eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸』
1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
4.6هزار ویدیو
326 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 آوا {حرفامون}:@AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان او را ...💗 قسمت یازدهم رسیدم خونه عرشیا و رفتم داخل. خوش اومدی بانوی من😍 -ممنون خب خانومی بیا بشین ببینم... کم پیدا شدی.... اون روز هرچی عرشیا زبون میریخت و خودشو لوس میکرد با بی محلی میزدم تو ذوقش!😕 آخر کلافه شد و نشست کنارم وگفت - ترنم.... چیزی شده؟؟ چرا اینجوری میکنی؟😢 - چجوری؟؟؟ -عوض شدی!انگار حوصلمو نداری! -نه!خوبم... چیزی نشده...😒 -پس چته؟ -ببین عرشیا... من همون روز اول گفتم ،این یه رابطه امتحانیه! میتونم هروقت که بخوام تمومش کنم!! -ترنم؟؟؟ تموم کنی؟😢 شوخیت گرفته؟ چیو میخوای تموم کنی؟ زندگی منو؟ عمر منو؟؟ -لوس نشو عرشیا😒 مگه دختری؟؟ من نباشم،کسای دیگه هستن!!😏 -چی میگی؟؟چرا مزخرف میگی؟؟ کی هست؟ من جز تو کیو دارم؟؟😥 -بهرحال... من خوشم نمیاد زیاد خودمو تو این روابط معطل کنم!! با چشمای پر از سوال و بغض زل زده بود بهم و گریه میکرد چرا اینجوری میکنی؟؟😒 مثل دخترا میمونی عرشیا😏 از اینکه یه مرد جلوم خودشو ضعیف نشون بده متنفرم!!😣 سرشو بلند کرد و تو چشام نگاه کرد... چشاش سرخ شده بود و صورتش خیس!!😭 -ترنم باورکن من بی تو میمیرم.... خودمو میکشم!! قول بده هیچوقت تنهام نذاری! به جون خودت جز تو کسیو ندارم...😭 -من نمیتونم این قول رو بهت بدم!! من نمیتونم پابند تو بشم...😠 اخم کرد و خواست چیزی بگه اما حرفشو خورد و روشو برگردوند... سرشو گذاشت رو دستاش و گفت: -ترنم خواهش میکنم..... بلند شدم و پالتوم رو برداشتم، داشتم میرفتم سمت در که عرشیا خیز برداشت و راهمو سد کرد...🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ اگر به رکعت اول نماز جمعه نرسیم وظیفه ما چیست؟ 🔰مناسب عموم مخاطبین 🔑🌹کلیدبهشت🔑🌹 @kelidebeheshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هنوز پیدا می‌شوند در کوچه‌های شهر خانه‌هایی که صبح‌های جمعه جلوی درشان را آب و جارو می‌کنند برای ظهور پسر فاطمه ... یا فارس الحجاز ادرکنی اللهم عجل لولیک الفرج 🔑🌹کلیدبهشت🔑🌹 @kelidebeheshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سجاده ی نماز شب امشب را با نام امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف پهن میکنیم و ثواب نماز امشب را به محضر مبارک ایشان تقدیم میکنیم... 🔑🌹کلیدبهشت🔑🌹 @kelidebeheshte ❤️ نمازشب را با ما تجربه کنید.❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کلید‌بهشت🇵🇸』
°°|| #صبحگاه_انتظار26 ||🌈 سلام سلام😊👋 وقت تون بخیر☕️ به بیست و شش امین صبحگاه انتظار خوش اومدین 😃💐
°°|| ||🌈 سلام سلام😊👋 صبح تون بخیر☕️ از علائم حتمی و غیر حتمی ظهور می‌گفتیم... یکی از علائم غیر حتمی، 🏴 هستش...
💌امام باقر علیه السلام :) گویی قومی را می بینم که از مشرق در طلب حق قیام کرده اند، ولی به آنان نمی‌دهند... پس‌ چون چنین می بینند، شمشیر های خویش را بر دوش می‌گیرند (آماده نبرد می شوند) پس در آن هنگام آنچه را می‌خواهند به آنان می‌دهند ولی نمی‌پذیرند تا آنکه پیروز می‌شوند و آن را جز به حضرت صاحب الامر تسلیم نمی کنند... کشتگان آنان شهیدند! اگر من آنان را درک کنم، جانم را برای صاحب الامر می‌گذارم...
