💗#پــلاک_پنهــــان💗
#قسمت_سی_و_چهارم
تقه ای به در زد و وارد اتاق شد،سمانه با دیدن کمیل از جابرخاست و منتظر به کمیل خیره ماند،امیدوار بود کمیل خبر خوبی داشته باشد اما کمیل قصد صحبت کردن نداشت.
ــ چی شد؟میتونم برم؟
ــ بشینید
سمانه بر روی صندلی نشست،کمیل بر روی صندلی پشت میزش نشست و روبه سمانه گفت:
ــ نه نمیتونید برید،من بهتون گفتم تا وقتی که این قضیه روشن نشه،شما اینجا میمونید
ــ بلاخره بزارید به خانوادم خبر بدم،میدونید الان حالشون داغونه؟؟
ــ آره میدونم ،اما نباید خبردار بشن ،نه فقط خانوادت بلکه هیچ کس دیگه ای
سکوت کرد اما با یادآوری اینکه محمد نزدیک است و سمانه نباید اینجا باشد لب باز کرد و گفت:
ــ یه چیز دیگه
ــ چی؟
ــ امشب نمیتونید اینجا باشید
ــ پس کجا برم؟
ــ بازداشگاه
به چهره حیرت زده سمانه نگاهی انداخت اما نتوانست تحمل کند،سرش را پایین انداخت و خیره به پوشه ی آبی رنگ روی میز ادامه داد:
ــ اگه اینجا بمونید،همه میفهمن که رابطه خانوادگی داریم،اینطور پرونده رو ازم میگیرن،میدونم که چند روز دیگه میفهمن ولی تا اونموقع میتونم مدرک بی گناهیتو پیدا کنم.
سرش را بالا آورد اما سمانه همچنان با چشمان اشکی ،به لیوان روی میز خیره بود.
ــ باور کنید مجبورم
باز صدایی نشنید،کلافه از جایش بلند شد،شروع کرد قدم زدن با صدای لرزان سمانه به طرفش برگشت:
ــ کی باید برم
ــ همین الان
سمانه از جایش برخاست و به طرف در رفت،کمیل تماسی گرفت و خانم شرفی را به اتاقش فراخواند.
شرفی به طرف سمانه آمد و بازویش را محکم گرفت که سمانه بازویش را کشید و با اخم گفت:
ــ خودم میام
تا شرفی میخواست اعتراض کند،با صدای مافوقش سکوت کرد!!
ــ خودشون میان خانم شرفی
سمانه و شرفی از اتاق خارج شدند ،کمیل خودش را روی صندلی چرخانش انداخت و دستانش را کلافه در موهایش فرو برد و ارام زمزمه کرد:
ــ مجبورم سمانه مجبورم
🍁فاطمه امیری زاده🍁
💗#تسبیح_فیروزه ای💗
#قسمت_سی_و_چهارم
بابا یه نگاهی به چشمای اشک بارم کردم ،با دستاش اشکای صورتمو پاک کرد )
بابا: خوشبخت بشی دخترم ( بغلش کردم و گریه میکردم ،بعد از مدتی آقا رضا هم اومد کنارمون ، با بابا روبوسی کرد و رو کرد سمت من )
آقا رضا: خانومم قیافه ات و دیدی؟
- نه چی شده مگه ؟
( رفتم سمت نرگس )
نرگس: یا خدااا این چه قیافه ایه درست کردی واسه خودت - یه آینه بده
نرگس: رو سفره عقد آینه هست برو نگاه کن ،حالا موقع آبغوره گرفتن بود دختر
رفتم تو اینه خودمو نگاه کردم ،واااییی آقا رضا با دیدنم فرار نکرد خوب بود ،لعنت به من
آقا رضا: اشکال نداره برو داخل سرویس صورتتو بشور ،اینجوری خیلی بهتره...
