💗#پلاک_پنهان💗
#قسمت_صد_و_بیست_و_یک
سمانه نتوانست جلوی هق هق اش را بگیرد،چطور میتوانست به او بگوید که کمیل عمری است خیلی چیز ها را از تو پنهان کرده؟
چطور بگوید که ممکنه تکیه گاهت را از دست بدی؟
چطور بگوید شاید دیگر کمیلی نباشد؟
صدای گریه اش در کل خانه پیچید و سمیه خانم او را در آغوشش فشرد و این بی قراری ها را به پای ناراحتی اش از کمیل گذاشت .
غافل از اتفاقی که برای پسرش در حال افتادن بود،
عروسش را دلداری می داد....
**
ساعت از ۱۲شب گذشته بود و خبری از کمیل نشد،سمانه کنار پنجره ایستاده بود و از همانجا به در خیره شده بود،سمیه خانم و صغری هم با آمدن امیرعلی و چند نفر دیگر به خانه و کشیک دادنشان، کم کم به عادی نبودن قضیه پی بردند و بی قراری هایشان شروع شد،سمانه نگاهی به سمیه خانم که مشغول راز و نیاز بود انداخت ،صدای جابه جا شدن ظرف ها از آشپزخانه می آمد،صغری مشغول شستن ظرف های شام بود،شامی که هیچکس نتوانست به آن لب بزند،حتی شامی که برای آقایون فرستاده بودند،امیرعلی دست نزده آن ها را برگرداند،هیچکس میل خوردن چیزی نداشت،مثل اینکه ترس از دست دادن کمیل بر دل همه نشسته بود.
سمانه براس چند لحظه چشمانش را بر روی هم گذاشت،تصویر کمیل در ظلمت جلویش رنگ گرفت، ناخوداگاه لبخندی بر لبش نشست،اما با باز شدن در سریع چشمانش را باز کرد، با دیدن مردی کمر خمیده سریع از جایش بلند شد ،چادرش را سر کرد و بیرون رفت.
مرد از دور مشغول صحبت با امیرعلی بود،می دانست کمیل نیست اما عکس العمل های امیرعلی او ترسی بر دلش انداخت،نزدیکشان شد که متوجه لرزیدن شانه های امیرعلی شد،با خود گفت:
ــ داره گریه میکنه؟؟
با صدای لرزانی گفت:
ــ چی شده؟
با چرخیدن هر دو ،سمانه متوجه محمد شد،با خوشحالی به سمتش رفت و گفت:
ــ خداروشکر دایی بلاخره اومدی؟
ــ آره دایی جان
سمانه مشکوک به او نگاه کرد ،غم خاصی را در چشمامش حس می کرد،تا میخواست چیزی بگوید متوجه خون روی لباسش شد با وحشت گفت:
ــ دایی زخمی شدی؟
ــ نه دایی خون من نیست
با این حرفش خود و امیرعلی نتوانستند خودشان را کنترل کنند ،و صدای گریشان بالا گرفت.
سمانه با ترس و صدای لرانی گفت:
ــ دایی کمیل کجاست؟
ــ....
ــ دایی جوابمو بده،کمیل کجاست،جان من دایی بگو داره میاد
محمد سرش را پایین انداخت و گفت:
ــ شرمندتم دایی دیر رسیدیم
🍁فاطمه امیری زاده🍁
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
#قسمت_صد_و_بیست_و_یک
دوباره سمت دکتر سهرابی بر میگردم و میگویم:دکتر باید چیکار کنم حالا؟
این بار(نه)بابا محمد بود شوکه ی مان کرد...
سمتش میروم و میگویم:نه؟؟
بابا محمد دستی به سر و روی تسبیح در دستش می کشد و میگوید: نه...مگه نمیبینی مادرت
راضی نیست!
خنده دار بود اوضاعمان!خیلی خنده دار.ناباور نگاهم را گردش میدهم بینشان.بابا محمد بس کن
ابوذر روی تخت خوابیده کلیه میخواهد!!الان؟ حالا؟ الان وقت احترام به حقوق مادریست
که بیست و چهار سال نبوده؟
سمتش میروم و میگویم:بابا محمد چی میگید؟ بابا ابوذر رو ی تخت دراز کش خوابیده کلیه میخواد
شما میگی نه؟
بدون اینکه پاسخم را بدهد سمت دکتر سهرابی میرود و میگوید:بزاریدش تو لیست پیوند.
