eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸』
1.1هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
4.7هزار ویدیو
327 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 آوا {حرفامون}:@AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
💗💗 رفتیم یه جایی نشستیم اردلان : خوب چی میخوری؟ - من نیومدم واسه خوردن ،قرار بود حرفاتو بزنی! اردلان: با شکم خالی که نمیتونم حرف بزنم - هرچی دوست داشتی سفارش بده اردلان رفت غذا سفارش بده ،منم به ساعتم نگاه کردم وقت اذان بود میخواستم نماز بخونم رفتم از یکی از خدمتکارا پرسیدم: ببخشید نماز خونه اتون کجاست خدمتکار : انتهای رستوان سمت چپ - خیلی ممنون اردلان: هانیه اونجا چیکار میکنی بیا - من میرم نمازمو میخونم برمیگردم اردلان: حالا نمیشه بعدن بخونی -نه نمیشه ،زود بر میگردم رفتم نمازمو خوندم و بعد ده دقیقه برگشتم مشخص بود که کلافه شده بود... - ببخشید اردلان: خواهش میکنم... - خوب من آماده ام که به حرفات گوش کنم اردلان : میخواستم بگم که ،من با چادری بودنت وکارایی که انجام میدی هیچ مشکلی ندارم - خوب! اردلان : من از یه ماه دیگه تو بیمارستان مشغول به کار میشم میخواستم بگم تا یه ماه دیگه با هم ازدواج کنیم بریم سرخونه زندگیمون نظرت چیه؟ - مشکل اینجاست که منم یه معیارایی دارم واسه ازدواج ... اردلان: خوب چه معیاری؟ - من دنبال کسی میگردم که از من بهتر باشه ،بزار راحت بهت بگم من به درد تو نمیخورم (خندید و گفت) : خیلی مودبانه گفتی منظورت این بود که من بدرد تو نمیخورم نه؟ - تو پسره خیلی خوبی هستی،خوش تیپ،با اخلاق،همه دخترا عاشق همچین پسرایی هستن اردلان : الا یه نفر... - نمیدونم چی باید بگم ،انشاءالله که خوشبخت بشی ( اردلان سکوت کرد و چیزی نگفت) - میشه بریم خونه ،مامان نگرانم میشه اردلان : به خاله گفته بودم میام دنبالت ،آخرین غذامونو باهم میخوریم و میرسونمت خونه - خیلی ممنونم ( اصلا نمیتونستم غذا بخورم ،فقط با غذام بازی میکردم ،اردلانم مشخص بود به زور داره میخوره ) اردلان : پاشو بریم ( بلند شدیمو رفتیم ،اردلان منو رسوند خونه ،خواستم پیاده شم از ماشین که گفت): امیدوارم با کسی که ازدواج میکنی لیاقتت و داشته باشه... - همچنین تو ،خدا نگهدار درو باز کردم وارد خونه شدم مامان اومد سمتم مامان: سلام عزیزم ،پس اردلان کجاست؟ - رفت خونش؟ مامان: چی شد؟ باهم صحبت کردین؟ - اره مامان جان مامان: خوب چی گفتی بهش؟ - هیچی گفتم بدرد هم نمیخوریم مامان: چیییی... تو و اردلان که همیشه باهم بودین ،چه جوری به این نتیجه رسیدی؟ - مامان جون خواهش میکنم دیگه تمامش کنین! من اصلا حالم خوب نیست مامان: وااای هانیه داری چیکار میکنی با زندگیت؟ از پله ها رفتم بالا و رفتم تو اتاقم روی تخت دراز کشیدم اینقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد...
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💗💗 ابوذر بهت زده شد! گردو بازی؟ عاشقی؟ حاج رضاعلی عرقش را پاک کرد!. گفت: معمار قصه قصه ماهاست! بعضی وقتا یه حرفایی میزنیم خدا خنده اش میگیره! در حدش نیستیم! وگرنه حتما میگفت برو گردو بازیتو بکن! خسته شدی معمار؟ معمار خنده کنان گفت: شما که حرفای قشنگ میزنی خستگی از تن آدم در میره! ابوذر حس میکرد دیگر نا در زانوانش نماند! خسته تنها خداحافظی کوتاهی کرد و رفت. حاج رضاعلی تنها با لبخند بدرقعه اش کرد و نگاهی به در بسته حجره انداخت. این روزها شاداب تره شده گل قرمز رنگ قالی.... * به عدد ۱۸ که تعدا تماس های از دست رفته ام از جانب پری ناز بود خیره شدم! آرام به پیشانیم زدم چرا یادم نبود امروز از مشهد برگشته است. شماره اش را گرفتم گویا منتظر تماسم بود که بلافاصله گوشی را برداشت: __سلام پری جوونم تو رو خدا ببخش واقعا شرمنده گوشی روی سایلنت بود. ببخش جای یکی از بچه ها شیفت بودم دیشب تا الآن خواب بودم. صدایش که ته مانده نگرانی در آن موج میزد آرامش خاصی انتقال داد: سلام عزیزم فدای سرت. من که مردم از نگرانی. همیشه نرسیده میومدی برای سوغاتیا این بود که نگران شدم. از خواب بیدارت کردم؟ دوستش داشتم او بهترین همسر پدر دنیا بود. کش و قوسی به تنم دادم و گفتم: نه قربونت برم. باید بیدار میشدم باید آماده شم... امشب با مامان عمه شام مهمونتونیم!! اگه بدونی چقدر هوس کشک بادمجوناتو کردم! میخندد و میگوید: تشریف بیارید صاحب خونه. به روی چشم حتما برات درست میکنم. _قربان دل مهربونت عزیزم اگه خسته سفری نمیخواد به زحمت بیوفتیا! _زحمت کشیدن برای آیه عین از رحمت نصیب بردنه! منتظرتم. _چوب کاری میفرمایید سالار _به جای این حرفا آماده شو منم برم به کشک بادمجونام برسم _فدای دست همیشه دست به نقدت چشم گوشی را قطع کردم و دستهایم را کش آوردم و با تمام قدرت داد زدم تا خستگی و کوفتگیم در برود. مامان عمه طبق معمول بعد از این حرکتم یک (مرض) بلند میگوید و من را به خنده می اندازد! از توی حال صدایش را میشنوم که میپرسد پریناز بود؟ خمیازه ای میکشم و میگویم: آره مامان عمه پاشو تا من دوش میگیرم آماده شو بریم شام اونجا دعوتیم. دوش آب سرد حسابی حالم را جا می آورد. مامان عمه مدام به در میزند و من علی رقم میل باطنیم دل میکنم از این حس خوب. _اومدم زنگ در را میفشارم و میدانم مثل همیشه با آیفون باز نمیشود صدای پای کوچک سامره را از پشت در میشنوم... در باز میشود و چهره خندان خواهر کوچک و دوست داشتنی ام را میبینم. زندگی یعنی همین اینکه یک منحنی رو به پایین کسی اینچنین دلت را روشن کند سلام آبجی آیه... دلم برات تنگ شده بود. خم میشوم و محکم در آغوشش میکشم. سلام الهی من فدات شم. کجا رفتی تو نمیگی دل آیه میگیره؟ _آی آی آلوچه شدم آجی یواشتر رهایش کردم مامان عمه هم بوسیدتش پریناز را منتظر نگذاشتم و محکم در آغوشش گرفتم. چندمین بار بود که با خودم اعتراف میکردم بهترین غیرمادر و در عین حال عین مادر دنیا، خود خود شخص پیش رویم است؟
🍁 🍁 ساعتهایم را بیهوده تلف میکردم تا ساعت چهار که باید صدای زنبور مانند مشاور را تحمل میکردم. نمی خواستم با من حرف بزند. نمی خواستم با او حرف بزنم. احساسم را در چهره و رفتارم با بی توجهی اظهار می کردم. بلاخره به ستوه آمد و گفت: توصیه میکنم کارگاههای مهارت آموزی رو بیای، لااقل یکی شونو... به چشم های بی روحش زل زدم و از ذهن گذراندم: توصیه میکنی یا مجبورم میکنی؟ معلوم بود چشم های ریز و کشیده ام کمان خوبی شده اند برای پرتاب تیر افکارم، چونکه حرصش گرفت و گفت: از این همه سکوت خسته نشدی؟ نفسم را با بی حوصلگی بیرون دادم و نگاهم را به طرف سقف چرخاندم. با عصبانیت بلند شد و گفت: نیم ساعت دیگه کارگاه خیاطی شروع میشه میخوام اونجا ببینمت...به سلامت. بی تفاوت بلند شدم و از اتاقش بیرون رفتم. درِ اتاقش را هم از قصد باز گذاشتم تا بیشتر حرص بخورد. رفتم طرف دستشویی به خودم که آمدم دیدم دارم زیادی دستهایم را می شویم. خاطرات گذشته مثل صاعقه بر سرم فرود می آمدند و من در واکنش به فشارهای عصبی بی آنکه متوجه باشم کارهایم را تکرار میکردم. نه اینکه از تنبیه شدن یا محرومیت بترسم اما برای نجات خودم از شر خیالاتی که محاصره ام کرده بودند، تصمیم گرفتم در کلاسها شرکت کنم البته نه در کارگاه خیاطی بلکه در کلاس درس. با خودم فکر کردم اینطور میتوانم لااقل یک هفته درمیان به بهانه درس و امتحان از زیرجلسات مشاوره دربروم. آن روزها چقدر دلم آغوش امنی برای پناه گرفتن میخواست. گوشهایی برای شنیدن درد دل ها و خاطری که به جای قضاوت کردنم بگذارد یک دل سیر کنارش گریه کنم. سه، چهار ماه گذشت. درس خواندن راه گریز کوتاه و مشغولیت بی ضرری بود که میگفتند سود هم دارد. اما حوصله میخواست که من نداشتم. هرطور بود موافقت مدیر را برای زودتر امتحان دادن پایه اول، گرفتم. نمراتم بد نبود در واقع قبولی برایم کافی بود. اما خانم مدیر گفت بلافاصله باید خواندن پایه دوم ابتدایی را شروع کنم. برای اولین بار درموردم اظهار امیدواری کرد که خیلی زود میتوانم جایگاه تحصیلی که از آن محروم شده بودم را بدست بیاورم. آن روز همه مان را در نمازخانه جمع کردند. گوشه ای نشستم و بعد از تمام شدن نمازشان، دیدم خانم مدیر رو به جمعیت ایستاد و گفت: از امروز یه نفر میاد اینجا که امیدواریم با حضورش حال و هوای گرفته و سرد اینجا رو عوض کنه... دهن همه باز مانده بود آخر اینجا جایی نبود که برای تازه وارده ها مراسم استقبال بگیرند اهل تشکر هم نبودند.