- چشم
آقا رضا: چشمت بی بلا خانومم
صورتمو شستم درو باز کردم ،اقا رضا دم در بود نگاهی به من انداخت و لبخند زد
آقا رضا: حالا خوشگل شدی
لبخندی زدم و رفتیم پیش مهمونا
مامان اومد نزدیکم: رها جان چند دست لباس گذاشتم تو یه ساک دادم به خواهر شوهرت ،که رفتی ،لباست و عوض کنی - دستتون درد نکنه
مامان: کاری نداری ،ما دیگه بریم ( بغلش کردم): بابت همه چی ممنونم
مامان: انشاءالله که خوشبخت بشین
یکی یکی مهمونا داشتن میرفتن
آقا رضا اومد سمتم
آقا رضا: خانومم بریم یه جایی؟
- بریم
از همه خداحافظی کردیم و رفتیم سوار ماشین شدیم آقا رضا از نایلکس پشت ماشین چادرمو درآورد ...
آقا رضا: عزیزم چادرت و عوض کن - چشم
آقا رضا: چشمت بی بلا
روسریمو حجاب کردمو چادرمو سرم کردم
راه افتادیم
توی راه آقا رضا هی نگاهم میکرد و میخندید - چی شده ،هنوزم صورتم سیاهه؟
آقا رضا: نه خانومم ،دارم از دیدنت لذت میبرم ( یعنی یه قندی تو دلم آب شد که نگو ، منم نگاهش میکردم و لبخند میزدم )
آقا رضا: چیزی شده؟ - نه، دارم از دیدنت لذت میبرم️
هر دومون خندیدیم
آقا رضا: خیلی دوستت دارم رها جان - منم
آقا رضا: منم چی؟
- منم دوستت دارم
آقا رضا: این شد ،حرف نصفه نداریم - چشم
آقا رضا: الهی قربون ،چشم گفتنت بشم - آقا رضا؟
آقا رضا: دیگه آقا رضا نیستم بانو ،رضا جانم برات - چشم ،رضا جان
رضا : جان دلم - کجا داریم میریم ؟
رضا: گلزار ،رفتی تا حالا ؟
- نه نرفتم
رضا: الان بری عاشقش میشی - من فقط عاشق یه نفرم
رضا : این که صد البته ،ولی این عشق با اون عشق فرق داره بانو
تا برسیم،رضا اینقدر حرفای قشنگی میزد ،که مسافت برام مثل برق گذشت
رسیدیم به گلزار ،رضا دستمو گرفت و حرکتی کرد در کنارش قدم زدن حس خوبی بود ،انگار دنیارو به من بخشیدن چه برسع به اینکه دستانم در دستانش گره خورده بود
💗#نگاه_خدا💗
#قسمت_سی_و_چهارم
رفتم تو اتاقم مانتویی که بابا بهم کادو داد و پوشیدم با شالی که عاطی هدیه داد واقعن خیلی قشنگ بودن
به سمت بهشت زهرا حرکت کردیم
وقتی رسیدیم،مادرجون و آقا جون زودتر از ما رسیده بودن
سلام و احوالپرسی کردیم
نشستم کنار مادر جون،
مادرجون داشت قرآن میخوند و گریه میکرد
سال که تحویل شد ،با هم روبوسی کردیم ،زیر گوش مادر جون گفتم : من راضی ام هر کاری دوست داشتین انجام بدین مادرجونم به لبخندی زد و پیشونیمو بوسید از لای قرآنش دو تا تراول ۵۰ تومن درآورد داد من...
مادر جون : عیدت مبارک مادر
- خیلی ممنونم
گوشیم زنگ خورد عاطفه بود
- سلاااام بر عروس خانم
عیدت مبارک
عاطی: سلام بر دوست گرامی ،عید تو هم مبارک - ، خوش میگذره؟
عاطی: وااییی مگه میشه بیای کنار شهدا و خوش نگذره
سارا جان بهشت زهرا هستی؟
- اره عزیزم
عاطی: بی زحمت میشه بری سر قبر شهید من ،یه فاتحه ای بخونی...
- واااییی خدااا از دست تو ،چشم
عاطی: چشمت بی بلا به بابا سلام برسون - شما هم به شاهزاده سلام برسون
بلند شدمو رفتم سمت گلزار ،کنار شهیدی که عاطفه همیشه باهاش درد و دل میکرد
یه فاتحه ای خوندم و داشتم بر میگشتم که چشمم به یه سنگ قبر خورد
رفتم جلو تر روش نوشته بود شهید گمنام امام زمان یه لحظه حالم یه جوری شد نشستم کنارش یه فاتحه ای خوندم ،شما هم مثل من تنهایین!
