💗#رهایی_از_شب💗
#قسمت_هیجدهم
کامران با یک نفس عمیق کنارم نشست و تا ته ابمیوه اش رو سرکشید...
-بفرما!!
اینهمہ اصرار کردم اما راضے نشد.
تو واقعا فکر کردی امثال این ملاها میان سوار ماشین ما بشن؟! هہ!
باورکن بدبخت ترسید بریم یهه گوشه خفتشو بچسبیم سرشو زیرآب کنیم سوار نشد..
مخصوصا با اینهمه اصرار من حتما فکر کرده یک کاسه ای زیر نیم کاسه ست…
ههههههہ
دندان هامو با خشم به هم میسابیدم...
صدای نفس هام از صدای خودم بلندتر بود!..
-هم هم چرا بهش گفتی من دوست دخترم...
اوفهمیده بود عصبانیم.
سعی میکرد با خنده های متعجبانه اش بهم بفهماند که احساسم بےیمعنیست.
-خب توقع داشتی بگم خواهرمے؟!
معلومه دیگه.
تو دوست دخترمی صدامو بالاتر بردم..
با نفرت به صورتش زل زدم:
پرسیدم چرا بهش گفتی من دوست دخترتم؟!
حسابےیشوکه شده بود.
بہ من من افتاده بود
من...من نمیدونستم ناراحت میشی!
-بهت گفتہ بودم که حق نداری بہ کسی بگی من دوست دخترتم
-خب ارههه ولے قرار بود این تا زمانے باشه که بهم اعتماد نداری!
ابروی سمت راستم بالا رفت و با خشم گفتم:
و چیشد که فکر کردی بهت اعتماد دارم؟
حالا آثار خشم وبهت زدگی در صورت او هم نماستن ترشد:
ما مدتهاست باهمیم!
اگربه من اعتماد نداری چطور اینهمہ مدت…
نگذاشتم حرفش رو تمام کند و در حالیکه کیفم رو از صندلے عقب برمیداشتم گفتم:
همہ چیز بین ما تموم شد!
وبدون اینکه صدای کامران رو بشنوم پیاده شدم و بہ همون مسیری که آن طلبه روان شده بود،رهسپارشدم!
کامران خیلے صدایم کرد...
اما من چیزی نمیشنیدم.
اصلا نمیخواستم بشنوم.
من فقط رد عطرو دنبال میڪردم!
آه چقدر دلم مسجد میخواهد!!
ساعتی بعد مقابل در مسجد بودم
.اما درهای مسجد به رویم بسته بود.
صدای غضب آلود مسجد را میشنیدم:
ای زن بوالهوس بی حیا!
بخاطر هوست از درم بیرون رفتی و حالا بخاطر همان هوس برگشتی؟!
برگرد از راهی ڪه آمده ای .!
برگرد!!!!
وقتے دید منصرف نمیشم وخیره به در بسته ماندم...
باران بدون مقدمہ چون سیلے به سرو صورتم میکوبید و من با نا امیدی از خدا خواستم زودتر اذان بگوید ودر برویم باز شود.
ساعتم را زیر ذرات درشت باران نگاه کردم. ساعت سه بود و تا اذان دوسه ساعتی باقی مانده بود.!
زنگ زدم بہ فاطمہ!
شاید او تنها پنااه من زیر باران باشد.
چندبوق که خورد صدای زنانه ی مسنی پاسخ داد:-بلہ
با تردید بعد ازسلام سراغ فاطمہ را گرفتم. نکند فاطمہ تمایل نداشته با من صحبت ڪند؟! اما آن زن که خودش را مادر فاطمہ معرفے کرد گفت:
فاطمہ تازه مسکن خورده، خوابیده.
با تعجب پرسیدم؟! مسڪن؟!
مگر مریضه خدای نکرده؟!-پ
مگہ شما نمیدونید؟!
فاطمہ تصادف ڪرده!
پا وسرش از چند ناحیہ شکستہ.
بخاطرش چندروز بستری شد..
دیگر چیزی نمیشنیدم.
زبانم بند آمده بود..
آدرس را گرفتم و بدون فوت وقت رفتم دم در خانہ شان.
قبل ار فشار زنگ روسریم را جلو کشیدم.
آینه ی کیفے خودم رو درآوردم.
رژم را با دستمال پاڪ کردم ودستمال رو مانند سمباده به روی صورتم کشیدم.
زنگ را زدم.لحظہ ای بعد مادرش در را باز کرد. با دیدن من حسابے جاخورد.
انگار انتظار یک دختر با وقار چادری را میکشید!
🍁نویسنده: ف مقیمی🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💗#گامهای_عاشقی 💗
#قسمت_هیجدهم
دستای هممون پر بود
امیر: یعنی خدا به داد اون شوهرای بد بختتون برسه ،یه ماه نشده ورشکستشون میکنین
معصومه: مگه چی خریدیم حالا...
امیر : هیچی ،یعنی عروس اینقدر خرید نمیکنه که شما دوتا خرید کردین
رفتیم سمت پارکینگ سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم سمت خونه بعد از رسیدن از معصومه و رضا خدا حافظی کردیم و رفتیم سمت خونه
امیر به من نگاه میکرد من به امیر
- در و باز کن دیگه
امیر: با کجام درو باز کنم...
- یه نگاه بهش کردم و خندم گرفت
دست کردم تو جیب شلوارش کلید خونه رو بیرون آوردمو درو باز کردم
وارد خونه شدیم
متوجه شدم بی بی رفته خونه عمو
مامان از آشپز خونه اومد بیرون
مامان: سلام ،مبارکتون باشه
امیر : مبارکموووون؟ مبارکش باشه مامان: یعنی واسه خودت خرید نکردی؟
امیر: مگه این دوتا دختر گذاشتن
شکلکی واسه امیر درآوردمو رفتم سمت اتاقم
امیر: هووووی نکنه میخوای تا اتاقت بیارم این وسیله ها رو ،بیا ببرشون
- ععع داداشی ،سر قولت بمون دیگه منم سرقولم هستم...
