکرم {صلی الله علیه و آله و سلم} روایت است:💎
🌿نماز شب سیزدهم ماه رجب، ده رکعت است، به صورت( پنج نماز دو رکعتی) در رکعت اول و در اول هر نماز، سوره حمد و سوره عادیات هر کدام یک مرتبه و در رکعت دوم هر نماز، سوره حمد و سوره تکاثر هر کدام یک مرتبه خوانده شود.🌿
#ثواب_نماز 🎁
⬅️ هر کس این نماز را بخواند، خداوند گناهان او را بیامرزد؛ هرچند عاق والدین باشد و نکیر و منکر به او نزدیک نشوند و او را نترسانند و در روز قیامت همانند برق صراط بگذرد و نامه ی اعمالش را به دست راستش بدهند. و کفه ی اعمال صالح او سنگین شود و در بهشت هزار شهر به او عطا شود.🌈🕊
#منبع: اقبال الاعمال.ص ۱۵۴📚
#التماس_دعا 🤲🏻🌸
#کلیدبهشت 🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂
☘️الهی تو این لحظات زیبــا
🌷هیچ قلبی گرفته نــبــاشه
☘️و هر چی كه بهترينه
🌷برای همه عزيزانم رقم بخوره
☘️و آرامش مهمون
🌷همیشگی دلهاشون باشه
عصرتون بخیر🌷
☘️ #میلاد_امام_علی_ع
🌷#روز_پدر
☘️ #ماه_رجب
🎋🎋🎋🎋🎋🎋🎋
https://eitaa.com/kelidebeheshte/6370
#نماز_ویژه_شب_های_ایام_البیض👌🏻
#شب_های_سیزدهم_چهاردهم_پانزدهم_ماه_رجب⭐️
✍🏻نماز دیگر شب سیزدهم ماه رجب بدان که مستحب است در هر یک از ماه رجب و شعبان ورمضان.
🕊 آنکه در شب سیزدهم، دورکعت نماز بگذارند در هر رکعت حمد یک مرتبه و یاسین و تبارک الملک و توحید بخوانند.
🕊 در شب چهاردهم، چهار رکعت سلام به همین کیفیت.
🕊 و در شب پانزدهم ۶ رکعت به همین کیفیت.
#ثواب_نماز 🎁
⬅️از حضرت امام صادق (علیه السلام) که هر که چنین کند:جمیع فضیلت این ماه را دریابد و جمیع گناهانش غیر از شرک آمرزیده شود.♥️
التماس دعا 🤲🏻🌷
#کلیدبهشت 🔑🌹
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
💗#گامهای_عاشقی💗
#قسمت_نود_وهفتم
تا شب امیر صد بار اومد داخل اتاقم که نکنه به مغزم بزنه و اتاق و به هم بریزم
تازه یه دستمالم گرفته بود تو دستش افتاد به جون اتاقم ،از کاراش خندم میگرفت ،نمیدونستم چرا همچین کارایی رو میکنه
آخر سر هم رفت سمت کمد لباسم و یه دست لباس با یه روسری برداشت گذاشت روی تخت
نگاه مظلومانه ای به من کرد و گفت: با این لباسا مثل ماه میشی ،اگه میشه اینو بپوش
بعدم از اتاق رفت بیرون نمیخواستم اینکار و کنم ولی میدونستم اگه کاری که گفته انجام ندم باز مجبورم میکنه لباسمو عوض کنم
ساعت ۷ ونیم بود و من هنوز آماده نشده بودم
در اتاق باز شدو سارا وارد اتاق شد...
سارا:چرا هنوز آماده نشدی؟
- میگم سارا یه چیزی مشکوک میزنه
سارا: چی؟
- چرا از صبح مامان چیزی نمیگه؟ اصلا یه بارم نیومده بگه آیه آماده شو ،آیه دیر شده
سارا: خوب به جاش امیر جبران کرده ،صد بار بهت گفته ،واسه همین خیالش راحت بود
- اره راست میگی
سارا: پاشو ،الان میرسناا
- باشه
لباسمو عوض کردم ،چادر رنگیمو سرم کردمو رفتم سمت پذیرایی
با دیدن بابا ،خجالت کشیدمو رفتم داخل آشپز خونه روی صندلی میز ناهار خوری نشستم
مامان بادیدنم یه لبخندی زد و چیزی نگفت
کلافه به ساعت نگاه میکردم که زنگ خونه به صدا در اومد
بلند شدم رفتم سمت پذیرایی کنار سارا ایستادم امیر رفت در و باز کرد و بعد از چند دقیقه مهمونا وارد خونه شدن
یه لحظه با وارد شدن یه نفر خشکم زده بود
اصلا باورم نمیشد این آقا اومده باشه خواستگاری
سارا که از من بیشتر قافلگیر شده بود آروم زیر گوشم گفت: آیه من دارم همون کسی و میبینم که تو میبینی؟ مگه ممکنه ،هاشمی اینجا.... ،خواستگاری تو .....