نه اسمی ،نه نشانی ،هیچی...
یه دفعه با صدای بابا به خودم اومدم...
- جانم بابا
بابا رضا: سارا جان بیا بریم دیر میشه - چشم
ساعت ۱۲ پرواز داشتیم واسه همین همونجا با مادر جون و اقا جون خدا حافظی کردیم و رفتیم خونه چمدونامونو برداشتیم رفتیم فرودگاه...
💗#خریدار_عشق💗
#قسمت_سی_و_چهارم
- واییی شوخی نکن شب شده
زهرا: خوشحالم که حالت خوبه - منم خوشحالم
زهرا: یه سوال بپرسم ؟
-اره
زهرا: دلیل حال بدت اون موقع هم همین آقا بوده؟
- بین خودمون میمونه
مریم: اره -اره
مریم:حدس زده بودم
- چقدر تو باهوشی
زهرا:زیاد نیاز به هوش بالا نداشت،از قیافه هر دوتون اون شب مشخص بود
شب خواستگاری رسید و من استرس زیادی داشتم
نمیدونستم چه جوری با احمدی رو به رو بشم
اصلا نمیدونستم چی باید بگم بابت این کاری که کردم
دراتاق باز شد
زهرا: بهار هنوز آماده نشدی؟
-الان آماده میشم
زهرا: وااییی تو از صبح مغز مارو شست و شو دادی که کدوم لباسو بپوشی ،الان هنوز درگیری
-زهرا جون الان دودقیقه ای آماده میشم
زهرا: باشه من میرم پایین تو هم زود بیا
یه پیراهن بلند یاسی پوشیدم با یه شال سفید حجاب کردم رفتم پایین
همه اماده و منتظر بودن
جواد تا منو دید اشک تو چشماش جمع شد
اومد نزدیکم
جواد: تو کی بزرگ شدی وروجک که من نفهمیدم ( بغلش کردم) :الهی قربونت برم ،تو همیشه منو مورچه میدی...
صدای زنگ آیفون اومد ،از جواد جدا شدم رفتم سمت آشپز خونه
صدای احوالپرسی و میشنیدم
روی میز نگاه کردم
مامان یه سینی طلایی گذاشته بود روی میز با تعدادی استکان
بعد از مدتی زهرا اومد داخل آشپز خونه
زهرا: بهار چایی رو بیار
-چشم
💗#انتظار_عشق💗
#قسمت_سی_و_چهارم
توی راه هیچی نگفتم مرتضی دستمو گرفت
مرتضی: نبینم خانومم ناراحت باشه هااا
( با حرفش آروم شدم ، آقا مرتضی یه خواهر و دوتا برادر بزرگتر از خودش داشت )
رسیدیم دم خونه همه منتظر ما بودن
از ماشین پیاده شدیم ،داداش اقا مرتضی یه گوسفند جلوموم قربونی کرد
مامان اقا مرتضی ،داشت اسپند دود میکرد اومد نزدیکمون گفت: خیلی خوش اومدی دخترم به خونت ( با شنیدن این حرفش ،اشک تو چشمام جمع شد ،خونم، پس اینجا خونمه ،چقدر این خانواده مهربونن )
وارد حیاط شدیم چه حیاط باصفاییه ،گوشه حیاط انگار یه خونه دیگه اس مرتضی دستمو گرفت و زیر گوشم آروم گفت: خانمم اون خونه گوشه حیاط ،خونه ماست
( چقدر از شنیدن این جمله خوشحال شدم ،خونه ما،مهم نبود متراژش چقدره، مهم این بود قرار بود منو مرتضی زیر این سقف کوچیک زندگی کنیم )
یه دفعه حسین اقا داداش بزرگه...
مرتضی گفت:
خوب حالا همه نخود نخود هر کس رود خانه خود این دوتا مرغ عشقم برن تو لونه اشون
( همه زدن زیر خنده )
یکی ،یکی اومدن خداحافظی کردن و رفتن
من و مرتضی هم از مامان مرتضی ،خدا حافظی کردیم و رفتیم داخل خونمون...
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
#قسمت_سی_و_چهارم
حاج رضا علی آب پاش را برداشت و دانه دانه گلدانهای حیاط را آب میداد: سرت سر چی شلوغ
بود!؟ یه زن گرفتن که این همه کولی بازی نداره!
ابوذر خندید و گفت: حاجی شما چه میدونید من چه اضطرابی رو این چند وقته تحمل کردم!
_اضطراب؟ اضطراب برای چی؟
_سر اینکه نکنه نشه؟ که خب خدا رو شکر ایشون شخصا راضین ...
حاج رضا علی چوبی برداشت و شاخه ای از شمعدانی ها را که خم شده بود به آن بست و در همان
حال گفت: ابوذر اگه نمیشد چیکار میکردی؟
ابوذر جا خورد! سوال سختی بود! و اعتراف کرد تا الان این را از خودش نپرسیده بود! اگر نشود چه
میکند؟
_مجنون میشی و بیابانگردی میکنی؟ یا فرهاد میشی و به جون کوه ها میوفتی؟کدوم یکی؟
ابوذر لبخندی زد و به فکر فرو رفت...مجنون میشد یا فرهاد؟ مطمئناَ هیچ کدام!
_هیچ کدوم حاج رضا علی... حاال که فکر میکنم...راستش...من فکر میکنم فقط تا چند وقتی
ناراحت باشم!
_بعدش چی؟
_بعدی نداره! زندگی میکنم!
_یک هفته از کار و زندگی و حوزه زدی برای اضطرابی که نتیجه اش شده این جمله:بعدی نداره!
زندگی میکنم!؟
مواخذه های این پیر مرد هم دوست داشتنی بود!
_حق با شماست حاجی!
آب پاش را سر جایش گذاشت و ابوذر را دعوت به نشستن روی تخت چوبی داخل حیاط کرد...
سکوتی بینشان برقرار شد و بعد ابوذر آرام پرسید: حاج رضاعلی...میدونید...من الان تو یه برزخم
راستش تکلیفم با خودم مشخص نیست میدونید...من تصوری در مورد زندگی بعد از مجردی
ندارم!حاج رضا علی با صدای بلند خندید و گفت: تو چقدر ماجرا رو جدی گرفتی جاهل! جو گیر شدی
اخوی!
ابوذر متعجب نگاهش کرد! : منظورتون چیه؟
_منظورم همونه که گفتم! راست و حسینی تو چرا میخوای ازدواج کنی؟
حاج رضاعلی گفته بود راست و حسینی! یعنی ابوذر باید تمام تئوری های پا منبری را کنار
میگذاشت و راست و حسینی نیتش را میگفت! به چه چیزهایی فکر نکرده بود! راست و حسینی
میخواست برای چه ازدواج کند؟
سکوت کرد و
سکوت کرد و
سکوت کرد!
حاج رضا علی مثل همیشه دستش را خواند!: دیدی هنوز مثل بقیه ای ابوذر؟
بذار من حرف دلتو بگم... میخوای ازدواج کنی که ازدواج کرده باشی! زن بگیری که زن گرفته
باشی! میخوای ازدواج کنی چون دوستش داری! و دوستش داری چون بالاخره باید یکی باشه که
دوستش داشته باشی! ته تهش چهارتا قربونت برم نثار هم کنید! تو اورت بدی که اهای فلانی :تو
تمام دنیای منی! اون بگه دورت بگردم! آخر آخرش مثل همه آدمهای نرمال از وجود هم لذت ببرید
و تمام!
همینه؟
ابوذر خیره وجود روبه رویش بود! آنقدری که حاج رضاعلی با باطنش آشتی بود خودش با خودش
نبود!
راست میگفت!
حاج رضا علی راست میگفت!
بد جور به ذوقش بر خورده بود !!!! ولی حق خورده بود!!حق بودحرفهای حاج رضاعلی! حق
_همینه حاجی! همینه!