مامان: چه خبره؟ چه قولی ؟
امیر: هیچی مامان جان،قرار شد مثل آدم باشیم
با شنیدن این حرفش زدم زیر خنده و رفتم توی اتاقم که امیرم پشت سرم وارد اتاق شد
امیر: بفرما ،باز امر دیگه ای نداری؟
- قربون دستت ،نه دیگه برو استراحت کن
لباسمو عوض کردمو روی تختم دراز کشیدم
اینقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد
با صدای مامان بیدار شدم
مامان: آیه ،پاشو شام آماده است
چشمام از شدت خستگی باز نمیشدن فقط زیر لب گفتم : باشه
مامان که رفت توی فکربودم که نماز نخوندم ،سریع از جام بلند شدم و رفتم وضو گرفتم و برگشتم توی اتاقم نمازمو خوندم و رفتم سمت پذیرایی
همه دور میز ناهار خوری نشسته بودن سلام کردم و رفتم کنار امیر نشستم
امیر: ساعت خواب، حمالی و من کردم حاج خانم گرفتن خوابیدن اینقدر گرسنه ام بود که حوصله جواب دادن به امیرو نداشتن
با دیدن دیس ماکارونی چشمام دو دو میزد و بشقابمو پر از ماکارونی کردم و شروع کردم به خوردن ....
مامان:فردا جمعه اس ،هر کسی اتاق خودشو باید تمیز کنه ،دیگه وقتی نمونده تا عید
منو امیر به همدیگه نگاه کردیمو چیزی نگفتیم
بعد از خوردن شام ظرفا رو شستم و رفتم توی اتاقم با دیدن اتاق دربه داغونم گریه ام گرفت
کی میخواد اینجا رو تمیز کنه ،یه روز کمه واسه اتاقم از بچگی یه کم شلخته تشریف داشتم برعکس من امیر خیلی مرتب و با نظم بود
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💗#پــلاک_پنهــان💗
#قسمت_هیجدهم
هر دو ساکت شدند،تنها صدایی که سکوت را شکسته بود نفس نفس زدن های عصبی کمیل بود،با حرفی که سمانه زد ،دیگر کمیل نتوانست بیخیال بماند و با تعجب نگاهی به سمانه انداخت:
ــ آقا کمیل چرا شکایت نکردید؟چرا گفتید شکایت کردید اما شکایتی در کار نبود؟
کمیل نمی دانست چه به دختر لجباز و کنجکاوی که روبرویش ایستاده بگوید،هم عصبی بود هم نگران.
به طرف سمانه برگشت و با لحت تهدید کننده ای گفت:
ــ هر چی دیدید و شنیدید رو فراموش میکنید،از بس فیلم پلیسی دیدید ،به همه چیز شک دارید
ــ من مطمئنم این..
با صدای بلند کمیل ساکت شد،اعتراف می کند که وقتی کمیل اینطور عصبانی می شد از او می ترسید!!
ــ گوش کنید ،دیگه حق ندارید ،تو کار من دخالت کنید ،شما فقط دخترخاله ی من هستید نه چیز دیگری پس حق دخالت ندارید فهمیدید؟
و نگاهی به چهره ی عصبی سمانه انداخت
سمانه عصبی با صدایی که سعی می کرد نلرزد گفت:
ــ اولا من تو کارتون دخالت نکردم،اماوقتی کاراتون به جایی رسید که به منو صغری آسیب رسوند دخالت کردم.ثانیا بدونید برای من هیچ اهمیتی ندارید که تو کارتون دخالت کنم،و اینکه اون ماشین چند روزه که داره منو تعقیب میکنه!
کمیل وحشت زده برگشت و روبه سمانه گفت:
ــ چرا چیزی به من نگفتید ها؟؟
سمانه لبخند زد و گفت:
ــ دیدید که من پلیسی فکر نمیکنم و چیزی هست که داری پنهون میکنید
کمیل از رو دستی که از سمانه خورده بود خشکش زده بود
سمانه از کنارش گذشت؛
ــکجا؟
ــ تو کار من دخالت نکنید
کمیل از لجبازی سمانه خنده اش گرفته بود اما جلوی خنده اش را گرفت:
ــ صبر کنید سویچ ماشینو بیارم میرسونمتون
کمیل سریع وارد باشگاه شد بعد اینکه همه کارها را به حامد سپرد و سویچ ماشین را برداشت از باشگاه خارج شد ،اما با دیدن جای خالی سمانه عصبی لگدی به لاستیک ماشین زد:
ــ اه لعنتی
نمی دانست چرا این دختر آنقدر لجباز و کنجکاو است،و این کنجاوی دارد کم کم دارد کار دستش می دهد،باید بیشتر حواسش را جمع کند فکر نمی کرد سمانه آنقدر تیز باشد و حواسش به کارهایش است،نباید سمانه زیاد کنارش دیده شود،نمیخواهد نقطه ضعفی دست آن ها بدهد.
نفس عمیقی کشید و دوباره به یاد اینکه چطور از سمانه رودست خورده بود خندید...
***
خسته وارد خانه شد،سلامی کرد و به طرف اتاقش رفت که با صدای مادرش در جایش ایستاد؛
ــ شنبه خانواده ی محبی میان
ــ شنبه؟؟
ـــ آره دیگه،پنجشنبه انتخاباته میدونم گیری فرداش هم مطمئنم گیری ،شنبه خوبه دیگه
سمانه سری تکان داد و به "باشه" ای اکتفا کرد و به اتاقش رفت...