بعضی از صاحب نظران، با توجه به ویژگی هایی که در روایات اومده، رو همون دولتی میدونن که زمینه رو برای ظهور فراهم میکنه(ان شاء الله 🌿) و ان شاء الله تا زمان ظهور حضرت مهدی ادامه پیدا میکنه... منبع:) کتاب آیا ظهور نزدیک است /ص90و91
📍پایان صبحگاه انتظار 27 ام=)
🔹شرط يازدهم: آنکه شستن صورت و دستها و مسح سر و پاها را خود انسان انجام دهد. و اگر ديگرى او را وضو دهد يا در رسانيدن آب به صورت و دستها و مسح سر و پاها به او کمک نمايد، وضو باطل است. مساله ٢٨٦- کسى که نمی تواند وضو بگيرد، بايد نايب بگيرد که او را وضو دهد. و چنانچه مزد هم بخواهد در صورتى که بتواند بايد بدهد، ولى بايد خود او نيت وضو کند و با دست‏خود مسح نمايد، و اگر نمی تواند بايد نايبش دست او را بگيرد و به جاى مسح او بکشد. و اگر اين هم ممکن نيست، بايد از دست او رطوبت بگيرند و با آن رطوبت‏ سر و پاى او را مسح کنند. و احتياط واجب در صورت امکان ضم تيمم است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔮 💎 از پیامبر اکرم {صلی الله علیه و آله و سلم} روایت است که فرمودند:💎 نماز شب سیزدهم ماه شعبان، دو رکعت است که در هر رکعت، بعد از سوره حمد، سوره تین را یک مرتبه بخواند. 🎁 💌پس چنان باشد که هزاربنده از فرزندان اسماعیل را آزاد کرده و از گناهان بیرون می‌رود مانند کسی که از مادر متولد شده است💌 :اقبال الاعمال.صفحه ۲۰۶📚 🤲🏻🌸 🔑🌹🕊 https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
🌌هرشب ساعت21🕘 🎀با ما همراه باشید🎈 📕رمان📕
💎به وقت رمـ💖ـان💎
-برو اونور عرشیا... درو قفل کرد و کلیدو گذاشت تو جیبش‼️ -تو هیچ جا نمیری😠 -یعنی چی؟😠 برو درو باز کن!! باید برم، قرار دارم... صداشو برد بالا -با کی قرار داری⁉️😡 از ترس ته دلم خالی شد...😨 احساس کردم رنگ به روم نمونده، اما نباید خودمو میباختم... -با مرجان -تو گفتی و منم باور کردم😡 میگم با کی قرار داری؟؟ -با مرجااااان.... میگم با مرجان... -گوشیتو بده من😡 -میخوای چیکار؟؟؟ -هر حرفو باید چندبار بزنم؟؟؟😡 گوشی رو گرفت و زیر و رو کرد. بعدم خاموشش کرد و گذاشت تو جیبش.... -گوشیمو بده😧 -‌برو بشین سر جات😡 تپش قلب شدید گرفته بودم... حالم داشت بد میشد. رفتم نشستم رو مبل عرشیا رفت سمت کاناپه و دراز کشید! ده دقیقه ای چشماشو بست و بعد بلند شد و نشست... همینجوری که با انگشتاش بازی میکرد، چنددقیقه یکبار سرشو بلند میکرد و با اخم سر تا پامو نگاه میکرد😠 بلند شد و داشت میومد سمتم که دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و بغضم ترکید...😭 اود جلو وگفت ....اخه چرا اذیتم میکنی؟؟ -دستاشو پس زدم و گفتم -ولم کن.... روانی!!😭 -ترنم من دوستت دارم...😢 -ولی من ندارممممم ازت متنفرممممم برو بمییییر😭 -باشه... میخوای بری؟؟ -اره،پس فکر کردی پیش تو میمونم؟؟ کلید و گوشیمو داد دستم و با بغض گفت -خداحافظ.....😢 سریع بلند شدم و از خونه عرشیا زدم بیرون... سوار ماشین شدم اما حال رانندگی نداشتم... حالم خیلی بد بود... سرمو گذاشتم رو فرمون و هق هقم بلند شد...😭 خیلی تو اون چنددقیقه بهم فشار اومده بود... نیم ساعتی تو همون حال بودم، میخواستم برم که عرشیا از خونه اومد بیرون!! تلو تلو میخورد‼️ داشت میرفت سمت ماشینش که یهو پخش زمین شد......❗️ 🍁"محدثه افشاری"🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان او_را ... 💗 قسمت دوازدهم چند ثانیه با تعجب فقط نگاه میکردم که کم کم دورش شلوغ شد...