🍁#رمان_خــــواب_هـــای_آشــفــتــه🍁
#قسمت_سی_و_چهارم
مامور زن در گوشم گفت: فرصتی پیش اومده که نذاری دخترای دیگه ای مثل تو گرفتار بشن...
اگر منِ گذشته بود بی تفاوت از کنار سرنوشت بقیه میگذشت و آرامشش را خرج آیندگان نمیکرد. اما این من رنگ و بوی فاطمه را گرفته بود. من این منِ جدید را دوست داشتم.
در راه وقتی برایم از جزییات پرونده گفتند دیدم که گوگو را از زندان به پاسگاه آورده بودند اما به جای اعتراف، یک مشت دروغ تحویلشان داده بود.
خیابانها شلوغتر از قبل بود. وقتی رسیدیم پاسگاه مامور مرا به طرف یک در راهنمایی کرد. در زدم و وارد شدم.
در سالن جلسات رسمی با آن میز بزرگ شیشه ای و صندلی های چرمی و مردان درجه داری که دورتا دورش نشسته بودند، بیش از پیش احساس کوچکی کردم.
نمیدانم چرا اما وقتی چشمم به ستوان خورد، نفس راحتی کشیدم. شنیدم که مرد مسن و موجهی که در رأس میز نشسته بود، رو به ستوان گفت: برگ برنده ای که میگفتی این بود؟!
ستوان به طرفم برگشت، با تکان سرش سلامی کرد و بعد رو به مافوقش گفت: جناب سرگرد این آخرین راهه! بخاطر محدودیت زمانی چاره دیگه ای نداریم.
سرگرد دوباره نگاهی به من انداخت و رو به ستوان جوان پرسید: فکر میکنی از پسش برمیاد؟
سرم را بالا گرفتم و پیش از آنکه ستوان پاسخی بدهد گفتم: چه کاریه که فکر میکنید از پسش برنمیام؟
به چهره های متعجب جمع حاضر نگاه کردم. ستوان بلند شد و گفت: باید قبل از ورودت به جلسه باهات صحبت میکردم...
که سرگرد میان حرفهایش پرید و رو به من گفت: اعتراف گرفتن از سرتیم قاچاق انسان!
بدون اینکه آیینه ای روبرویم باشد میتوانستم ببینم که رنگ از چهره ام پریده.
اما خودم را نباختم و پرسیدم: و اون...کیه؟
ستوان یک قدم به طرفم آمد و پاسخ داد: شما گوگو صداش میزدید در واقع اسم مستعارش...
تمام توانم را در پاهایم جمع کردم که نیفتم. امکان نداشت بتوانم با او روبرو شوم. در مقابل سکوتم سرگرد سری تکان داد و گفت: می تونی بری.
دلم میخواست از آن پاسگاه، از این شهر بروم. میخواستم دنیا را پشت سر بگذارم و بدوم. اما پاهایم قفل شده بود. دستان لرزانم را گره کردم و آهسته گفتم: باشه.
سرگرد به در اشاره کرد و گفت: درم پشت سرت ببند. خنده در چشمان همه شان موج میزد. همه به جز ستوان. به او چشم دوختم و انگار تنها فرد حاضر مقابلم باشد، گفتم: باهاش حرف میزنم.
چهره گرفته و استخوانی ستوان، به لبخند گشوده شد. مقابل مافوقش پای بر زمین کوبید و احترام گذاشت.
درحالی که با من بیرون می آمد، مافوقش گفت: فقط دو روز وقت داری ابراهیم!
پس اسمش این بود؟ وقتی وارد اتاق کوچک طبقه پایین شدیم، ستوان ابراهیم کلاهش را برداشت و به دیوار کوبید و گفت: چیزی رو که این همه وقت نتونستن بگیرن میخوان دو روزه بگیرم.
به دیوار شیشه ای که سمت راستمان بود، نگاه کردم. یکدفعه دیدم در باز شد و گوگو را روی صندلی آهنی رو به دیوار شیشه ای نشاندند.
ستوان ابراهیم متوجه ترسم شد و گفت: اون نمیتونه تو رو ببینه جلوش یه آیینه بزرگه ما از این ور می بینیمش.