🍁فاطمه امیری زاده🍁
💗#نگاه_خدا💗
#قسمت_هیجدهم
بعد کلاس رفتم سمت خونه...
اصلا حال و حوصله غذا درست کردن نداشتم یه یاد داشت نوشتم زد به در ورودی که بابا جون من حالم خوب نبود وقت غذا درست کردن نداشتم شرمنده
رفتم تو اتاقم مغزم داشت میترکید
دیدم گوشیم داره زنگ میخوره
خاله زهرا بود حوصله جواب دادنشو نداشتم گوشیمو گذاشتم رو بی صدا
یه دفعه دیدم یه پیام اومد باز کردم دیدم شماره ناشناسه : سلام عزیزم لطفان بیا تلگرام یه چیزی فرستادم برات ببین این دیگه کی بود رفتم تلگراممو باز کردم چند تا عکس بود دانلود کردم تا باز بشه وااییی اصلا باورم نمیشد یاسری با دخترای مختلف با لباسای خیلی بد
با دیدن عکسا حالت تهوع بهم دست داد مستقیم رفتم سمت سرویس بهداشتی
یه کم سبک شده بودم رفتم سمت آشپز خونه یه مسکن پیدا کردم خوردم
گوشیمو هم خاموش کردم دراز کشیدم
چشمم به عکس مامان افتاد اشکم سرازیر شد
مامان جون ببین با رفتن حال و روزمو
چرا خدای تو منو نگاه نمیکنه
یعنی من از این آشغالا هم کثیف ترم
این چه بخت شومیه که من دارم
اینقدر گریه کردم که خوابم برد
صبح با صدای زنگ ایفون بیدار شدم ،یکی دستشو گذاشته بود رو زنگ ولم نمیکرد
رفتم پایین نگاه کردم دیدم عاطفه اس
درو باز کردم با چه عصبانیتی داره میاد ،تو دستشم یه جعبه شیرینی بود
خوابم میاومد چشمام به زور باز میشد
عاطی: دختره دیونه معلوم هست کجاییی؟
دیگه میخواستم درو بزنم بشکنم
-بروسلی هم شدی ما خبر نداشتیم پس...
عاطی: گوشی وا مونده ت چرا خاموشه ،مجبور شدم زنگ بزنم واسه حاجی ،که گفت نوشته بودی حالت خوب نیست - نترس بابا ،نمردم که ،تازه میمردمم چرخه طبیعت همچنان ادامه پیدا میکرد
عاطی: وااااییی از دست تو...
- حالا بیا بریم بشینیم
عاطی جان قربون دستت ،من تا برو دست و صورتمو بشورم یه چایی اماده کن
عاطی:: وااااییی روتو برم هی
(رفتم دست و صورتمو شستم اومدم تو آشپر خونه )
- به به چه کردی تووو خانوووم ،الان دیگه وقت شوهر کردنته ،حالا برو پیش اون شهید جونت دست به دامن شو
عاطی: نه مثل اینکه کلن قاطی کردی، در ضمن الان باید بریم دست به دامن بشیم واسه جنابعالی نه من ،شما کارتون گیره
- واااییی عاطی یادم ننداز...
اصلا حالم خوب نیس...
💗#خریدار_عشق💗
#قسمت_هیجدهم
بعد از کمی این طرف و اون طرف کردن بلند شدم و یه دوش گرفتم بعد خوردن ناهار
همه مشغول آماده شدن شدیم
لباس خوشکلی که خریدمو پوشیدم
یه لباس خریدم که هم مانتو میشد گفت هست هم پیراهن یه شال سفید هم گذاشتم
یه عطر خوش بو زدم
اهل آرایش کردن نبودم ،
کیف کوچیک مو برداشتم و رفتم پایین
مامان و بابا روی مبل نشسته بودن ومنتظر من بودن - من آمادم بریم
بابا با دیدنم اومد سمتم ،پیشونیمو بوسید : انشاءالله عروسی خودت
مامان: انشاءالله
لباست خیلی قشنگه بهار - خیلی ممنونم ،
همه حرکت کردیم سمت محضر
وارد محضر شدیم مهمونا کم کم اومده بودن
بعد احوالپرسی با مهمونا رفتم سمت جایگاه عروس دوماد...
چند تا عکس از خودم و سفره عقد گرفتم
بعد مدتی زن دایی اومد سمتم
بلند شدم و سلام کردم ( زن دایی بغلم کرد )
زندایی: سلام عزیز دلم، انشاءالله جشن عقد خودت (میدونستم منظورش چیه)
خیلی ممنون
چند باری بود که زنداییم واسه پسرش سعید میاومدن خواستگاری
منم هر بار جواب منفی میدادم
سعید پسره خیلی خوبی بود، ولی نمیدونم چرا هیچ حسی بهش ندارم با صدای صلوات مهمونا متوجه شدم عروس و دوماد اومدن منم یه لبخندی زدمو نشستم روی صندلیشون
بعد مدتی جواد و زهرا اومدن که بشینن که من با لبخند نگاهشون میکردم...
جواد: بهار جان ،اینجا الان جای ماستااا، انشا سری بعد نوبتت شد بیا بشین اینجا
- میدونم ،بلند شدنم از اینجا خرج داره...
( زهرا خندید)
جواد: عع خرج دیگه چیه، بلند نشی بغلت میشینمااا
- بشین ، منم جیغ میکشم آبروی جناب سروان میره...
جواد: الان چی میخوای؟
- دوتا تراول ناقابل...
جواد: چرا دوتا
- نکنه میخوای زهرا پول یکیشو بده ،آخ آخ آخ از همین اول زندگی داری خسیس بازی در میاری؟
جواد: باشه بابا ،بیا بگیر
حالا پاشو دارن نگاهمون میکنن...
- ای قربونت برم من ،بفرمایید
بعد از تمام شدن مراسم ،رفتیم خونه، زهرا هم همراه جواد رفتن دور دور،آخر شب اومدن خونه...
💗#انتظار_عشق💗
#قسمت_هیجدهم
(توی راه ماجرا رو واسه حامد تعریف کردم)
حامد: تو دیگه کی هستی ، عزرائیل و پیچوندی - عزرائیل چون دید داداش این دختره نمیتونه بیاد سر خاکش ،گفت یه مهلت دیگه بهش بدم
حامد: چه روزای سختی بود هانیه!
خدا رو شکر که سالمی - اره خدا رو شکر ، حالا بگو خوب شدم یا نه؟
حامد: دیونگیت که فرقی نکرده، ولی الان خانم تر شدی ...
رسیدیم خونه ساعت ۹ بود ،درو آروم باز کردم
مامان و بابا داخل پذیرایی نشسته بودن داشتن تلویزیون نگاه میکردن
اول من رفتم داخل ،حامد پشت در بود - سلام به اهل خانه
بابا : سلام ،کجا بودی تا این موقع شب
- رفته بودم یه عزیزی رو ببینم..
مامان : حالا این عزیزت اسم نداره - چرا ، اتفاقن عزیزمو هم همرام اوردم گفتم شاید شما هم دلتون بخواد ببینینش
مامان: جدی ،کجاست؟
- عزیززززم بیا داخل
مامان با دیدن حامد از خوشحالی جیغ میکشید انگار دختر ۱۵ ساله است...
بابا هم شوکه شده بود از خوشحالی نمیدونست چی بگه-
مامان: هانیه تو خبر داشتی ور پریده؟
- مامان جون ،خوده شازده پسرتون گفت که چیزی نگم ،برین گوششو بکشین دیگه اینکارا رو نکنه
مامان: واییی دلت میاد - هیچی آقا حامد از راه نرسیده شروع شد
حامد: خاله سوسکه ،حسودیت شده؟
- من برم تو اتاقم ،تا دچار کبود عاطفه نشدم
بابا: هانیه برو لباسات و عوض کن بیا شامتونو بخورین ؟
- باشه بابا جون
لباسمو عوض کردم ،نمازمو خوندم ،رفتم پایین تو آشپز خونه
موقع غذا خوردن منو حامد فقط به همدیگه نگاه میکردیم و میخندیدیم
چقدر دلم برای این نگاهها تنگ شده بود
بعد خوردن شام شب به خیر گفتم و رفتم تو اتاق حامد
منتظرش شدم تا بیاد
حامد درو باز کرد تا منو دید ترسید
- چیه نکنه عزرائیل دیدی
حامد: بعید نیست که نباشی
اینجا چیکار میکنی ؟
- اومدم سوغاتیمو بگیرم
حامد: پاشو برو صبح بهت میدم
- اوووو تا صبح کی صبر میکنه ،همین الان بده
حامد: ای خدااا چرا اینو نبردی از دستش راحت بشم
- خدا میگه باهمدیگه باید بریم پیشش تنهایی قبولش نمیکنم
(رفت سر چمدونش ، یه پیراهن صورتی خیلی خوشگل آورد بیرون )
حامد: بیا بگیر و برو...
- واییی چه خوشگله داداشی، خوش به حال خانم آینده ات که خوش سلیقه ای ...
حامد: خوبه خوبه ،مزه نریز ،حالا برو که خستم - چشم( صورتشو بوسیدم) شب بخیر
رفتم تو اتاقم ،رفتم جلوی آینه ،لباسو بالا گرفتم خیلی خوشگل بود ،لباسو گذاشتم داخل کمد رفتم دراز کشیدم روی تخت که چشمم به کارت عروسی افتاد...
🍁#رمان_خــــواب_هـــای_آشــفــتــه🍁
#قسمت_هیجدهم
وارد نماز خانه که شد همه دورش جمع شدند، با حوصله با یکی یکی دخترها سلام و احوال پرسی کرد. حتی آن دختر رنگین چشمی که روز اول در میان حرفهایش صدای گربه درآورده بود.
میدانستم یادش هست اما به روی خودش نمی آورد. انگار ذهنش شبیه یک کتابخانه مرتب و قفسه بندی بود که هروقت میخواست یک کتاب از آن درمی آورد و شروع میکرد به خواندن، اصلا هیاهو و سوالات مکرر و بحث های جدید و جنجالی، فکرش را بهم نمی ریخت بازهم می توانست برگردد سر آخرین خطی که ساعتها پیش گفته بود!
دلم میخواست بپرسم چطور چنین حافظه ای دارد و اگر جواب داد بخاطر مطالعه زیاد، تف کنم کف دستش.
چیزی حدود نیم ساعت بعد بلاخره رفت سر اصل مطلب. جملاتش مثل موج ساحل بود. یکدفعه بالای سر ذهنت ظاهر می شد و وجودت را میکشید سمت خودش!
به خودت که می آمدی دریای گفته هایش دور و برت را گرفته بود.
لبهایش را روی هم فشار داد و بعد از مکثی گفت: "بن بازِ روزگار"
برای آدم با خدا، درِ دیگه ای توی بن بستها باز میشه که باز شدن اون در، درهای دیگه رو، درهای شرف کُش رو به روش می بنده. این چه دریه؟ "درِ توکل به خدا" بهش میگن: اینجا بن بسته!
میگه: خدایی که من می شناسم بن بستو هم میشکافه!