مگر اینکه کسی به خواست خودش پا به اینجا گذاشته باشد ولی چه کسی حاضر میشد اینجا بیاید؟ صدای کشیده شدن درب کشویی نگاه همه مان را به ورودی نمازخانه متمرکز کرد.*
💗 💗 نگاه  طلعت  و ليلا به  هم  گره  مي خورد، لرزشي  سر تا پاي  طلعت  را فرا مي گيرد آب  دهانش  خشك  شده  و رنگ  از رخسارش  مي پرد: «خداي  من ! اگه  ليلا همه  چيزرو بگه ... چه  خاكي  به  سرم  بريزم ؟» قاشق  از دست  طلعت  پايين  مي افتد. اصلان  با تعجب  مي گويد: - طلعت ، حالت  خوب  نيست ؟ مريضي ! چرا دستات  مي لرزه ؟ طلعت  كنترلش  را از دست  داده ، به  سرعت  از پشت  ميز بلند مي شود  دستهاي لرزانش  را به  طرف  سر برده ، با صداي  خفه اي  مي گويد: - نه  اصلان ! يك  كم  سرم  درد مي كنه ... شما شامتونو بخورين او با عجله  از آشپزخانه  بيرون  مي رود اصلان  نگاه  پرسشگرش  را به  ليلا مي دوزد: - اتفاقي  افتاده ليلا؟ ببينم  به  خواستگاراي  تو مربوطه ؟ ليلا با عجله  از پشت  ميز بلند شده  و با عصبانيت  مي گويد: - پدر! خواستگاراي  من  مهم  نيست ، موضوع  خواستگاراي  منو فراموش كنين ...  مشكل  مامان  طلعت  رو حل  كنين !  سپس  چند حبه  قند درون  ليوان  آبي  انداخته ، در حالي  كه  با قاشق  آن  را هم مي زند، از آشپزخانه  بيرون  مي رود. اصلان  با تعجب  دور شدن  او را نگاه  مي كند.شانه بالا انداخته  و بعد از كمي  تأمل ، با دوقلوهايش  مشغول  مي شود... طلعت  پيشانيش  را روي  دست  خميده اش  كه  به  مبل  تكيه  دارد، گذاشته  است ليلا به  آرامي  آب قند را به  او تعارف  مي كند: - مامان  طلعت ! اينو بخور تا كمي  حالت  جا بياد... خودتو اذيت  نكن ... نگاه  شرمزدة  طلعت  با نگاه  مهربان  ليلا در هم  مي آميزد  قطرات  اشك  ازچشمان  طلعت  به  روي  گونه ها سرازير مي شود با تعلل  ليوان  را مي گيرد و بادستاني  لرزان  به  دهان  نزديك  مي كند *** ليلا پشت  در گوش  ايستاده  است . صداي  شكستن  بشقاب  چيني  با داد و فرياداصلان  درهم  آميخته  ليلا سرش  را به  در مي فشارد و با نگراني  گوش  فرا مي دهد: ـ همة  آتيشها از زير سر تو بلند ميشه ... تو به  ليلا حسوديت  مي شه ...  وقتي ديدي  فريبرز خاطرخواه  ليلا شده  و منم  راضيم ...  معلوم  نيست  تو گوش  پسره چي  خوندي  كه  پاشو كنار كشيده...   حالا هم  اومدي  و مي گي ... ليلا رو به  اين حسين  بديم ...  اونا همديگه  رو دوست  دارن ... مي خوام  صد سال  سياه  همديگه  رودوست  نداشته  باشن ... قبل  از اين  سنگ  فريبرز را به  سينه  مي زدي  و حالا سنگ حسين رو... معلوم  نيست  چه  كاسه اي  زير نيم  كاسته !  اشك  از چشمان  طلعت  سرازير شده  و از زير چانه  به  روي  لباسش  مي چكد مي خواهد حرفي  بزند ولي  اصلان  مجالش  نمي دهد  طلعت  ديگر طاقت  نمي آورد وبا فرياد مي گويد: - بس  كن  اصلان ! مي گذاري  منم  دو كلام  حرف  برنم...  اگه  فريبرز پاشو كناركشيده  بخاطر اين  بوده  كه  مي گه : حيف  ليلاست  كه  به  آمريكا بياد و ميان  آن  همه گرگ  زندگي  كنه اصلان  پوزخندمي  زند: - تو گفتي  و منم  باور كردم ، هالو گير آوردي ! منو بگو كه  فكر مي كردم  داري در حق  ليلا مادري  مي كني  هق هق  گرية  طلعت  بلند مي شود، دست  جلوي  دهان  گرفته  از اتاق  بيرون مي رود  دوقلوها وحشت زده  و گريان  از پي  مادر مي روند ليلا ديگر طاقت  نمي آورد  ديگر نمي تواند جوِّ ناآرام  خانه  را تحمل  كند به طرف  پدر مي رود. چشم  در چشم  او دوخته  و با قاطعيت  مي گويد:  - پدر! من  بودم  كه  به  هيچ  وجه  حاضر نشدم  با فريبرز ازدواج  كنم ... مامان طلعت  بي تقصيره ... شما نبايد با اون  اين طور حرف  بزنين سرش  را پايين  مي اندازد و بريده بريده  ادامه  مي دهد: من ... من  فقط  با حسين  ازدواج  مي كنم ... يا او... يا هيچ كس  ديگه ! اصلان  با خشم  چشم  به  سوي  ليلا مي گرداند  رگ  وسط  پيشانيش بيرون زده ، چانه اش  مي لرزد، غصب  آلود مي گويد: ـ چشمم  روشن ! خيلي  پُررو شدي ... به  خاطر اون  پسرة  يك  لاقبا... تو روي  من مي ايستي و مي گي ...  