😳 بعد چنددقیقه آمبولانس اومد و عرشیا رو گذاشتن رو بلانکارد و بردن... بدون معطلی افتادم دنبال آمبولانس و باهاش وارد بیمارستان شدم❗️ عرشیا رو بردن تو یکی از بخشا و دو سه تا دکتر و پرستار هم دنبالش.... دل تو دلم نبود... به خودم فحش میدادم و عرض راهرو رو میرفتم و میومدم که یکی از دکترا اومد بیرون سریع رفتم پیشش -ببخشید... سلام -سلام،بفرمایید؟؟!! -این... این... این آقایی که الان بالاسرش بودید، چشه؟ یعنی چیشده؟؟ مشکلش چیه؟؟😥 -شما با ایشون نسبتی دارید؟؟ تو چشمای دکتر زل زدم، داشتم تو فکرم دنبال یه کلمه میگشتم، که نگاهی به سرتاپام انداخت و با ته اخم،گفت: چرا قرص خورده؟؟؟ با تعجب گفتم: -قرص😳⁉️ چه قرصی؟؟ -نمیدونم ولی ظاهرا قصد خودکشی داشته!! کمی دیرتر میرسیدید احتمال زنده بودنش به صفر میرسید!! 😨با چشمای وحشتزده و دهن باز به دکتر نگاه میکردم که گفت: -همکارای ما دارن معدشو شست و شو میدن، چنددقیقه دیگه برید پیشش... تو این وضعیت بهتره یه آشنا کنارش باشه😒 همونجا کنار راهرو نشستم و کلافه نفسمو بیرون دادم... هوا داشت تاریک میشد ، نه میتونستم عرشیا رو تنها بذارم، نه میتونستم دیر برم خونه😣 همش خودمو سرزنش میکردم... اخه تو که از سعید و هیچ پسر دیگه ای خیری ندیده بودی،برای چی باز خودتو گرفتار کردی😖 بلند شدم و رفتم بالاسر عرشیا، تازه به هوش اومده بود. سرم به دستش بود... بی رمق رو تخت افتاده بود. با دیدن من انگار جون تازه ای گرفت و چشماش برق زد...😢 -چرا این کارو کردی؟ -تو چرا این کارو کردی؟؟😢 _تو پسری!مردی مثلا!! اینهمه ضعیف !!!! عرشیا گفت یعنی من از اول بازیچت بودم؟😢 بعدشم مگه من احساس ندارم؟؟ -عرشیا... من دیرم شده... میشه بگی یکی از دوستات بیاد پیشت من برم؟؟ بابا و مامانم شاکی میشن... روشو برگردوند و اشک از چشماش سرازیر شد😭 -خیلی بی معرفتی... برو....🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
کلافه گوشی رو پرت کردم و چشمامو بستم. خوابم پریده بود و اعصابم خورد بود. خودمو فحش میدادم که چرا اون روز شماره عرشیا رو گرفتم😏 دستمو گذاشتم رو شونه ی مرجان و صداش کردم... -مرجان؟ مری؟ -هوم😴 -مرجان بلند شو،گشنمه،بریم صبحونه بخوریم... -ترنم جون اون عرشیا ولم کن،خوابم میاد -اوه اوه جون چه کسی روهم قسم دادی😒 بلندشو لوس نشو... -وای ترنم...بیخیال،بذار بخوابم -باشه،خودت خواستی.... لیوانو برداشتم و رفتم از تو حموم پر از آب سردش کردم، -مرجان؟ -هووووممممم؟😖 -هنوز میخوای بخوابی؟ -اوهوم😢 -باشه بخواب... و آب لیوانو خالی کردم روش😂 مرجان مثل جن زده ها بلند شد نشست و با چشمای گشاد زل زد بهم😳 خفت میکنم.....😠 زدم زیر خنده و همینجور که سمت در اتاق میدویدم داد زدم -تقصیر خودت بود😝😂 همونجور دویدم سمت حیاط و مرجانم به قصد کشت دنبالم میدوید دم استخر رسید بهم و با یه حرکت هلم داد تو استخر😐 آب یخخخخخ بود، نمیتونستم تکون بخورم،تمام عضلاتم قفل کرده بود😣 فقط جیغ میزدم و فحشش میدادم اونم میخندید و میگفت -تقصیر خودت بود😝😂 تا دو ساعت از کنار شومینه تکون نمیخوردم،بدنم سر شده بود از سرما مرجان هم میخواست از دلم دربیاره،هم قیافمو که میدید خندش میگرفت😁 با اینکه از دستش حرصم گرفته بود،اما منم از خنده هاش خندم میگرفت... چقدر دلم میخواست مرجان خواهرم بود و همیشه باهم بودیم...😢 🍁محدثه افشاری🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان او_را ...💗 قسمت سیزدهم دم ظهر بود که با صدای زنگ گوشی چشامو باز کردم. یه شماره غریبه بود باصدای خش دار و خواب آلود جواب دادم -الو؟ یه پسر بود!صداش ناآشنا بود -سلام ترنم خانوم -سلام.بفرمایید؟ -ببخشید انگار از خواب بیدارتون کردم☺️ علیرضا هستم،دوست عرشیا -اهان... نه خواهش میکنم... بفرمایید؟ -عذرمیخوام من شمارتونو از گوشی عرشیا برداشتم! باید باهاتون صحبت کنم -بی اجازه؟؟ -بله؟؟ -بی اجازه شمارمو برداشتید؟😒 -بله خب....باید باهاتون حرف میزدم... -اوکی بفرمایید😏 -ببینید... عرشیا خیلی شمارو دوست داره... -خب؟😏 -چیزی راجع به زندگیش بهتون گفته؟ -نه،چیز خاصی نمیدونم ازش. -عرشیا واقعا تو زندگیش سختی کشیده. مادرشو تو بچگی از دست داده، پدرشم یه زن دیگه گرفته که خیلی اذیتش میکرده، اونم از بچگی در کنار درس کار میکرده و خونه گرفته و چندساله از پدرش جدا زندگی میکنه... و شما اولین شخصی هستید که بهش دلبسته شده....💕 -پس عرشیا میخواد من کمبوداشو براش جبران کنم؟😏 چرا؟!حتما شبیه مادرشم -اینطور نیست خانوم.... عرشیا واقعا شما رو میخواد -ولی دستای زخم و زیلیش و رد تیغ اسمایی که رو بازوش هست،چیز دیگه ای میگه😏 -امممم...نه...خب...چیزه... بالاخره برای هرکسی پیش میاد... -برای اونا هم خودکشی میکرده؟؟ -ترنم خانوم... گذشته ها گذشته... مهم الانه که عرشیاست -عرشیا ذاتا دیوونست آقا😠 چیزی نمونده بود دیروز بلا سرم بیاره😡 -نه...باورکنید پشیمونه... بهش یه فرصت دیگه بدید... ازتون خواهش میکنم.... لطفا... -باشه،به خودشم گفتم،فعلا هستم تا ببینم چی میشه... -ممنونم😊 لطف کردید😉🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
یه لحظه از خودم بدم اومد... احساس کردم خیلی دل سنگ شدم! -عرشیا... من ازت معذرت میخوام... -ترنم... میخوای ببخشمت؟؟ -اره‼️ -پس نرو...❗️ تنهام نذار....😢 من بی تو وضعم اینه! بمون و زندگیمو قشنگ کن... من خیلی تنهام.... سرمو انداختم پایین و با انگشتام بازی کردم... -ترنم؟؟؟ چشماشو نگاه کردم... دلم آتیش گرفت... -باشه.... -ای جان...من فدای تو بشم... برو دیرت میشه... برو میگم علیرضا بیاد پیشم لبخند ملایمی زدم و ازش خداحافظی کردم... تو دلم فقط داشتم خودمو فحش میدادم و میرفتم سمت ماشین😡 💭(خاک تو سرت😡 باز خراب کردی😒 چی چیو باشه.... خب اگر نمیگفتم باشه که میمرد... حالا چندوقت باهاش باشم، حالش که بهتر شد در صلح و صفا تمومش میکنم...) سوار شدم و راه افتادم. تازه یاد مرجان افتادم‼️ گوشیو از عرشیا که گرفتم روشن نکرده بودم‼️ روشن کردم و زنگ زدم بهش، تا گوشیو برداشت شروع کرد فحش دادن -منو مسخره کردی؟؟ امروز موندم خونه،که خانوم تشریف بیاره... هرچی هم زنگ میزنم خاموشه😡 -مرجان باور کن... -مرجان و....😡 خیلی مسخره ای ترنمممم -بابا تو که خبر نداری چیشده...😭 ساکت شو بذار حرف بزنم😭 -ترنم😳 چت شده؟ چیه؟ سالمی؟؟ بگو ببینم قضیه چیه؟؟ همه چیو با گریه براش تعریف کردم و به زمین و زمون فحش دادم... -ای بابا..‼️ تو اصلا جنبه نداری... یکی هم پیدا میشه دوستت داره اینجوری میکنی!!😒 -برو بابا... کدوم دوست داشتن؟؟ پسره مریضه... آدم سالم مگه اینجوری دیوونه میشه؟؟😒 -هه... پس یادت رفته با رفتن سعید مثل مرغ پرکنده شده بودی...😒 -دیگه اسم سعیدو نیاااااار.... اه😭 ولم کنید بابا.... -خب حالا گریه نکن... اصلا بیا دنبالم امشب بریم خونه شما خوبه؟😉 -راست میگی؟ مامانت میذاره؟ -اره بابا،اون از خداشه من خونه نباشم😒 -ها😳 عههه..چیزه...باشه اومدم... 🍁محدثه افشاری🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا