eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸』
1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
4.5هزار ویدیو
326 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 آوا {حرفامون}:@AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁 البته اینایی که میخوام بگم حرفهای مامانمه. در حقیقت شرط های ایشونه. اول این که حق طلاق بامن باشه. دوم این که اگه خدایی نکرده طلاقی اتفاق افتاد. هر چی اموال توی مدتی که ازدواج کردیم به دست آوردید. به طور مساوی بینمون تقسیم بشه. و اگه بچه ایی وسط بود حضانتش با من باشه. سوم این که: اگه اختلافی بینمون پیش امد که نتونستیم خودمون حلش کنیم، به خانواده هامون نگیم، به کسی بگیم که هر دومون قبولش داشته باشیم. با تعجب نگاهش می کردم یک لحظه ته دلم خالی شد، دهانم خشک شد. مانده بودم چه بگویم، اصلا توقع همچین حرفها یی را نداشتم. حرف هایش تیز بودند. شنیده بودم زن زیادی عاقل داشتن به ضرر مردها ست. ولی تا حالا از نزدیک لمسش نکرده بودم. شاید هم محض امتحان من این حرفها را می زند. حالا این حق طلاق را کجای دلم بگذارم. اینجوری که فردا تا بگویم بالای چشمت ابروست می گوید طلاق می خواهم که... صدایش مرا از غرق شدن در حرفهای تلخش نجات داد. – فکراتون رو بکنید اگه می تونید قبول کنید قرار خواستگاری می ذاریم اگه نه که... نگاهم را از بُهت خارج کردم وگفتم: – مورد اول رو نمیشه یه تجدید نظری بکنید؟ انگار فهمیده بود چه فکری کردم وگفت: –نگران نباشید، طلاق در اسلام منفورترین حلال هست. کسی که اهل زندگی باشه دنبال طلاق نیست. طلاق مال وقتیه که دیگه هیچ راهی وجود نداره. خدا به انسان عقل داده وقتی خوب فکر کنه می تونه مشکلاتش رو حل کنه یا از کسی کمک بگیره. مگر این که طرف مقابل نخواد. از حرفش نفس راحتی کشیدم و در دلم از این که اسلام موافق طلاق نیست خدارو شکرکردم وگفتم: – نگرانی من همون مورد اول بود، وگرنه من هر چی دارم متعلق به شماست بانو. خجالت زده گفت: – البته من خودم شخصا اولش موافق این شرط و شروط نبودم ولی وقتی مامانم امدن شما رو قبول نمی کرد، دیگه مجبور شدم شرایطش رو قبول کنم. ــ شاید ایشونم حق داشته باشند، بالاخره هر مادری برای آینده ی بچش نگرانه. افکار و نگرش مادرتون برام جالبه. خیلی دور اندیش هستند در عین حال که آدم فکر می کنه همه چیز رو ساده می گیرند. لبخندی زدو گفت: –زود شناختینش، چون واقعا همین طوره. حالا تا ببینیم خدا چی می خواد. اگه حرف دیگه ایی ندارید بریم. اینایی که گفتید همش شروط ضمن عقده که... پس مهریه چی؟ ــ اجازه بدید مهریه رو بعدا بهتون بگم. با شیطنت گفتم: – اینجوری که من شب خوابم نمیبره، همش فکرو خیال می کنم که الان چی می خواهید بگید. یه وقت یه کیلو بال مگس و این چیزا نباشه بدبخت بشم. چون می دونم احتمالا سکه و این چیزا نیست درسته؟ ــ نه نیست. ــ نمیشه الان بگید؟ ــ باور کنید اصلا چیزی نیست که سخت باشه. اصلا نگران نباشید. فعلا که چیزی مشخص نیست.در چشم هایش نگاه کردم و نگاهش طوفانی در دلم راه انداخت. بلاجبار سرم را پایین انداختم و گفتم:می خواستم یه سوالی ازتون بپرسم که جوابش برام مهمه.