خشم  مجال  گفتنش  نمي دهد، نفس نفس  مي زند، سرخي  تا لاله هاي  گوشش بالا آمده  است  آب  دهان  فرو داده  و با لحني  خشمگنانه تر در ادامة  سخن  مي گويد: - ليلا! اگه  حرف  آخرت  اينه ... حرف  آخر منم  آويزة  گوشت  كن ...  از خونة  من كه  به  خونة  اون  پسره  رفتي ... ديگه  نه  من  و نه  تو! ديگه  خود دانی... پاييز سال  1362 هجري  شمسي خورشيد آرام  آرام  در پس  افق  فرو مي نشيند  اتاق  به  تدريج  در تاريكي  فرومي رود  مرد نشسته  بر مبل ، چون  شبحي  است  كه  موهاي  سفيد شقيقه ها، حركت آونگ  مانند سرش  را كه  به  روي  آلبوم  خم  شده  است  نشان  مي دهد  اشك هاقطره قطره  به  روي  صفحة  آلبوم  پايين  مي چكد و خنده هاي  كودكانة  دخترك  راشكوفا مي كند  دست  به  روي  صفحات  آلبوم  مي كشد  موهاي  نرم  و صورت لطيف  او را احساس  مي كند: «ليلا! خيلي  دلم  برات  تنگ  شده ! ديدي  آخرش  خودتوبدبخت  كردي !»  طلعت  وارد اتاق 
💗💗 بی حوصله گفتم: خیلی خوب! حالا تا فردا خدا بزرگه. من می رم باهاش صحبت می کنم. اما خیلی هم نازشو نمی کشم. خواست بیاد نخواست، به درک ! وقتی گوشی تلفن را سر جایش گذاشتم، متوجه نگاههای خیر پرهام شدم، زل زده بود به من و رفته بود در عالم هپروت. پیانو زدن سهیل تمام شده بود و دوباره همه با هم حرف می زدند اما پرهام انگار آنجا حضور نداشت و حواسش جای دیگری بود. جلو رفتم و ناگهان گفتم: پخ! با ترس از جا پرید و گفت: زهر مار! ترسیدم. با خنده گفتم: کجایی؟… عصبی جواب داد: دختر لوس! با صدای بلند خندیدم و برای آوردن غذا و کمک به مادرم به آشپزخانه رفتم. پرهام پسر مغرور خوش تیپی بود. رویهم رفته پسر جذابی به شمار می رفت. بیشتر شبیه دایی ام بود. خانواد مادری ام اکثرا ظریف و روشن بودند. وقتی وارد آشپزخانه شدم، خاله طناز و خاله مهوش همراه زری جون داشتند به مادر کمک می کردند، فقط مینا خانم نبود که جای تعجب نداشت. مینا زن سرد و عبوسی بود که در هیچ مهمانی از جایش تکان نمی خورد. فقط یک جا می نشست و می خورد، بعد هم هزار حرف، پشت سر میزبان و مهمان ردیف می کرد. آن شب هم یک جا نشسته بود و هرچه عمو محمد باهاش حرف می زد، جواب نمی داد. وقتی همه را برای شام سر میز دعوت کردند، پرهام کنار من نشست و گفت: مهتاب دانشگاه چطوره؟ سری تکان دادم و گفتم: خیلی خوبه… خوش می گذره. احساس کردم صورتش درهم رفت. بعد گفت: خیلی رو بچه های دانشگاه حساب نکن. همه بچه اند، نمیشه روشون حساب کرد. با خنده گفتم: حالا کی خواست روشون حساب کنه؟ فوری خودش را جمع و جور کرد و گفت: خوب، آره. همین طوری گفتم. بعد کمی در صندلی اش جابه جا شد و گفت: حالا چه برنامه ای برای آینده داری؟ نمی دانستم منظورش چیست و چرا این حرف ها را می زند. آن هم پرهام که هیچوقت با من حرف نمی زد. قبلا هر وقت می آمدند خانه ما به بهانه اینکه من بچه ام با سهیل دست به یکی می کردند و اصلا با من بازی نمی کردند، بعد هم که بزرگتر شده بودیم با سهیل می رفتند توی اتاق و تا وقتی که وقت رفتن می رسید، از اتاق بیرون نمی آمدند. با خنده گفتم: فعلا که تازه وارد دانشگاه شده ام و برای چهار سال آینده برنامه ام مشخصه. بعدش هم خدا بزرگه، احتمالا می رم سر کار. پرهام با لکنت گفت: خوب، شاید هم ازدواج کردی… نه؟ نگاهش کردم، حسابی جا خورده بودم. پرهام هم سرش را پایین انداخته و پوست سفیدش، قرمز شده بود. گیج پرسیدم: - این حرف ها چه معنی می ده؟ تو مگه فضول منی؟ پرهام با خجالت و لکنت جواب داد: نه… خوب در واقع به من ربطی نداره، ولی خوب می خواستم بگم که… یعنی چطور بگم… نگاهش کردم. منتظر تمام شدن جمله اش بودم. از دستش حرصم گرفته بود، سرانجام با جان کندن فراوان گفت: - می خواستم بگم که اگر یک روزی تصمیم گرفتی ازدواج کنی… با نزدیک شدن زری خانم، پرهام جمله اش را نیمه تمام گذاشت. زری خانم کنار پرهام نشست و رو به من گفت: مهتاب جون با درس ها چطوری؟ 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗💗 اگر نگاهى به اطراف خود بنمايى چه مى بينى و از آنها چه پيامى را دريافت مى كنى و چه پندى مى گيرى؟ من مى خواهم براى شما اين بحث را مطرح كنم كه هر آنچه در اطراف ما وجود دارد به نوعى با ما سخن مى گويد و با زبان بى زبانى پيامى را به ما مى گويد. همان طور كه حضرت على(ع) مى فرمايند: "هر كس كه اهل فكر باشد در هر چيزى براى او عبرت و پيامى وجود دارد". حال من به ذكر مواردى مى پردازم كه مى توان از آنها پيام هاى جالبى گرفت: 13 . پيام گل: اگر روزى به پارك رفته باشى تا روح افسرده خود را در آغوش طبيعت آرام كنى حتماً نگاهت به گل هاى زيبا افتاده است امّا آيا فكر كرده اى كه اين گل چه پيامى براى شما دارد؟ حتماً فكر كرده اى اين گل چقدر زيبا است امّا وقتى نگاه مى كنى مى بينى كه اين گل زيبا، هر چه دارد از خاك و كودى دارد كه ريشه هايش در آن جاى گرفته است. آرى، اين گل توانسته است از خاك و كود اين چنين زيبايى را به تصوير بكشد. من و شما هم اگر در محيطى ناسالم باشيم بايد از همان محيط، همچون گل، فقط زيبايى را به تصوير بكشيم. حتماً مى دانى كه هر چه باغبان كود بيشترى به گل بدهد، عطر آن گل بيشتر مى شود! 14 . پيام غنچه: حتماً مى دانى كه غنچه گل ها معمولا در نيمه شب باز مى شوند و آن همه زيبايى كه در اين غنچه زندانى بوده است در نيمه شب، آزاد شده و مجال خودنمايى پيدا مى كند و به كمال خود كه همان بروز و ظهور جمال خود است، مى رسد. آرى، اگر من و شما هم خواهان جمال معنوى هستيم بايد از فرصت نيمه شب استفاده كنيم و به نماز و دعا برخيزيم و بدانيم چون لبان خود را به ذكر محبوب واقعى باز كنيم دل خونين ما هم باز شده و مجالى پيدا مى كند تا بتواند جمال خود را در ساحت قدس الهى نشان دهد. بى جهت نيست كه در احاديث آمده است كه چون بنده مؤمن نيمه شب از خواب بر مى خيزد و از شيرينى خواب ناز، مى گذرد و وضو ساخته و نماز شب مى خواند، خداوند متعال به اين بنده در حضور فرشتگان افتخار مى كند و مى فرمايد: "اى فرشتگان! بنده مرا ببينيد كه چگونه از لذّت خواب مى گذرد تا نماز بخواند، آن هم نمازى كه من بر او واجب نكرده ام". 15 . پيام درخت: باغبان ها مى گويند كه هر چقدر، ميزان محصول درخت، كمتر باشد ميوه آن درخت نيكوتر است براى مثال اگر يك درخت انگور بيست كيلو انگور بدهد، انگور اين درخت شيرين تر از درخت انگورى است كه پنجاه كيلو انگور مى دهد. حال پيامى كه ما مى توانيم از اين درخت انگور كم بار بگيريم اين است كه ما انسان ها هم، هر چه گفتارمان كمتر باشد سخنان ما، مفيدتر خواهد بود. 16 . پيام داربست: حتماً درخت انگور را ديده اى كه باغبان براى آن، داربست درست مى كند و شاخه هاى درخت انگور را روى آن قرار مى دهد. پيام داربست اين است: "همان طور كه من از افتاده اى چون درخت انگور دست گيرى كردم، تو هم بازوى افتاده اى را بگير!". نویسنده کتاب:دکتر مهدی خدامیان 🔑🌹کلیدبهشت🔑🌹 https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
