eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸』
1.1هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
4.7هزار ویدیو
327 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 آوا {حرفامون}:@AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁 راحیل🧕🏻 از وقتی آرش را با آن حال جلو درخانه دیده بودم، به این فکر می کردم که چطور می توانم کمکش کنم. بخصوص وقتی سعیده برایم تعریف کرد که چقدر منتظر مانده بوده تا با او حرف بزند و از طریق سعیده حرفش رابه من برساند. از این که به خاطر من آن همه غروروتکبرش را زیر پا گذاشته بود، برایم عجیب بود. چون من خیلی قبلتر هم متوجه آرش شده بودم و تیپ و مودب بودنش برایم جالب بود. گرچه هیچ وقت هم کلامش نشدم و اوهم متوجه ی من نبود. ولی مودب بودن هر کسی برایم باارزش بود. مامانم همیشه می گوید: – ادب بهترین سرمایه است. دلم می خواست کاری براش انجام دهم. یک لحظه به فکرم رسید که پیامی برایش بفرستم تا نگرانیم برطرف شود. ولی می دانستم این راهش نیست. کتابی که از مامان گرفته بودم راتمام کردم. خیلی کتاب جالبی بود. با خواندنش فهمیدم چقدر همه ی ما زیاد اندر خم یک کوچه مانده ایم واین که قرار نیست برای زندگی بهتر، حتما همه چیز برایمان مهیا باشد، بلکه خیلی وقتها حتی باید خودمان را در رنج بیندازیم و رنجهایی را که داریم قبول کنیم. این روزها تمام فکرم این بود، آیا واقعا کار درستی می کنم. به خصوص از وقتی که کتاب را خوانده بودم، با خودم می گفتم یعنی من دارم فرار می کنم از رنجی که خدا برایم قرار داده. رنج، داشتن یک شوهر غیر مذهبی. فردا سیزده بدراست. مادرم از اول اعتقادی به سیزده بدر نداشت، آنقدر از این که ما خودمان روزهایمان را می سازیم و این حرف ها خرافاته و نباید دنبال حرفهای غیر واقعی برویم، برای خاله گفته بود که دیگر چند سالی بود که خاله اینا هم بیرون نمی رفتند. می گفتند ما که همه اش در حال پارک رفتن و بیرون رفتن هستیم، واقعا چه کاری است دقیقا روز سیزدهم فروردین توی این شلوغی و ترافیک، اعصابمان را خرد کنیم. مامان هم می گفت: –اگه کار واجبی باشه، آدم شلوغی و ترافیکش را هم به جان میخره. ولی به خاطر یه خرافات... البته مامان دلیل اصلی فرارمردم رادرروز سیزدهم فروردین به دشت برایمان گفته بود. پرده ی پنجره را جمع کردم تا کمی آفتاب بی جان بهار راداخل اتاق بکشم. کتاب رادستم گرفتم و تکیه دادم به دیوار پایین پنجره و پاهایم را جوری دراز کردم تا آفتاب بی رنگ و روی بهار بتواند نوازششان کند. دیروز دکترگفت انگشتهایم کامل جوش خورده و دیگر می توانم بدون عصا راه بروم. باید عصای کمیل را پسش بدهم. برای ریحانه هم دلم تنگ شده بودم. نمی دانم از مسافرت امده اند یا نه. برایم سخت بود زنگ زدن به کمیل. از وقتی دیگربرایش کار نمی کردم، فکر می کردم شاید درست نباشد مزاحمش بشوم. تازه ناهار خورده بودیم و دلم می خواست قبل از این که چرتم بگیرد کمی کتاب بخوانم. کتاب را بازکردم وهنوز چند صفحه ایی نخوانده بودم که گوشی‌ام زنگ خورد. کمیل بود. فوری جواب دادم. با شنیدن صدای گرفته و سرفه های پشت همش نگران شدم و گفتم: –سرما خوردید؟ ــ بله، زنگ زدم ببینم حال پاتون چطوره؟ ــ خوبم. دیگه راحت راه میرم، دکتر گفت کامل جوش خورده. کی از سفر امدید؟ ریحانه چطوره؟ –دیشب امدیم. ریحانه تا صبح نخوابیده از بس تب داشت، الانم دارو خورده به زور خوابوندمش. با هینی که کشیدم، مامان که تازه وارد اتاق شده بود گفت: –چی شده؟ کمیل از اون ور گفت: –نگران نباشید الان تبش پایین امده. مامان هاج و واج خیره به من مانده بود. رو به مامان گفتم: ریحانه مریض شده. دستش راروی قلبش گذاشت و گفت: ترسیدم دختر. وقتی مامان صدای سرفه های خلط دار کمیل را از پشت گوشی شنید، گفت: این که خودش حالش خیلی بده. می خوای براش سوپ درست کنم؟ به کمیل گفتم:مامان میگه می خواد براتون سوپ درست کنه.نه، بگو زحمت نکشند، خودم سوپ بار گذاشتم، فقط با ریحانه خیلی سخته، حال بلند شدن ندارم... حرفش را بریدم و گفتم:من الان میام کمکتون نگران نباشید. دوباره سرفه ایی کردو گفت:نه زحمت نکشید فقط خواستم از مادرتون بپرسم چیا باید بخورم که زودتر سرپا بشم. داروهایی که دکتر داده بود را خوردم فایده نداشت. باشه می پرسم و میام خودم اونجا براتون درست می کنم. فعلا خداحافظ. دیگه نذاشتم حرفی بزند و دوباره تعارف کند گوشی را قطع کردم. روبه مامان گفتم:مامان می تونم برم کمکش؟ مامان بامکث نگاهم کرد که خیلی حرف درونش مستتر بود. تنها معنی آشکارش این بود که: " تو به اوگفتی می آیم بعد الان اجازه گرفتن برای چیست؟" شرمنده گفتم: مامان دلم واسه ریحانه می سوزه، باباشم که مریضه چطوری... حرفم را بریدو همانطورکه ازاتاق خارج میشدگفت:یه کم آویشن میزارم ببر دم کن به هردوشون با عسل بده بخورن. به سعیده زنگ بزن اگه تونست بیاد باهم برید، اگه نه، زنگ بزنم آژانس.باخوشحالی زنگ زدم به سعیده و ازش خواستم اگه کار داره با آژانس برم. از حرفم بدش آمدوگفت:مگه باهات تعارف دارم. خب نتونم بیام راحت میگم دیگه. الان راه میوفتم. 🍁به قلم لیلافتحی پور🍁
💗💗 ــ من منظوری نداشتم فقط ــ سمانه خانم.من داره ۳۰سالم میشه،میخوام برا خودم خانواده تشکیل بدم،الان شرایط فرق میکنه،الان شما از کارم خبر دارید،میدونید چه شرایطی دارم این مدت اتفاقات زیادی برای ما دو نفر افتاد کنار هم جنگیدم و نتیجه گرفتیم،با اخلاق همدیگه به نسبتی آشنا بودیم و شدیم،پس میخوام فکر کنید و جوابتونو به من بگید سمانه سرش را پایین انداخت تا کمیل گونه های سرخ شده اش را نبیند. هول شده بود نمی دانست چه عکس العملی باید نشان دهد ‌سریع از جایش بلند شد ــ من.. من دیرم شده باید برم کمیل لبخند شیرینی به حیا و دستپاچگی سمانه زد، ــ میرسونمتون هم قدم به سمت ماشین رفتند،سمانه به محض سوار شدن کمربند زد و نگاهش را به بیرون