همه بعد از احوالپرسی نشستن ولی من و سارا مثل چوب خشک ایستاده بودیم و نگاه میکردیم با صدای امیر به خودمون اومدیم رفتیم یه گوشه نشستیم...
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💗#گامهای_عاشقی💗
#قسمت_نود_وهشتم
امیر هم که حال و روزمو دیده بود خودش رفت سمت آشپز خونه و چند تا چایی ریخت داخل استکان و آورد و به مهمونا تعارف کرد
بابا و آقای هاشمی یه جوری با هم صحبت میکردن که انگار چندین ساله همدیگه رو میشناسن،اینقدر گرم صحبت شدن
که آخر پدر آقای هاشمی به حرف اومد و شروع به حرف زدن کرد
بعد از کلی صحبت و تعریف کردن از پسرش
از بابا خواست که منو هاشمی باهم دیگه صحبت کنیم
بابا هم اجازه داد
امیر هم یه نگاهی ملتمسانه به من کرد که بلند شم میخواستم برم سمتش تک تک موهاشو با دستام بکنم بعد با دیدن هاشمی که ایستاده بود بلند شدمو رفتم سمت اتاقم اصلا نگاه نکردم که هاشمی داره میاد پشت سرم یا نه
وارد اتاق شدمو روی تختم نشستم
هاشمی هم وارد اتاق شد و روی صندلی کنار میز تحریرم نشست...
هنوز تو شوک دیدن هاشمی بودم که هاشمی شروع به صحبت کرد
هاشمی: میدونم که شما قصد ازدواج ندارین ،حتی دلیل کارتون هم میدونم ،یعنی امیر همه چیز و بهم گفته ،ولی خانم هدایتی من درکتون میکنم که الان به همه عالم و آدم بی اعتماد و بدبین بشین ،ولی ازتون خواهش میکنم یه فرصت به من بدین تا خودمو بهتون ثابت کنم ،که اینکه من واقعا شما رو ...
هاشمی شروع کرد به حرف زدن درباره خودش ،منم فقط گوش میکردم
اینقدر حرفاش آرامش بخش بود که نفهمیدم زمان چقدر زود گذشت
صدای در اتاق اومد امیر وارد اتاق شد
امیر: فک کنم بهتون خوش گذشته که دوساعت دارین صحبت میکنین
هاشمی: ولا تو این دوساعت فقط من صحبت کردم خانم هدایتی اصلا حرفی نزدن
امیر زد تو سرش گفت: آخ آخ آخ ،آقا سید بیچاره شدی، پس یه گاز فقط حرف زدی
هاشمی که منظور امیر و متوجه نشد با تعجب به امیر نگاه میکرد
امیر: پاشین بریم بیرون ،همه منتظرن
بعد همه وارد پذیرایی شدیم
کسی چیزی نپرسید که چی شد ؟
یا نظر من چیه ؟
انگار همه چی از قبل برنامه ریزی شده بود...
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💗#گامهای_عاشقی💗
#قسمت_نود_ونهم
بعد از رفتن هاشمی و خانواده اش رفتم سمت اتاقم لباسمو عوض کردمو روی تختم ولو شدم
بعد از چند دقیقه در اتاق باز شد و امیر وارد اتاق شد روی صندلی نشست و نگاهم میکرد
امیر: زنگ بزنم بهش بگم جوابت منفیه؟
(چیزی نگفتم ،یعنی اصلا نمیدونستم چی بگم ،احساس میکردم هنوز هم تو شوک دیدن هاشمی ام تو خونمون )
امیر: باشه پس تا فردا صبر میکنم ،بهش خبر میدم،میترسم الان بهش بگم ،بنده خدا سکته کنه
امیر بلند شد رفت سمت در برگشت نگاهم کرد گفت: خیلی خانمی کردی امشب گند نزدی
( یعنی من کشته مرده تعریفای امیرم ،یه جوری اول ازت تعریف میکنه که آخرش با خاک یکسان میشی ،خندیدمو چیزی نگفتم )
صبح با صدای جیغ و داد سارا بیدار شدم
سارا: پاشو تنبل ،مثلا امروز امتحان داریم مثل خرس گرفتی خوابیدی؟
- سارا تو نمیخوای یه سر به مامانت اینا بزنی ،به خدا دلشون واست تنگ شده هاا
سارا: من میگم به امیر این آیه یه مدت بی ادب شده هااا ولی قبول نمیکنه،به قول خانم جونم ، زن باید همیشه کنار شوهرش باشه
- سارا جان این واسه بعد عروسیه نه دوره نامزدی ،اینجوری دیگه کم کم واسش شیرینی که سهله ،ترشی میشی براش ..