💗💗 نگاه كن! ياران امام زمان با چه نظمى زيبا ايستاده اند و منتظرند تا دستور حركت داده شود. آن جوان را مى بينى كه در جلو لشكر، پرچمى نورانى در دست دارد؟ آيا او را مى شناسى؟ او "شُعَيب بن صالح"، پرچمدار اين لشكر بزرگ است. آيا پرچمى را كه در دست اوست مى شناسى؟ اين همان پرچم پيامبر است. همان پرچمى كه جبرئيل در جنگ "بَدْر" براى پيامبر آورد. آيا مى دانى اين پرچم تا به حال، فقط دو بار مورد استفاده قرار گرفته است؟ اوّلين بار زمانى بود كه جبرئيل آن پرچم را براى پيامبر آورد و او هم در جنگ بدر آن را باز نمود و لشكر اسلام در آن جنگ به پيروزى بزرگى دست يافت. پيامبر بعد از جنگ بدر، آن پرچم را جمع كرد و ديگر در هيچ جنگى آن را باز نكرد و تحويل حضرت على(ع)داد. آن حضرت نيز فقط در جنگ جمل، آن پرچم را باز نمود و ديگر از آن استفاده نكرد. آيا مى دانى كه اين پرچم از جنس پارچه هاى دنيايى مثل پنبه و كتان و حرير نيست، بلكه از جنس گياهان بهشتى است. اين پرچم آن قدر نورانى است كه مى تواند شرق و غرب دنيا را روشن گرداند. وقتى كه اين پرچم برافراشته مى شود، ترس و وحشت عجيبى در دشمنان پديدار مى گردد به طورى كه ديگر نمى توانند هيچ كارى بكنند. از طرف ديگر با برافراشتن اين پرچم، دل هاى ياران امام زمان چنان از شجاعت پر مى شود كه گويى اين دل ها از جنس آهن است و هيچ ترسى به آنها راه ندارد. جالب است بدانى كه چوب اين پرچم از آسمان آمده است و هر وقت امام بخواهد دشمنى را نابود سازد، كافى است با اين پرچم به او اشاره كند پس به امر خدا، آن دشمن به هلاكت مى رسد. نویسنده کتاب:دکتر مهدی خدامیان 🔑🌹کلیدبهشت🔑🌹 https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
💗💗 💗💗 خبر آمدن قاصد ابن اشعث، در ميان كاروان پخش مى شود. اگر يادت باشد برايت گفتم كه عدّه اى از مردم به هوس رياست و مال دنيا با ما همراه شده بودند. آنها از ديروز كه خبر شهادت مسلم را شنيده اند دو دل شده اند. آنها نمى دانند چه كنند؟ اگر تو هواى وصال يار دارى بايد تا پاى جان وفادار باشى. اين مردم، مدّتى با امام حسين(ع) همراه بوده اند. با آن حضرت بيعت كرده اند و به قول خودمان نان و نمك امام حسين(ع) را خورده اند، امّا مشكل اين است كه اينها از مرگ مى ترسند. اينان عاشقان دنيا هستند و براى همين نمى توانند به سفر عشق بيايند. در اين راه بايد مانند مسلم همه چيز خود را فداى امام حسين(ع) كرد. ولى اين رفيقان نيمه راه، سوداى ديگرى دارند. آنها با خود مى گويند: "عجب كارى كرديم كه با اين كاروان همراه شديم". امام تصميم دارد كه براى ياران و همراهان خود مطالبى را بازگو كند. همه افراد جمع مى شوند و منتظر شنيدن سخنان امام هستند. امام چنين مى فرمايد: "اى همراهان من! بدانيد كه مردم كوفه ما را تنها گذاشته اند. هر كدام از شما كه مى خواهد برگردد، برگردد و هر كس كه طاقت زخم شمشيرها را دارد بماند". سخن امام خيلى كوتاه و واضح است و همه كاروانيان پيام آن حضرت را فهميدند. اين كاروان راهى سفر خون و شهادت است! همسفر عزيز! نمى دانم از تو بخواهم طرف راست را نگاه كنى يا طرف چپ را. ببين! چگونه ما را تنها مى گذارند و به سوى دنيا و زندگانى خود مى روند. هر سو را مى نگرى گروهى را مى بينى كه مى رود. عاشقان دنيا بايد از اين كاروان جدا شوند. اينكه امروز فقط حسينى باشى مهم نيست. مهم اين است كه تا آخر حسينى باقى بمانى! اكنون از آن همه اسب سوار، فقط سى و سه نفر مانده اند. تعجّب نكن. فقط سى و سه نفر. شايد بگويى كه من شنيده ام كه امام حسين(ع) هفتاد و دو ياور داشت. آرى! درست است، ديگر ياران بعداً به امام حسين(ع) مى پيوندند. نویسنده:دکتر مهدی خدامیان 🗝🏰 @kelidebeheshte
💗💗 💗💗 خدا در قرآن، پيامبر را به عنوان يك الگوى كامل براى مسلمانان معرّفى مى كند. اگر ما كردار و رفتار آن حضرت را سرمشق خود قرار دهيم پله هاى سعادت را طى مى كنيم و هماىِ خوشبختى را در آغوش مى كشيم. در اينجا چند نمونه از دست دادن پيامبر را نقل مى كنيم: 1 - قبلاً اشاره كرديم كه پيامبر انگشتان خود را موقع دست دادن باز مى كرد و در ميان انگشتان طرف مقابل قرار مى داد و دست او را از روى مهربانى مى فشرد. 2 - پيامبر گاهى اوقات با دو دست مبارك خود دست مى داد به اين معنى كه دست طرف مقابل را ميان دو كف دست خود قرار مى داد. 3 - پيامبر هميشه موقع دست دادن آنقدر دست خود را در دست طرف نگه مى داشت تا طرف مقابل دست خودش را از دست پيامبر جدا مى كرد. 4 ـ پيامبر همواره سلام كردن را بر دست دادن مقدّم مى كرد. موارد زير در مجموعه سخنان پيامبر و امامان معصوم(عليهم السلام) در هنگام دست دادن مورد تأكيد و سفارش قرار گرفته است: 1 - خنده بر لب هنگام دست دادن. 2 - حمد و ستايش خداوند بر زبان جارى كردن و استغفار از گناه و معصيت. 