دوخت،دستی روی شیشه کشید وناخوداگاه اسم کمیل را نوشت،اما سریع پاکش کرد و از خجالت چشمانش را محکم روی هم فشار داد،دعا می کرد که کمیل این کارش را ندیده باشد،نگاه کوتاهی به کمیل انداخت ،وقتی او را مشغول رانندگی دید،زیر لب" خدایا شکرت" زمزمه کرد. اما غافل از اینکه کمیل تک تک کارهایش را زیر نظر داشت و با این کاری که او کرد لبخند شیرینی بر لبان کمیل نقش بست که سریع او را جمع کرد. سمانه با دیدن قطرات باران با ذوق شیشه را پایین آورد و دستش را بیرون برد. ــ سرما میخورید شیشه رو ببرید بالا سمانه بی حواس گفت: ــ نه توروخدا بزار پایین باشه من عاشق بارونم،وای خدای من، چقدر خوبه هوا کمیل آرام خندید وفرمون را چرخاند و ماشین را کنار جاده نگه داشت،سمانه سوالی نگاهش کرد،کمیل کمربند را باز کرد و در را باز کرد و گفت: ــ مگه عاشق بارون نیستید؟ زیر بارون بهترمیتونید عاشقی کنید و از ماشین پیاده شد،سمانه شوکه از حرف کمیل به او که ماشین را دور می زد نگاه می کرد. در را باز کرد و از ماشین پیاده شد،وقتی قطرات باران روی صورتش نشست ذهنش از همه چیز خالی شد و با لبخند قشنگی به سمت پارک کنار جاده رفت،کمیل غیبش زده بود،او هم از خدا خواسته دستانش را باز کرد و صورتش را سمت آسمان گرفت و از برخورد باران به صورتش آرام خندید،باران همیشه آرامش خاصی به او می داد،با یاداوری پیشنهاد ازدواج کمیل دوباره خندید،احساس خوبی سراسر وجودش را گرفت حدس می زد که نامش چیست اما نمی خواست اعتراف کنداما این احساس جدیدشزل دوست داشت،صداهایی می شنید اما حاضر نبود چشمانش را باز کند. اما با صدای مردانه ای سریع چشمانش را باز کرد ــ بفرمایید سمانه نگاهی به لیوان شکلات داغی که در دست کمیل بود ،انداخت،خوشحال از به فکر بودن کمیل ،تشکری و لیوان را برداشت و آرام آرام شروع به خوردن کرد... 🍁فاطمه امیری زاده🍁
💗💗 نشستیم با هم غذا خوردیم بعد از خوردن شام من رفتم روی تخت دراز کشیدم امیرم سفره رو جمع کرد اومد روی فرش نشست و به دیوار تکیه داد - امیر ! امیر : بله - چرا خواستی با من ازدواج کنی؟ امیر : نمیتونم بهت بگم - باشه، هر جور که راحتی امیر : شاید بعد جداییمون گفتم بهت ( تا گفت جدایی ،دلم یه جوری شد، پس دوستم نداره) - میشه زیارت عاشورا بخونی امیر : چشم ( با خوندن زیارت عاشورا ،بهونه ای شد برای باریدن اشکام ، صورتمو برگردوندم ،پتو رو کشیدم روی سرم ،شروع کردم به گریه کردن،نفهمیدم کی خوابم برد نصف شب بیدار شدم ،دیدم امیر کنارم خوابیده ،یه روزنه امیدی توی دلم ایجاد شد اگه دوستم نداشت که نمیاومد کنارم بخوابه خوشحال شدم امروز روز اخر بود همه رفتیم حرم برای وداع من چشم دوخته بودم به گنبد ، توی دلم گفتم ،میشه این آقایی که کنارمه ،عاشقم بشه ،همونجور که من عاشقش شدم حرکت کردیم به سمت تهران ،این سفر بهترین سفر عمرم بود ای کاش دفعه بعد هم با امیر بیام پابوس آقا رسیدیم تهران ،امیر به بابا گفت اگه