بن بست چیه؟! از نظر خدا بن بست نداریم. همه بن بست ها با دستِ قدرت خدا بن بازه، راه داره...
دیگر نتوانستم جلوی دهنم را بگیرم. بدون ترس از قضاوت بقیه گفتم: یکیو به زور کتک و کلک میبرن تویه پارتی میبینه نه راه پس داره نه پیش، یه مشت کفتار عوضی دوره اش کردن، بن باز این بدبخت کجاس؟
نگاهش را از بین چشم های خیره به من، عبور داد تا به چشم های طلبکارم رسید و گفت: امام علی(ع) میفرماید: "اگر آسمان ها و زمين راه را بر بنده اى ببندند و او تقواى الهى پيشه كند، خداوند حتما راه گشايشى براى او فراهم خواهد كرد و از جايى كه گمان ندارد روزى اش خواهد داد."
به لحظه فرارم از آن جهنم پر سر و صدا فکر کردم. به خیالم با تلاش خودم از آن مرداب مطعفن فرار کرده بودم بخاطر همین هم مدام با خدا کلنجار میرفتم که... یک لحظه تمام وجودم درگیر این جمله شد.
اصلا چطور توانستم از آن همه جمعیت با گرگهای نگهبانی که گوگو دورتا دور سالن گذاشته بود، فرار کنم؟!
یعنی قطع و وصل شدن برق سالن...اینکه به فکرم رسید بروم داخل ماشین مستخدم پشت شیشه های شراب قایم شوم...برنگشتن راننده تا چند دقیقه بعد...همه اینها نمی توانست چیزی غیر از دخالت یک نیروی ماورایی باشد!
از نمازخانه زدم بیرون. مدام در ذهنم میگفتم. پس چرا بعدش دوباره وسط پارک گیر افتادم؟ با عصبانیت زیر لب نجوا کردم: نمیشه!
دستی خورد روی شانه ام. برگشتم دستش را پیچاندم. دیدم فاطمه ست! دستش را رها کردم و پرسیدم: پس چرا دوباره گیر افتادم؟ چرا خدا گذاشت باز اون کثافتا بگیرنم؟
چشمهایش پر از تاسف شد. آرام گفت: سهل انگاری خودتو پای....
داد زدم : لااقل مثل بقیه هم قطارات میگفتی یه حکمتی داره، ولی تو کلا بقیه رو خطاکار میبینی...
با صدای بلندتری گفت: شایدم حکمتی باشه...گیر افتادن تیم قاچاق آدم و مواد چیز کمیه؟!
دهنم باز مانده بود، پرسیدم:
تو از کجا میدونی؟
💗#لــیــلا💗
#قسمت_هیجدهم
آخه حسين ! بابامونو كه ساواكي ها كُشتن ...
نديدي مادر چه بدبختي ها كشيد تا ما رو بزرگ كرد
مادر چه خيري ديد!ما دِين مونو به انقلاب ادا كرديم ...
حسين همچنان سكوت اختيار كرده بود، سكوتي كه هزاران سخن در جوف خود پنهان داشت
گويي سخنان علي را نمي شنود، گويي گوش به آوايي ديگرسپرده ، به آوايي دلنشين تر...
*
روي نيمكت چوبي پشت به محوطة چمن دانشكده نشسته است
دست بر لبه و چوب هاي نيمكت مي كِشد:
«چقدر حسين روي اين نيمكت مي نشست و با دوستاش و هم كلاسي هاش بحث مي كرد...»
حسين را هميشه در آن گوشه از دانشكده مي ديد،
دانشجويان پيرامون حسين جمع مي شدند و او با شور و حالي انقلابي برايشان سخن مي راند
ليلا هروقت از آن جا مي گذشت دوست داشت در جمع مشتاقان باشد
و به صحبت هاي اوگوش فرا دهد، صحبت هاي پُر حرارتي كه ديگران را مجذوب خويش ساخته بود...
حسين در نظر او مظهري از تلاش و غيرت بود ازدواج او با حسين مواجه شد با تعطيلي دانشگاه ها و شروع انقلاب فرهنگي
مدتي نگذشت كه حسين به جمع بسيجيان پيوست و بعدها به عضويت سپاه درآمد و او در انتظار تولد نوزاد خانه نشيني اختيار كرد
.
آه مي كشد وبه آسمان پيدا در لابلاي درختان چشم مي دوزد:
«حسين ! كجايي كه نيمكت هم جاي خالي تو رو احساس مي كنه ...
متروك وبي كس مونده ...
احساس تنهايي مي كنه ...
حسين ! اين جا خيلي بي سر و صداشده ... حتي پرنده هم پر نمي زنه
حركت شاخ و برگ درختان هم مُرده ...
نسيمي هم نمي وزه تا لااقل صدات رو به گوش برسونه ...
حسين ! حسين !
باورم نمي شه كه ديگه برنمي گردي ، دانشگاه بدون تو ديگه صفايي نداره »
سرش را به لبة نيمكت مي گذارد و شروع به گريه مي كند
مي خواهد در آن گوشة دنج و خلوت زار بزند، فرياد بكشد ...
نام حسين همراه ناله از دهانش خارج مي شود گريه اش شدت مي گيرد
عنان از كف مي دهد در اين حال غرق بود كه صداي مردي او را از گريه كردن بازمي دارد سر از لبة نيمكت برمي دارد.