ولی با این مدل حرف زدنای شما، می دونم که صریح جوابم رو نمی دید. بهتره بمونه بعدا می پرسم. وقتی سکوتش را دیدم بلند شدم و گفتم:بریم؟بلند شدو زیر لبی گفت:بریم.وارد سالن که شدم از خنده های مامان فهمیدم حسابی با مادر زن آینده ام گرم گرفته. ولی وقتی نزدیک شدم دیدم خواهر راحیل چیزی برای مادرم تعریف می کند و با هم می خندند.وقتی سر جایم نشستم، حرفشان را تمام کردند. شاید هم قطع کردند، خواهر راحیل گفت:الان براتون از اون دم نوشا میارم. موقع بلند شدن مادر با خنده گفت:خرما هم بیار. بعد هرسه زیر خنده زدند. انگار راحیل هم در جریان بود چون او هم خندید.در افکارم غرق بودم که مامان پرسید: آرش جان رفتی تو اتاق چی شد که اینقدر تو فکری هیچی خوبم بعد زیر گوشم گفت:پاشو بریم دیگه، نکنه می خوای شبم اینجا بمونی. از حرفش خنده ام گرفت و گفتم:حالا زوده واسه شب موندن، فعلا بریم تا بعد... در راه که می‌آمدیم از مادر پرسیدم: با خواهر راحیل چی می گفتید می خندیدید؟مادر لبخندی زدو گفت: خیلی دختر خون گرمیه، برام خاطره تعریف می کرد.یعنی تو این نیم ساعت اونقدر با هم عیاق شدید؟آره بابا، خانواده خوبین، گفتم الان اینا چادر چاق چورین اصلا با آدم حرف نمیزنند. ولی پیش تو اون خواهرش معذب بود. تو که رفتی شروع کرد به حرف زدن. مادرشم زن فهمیده اییه.آره. بعد برای مامان شرط و شروط های راحیل را گفتم.مادر هم مثل من هنگ کرده بودو زیاد خوشش نیامد.راستی مامان قرار خواستگاری رو گذاشتی نه، حرفی که نزدم. تو شرطش رو قبول کردی؟باتکون دادن سرم جواب مثبت دادم.نمی دونم چرا احساس می کنم دارن زرنگ بازی درمیارن.اخمی کردم و گفتم:راحیل همچین دختری نیست.به نظرت داداشت موافقه این ازدواجه؟تو جریانه.باتعجب گفت:کی بهش گفتی؟ همون موقع که رفتید شمال.خب، چی گفت؟گفت: بی خیال این دختر بشم. معلومه دختر فهمیده اییه، ولی به دردت نمیخوره مادر آهی کشید.... 🍁به قلم لیلافتحی پور🍁
💗 💗 فرحناز خانم سینی میوه و آبمیوه را آورد و بعد از بهانه کردن نهار از اتاق بیرون رفت. کمیل نگاهی به پنجره باز اتاق انداخت و گفت: ــ سمانه چرا پنجره بازه؟ سمانه اشاره ای به پتوها انداخت و گفت : ــ با وجود این همه پتو دارم از گرما میسوزم،بلاخره هوای بیرن یکم خنکم کنه کمیل سری به علامت تاسف تکان داد و گفت: ــ پس این دانشگاه چی یادتون میده؟؟ سه پتویی که فرحناز خانم انداخته بود را از روی سمانه برداشت، و پتوی نازکی برداشت و دوباره روی سمانه انداخت. ــ با این پتوها تا الان نپختی خودش معجزه است سمانه آرام خندید و میوه ای که کمیل برایش پوست کنده بود را گرفت و در دهانش گذاشت. ــ سمانه ــ جانم ــ چرا به من زنگ نزدی که ببرمت دکتر؟ سمانه روی تخت نشست ،متوجه ناراحتی اش شده بود. ــ اول میخواستم بهت زنگ بزنم اما بعد گفتم حتما کار داری دیگه مزاحمت نشم کمیل جدی گفت: ــ حرفات اصلا قانع کننده نیست،من اگه هر کاری داشته باشم برای من تو اولویت هستی،تو همسر منی،تو الان همه زندگی من هستی، حال تو برام مهمتر از همه ی مشغله هام هستش،پس فکر نکن که مزاحم من یا کارم میشی،متوجه هستی سمانه؟ ــ چشم ،از این به بعد دیگه اولین نفر به تو میگم کمیل لبخندی زد و زمزمه کرد: ــ چشمت روشن خانوم،الانم این میوه ها رو بخور به طرف پنجره رفت و آن را بست. ــ اِ کمیل بزار باز باشه ــ نه دیگه کافیه،فقط میخواستم هوای اتاق عوض بشه. نگاهی به ساعت انداخت عقربه ها ساعت۱۱:۳۰ظهر را نشان می دادند. سمانه با دیدن کمیل به ساعت گفت: ــ میخوای بری؟ ــ چطور؟ ــ میدونم کار داری،اما میتونم یه خواهشی ازت بکنم؟ ــ بفرمایید خانمی ــ برای نهار بمون،دوست دارم باهم نهار بخوریم کمیل با شنیدن حرف های سمانه از خوشحالی دست سمانه را فشرد و گفت: ــ به روی چشم خانمی ،نهارم پیش شماییم سمانه با ذوق گفت: ــ واقعا؟؟ کمیل سری تکان داد که سمانه از هیجان دستانش را بهم کوبید. بعد از آمدن آقا محمود هر چهار نفر روی میز غذاخوری نشستند و قورمه سبزی خوش بو و خوش طعم فرحناز خانم را نوش جان کردند. سمانه که گوشت های خورشتش را جدا می کرد،با اخم کمیل دست از کارش برداشت کمیل با قاشق گوشت ها را برداشت و در بشقابش براش تیکه تیکه کرد و آرام گفت : ــ همشونو میخوری ــ دوس ندارم ــ سمانه همه ی گوشتارو میخوری ــ زورگو کمیل آرام خندیدو به گوشت ها اشاره کرد. آقا محمود به کمیل که مشغول تیکه تیکه کردن گوشت برای سمانه بود نگاهی انداخت،از این توجه کمیل به سمانه خوشش می امد،نگاهی به دخترش انداخت نسبت به صبح سرحال تر و خوشحال تر بود. زیر لب خدا را شکر کرد و به خوردن غذایش ادامه داد. 🍁فاطمه امیری زاده🍁
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💗💗 بابا محمد میپرد وسط حرفم: کی آیه؟ _مادرمو _چی شد؟ پریناز مبهوت نگاهم میکند و بدون اینکه پاسخم را بدهد میگوید: م...مادرتو؟ نگاه از او میدزدم و هیچ میگویم. سکوت بد قیافه‌ای بر فضا حاکم بود. مامان عمه آرم تکیه به صندلی میزند و بابا محمد با اخم نگاهم میکند. ابوذر از جایش بلند میشود و به پریناز میگوید: شما برو بشین من خودم چاییشو میریزم. کمیل سرش را پایین می‌اندازد و از جایش بلند میشود: صبحونه میل ندارم مامان دستت درد نکنه. و بعد میرود. هیچ کس هیچ نمیگوید و همین هیچ نگفتن اوضاع را بدتر میکند. مامان عمه با سوالش پتکی میزند بر سر این سکوت و میپرسد: از کجا مطمئنی خودش بود؟ _بغلم کرد همون بورو میداد. همون گرمای آغوش. همه چیز همون بود... میبینم لرز کوچکی به پشت پریناز می افتد. ابوذر متفکر به کف آشپزخانه خیره است و من کاش لالیِ لاعلاج میگرفتم. بابامحمد کمی عصبی میپرسد: همین؟ یه عطر و یه آغوش گرم شد مدرک و دلیل؟ پوزخندی میزنم: زندگی اونور بهش ساخته ماشاءالله تکون نخورده... یکم با عکسای دوران جوونیش فرق داره... خودش بود بابا جون. خودش بود. پریناز بی حرف بلند میشود میخواهد برود که دستش را میگیرم: کجا؟ نگاهم نمیکند و موهایش را میزند پشت گوشش و با صدایی که ارتعاش حاصل از بغض آوار شده بر رویش دیوانه ام میکند میگوید: یکم سرم درد میکنه دیشب خوب نخوابیدم میرم استراحت کنم. ابوذر جان بعد صبحانه بی زحمت میزو جمع کن. میرود و من چقدر از بانی این قدمهای سست که خودم باشم بدم می آید. بابا محمد جدی میگوید: تعریف کن... درد گرفته گلویم از بغض جان میکنم برای ادای واژه ها و میگویم. از شهرزاد و خواهشش تا عطر غریب و در عین حال قریب و آغوش گرم صاحب عطر... پوزخند میزند بابا محمد _چه وصل یعقوب ویوسف واری! تلخ شدی بابا محمد؟ گناه من چیست؟ مامان عمه میپرسد: خودشم فهمید؟ تلخند میزنم: نه که نفهمید... بلند شدم از جایم. شال بافت مثلثی شکل پریناز را رویم می اندازم و راهی حیاط میشوم. هوا داشت کم کم سرد میشد ولی نه سرد تر از هوای آن تو. کنار حوض فیروزه ای کوچک حیاطمان مینشینم. ماهی قرمزهای ابوذر و سامره و کمیل و البته من فارغ از همه داشتند بازیشان را میکردند. انگشتی به آب میزنم و یخ میزنم. با لبخند تضاد سرخی پولک های ماهی قرمز ها و فیروزه‌ی حوض را تماشا میکنم _یخ میزنید که اینجا کوچولو ها... نگاهم میگردد گرد حیاط. شمعدانی ها و لاله عباسی ها داشتند نفسهای آخرشان را میکشیدند. نه پاییز را دوست داشتم نه زمستان! با تمام زیبایی هایشان... سردی به مذاقم خوش نمی آمد هر چیزش از فصل و هوا گرفته تا نگاه و کلام! مثل نگاه و کلام چند دقیقه پیش بابا محمد! آفتاب اول صبح مسئولانه گرما و زندگی ساطع میکند و من میخندم به این تلاشها! _خیلی تلاش نکن خورشید خانم! پاییزه دیگه... بزار جولون بده ... _سردت میشه آبجی... صدای کمیل بود که به درگاه ایستاده بود. لبخندی زدم: نه خوبه داداش... دست به جیبهایش گرفته بود و آرام سمتم می آمد. کنارم نشست و او هم خیره شد به ماهی های قرمز... آرام زمزمه کرد: خوشحالی؟ خوشحال بودم؟ سهل و ممتنع میپرسید برادر هنرمندم. _الآنو میگی؟ الآنی رو که کنار داداش هنرمند و مطربم نسشتم و لرز و سرما افتاده به جونم ؟آره الآن خوشحالم... لبخند میزند. کمرنگ و محو. نگاه میکند به چشمهایم و بی پرده میپرسد: میخوای باهاش بری؟ چشمهایم به قاعده ی یک دایره شیک و با پرگار کشیده ی تر و تمیز گرد میشود....
💗💗 ساعتي بعد گلي خانم در زد تا ببيند كاري نداريم و اگر كمكي مي خواهيم به كمك بيايد. مادرم روي مبل دراز كشيده بود و گلرخ رفته بود لباس عوض كند. بنابراين خودم جلوي در رفتم. گلي تقريبا جوان بود با صورت استخواني و يك بيني عقابي و برجسته چشمهاي ريزش نمناك بود. ابروان پرپشتش بالاي چشمانش را احاطه كرده بود. يك پيراهن قرمز با گلهاي درشت صورتي و يك شلوار گشاد مشكي به تن داشت. روي پيراهنش فقط يك جليقه قهوه اي و رنگ و رو رفته پوشيده بود. در تعجب بودم كه در ان هواي سرد چطور طاقت مي اورد كه با لهجه شيرينش پرسيد : خانوم كوچيك كومك نمي خواي ؟ مادر از روي مبل فرياد كشيد : گلي اگه ناهار نخوردي بيا اين غذا رو بردار ببر. گلي خانوم سري تكان داد وگفت : بله ؟ بعد رو به من پرسيد : مادرتون چي فرمود ؟ آهسته گفتم : از نهار تشكر كرد .خيلي خوشمزه بود دستتون درد نكنه . صورت زمختش از هم باز شد . وقتي در را بستم رو به مادر گفتم : - مامان چرا دل اين بدبخت رو مي شكونيد ؟ با اين فقر و نداري از پول خودش براتون ناهار درست كرده حداقل نمي خوريد تشكر كنيد يكهو مادرم روي مبل نيم خيز شد : مهتاب توانگار واقعا سرت خورده به جايي ها ! من بيام از گلي تشكر كنم؟ تمام خرج زندگي و جا و مكانش رو از ما داره ... صلاح ديدم بحث را ادامه ندهم چون مادرم منتظر بهانه بود تا دق و دلي نيامدن دوست جون جوني اش را رو سر من خالي كند. به خصوص اينكه هر بار حرف كوروش به ميان امده بود ازش خواسته بودم خودش يكجوري جواب رد بدهد. گلرخ در سكوت شاهد حرفهاي ما بود آهسته دنبالم به اتاق امد و در اغوشم كشيد و زيرگوشم زمزمه كرد : - قربون دل مهربونت برم مهتاب ! هيچ فكر نمي كردم اينقدر دل نازك باشي! بعد از ناهار مادر و پدرم رفتند تا كمي استراحت كنند. سهيل و گلرخ هم براي قدم زدن بيرون رفتند. من ماندم و يك دنيا دلتنگي براي حسين. آهسته ازويلا بيرون آمدم . حياط بزرگمان وقتي سر سبزي نداشت لخت و كوچك به نظر مي رسيد. گلي خانم گوشه اي نشسته بود و توي تشت فلزي بزرگ رخت مي شست. دستهايش از سرما قرمز شده بود . رفتم جلو و سلام كردم . خودش را كمي جم و جور كرد و با مهرباني پاسخم را داد. چند لحظه اي خيره به حركات منظمش ماندم. بعد بي اختيار پرسيدم : - گلي خانوم شما بچه ندارين ؟ نمي دانم چه اثري در اين سوال بود كه ناگهان صورتش در هم رفت و چشمانش پر از اشك شد. سري تكان داد و با صدايي خشدار گفت : - الان ندارم ، ولي داشتم. با تعجب پرسيدم : يعني چي ؟ دماغش را با صدا بالا كشيد : اي خانوم ! ... سر گذشت من خيلي طولاني و ناراحت كننده است. شما جووني بايد شاد باشي بخندي اگه به حرفهاي من گوش بدي به جز غصه نصيبت نمي شه ! دلم برايش سوخت . انگار خيلي حرف تو دلش داشت. بامهرباني گفتم : - من كه كاري ندارم هوا هم كه ابري و بارونيه پس بهترين كار اينه كه به داستان زندگي شما البته اگه دوست داشته باشي تعريف كني گوش بدم. گلي با آستين لباسش عرق از پيشاني گرفت و گفت : اينطوري يخ مي زني من عادت دارم ولي شما زود سرما ميخوري بيا بريم تو اتاق تا برات بگم. با ذوق و شوق بلند شدم و منتظر ماندم تا لباسها را آب كشيد و روي بند پهن كرد بعد به طرف اتاق كوچك و گلي شان راه افتاد. منهم به دنبالش، جلوي در منتظر ماند تا اول من وارد شوم. پرسيدم : مش صفر نيست ؟ سري تكان داد و گفت : نه ! بفرما! كفشهايم را در اوردم وداخل شدم. هواي داخل اتاق با بيرون زياد فرقي نداشت. روي زمين يك قالي خرسك لاكي رنگ انداخته بودند. يك گوشه اتاق رختخواب قرار داشت كه رويش ملافه سفيد كشيده شده بود. طرف ديگر اتاق روي يك ميز چوبي و رنگ و رو رفته تلويزيون كوچكي گذاشته بودند. بالاي اتاق دو پشتي تركمن كه رويشان با سليقه تورهاي سفيد انداخته بودند. تكيه به ديوار اشت. روي طاقچه اتاق يك آينه يك گلدان پر از گلهاي مصنوعي زرد و قرمز و دو قاب عكس قرار داشت. يك مقدار خرده ريز هم جلو ي آينه پخش بود. روي ديوار يك تابلوي كوچك « وان يكاد... » و يك عكس از رهبر انقلاب به چشم ميخورد. كنار تلويزيون سماور برقي و استكانهاي تميز كه داخل يك سيني دمر شده بودند قرار داشت. تمام وسايل اتاق همين بود. عجيب دلم گرفت. گلي خانم كنار بساط چاي نشست و سماور را روشن كرد. بعد رو به من كرد و گفت : - ماشاالله مهتاب خانم شماچقدر بزرگ شدين. شماها بزرگ مي شين و ماها پير ! بعد نگاهش به دور دستها خيره شد و لبهايش نيمه باز ماند. 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