میشه برسونتش خونشون ،وقتی از امیر میخواستم خدا حافظی کنم یه بغضی داشت خفم میکرد رسیدیم خونه و چمدونمو برداشتم رفتم توی اتاقم کلافه بودم نمیدونستم چیکار کنم، چه جوری به امیر بگم عاشقش شدم گوشیمو برداشتم که پیام بدم بهش ، دستم به نوشتن نمیرفت تصمیم گرفتم فردا بعد دانشگاه بریم گلزار بهش بگم ،بهش پیام دادم که صبح میام دنبالت با هم بریم دانشگاه امیر: چشم ( وااااییی که تو چقدر آقایی) اینقدر خسته بودم که خوابم برد صبح با ساعت زنگ گوشیم بیدار شدم رفتم حمام دوش گرفتم اومدم موهامو سشوار کشیدم ،یه مانتوی مشکی بلند زیر زانو پوشیدم مقنعه گذاشتم سرم موهامو زیرش مقنعه بردم ،یه کم حجاب کردم ،کیفمو برداشتم رفتم پایین مریم جون: سارا جان صبحانه نمیخوری؟ - نه مریم جون ،میرم دانشگاه یه چیزی میخورم مریم جون: پس بیا این یه لقمه رو تو راه بخور ضعف نکنی - قربون دستتون رسیدم دم در خونه امیر ،وااییی این پسره زود میاد دم در یا من دیر میکنم رفتم کنارش سوار شد امیر : سلام - سلام توی راه امیر از داخل کیفش یه جعبه کوچیک کادو شده اورد بیرون امیر : ببخشید این چیز ناقابله ،مشهد که بودیم وقت نشد که برم بازار یه چیز مناسب بگیرم براتون - خیلی ممنونم رسیدیم دانشگاه ،ماشین و پارک کردم رفتیم داخل محوطه - امیر آقا من کلاسم یه ساعد دیگه شروع میشه ،میرم تو کافه میشینم امیر: باشه ،مواظب خودت باش...
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💗💗 آیین متفکر گفت: جالبه. خیلی جالب. تا حالا هیچ کس این‌طور هنرمندانه از اسمش برام نگفته بود. پدر و مادر خوش سلقیه ای داشتید! یادش آمد (آیه) نامی بود که آقا بزرگش برایش انتخاب کرده بود!لبخندی زد.آقا بزرگ واقعا خوش سلیقه بود! از جایش بلند شد که آیین متعجب گفت: اتفاقی افتاده؟ ساعتش را نشان داد و گفت: نه باید برم سر کارم! آیین آهانی میگوید و بعد لبخند زنان به میز اشاره میکند: عصرونه خوبی بود! فکر نمیکردم ترکیبشون چیز خوشمزه ای باشد! آیه نیز محو لبخند میزند و با خداحافظی کوتاهی از او دور میشود. در حالی که از آیین دور میشود پوفی میکشد و از خود میپرسد چرا هر چقدر که دکتر والای بزرگ انرژی مثبت دارد پسرش پر از انرژی منفی است؟ **** شیوا برای سومین روز متوالی است که درست وقتی سرگرم کار است گل رز قرمز رنگی را روی میز ویترین میبیند و کنارش یک کاغذ کوچک با این مضمون: ((راستی تو در میان اینهمه اگر چقدر بایدی!)) داشت کلافه میشد. مدام از خود میپرسید فرستنده این محصول عاشقانه چه کسی میتواند باشد؟؟ پوفی میکشد و گل رز را کنار دو گل دیگر در گلدان میگذارد. اینطور نمیشد باید فکری میکرد. مهران اما بیرون مغازه با لبخند به چهره کنجکاو شیوا خیره شده بود. کنجکاو بودن به صورت جذابش می آمد. با همان لبخند سوار ماشین شد و سمت دانشگاه حرکت کرد. امروز دیگر باید با ابوذر ماجرا را در میان میگذاشت . خودش هم فهمیده بود به یک یقین شیرین رسیده است! جلوی دانشگاه پارک میکند و از دور ابوذر و همسرش را میبیند که آرام و با طمئنینه قدم زنان وارد دانشگاه میشوند! لبخندی میزند. واقعا خوشحال بود که ابوذر به کسی که لیاقتش را داشت رسیده بود. همین دیروز بود که به دوستانش شیرینی داده بود و حالا دیگر همه ی دوستان میدانستند آن دو زن و شوهرند. سعی کرد مزاحم خلوتشان نشود و تا دیدن ابوذر سر کلاس صبر کند. زهرا روی نیمکتی نشست و ابوذر هم کنارش. لبخند زنان خیره به زهرا گفت: خسته شدیا؟ ماشین تعمیرگاه بود وگرنه اینجوری زحمتت نمیدادم. زهرا هم لبخند میزند و میگوید: نه خیلی خوش گذشت. من خیلی سوار اتوبوس نمیشدم.... کیف داد! ابوذر هیچ نمیگوید و به روبه رو خیره میشود. اندکی صورتش بابت کلیه درد خفیفی که از دیشب دست از سرش برنداشته بود جمع شد.زهرا نگران پرسید چیزی شده؟ ابوذر بی آنکه جوابش را بدهد تا مجبور نشود دروغ بگوید بی ربط پرسید: تا ساعت چند کلاس داری ؟ زهرا نگران تر پرسید:چیزی شده ابوذر؟ ابوذر لبخند زنان گفت: چی باید بشه بانو؟ _صورتت جمع شد!خودم دیدم بازم درد داری؟ _زن داشتن اینقدر خوبه و من نمیدونستم بانو؟ بله یکم درد گرفت خوب شد! _ابوذر بریم دکتر؟ ابوذر خندان گفت:چه خبرته زهرا جان؟ این دردا هر چند وقت یه بار میاد و میره! زهرا فقط نگران نگاهش میکند.ابوذر گفته بود که یکی از کلیه هایش خیلی کم کار است و زهرا از آن روز مدام دلواپسش بود. _زهرا جان نگفتم که نگران بشی! گفتم که در جریان باشی داری صاحب یه شوهر مریض میشی چشماتو وا کنی! زهرا چشم غره ای میرود و میگوید: سکوت کن لطفا.! ابوذر چشم کشیده ای میگوید و از جایش بلند میشود و میگوید: اجازه مرخصی میفرمایید بانو؟ زهرا لبخندی میزند و میگوید: اجازه ما هم دست شماست. ابوذر خداحافظی میکند و زهرا خیره به قد و بالای ابوذر برایش و‌ان‌یکاد میخواند!
💗💗 دو سيلي محكم به دو طرف صورتم و پشنگ آب به خود آوردم. به گريه افتادم. روي خاك جبهه كه بوي خون و غيرت مي داد سجده رفتم. دلم تنگ بود. ياد رضا افتادم. ياد روزهايي كه با امير مسابقه جوك مي گذاشتيم و او با لهجه اصفهاني و زيبايش تمام شخصيت جوك ها را تبديل به اصفهاني مي كرد. به ياد مجتبي و دل مهربانش افتادم. خدايا! مرا هم ببر. ديگر طاقت ديدن بدن هاي تكه تكه شده رفيقانم را ندارم. چشمانم را روي هم گذاشتم. يا حسين شهيد منو هم بطلب. اقا مرا هم ببر. از علي خبرگرفتم. استخوان بازويش خرد شده بود. اما خدا رو شكر زنده بود. او هم نگران من و امير و بقيه دوستان شده بود. صلاح ديدم خبر شهادت امير و مجتبي را فعلا به او ندهم. روحيه اش حسابي افسرده مي شد. دوباره موقع مرخصي مان فرا رسيد و با علي كه حالا دستش در گچ وبال گردنش شده بود حركت كرديم. هردو خسته و آفتاب سوخته ولاغر اما زنده بوديم. باز هم مادرم با ديدنم به گريه افتاد. خواهر هايم قد كشيده و بزرگ شده بودند و پدر و مادرم خميده و پير تر ! آنها هم مثل ما زير اتش