آن سوي نيمكت مردي را مي بيند بلند بالا باته ريش و كاكُلي سفيد افشان بر پيشاني
مرد سامسونت را روي نيمكت مي گذارد
چشم هاي خرمايي اش از پشت عينك به او دوخته مي شود:
- خانم ببخشيد! مثل اينكه حالتون خوب نيست ... مشكلي پيش آمده ؟
ليلا لحظاتي مات و مبهوت به او مي نگرد
دستپاچه صورت خيسش را با لبة چادر پاك كرده ، بريده بريده مي گويد:
- نه ! مهم نيست
مرد عينك را روي بيني جابه جا مي كند و مي گويد:
- ببخشيد خانم ! قصد من فضولي نبود، راستش روي نيمكت پشت آن درخت نشسته بودم
كه صداي گريه شما رو شنيدم ... متأثر شدم ، جسارت كرده ومزاحم شما شدم
ليلا باعجله بلند مي شود.
چادر بر سرش جابه جا مي كند و با دستپاچگي مي گويد:
- خيلي ببخشيد من هم شمارو ناراحت كردم
مكث مي كند، اين پا و آن پا مي كند نمي داند ديگر چه بگويد
سرش را پايين انداخته خداحافظي مي كند و به سرعت از آن جا دور مي شود
*
بعد از ماه ها دوري از دانشگاه وارد كلاس مي شود
ديدن صندلي ها، تخته وميز استاد
و ياد روزهاي خوش گذشته ، گرمي مطبوعي در تار و پود وجودش مي دواند
براي لحظه اي احساس مي كند همان دختر چند سال پيش است كه تازه قدم به دانشگاه گذاشته بود
حتي براي لحظه اي فراموش مي كند كه ازدواج كرده
بچه اي دارد و حسينش هم شهيد شده است
روي صندلي مي نشيند و با سرانگشت ضربه هايي ملايم بر دسته مي كوبد
غرق در رؤيا مي شود و نگاهش از خلال پنجره به آسمان پرواز مي كند
با ورود استاد، همهمة دانشجويان آرام مي شود
ليلا چشم ازبرگرفته ، به استاد مي نگرد
يكباره با ديدن او يكه مي خورد، چشمانش از تعجب گِرد مي شود:
«باور نمي كنم ! پس او... اون آقاهه ...»
استاد سامسونت را روي ميز مي گذارد، رو به دانشجويان كرده
دو دستش را درهم قلاب مي كند و با لبخندي كه به صورتش نقش بسته ، مي گويد:
«دوستان عزيز!
حميد لطفي هستم
مفتخرم كه درس شرح مثنوي را با شما داشته باشم...
- ليلا جون ! نمي خواد زحمت بكشي ... بيا بشين
ليلا سيني چاي را جلوي اومي گذارد، لبخند زنان مي گويد:
«چه عجب ! از اين طرفا! راه گم كردين !»
سلطنت ، با مهرباني او را نگاه مي كند
و بعد نگاهش را به تاقچه و عكس حسين مي دوزد، حزن انگيز مي گويد:
- خدا رحمتش كنه ، با امام حسين و شهداي كربلا محشورش كنه
انگار همين ديروز بود كه تو مسجد مُكّبري مي كرد
صداي اذانش هنوز تو گوشمه .سپس رو به ليلا با لبخند مي گويد
- حسين ! واقعاً حُسن سليقه داشت ، خودش گُل بود خانم گُلي هم گرفت
لي
💗#داستان_ظهور💗
#قسمت_هیجدهم
ما هنوز از شهر مكّه فاصله زيادى نگرفته ايم كه خبر ناگوارى از آن شهر به ما مى رسد.
به امام خبر مى رسد مردم مكّه شورش و انقلاب كرده اند و فرماندار شهر را به قتل رسانده اند.
اكنون امام دستور مى دهد تا لشكر به سوى مكّه باز گردد.
خبر به مردم مكّه مى رسد. آنها مى دانند كه نمى توانند با اين لشكر مقابله كنند، بنابراين با گريه، خدمت امام مى رسند و مى گويند: "اى مهدى آل محمّد، توبه ما را بپذير".
شما فكر مى كنيد آيا امام توبه آنها را مى پذيرد؟
آرى درست حدس زده ايد، او فرزند همان كسى است كه وقتى نگاهش به "ابن مُلجَم" افتاد به پسرش، امام حسن(ع) فرمود: "پسرم با او مهربان باش و در حقّ او احسان كن، مبادا او گرسنه بماند".
على(ع) در حالى كه فرقش با شمشير ابن ملجم شكافته شده بود، سفارش قاتل خويش را به فرزندش مى كرد !
امام زمان فرزند همان على(ع) است. او تمام مردم مكّه را مى بخشد!
به راستى، كدامين حكومت است كه چنين عطوفت و مهربانى داشته باشد؟
آيا تا به حال شنيده اى كه مردم شهرى قيام كنند و فرماندار را كه نماينده حكومت است به قتل برسانند; امّا آن حكومت همه مردم را ببخشد؟
آنانى كه مردم را از امام زمان و دوران ظهور مى ترسانند، ندانسته آب به آسياب دشمن مى ريزند.
چرا ما ندانسته، چنين عمل مى كنيم؟
چرا به جاى آنكه شوق و اشتياق مردم را به ظهور زياد كنيم، آنان را بيشتر مى ترسانيم، اين همان چيزى است كه دشمنان مكتب تشيّع مى خواهند.
امام زمان ما، مظهر رحمت و مهربانى خداوند است.
او مى آيد تا مردم دنيا، مهر و محبّت را در وجود او بيابند.
به هر حال امام، تمام مردم مكّه را مى بخشد; فرماندارى جديد براى شهر مشخص و سپس به سوى مدينه حركت مى كند.
هنوز چند منزل از مكّه دور نشده ايم كه خبر جديدى مى رسد: مردم مكّه بار ديگر انقلاب كرده و فرماندار جديد را هم كشته اند.
امام اين بار تصميم مى گيرد تا شهر مكّه را از وجود آن ظالم ها پاك كند. او گروهى از ياران خود را به مكّه.