3 - بر محمّد و آل محمّد صلوات فرستادن. 4 - در آغوش گرفتن همديگر. 5 - داشتن چهره با نشاط و بشّاش. اگر همه ما در دست دادن مراعات اين نكته هاى زيبا را بكنيم چقدر زندگى ما رنگ معنويّت و صميميّت به خود مى گيرد، اگر هر وقت بخواهيم دست بدهيم صلوات بر پيامبر و آل او بفرستيم چقدر به رحمت الهى نزديك شده ايم و هم چنين اگر ما هنگام دست دادن حمد و ستايش خدا بكنيم به طور نا خودآگاه به ياد نعمت هايى كه خدا به ما داده است مى افتيم و ذهن خود را به دارايى ها و داشته هاى خود متمركز مى كنيم ديگر اين قدر به نداشته ها فكر نمى كنيم. به هر حال ما بايد متوجّه باشيم كه آداب سنّت دست دادن را مراعات كنيم تا بتوانيم صميميّت خود را به طرف مقابل منتقل كنيم. حتماً براى شما پيش آمده است كه با يك نفر دست داده ايد و او دست خود را جلو آورده است و با شما دست داده است در حالى كه دسته كليد و يا خودكار در دستش بوده است! آرى نمى داند كه اين كار او يك معنى را به ذهن طرف مقابل او منتقل مى كند كه اى رفيق اين دسته كليد از تو برايم بيشتر ارزش دارد! پس مواظب باشيم اگر دست مى دهيم كاملاً محترمانه باشد، دست خود را از كليد، خودكار و... خالى كنيم تا پيام محبّت را به دوست خود بدهيم; نه اين كه پيام بى تفاوتى و بى احترامى را به ديگران مخابره كنيم. يادم نمى رود كه روزى يكى از دوستانم را در خيابان ديدم، او از خريد برمى گشت و در دست هاى او پاكت هاى مختلف بود، من كه مدّت زيادى بود او را نديده بودم، با يك دنيا صفا و محبّت نزديك او رفتم. البتّه من نمى خواستم مزاحم او شوم ولى خود او در حالى كه پاكت هاى ميوه را در دست داشت، دست خود را جلو آورد و من هم از روى ناچارى با مچ او دست دادم و ما مدّتى كنار پياده رو مشغول صحبت شديم; دوست من بعد از دو دقيقه حرف زدن، پاكت ها را زمين گذاشت و به سخنان خود ادامه داد. اينجا بود كه من به او گفتم: كاش اين پاكت ها را همان اوّل ديدارمان زمين مى گذاشتى و درست و حسابى با من دست مى دادى تا من گرماى دست هاى تو را حس مى كردم و ما از اين همه ثواب دست دادن محروم نمى گشتيم. نویسنده:دکتر مهدی خدامیان ♥⃢ 🌿 eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
💗💗 💗💗 خيلى از ثروتمندان و بزرگان مدينه به خواستگارى حضرت زهرا(س) رفته بودند ولى پيامبر به همه آنها جواب منفى داده بود. پيامبر به مردم گفته بود كه ازدواج دخترم فاطمه را به خداى خويش واگذار كرده ام و منتظر تصميم او هستم. همه مردم مدينه در اين فكر بودند كه سرانجام چه كسى افتخار همسرى حضرت زهرا(س) را پيدا مى كند. هنوز حضرت على(ع) به خواستگارى حضرت زهرا(س) نرفته بود. مردم كوچه و بازار مى گفتند كه چون دست حضرت على(ع) از مال دنيا كوتاه است، به اين امر اقدام نمى كند. آرى، ثروتمندان بزرگ از انصار و مهاجرين خواهان ازدواج با حضرت فاطمه(س) شده بودند و در اين ميان، وضع مالى حضرت على(ع) از همه آنها پايين تر بود. سرانجام يك روز حضرت على(ع) تصميم گرفت تا نزد پيامبر برود و از دختر ايشان خواستگارى كند. رسول خدا در منزل همسر خود أُمّ سَلَمه بود، حضرت على(ع) خود را به آنجا رساند و در زد. أمّ سلمه در حضور پيامبر بود، پيامبر به او فرمودند: ام سلمه، برخيز و در خانه را باز كن، كسى پشت در است كه من او را بيش از همه مردم دوست دارم، محبوب خدا، برادرم على به ديدنم آمده است. حضرت على(ع) وارد خانه شد و حضور پيامبر سلام عرضه داشت و پيامبر جواب او را داد و او در مقابل پيامبر نشست. اما حضرت على(ع) در حضور پيامبر سر به زير انداخته بود، گويا او خجالت مى كشيد كه خواسته خود را بيان كند. أمّ سلمه مى گويد كه من مدتى به اين منظره نگاه مى كردم و مى ديدم