یاد اولین باری افتادم که قیافه نحس گوگو را دیدم. حالا بعد از ده سال چقدر کریه تر و حقیرتر به نظر می رسید. به کف دستم نگاه کردم. جای ضربدر چاقویی که گوگو کف دستم گذاشته بود شبیه داغ بردگی تمام وجودم را شعله ور میکرد.
به طرف در رفتم که ستوان ابراهیم گفت: این آخرین فرصته، یه چیزی بگو که مجبور به اعتراف بشه...*
💗#هفت_شهر_عشق💗
💗#قسمت_سی_و_چهارم💗
عبدالله بن زُهير يكى از فرماندهان سپاه كوفه است. نگاه كن! چرا او اين قدر مضطرب و نگران است؟
حتماً مى گويى چرا؟ او و پدرش با هم به اين جا آمده اند. او به پدرش بسيار علاقه دارد و هميشه مواظبش بود، امّا حالا از پدرش بى خبر است و او را نمى يابد.
ديشب، پدرش در خيمه او بوده و در آنجا استراحت مى كرده است، امّا نيمه شب كه براى خوردن آب بيدار شد، پدرش را نديد.
فكر پيدا كردن پدر لحظه اى او را آرام نمى گذارد. او بايد چند هزار سرباز را فرماندهى كند. آيا شما مى دانيد پدر فرمانده، كجا رفته است؟ خدا كند هر چه زودتر پدر پيدا شود تا او بتواند به كارش برسد.
دو لشكر در مقابل هم به صف ايستاده اند. يكى از سربازان كوفى، آن طرف را نگاه مى كند و با تعجّب فرياد مى زند خداى من! چه مى بينم؟ آن پيرمرد را ببينيد!
ــ كدام پيرمرد؟
ــ همان كه نزديك حسين(ع) ايستاده است. او همان گمشده فرمانده ماست.
سرباز با شتاب نزد فرمانده خود مى رود:
ــ جناب فرمانده! من پدر شما را پيدا كردم.
ــ كو؟ كجاست؟
ــ آنجا.
سرباز با دست به سوى لشكر امام حسين(ع) اشاره مى كند.
فرمانده باور نمى كند. به چشم هاى خود دستى مى كشد و دقيق تر نگاه مى كند. واى! پدرم آنجا چه مى كند؟
غافل از اينكه پدر آن طرف در پناه خورشيد مهربانى ايستاده است.
آرى! او حسينى شده و آماده است تا پروانه وجود امام حسين(ع) گردد. او با اشاره با پسر سخن مى گويد: "تو هم بيا اين طرف، بهشت اين طرف است"، ولى امان از رياست دنيا و عشق پول! پسر عاشق پول و رياست است. او نمى تواند از دنيا دل بكند.
پدر و پسر روبروى هم ايستاده اند. تا دقايقى ديگر پدر با شمشيرِ سربازانِ پسر، به خاك و خون كشيده خواهد شد.
حُرّ رياحى يكى از فرماندهان عمرسعد است. همان كه با هزار سرباز راه را بر امام حسين(ع) بسته بود.
او فرمانده چهار هزار سرباز است. لشكر او در سمت راست ميدان جاى گرفته و آماده حمله اند. حُرّ از سربازان خود جدا مى شود و نزد عمرسعد مى آيد:
ــ آيا واقعاً مى خواهى با حسين بجنگى؟
ــ اين چه سؤالى است كه مى پرسى. خوب معلوم است كه مى خواهم بجنگم، آن هم جنگى كه سرِ حسين و يارانش از تن جدا گردد.
حُرّ به سوى لشكر خود باز مى گردد، امّا در درون او غوغايى به پاست. او باور نمى كرد كار به اين جا بكشد و خيال مى كرد كه سرانجام امام حسين(ع) با يزيد بيعت مى كند، امّا اكنون سخنان امام حسين(ع) را شنيده است و مى داند كه حسين بر حق است. او فرزند پيامبر است كه اين چنين غريب مانده است. او به ياد دارد كه قبل از رسيدن به كربلا، در منزل شَراف، امام حسين(ع) چگونه با بزرگوارى، او و يارانش را سيراب كرد.
نویسنده:دکتر مهدی خدامیان
♥⃢ 🌿 eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19