💗#پـلاک_پنهــان 💗
#قسمت_چهل_و_چهارم
از ماشین پیاده شد و وارد دانشگاه شد،تصمیم گرفت که خودش شخصا به دانشگاه بیاید و رویا رضایی،که بعد از صحبت با سمانه به او مشکوک شده بود ،را ببیند.
وارد دفتر شد ،کمی جلوتر چشمش به در اتاقی افتاد که بر روی آن با خط زیبایی کلمه ی فرهنگی نوشته بودند افتاد.
دستگیره را فشار داد و وارد اتاق شد،با دیدن خانمی که پشت سیستم نشسته بود قدمی برگشت!
ــ معذرت میخوام ،فکر کردم اتاق خانم حسینی هستش
خانم از جایش بلند شد:
ــ بله اتاق خانم حسینی هستند ،بفرمایید
کمیل که حدس می زد این خانم رویا رضایی باشد قدمی جلو گذاشت و گفت:
ــ خودشون نیستن؟
ــ نه مسافرتن،بفرمایید کاری هست در خدمتم
ــ ببخشید میتونم بپرسم شما کی هستید؟
ــ رضایی هستم،مسئول علمی
ــ خانم رضایی خانم حسینی کجا هستن؟
ــ مسافرت
کمیل با تعجب پرسید:
ــ مسافرت
ــ بله،ببخشید شما؟
ــ از اداره اڱاهی هستم .
با شنیدن اسم اداره اگاهی برگه هایی که در دست رویا بودند بر زمین افتادند ،کمیل به چهره رنگ پریده اش خیره شد،رویا سریع خم شد و با دستان لرزان برگه ها را جمع کرد.
کمیل منتظر ماند تا برگه هایش را جمع کند،رویا برگه ها را در پوشه گذاشت و آرام معذرت خواهی کرد.
ــ چرا گفتید مسافرته؟
ــ خب ،خیلی ارباب رجوع داشتند،یه مدته هم نیستن گفتیم شاید رفته باشن مسافرت
ــ خانم سمانه حسینی چطور خانمی بودند؟
ــ نمیدونم خوب بودن،اما یه مدت بود مشکوک میزد،نمیدونم چش بود
ــ شما شخصی به اسم بشیری میشناسید؟
کمیل لحظه ای ترس را در چشمانش دید،ولی سریع حفظ ظاهر کرد و با آرامش گفت:
ــ بله،از فعالین اینجا هستن.
ــ آخرین بار کی دیدینشون؟
ــ دارید از من بازجویی میکنید ؟
ــ اگر بازجویی بود الان دستبند به دست توی کلانتری این سوالاتو از شما میپرسیدم
رویا ترجیح داد جوابش را بدهد تا اینکه پایش به آنجا باز شود.
ــ یک روز قبل انتخابات
ــ یعنی روز انتخابات ندیدنشون؟
ــ نه
ــ این مدت چی؟
ــ نه نیومدن دانشگاه
ــ یک سوال دیگه
ــ بفر مایید
ــ شما تو اتاق خانم حسینی چیکار میکنید
ــ سیستمم مشکل داشت روشن نمیشه،برای همین اومدم از این سیستم استفاده کردم ،ببخشید چیزی شده شما این سوالاتو میپرسید؟
کمیل سری تکان داد و از جایش بلند شد.
ــ نخیر،ممنونم خانم رضایی،با اجازه
ــ خواهش میکنم وظیفه بود،بسلامت
کمیل از اتاق بیرون رفت و از کنار اتاقی که در آن باز بود گذشت،متوجه سیستم روشنی شد،نگاهی به نوشته ی روی در انداخت با دیدن کلمه ی علمی پوزخندی زد،سریع از دانشگاه بیرون رفت و پیامی برای امیرعلی فرستاد.
ــ سلام.فیلمای دوربینای دانشگاه بخصوص اطراف دفترو بگیر و بررسی کن...
🍁فاطمه امیری زاده🍁
💗#تسبیح_فیروزه ای💗
#قسمت_چهل_و_چهارم
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم -رضا جان فکر کردی؟
رضا: درباره چی؟
- درباره عروسی؟
رضا: چشم ،یه کم فرصت به من بده یه خونه پیدا کنم ،هزینه عروسیمونم جور کنم - من عروسی نمیخوام، خونه هم همین اتاقی که الان داخلش هستیم عالیه
( رضا یه نگاهی به انداخت، دستشو گذاشت روی سرم)
رضا: تبم نداری آخه !