كه حضرت على(ع) خجالت مى كشد حرف دل خود را بزند. رسول خدا نگاهى به صورت حضرت على(ع) كرده و فرمودند: يا على ! من فكر مى كنم كه تو براى انجام كارى نزد من آمده اى، پس حاجت خود را بگو كه هر چه بخواهى من قبول مى كنم. حتماً پيامبر از خواسته او خبر داشت. حضرت على(ع)شروع به سخن گفتن كرد: پدر و مادرم به فداى شما باد، اى رسول خدا ! من كودك بودم كه از پدر و مادر خويش جدا شده و نزد تو آمدم و تو برايم از پدر و مادر بهتر بودى، مرا تربيت نموده، بزرگ كردى و در حق من محبّت زيادى نمودى. اى رسول خدا، تو تنها سرمايه من در دنيا و آخرت هستى ! اى رسول خدا، من دوست دارم كه براى خود همسرى داشته باشم كه مايه آرامش من باشد، من آمده ام تا دخترتان فاطمه را خواستگارى كنم. به چهره پيامبر نگاه كن كه چگونه غرق شادى و سرور شده است ! اين زيباترين لبخندى است كه تاكنون بر اين چهره نورانى نقش بسته است. آرى، پيامبر با لبخندى زيبا، موافقت خويش را با اين ازدواج مبارك اعلام فرمود. نویسنده:دکتر مهدی خدامیان ♥⃢ 🌿 eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ... وقتی به خانه رسیدیم کلید انداختم ودر را باز کردم 🚪 بوی زرشک پلو با مرغ همه جا پیچیده بود 🥘😋 سفره را انداختیم 😊 شام را خوردیم 🙂 محمد گفت:از روز بعد عروسی باید همش مهمون داری کنی 😂حسابی بخور نیرو بگیری 😃 خندیدیم 😂😂😂 زهرا دست گذاشت روی پای من وگفت:خودم نوکرشم 😃 همه کارات پای من 😉 😌 بغلش کردم 🤗 دخترک شیرینم ☺️ نذر کردیم برای اینکه در عروسی ما گناهی نباشد دو روز تا عروسی وحتی روز عروسی را روزه بگیریم 😇 همه می‌گفتند:آخه عروس و داماد روز عروسی روزه میگیرن؟ 😒 ولی ماکه گوش بدهکار نداشتیم 😂 زهرا هم پابه پای ما هر سه روز را روزه گرفت ☺️ خیلی خوشحال بودم که در این مسیر زندگی زهرا ومحمد کنارم هستند 😍 ولی وقتی لحظه ای به نبودن هرکدام فکر میکردم،میترسیدم 😨😭 لحظه ای بدون محمد وزهرا برایم عذاب آور بود 😣 برای همین اعوذ باللّه میگفتم ولبخند میزدم ولی ته دلم آشوب بود 😭 رفتم قرآن را از کیفم بیرون آوردم 🙂 کمی خواندم وآرام شدم 😊 کاغذی نوشتم ولای قرآن گذاشتم ☺️ به آرامشم کمک کرد 😍 با خدا درد و دل کردم 😄 خیلی آرام شدم 🙃 زهرا هم خیلی آرامش میداد😊 خیلی دختر نجیبی بود ☺️ نماز ظهر خواندم ونشستم ☺️ آرایشم که تمام شد اذان مغرب شد ☺️ پیشانی ام را پاک کردم 😂 ونمازم را خواندم ☺️ بعد دوباره آرایشم کردند 😄 ضعفم گرفته بود 😕 رسیدیم به آتلیه 😃 ولی همه عکس هارا نشسته گرفتیم😂 چون آنقدر ضعف داشتم که نمی توانستم بایستم 😂 البته دو، سه تا ایستاده هم گرفتیم ولی اکثرا نشسته بودند 😅 گفتم:محمد،حیف نیست تا اینجا اومدیم با دخترمون عکس نگیریم؟ 😜 این شد که با زهرا هم عکس گرفتیم 😍 لباس عروسم پوشیده بود حتی آستین داشت ویقه اش هم بلند بود 😍حتی موهایم را هم درست نکرده بودم 😍روسری سفید،ویک آرایش ملایم دخترانه 😍😂 خودم خیلی دوستش داشتم 😁 محمد هم کت و شلوار مشکی وپیرهن سفیدی که برایش خریده بودیم پوشیده بود ☺️ زهرا هم یک پیرهن خیلی بلند داشت که روی آن کت آستین بلند بود و روسری آبی آسمانی 😍 هر سه نفرمان با حجاب بودیم 😂 مادرم اصرار کرد که زهرا را با ماشین خودشان ببرند اما من قبول نکردم 😄 زهرا را هم با ماشین عروس ساده ای که داشتیم بردیم 🎀 ماشین عروسمان سمند بود وخیلی ساده و قشنگ تزئین شده بود 🎈 زهرا گفت:مامان☺️ گفتم:جانم عشق مامان 😍 گفت:من دارم غش میکنم 🙊 شنلم را بالا دادم و نگاهش کردم 👀 عین گچ شده بود 😰 گفتم:محمد راس میگه یه خورده تند تر برو غش کردیم 😐دوساعت و نیم از اذان گذشته 🙁 محمد نگاهم کرد 👀 شنلم پایین بود اما نگاه های محمد را حس می کردم 🙂 روی این مسئله خیلی حساس بودیم،من لباس عروسم آستین بلند بود شنل هم داشتم و چادر هم رو آن میپوشیدم..... نویسنده ✍🏻:
کیمیای صلوات 13.mp3
13.95M
📚 مجموعه چهل قسمتی جذاب: «کیمیای صلوات»👇🎧 اندر فضائل بی‌انتهای ذکر شریف صلوات 🎙 اجرا و تهیه و تنظیم : مصطفی صالحی = @kelidebeheshte