داشتم آتش میگرفتم....
سمتش رفتم و رو به رویش ایستادم و گفتم:بابا الان وقتش نیست! به خدا که وقتش نیست!
نگاه عروست کن...داره پس میوفته. قلبشو دیدی چطور میزنه؟ نگاه مادرش کن؟ مامان پری رو
دیدی؟ به اندازه بیست سال پیر شده تو این دوساعت! حالا؟ الان وقتش نیست بابا...
هیچ نمیگوید و این سکوت دارد راه نفسم را بند می آورد. نگاه میکنم مامان حورا را
سر به زیر گوشه ای ایستاده. منفجر میشوم و سمتش میروم. آستین لباسش را میگیرم و دنبال
خودم میکشمش .... میبینم که با چشمانی گرد شده نگاهمان میکنند ولی منِ آیه دیگر به حد
انفجار رسیده ام... منِ آیه دیگر تاب ندارم.
دنبالم می آید و همانطور میگوید:آیه صبر کن... آیه چیکار میکنی؟
درب اتاق مخصوص استراحت پرستاران را باز میکنم و کسی نیست میفرسمتش داخل اتاق و با
صدای بدی درب اتاق را میبندم. نفس میگیرم بلکه اکسیژن به مغزم برسد و بفهمم که دارم چه میکنم؟نمیفهمم دهان بی فکر باز میکنم و همانطور رو به در و پشت به او با صدای تقریبا
بلندی میگویم:نه؟....
نه؟؟؟
زهرخندی میزنم و تکرار میکنم:نــه؟؟
سمتش بر میگردم و به چشمهای ترسیده اش نگاه میکنم و میگویم: واقعا نه؟؟
بیست و چهار سال نبودی نگرانی کنی برام...حالا یکاره اومدی الان و تو این موقعیت میگی نه؟
حالا یادت افتاده نگرانی کنی؟ حالا که داداشم گوشه ی تخت افتاده و داره درد میکشه ؟ حالا یادت
افتاده بگی نه؟
نگاه مادرش کردی؟ پنج ساله که بودم و تب کردم دو روز تمام بالا سرم بیدار موند و تیمارم کرد!اونموقع کجا بودی که حالا یادت افتاده بگی نه؟ کل دوران ابتدایی رو اون به جات اومد و پیگیر
وضعیت درسیم شد کجا بودی اونموقع که حاال یادت افتاده نه بگی؟ نگاهش کن... لباس نو تن
بچه هاش نکرد تا وقتی که تن من نکرده بود کجا بودی اونموقع ها که حالا میگی نه؟میشناختی
بابا محمد رو که گفتی نه!میدونستی بهت احترام میزاره ... میدونستی به حرمت حق مادری و اون
چند ساعت درد میگه نه و گفتی نه؟؟
اشکهایش سرازیر شد و لب باز کرد:آیه...ببین...
نگذاشتم حرفش را ادامه دهد و گفتم: نه من هیچی نمیفهمم الان...الانی که ابوذرم گوشه ی تخت افتاده و من میتونستم کاری براش بکنم و شما نزاشتی هیچی نمیفهمم.... حضرت مادر الان خیلی
خوشحالی نه؟ حس مادرانه ات ارضا شد؟ شدی فرشته ی نجاتو نزاشتی خط به تن بچه ات
بیوفته... دیوانه وار تشویقش کردم و گفتم:آفرین تو آخرشی... تو یه مادر به تمام معنایی
داد کشید:بس کن آیه ..گوش کن...
من دیوانه شده بودم...خودم هم این آیه را نمیشناختم : بس نمیکنم...
دست گذاشتم زیر بیخ گلویم و گفتم :ببین به اینجام رسیده.... تمومش نمیکنم ... بد کردی با من
امشب حضرت مادر! بد کردی....