نویسنده کتاب:دکتر مهدی خدامیان
🔑🌹کلیدبهشت🔑🌹
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
💗#هفت_شهر_عشق💗
💗#قسمت_هیجدهم💗
آفتاب بالا آمده است و سربازان ابن زياد پشت درِ خانه عمرسعد آمده اند.
صداى شيهه اسب ها، عمرسعد را از خواب بيدار مى كند. با دلهره در را باز مى كند:
ــ چه خبر شده است؟ اين جا چه مى خواهيد؟
ــ ابن زياد تو را مى خواند.
عمرسعد، از جا برمى خيزد و به سوى قصر حركت مى كند. وقتى وارد قصر مى شود به ابن زياد سلام مى كند و مى گويد: "اى امير، من آماده ام كه به سوى كربلا بروم و فرماندهى لشكر تو را به عهده بگيرم". ابن زياد خوشحال مى شود و دستور مى دهد تا حكم فرماندهى كلّ سپاه براى او نوشته شود.
عمرسعد حكم را مى گيرد و با غرور تمام مى نشيند. ابن زياد با زيركى نگاهى به عمرسعد مى كند و مى فهمد كه او هنوز خود را براى كشتن حسين آماده نكرده است. براى همين، به او مى گويد: "اى عمرسعد، تو وظيفه دارى لشكر كوفه را به كربلا ببرى و حسين را به قتل برسانى".
عمرسعد لحظه اى به فكر فرو مى رود. گويا بار ديگر ترديد به سراغش مى آيد. برود يا نرود؟ او با خود مى گويد: "اگر من موفق شوم و حسين را راضى كنم كه صلح كند، آن وقت آيا ابن زياد به اين كار راضى خواهد شد؟".
ابن زياد فرياد مى زند: "اى عمرسعد! من تو را فرمانده كل سپاه كردم، پس آگاه باش اگر از جنگ با حسين خوددارى كنى گردن تو را مى زنم و خانه ات را خراب مى كنم".
عمرسعد با شنيدن اين سخن، بر خود مى لرزد. تا ديروز آزاد بود كه يا به جنگ حسين برود و يا به گوشه خانه اش پناه ببرد، امّا امروز ابن زياد او را به مرگ تهديد مى كند.
اكنون او بين دو راهى سخت ترى مانده است، يا مرگ يا جنگ با حسين. او با خود مى گويد: "كاش، همان ديروز از خير حكومت رى مى گذشتم". اكنون از مرگ سخن به ميان آمده است!
چهره عمرسعد زرد شده است و با صدايى لرزان مى گويد: "اى امير! سرت سلامت، من به زودى به سوى كربلا حركت مى كنم". او ديگر چاره اى جز اين ندارد. او بايد براى جنگ، به كربلا برود.
نویسنده:دکترمهدی خدامیان
کلیدبهشت🗝🏰
eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
💗#معجزه_دست_دادن💗
💗#قسمت_هیجدهم💗
روانشناسان در تحقيقاتى كه انجام داده اند به اين نتيجه رسيده اند كه در ارتباط ميان انسان ها، 70 درصد انتقال پيام ها با زبان بدن (حالات و اشاره هاى غير كلامى) صورت مى گيرد و فقط 30 درصد پيام ها با سخن گفتن منتقل مى شود و در ضمن پيامى كه از طريق زبانِ بدن ارسال مى شود از نظر دقّت و هم از نظر اعتبار بر پيام زبانى برترى دارد.
در مورد پيام هاى غير كلامى سخن بسيار گفته شده است و محقّقان در زمينه مقايسه پيام هاى كلامى و پيام هاى غير كلامى، بررسى هايى انجام داده اند.
اگر دقّت كنيد متوجّه مى شويد كه واكنش به پيام هاى غير كلامى بسيار سريع تر از واكنش به پيام هاى كلامى مى باشد وقتى طرف مقابل شما به روى شما لبخند مى زند يا به شما خيره مى شود در تفسير و واكنش به اين علائم درنگ نمى كنيد، و به بيان ديگر ما نيازى به فكر كردن براى درك اين پيام هاى غير كلامى نداريم، امّا در زمينه پيام هاى كلامى نياز به زمان بيشترى داريم تا منظور طرف مقابل را درك كنيم چون فهم و درك يك پيام كلامى نياز به فكر كردن دارد.
خلاصه آن كه پيام هاى غير كلامى در مقايسه با پيام هاى كلامى، كمتر مورد توجّه قرار مى گيرند به اين معنى كه ما به سرعت مى توانيم به مقصود و معنى اين پيام ها پى ببريم.
نكته ديگر آن كه گاه ابراز مستقيم هيجانات ما، مورد پسند ديگران قرار نمى گيرد براى مثال وقتى براى اوّلين بار با فردى ملاقات مى كنيد اگر در همان لحظه اوّل ديدار بخواهيد كه با كلام، محبّت خود را به او ابراز كنيد و به او بگوييد: "من شما را دوست دارم"، چه بسا اين كار موجب سوء تفاهم گردد و مخاطب شما را به ريا و تظاهر متهّم كند.
اگر شما در همان برخورد اوّل، از طريق دست خود محبّت خود را ارسال كنيد و با او صميمانه دست بدهيد به راحتى اين پيام توسط او دريافت مى شود و او عمق محبّت شما را از دست هاى گرم شما متوجّه مى شود.
و جالب است بدانيد كه پيام هاى غير كلامى از نظر فرهنگى، همگانى هستند و در هر زمان و مكان به كار مى آيند وقتى شما با فردى روبرو شويد كه زبان او با زبان مادرى شما فرق دارد و شما قادر به ايجاد ارتباط كلامى نيستيد، مى توانيد با لبخند و دست دادن، صميميّت خود را به قلب او ارسال كنيد.