بودند. صدام لعنتي تهران را زير موشك گرفته بود. همان هفته اول به سراغ خانه رضا رفتيم. مادرش انگار همه چيز را پذيرفته بود. ساكت و صبور و ارام گرفته بود. به روال زندگي در خانه عادت مي كرديم. روزهاي اول مدام ازخواب مي پريدم. فكر مي كردم هنوز جبهه ام . همش حالت آماده باش بودم. مادرم مي گفت گاهي در خواب فرياد مي زنم اسم امير مجتبي را مي برم. طفلك نمي دانست پسر نوزده ساله اش چه صحنه هايي را شاهد بوده و در چه شرايطي زنده مانده است. اول هفته بود كه با علي به مدرسه رفتيم. مي خواستيم امتحان بدهيم. كمي درس خوانده بوديم و همين براي گرفتن نمره قبولي كافي بود. من فقط به خاطر دل مادرم دنبال تحصيل بودم وگرنه در جبهه به اين نتيجه رسيده بودم كه انسان بودن هيچ ربطي به تحصيلات ندارد و اصولا انجا با مسايلي سر و كار داشتم كه درس خواندن خيلي پيش پا افتاده و بچگانه به نظر مي رسيد. اما مادرم اصرار مي كرد و قربان صدقه ام مي رفت كه ديپلم بگيرم. ارزويش اين بود كه به دانشگاه بروم ومهندس شوم. خواهرانم هم چشم به من داشتند و من دلم نمي خواست الگوي بدي برايشان باشم. به هر ترتيب امتحان داديم و امديم.در راه علي شروع به صحبت كرد. - مادرم پافشاري مي كند كه زن بگيرم. با خنده گفتم : تو كه دهنت بوي شير ميده حاج خانوم اين حرفو زده؟ علي اين پا و اون پا شد : خوب من پسر بزرگش هستم.. مي ترسه برم و ديگه برنگردم. مي گه دلش مي خواد دامادي ام رو ببينه و ... تو حرفش رفتم : اين كه ديگه عذر بدتر از گناهه ! تو كه خودت تنها هستي كلي دغدغه فكري دارن ! حالا فرض كن يه نفر هم بياد تو زندگي ات ! اگه خداي نكرده يك موقع بلايي سرت بياد تكليف اون بدبخت چيه ؟ علي اب دهانش را قورت داد : من خودم هم همينو مي گم. اگه شهيد بشم دختر مردم هم بد بخت مي شه ... ولي مادرم پاشو كرده تو يك كفش كه الا و بلا تا اين دفعه زن نگيري نمي ذارم بري. سري تكان دادم و هيچي نگفتم . علي خجولانه گفت: - براي اين كه راضي اش كنم مي خوام نامزد كنم برم و برگردم اگه اتفاقي نيافتاد ايشالله عروسي كنم .... تو چي مي گي ؟ شانه بالا انداختم : به من چه ؟ خودت بهتر مي دوني . چند لحظه اي در سكوت راه رفتيم. بعد علي با دودلي گفت : مي خوام بگم كه .... يعني حسين تو رو به خدا ناراحت نشي ها ! ولي مي خواستم بگم مرضيه خانم... فوري متوجه منظورش شدم. مرضيه تازه وارد پانزده سالگي شده بود. البته از ساير هم سن و سالهايش درشت تر و خانم تر به نظر مي رسيد. رفتار معقولي هم داشت. اهسته گفتم : اما مرضيه هنوز خيلي بچه س! علي من من كرد: خوب فعلا نامزد مي مونيم... تا يكي دو سال ديگه ! منهم بايد يك سر و ساموني به زندگي ام بدم . يعني مي گم كه.... با خنده گفتم : خيلي خوب حرفت رو زدي . من هم فهميدم . بذار با بابام صحبت كنم ببينم چي مي گه ! علي از شدت خوشحالي و شرم سرخ شد ومن در دل خنديدم. 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