نفهمیدم یه دفعه چیو سمتم هدف گرفت خورد به سرم با اخ گفتنم پا به فرار گذاشت
بلاخره بعد از کلی این طرف و اونطرف کردن شیطون و لعنت کردمو از جام بلند شدم
رفتم سمت سرویس دست و صورتمو شستم و برگشتم لباسامو پوشیدمو کیفمو برداشتم رفتم سمت آشپز خونه
همه در حال صبحانه خوردن بودن
سلام کردمو رفتم کنار سارا نشستم
و مشغول خوردن شدم
بعد از خوردن صبحانه سوار ماشین امیر شدیمو حرکت کردیم سمت دانشگاه
سارا مثل چی سرشو کرده بود توی کتاب و هی میخوند
یعنی با خوندنش من سرگیجه گرفتم
امیر: آیه آخر جواب سید و چی بدم ؟
سارا:بهش بگو این خواهرم دیونه است به درد شما نمیخوره
کیفمو برداشتم و زدم تو سرش
سارا: آاییی،،چیه مگه دروغ میگم ،کی میاد توی دیونه رو میگیره
- مگه داداش من اومده توی دیونه رو گرفته ما چیزی گفتیم ،نه ولا
سارا: امییییییر ببین چی میگه ؟
- زدی ضربتی ،ضربتی نوش کن
امیر: بسه دیگه،یه کلمه دیگه حرف بزنین ،همینجا پیاده تون میکنم
با سیاست امیر تا دانشگاه حرفی نزدیم...
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💗#گامهای_عاشقی💗
#قسمت_صد
بعد از پیاده شدن، امیر صدام کرد
سارا هم بدون هیچ عکس العملی رفت سمت محوطه دانشگاه
- جانم
امیر: آخر به این پسر چی بگم ،پدر گوشیمو درآورد از دیشب تا حالا ،فقط یا داره زنگ میزنه یا پیام میده
- امیر میشه دوباره باهم صحبت کنیم؟
امیر: یعنی دیشب دوساعت صحبت کردین کافی نبود
- نه
امیر: باشه امروز بعد از ساعت کاریم میام دنبالت میریم یه جایی صحبت کنین
- دستت درد نکنه
امیر: آیه، جان عزیزت اینقدر سارا رو اذیت نکن
- اخه اینقدر دوستش دارم اذیتش میکنم ولی بازم چشم
امیر: حالا برو دیرت میشه
- باشه فعلا
امیر: یاعلی
از پله ها بالا رفتم ،وارد کلاس شدم
رفتم کنار سارا نشستم
از قیافه در هم سارا معلوم بود که دلخوره اونم شدید...
خواستم چیزی بگم که استاد وارد کلاس شد
تویه کاغذ نوشتم براش،سارایی میدونستی تو اگه نبودی من تا حالا تو تیمارستان بودم ،از دستم دلخور نباش دیگه ،خیلی دوستت دارم یه چند تا شکلک خنده دار هم واسش کشیدم
کاغذ و گذاشتم روی کتابش
سارا بعد از خوندن مثل همیشه نیشش تا بنا گوشش باز شد
بعد از چند دقیقه استاد هم برگه های امتحان وپخش کرد و شروع کردیم به نوشتن
کلاس تا ساعت ۴ بعد از ظهر طول کشید
بعد از کلاس رفتیم سمت بوفه دانشگاه دوتا ساندویج خریدیم
و شروع کردیم به خوردن که امیر زنگ زد
- جانم امیر
امیر: بیاین دم در منتظرتونم
- باشه ،الان میایم
سارا: امیر بود؟
- اره ،پاشو بریم بیرون منتظرمونه
سارا: من نمیام تو برو ،من میخوام برم خونه
- عع ناز نکن دیگه،عذرخواهی کردم که
سارا: ولی بازم میخوام برم خونمون
- باشه ،پاشو میرسونیمت خونه
سارا: باشه ،فقط صبر کن یه ساندویج هم واسه امیر بخریم حتما گرسنه اس
- الهی قربون اون دلت بشم ،باشه پاشو بریم...
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
✨﷽✨
✅بنام پدر "
" پدر " يعني تپش درقلب خانه
" پدر " يعني تسلط برزمانه
" پدر " احساس خوب تکيه برکوه
" پدر " يعني تسلي وقت اندوه
" پدر " يعني ز من نام ونشانه
" پدر " يعني فداي اهل خانه
" پدر " يعني غرور ومستي من
" پدر " تمام هستي من
" پدر " لطف خدابرآدميزاد
" پدر " کانون مهروعشق وامداد
" پدر " مشکل گشاي خانواده
" پدر " يک قهرمان فوق العاده
" پدر " سرخ ميکندصورت به سيلي
رخ فرزند نگردد زرد و نيلي
" پدر " لطف خدا روي زمين است
هميشه لايق صدآفرين است...
💐میلاد امام علی(ع)💐
🌹و روز پدر مبارک 🌹