حتماً براى شما پيش آمده است كه شما سخنى را به مخاطب خود مى گوييد، امّا او منظور شما را درك نمى كند و اين نشانه اين است كه پيام هاى كلامى، گاه در هاله اى از ابهام هستند، ولى پيام هاى غير كلامى مثل دست دادن كاملاً واضح و روشن هستند و هيچ گونه ابهامى ندارند.
از طرف ديگر در ارزيابى هايى كه انجام گرديده، اين نكته روشن شده است كه اثر پيام هاى غير كلامى (مثل دست دادن، لبخند زدن و...) 3 تا 4 برابر اثر پيام هاى كلامى مى باشد.
حال كه سخن ويژگى هاى كلّى پيام هاى غير كلامى را بيان كرديم، به اين موضوع مى پردازيم كه براى ارسال پيام هاى غير كلامى 5 راه اساسى وجود دارد:
1 - حالات چهره: سخنور رومى "سيسرون" بيش از دو هزار سال قبل گفته است: "چهره، تصوير روح است" و امروزه هم علم روانشناسى اين مطلب را ثابت كرده است كه احساسات و عواطف ما در چهره ما منعكس مى شود.
در چهره انسان در همان سال هاى اوّليّه زندگى، هيجان هاى مختلف به وضوح و روشنى جلوه مى شود كه مهم ترين آن ها خشم، غضب، ترس، شادى، غم، تعجّب و تنفّر مى باشد.
2 - تماس چشمى: آيا تاكنون با كسى كه عينك تيره به چشم دارد مشغول گفتگو شده ايد؟ اگر چنين بوده است مى دانيد كه اين حالت چقدر ناراحت كننده است، چون شما نمى توانيد چشمان طرف مقابل را ببينيد براى همين از واكنش هاى او بى خبر مى مانيد.
نویسنده:دکتر مهدی خدامیان
♥⃢ 🌿 eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
💗#لطفا_لبخند_بزنید💗
💗#قسمت_هیجدهم💗
ما بايد توجّه داشته باشيم كه لبخندى كه براى مسخره كردن ديگرى باشد، نه تنها براى ما آرامش را به ارمغان نمى آورد بلكه باعث ناراحتى فرد ديگرى شده و به همين دليل بعد از مدتى انرژى منفى آن، گريبان گير خود ما مى شود و ما را دچار غم واندوه مى كند.
همواره سعى كنيد هنگام لبخند از صميم قلب به طرف مقابل خود محبّت بورزيد و بدانيد فقط در اين صورت است كه مى توانيد در قلب او نفوذ كنيد.
ما انسان ها به راحتى مى توانيم لبخندى را كه نشانه عشق و محبّت باشد از لبخندى كه از روى اجبار باشد تشخيص دهيم.
شما بايد تلاش كنيد تا همه مردم را دوست داشته باشيد و باور كنيد كه اين يكى از بهترين راههاى جذب رحمت الهى مى باشد.
اكنون كه عشق به همه مردم را در قلب خويش جاى داديد مى توانيد لبخندى دلنشين هم به لب داشته باشيد به گونه اى كه هر كس شما را ببيند مجذوب لبخندتان شود و به سوى شما كشيده شود و شما را در راه رسيدن به هدف و آرمان زيبايتان، يارى كند.
در روانشناسى لبخند، به اين نكته تأكيد مى شود كه ما بايد از صميم قلب احساس كنيم كه نسبت به خود و ديگران وظيفه اى داريم و آن وظيفه همان لبخند زدن و شاد جلوه كردن است.
لبخند مى تواند چرخ هاى زندگى اجتماعى ما را روغن كارى كند و جامعه ما را لذت بخش كند، شما تصور كنيد كه اگر در روابط اجتماعى ما لبخند وجود نداشته باشد چقدر روابط بين فردى ما با مشكل روبرو مى شود.
لبخند، پيام آور دوستى و محبّت مى باشد و باعث مى شود كه ما احساس بهترى نسبت به زندگى و جهان پيرامون خود داشته باشيم.
افرادى كه همواره با چهره اى اخمو با دنيا برخورد مى كنند، معمولاً در درون خود احساس وحشت مى كنند و آنها در واقع، تنش هاى درونى و خجالت خود را در پشت چهره عبوس خود پنهان مى كنند .
اما افرادى كه در جامعه با لبخند ظاهر مى شوند به اين وسيله نشان مى دهند كه شخصيتى مهربان و اجتماعى و خوش قلب دارند.
شايد شما خيال كنيد كه با لبخند زدن، مردم شما را فردى غير جدى بدانند اما بايد بدانيد اين لبخند تغييراتى بسيار اساسى در جسم و روان شما به وجود مى آورد كه نمونه بارز آن شادمانى است و در اين حالت تمام جسم شما تنظيم شده و ذهنتان شفاف تر مى شود.
آيا شما سخنى در مورد اكسير جوانى شنيده ايد؟
اكنون بدانيد كه لبخند بهترين اكسير جوانى است كه بشر در اختيار دارد، چيزى كه براى همه ما قابل دسترس است.
لبخند زدن باعث مى شود تا شما جذاب تر، زنده تر و جوان تر به نظر بياييد.
به هر حال مى توان در مورد فايده هاى لبخند زياد سخن گفت، لبخند زدن مى تواند فشار روانى بر شما را كاهش دهد و در واقع موجب گردد تا شما احساس خوشبختى و شادى كنيد.
اين نكته را هيچ گاه از ياد نبريد كه لبخند، واقعيتى شيرين است و زندگى را به كام شما دلنشين مى كند.
نویسنده:دکتر مهدی خدامیان
♥⃢ 🌿 eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19