- عع جدی امااااا
رضا: خوب خانواده ات چی ؟ قبول میکنن؟
تازه از اون گذشته خودت دوست نداری لباس عروس بپوشی؟از اون مهمتر جهیزیه نمیخوای بیاری . -اولا،خانواده ام با من
دوما،نه مهم نیست برام لباس عروس بپوشم یا نه ،میریم ماه عسل مشهد ،تا حالا نرفتم
سومأ،شما زن میخواستین یا لوازم خانگی
رضا: شوخی کردم بابا ،چشم با خانواده ات صحبت کن ،هر چی گفتن من قبول میکنم - عاشقتم چشم ،پس دوهفته دیگه میریم مشهد؟
رضا: دوهفته دیگه؟ چرا ؟
- تولد امام رضاست بریم و برگردیم زندگیمونو شروع کنیم
رضا: واییی از دست تو، موندم کی فکر کردی، کی تقویم دیدی ، که من متوجه نشدم
- ما اینیم دیگه ..
رضا منو رسوند کانون ،بعد خودش رفت سپاه
وارد حیاط شدم که آقا مرتضی را دیدم - سلام آقا مرتضی!
مرتضی: سلام زنداداش ( زنداداش )
- میخواستم راجبه یه موضوعی باشما صحبت کنم
مرتضی: بفرمایید در خدمتم
- من متوجه نگاهای شما و نرگس شدم ،به نظرم این همه سکوت دیگه جایز نیستااا ( آقا مرتضی، صورتش از خجالت گر گرفته بود )
مرتضی: خوب،من نمیدونم نرگس خانوم....
- بله نرگسم به شما فکر میکنه ،البته اگه بفهمه که به شما چیزی گفتم منو میکشه
مرتضی: شما مطمئنین؟
- بله، لطفن به مادرتون بگین با عزیز جون صحبت کنه
مرتضی: چشم حتمن، دستتون درد نکنه که کمکم کردین
- خواهش میکنم،من دیگه برم فعلن
مرتضی: یا علی
💗#نگاه_خدا💗
#قسمت_چهل_و_چهارم
خاله ساعده صبحانه رو آورد توی اتاق ،خوردم
نیم ساعت سلما اومد خونه
وارد اتاقم شد
سلما: به خانم خانومااا ،خیلی واسه مامان خانوم ما عزیزین که صبحانه اتو آورده توی اتاق
- ببخشید دیشب تا صبح نخوابیدی !
سلما: (اومد کنارم دستشو گذاشت رو پیشونیم) نه خدا رو شکر تب نداری ،من برم لباسمو عوض کنم میام - سلما به کسی که چیزی نگفتی؟
سلما: چرا اتفاقن به همه گفتم ،فقط مونده خاجه حافظ شیرازی...
- بی مزه نزدیکای ظهر بابا و عمو حسین اومدن خونه ،بابا رضا اومد توی اتاقم
بابا رضا: خدا رو شکر که بهتری
( لبخندی زدم )
بابا رضا: سارا جان واسه غروب بلیط گرفتم برگردیم -
( خیلی خوشحال بودم که بر میگردیم خونه): باشه بابا جون
موقع ناهار سلما با غذاش بازی میکرد و چیزی نمیخورد ( منم با اینکه حالم خوب نبود ،نمیخواستم کسی چیزی بفهمه گفتم)
- سلما جوون به همین زودی دلت واسه علی اقا تنگ شده غذا نمیخوری؟
( همه خندیدن و سلما سرخ شد )
بعد ناهار رفتم اتاقم وسیله هامو گذاشتم داخل چمدون دیدم سلما دم در اتاق داره نگام میکنه - بفرما داخل دم در بده...
سلما: نمیشه نرین سارا هنوز دوسه روز مونده تا تعطیلات تمام شه - یه عالم کار دارم باید برگردیم ،تازه میخوام واسه حاج بابا برم خاستگاری
( اومد بغلم کرد): من که از دلت باخبرم چه جوری میخندی تو دختر ( حرفی نزدم)
بابا رضا: سارا بابا اماده ای بریم فرود گاه - اره بابا جون ( خاله ساعده رو بغل کردم ) : خاله جون خیلی خسته شدین این مدت
خاله ساعده: ای چه حرفیه سارا جان تو هم مثل سلمایی برام - میدونم
رو به سلما کردمو : خیلی دلم برات تنگ میشه ،حتمن زود بیاین ایران ( سلما اشک میریخت و چیزی نمیگفت ،فقط منو سلما میدونستیم علت این گریه ها چیه).
عمو حسین مارو برد فرودگاه
عمو حسین و بابا رضا همدیگه رو بغل کردن و خدا حافظی کردن سوار هواپیما شدیم
سرمو گذاشتم روی دستای بابا
- بابا جون
بابا رضا: جانم بابا
-میشه تادو سه روزکسی نفهمه که رسیدیم؟
بابا رضا: چرا سارا جان
-میخوام یه کم استراحت کنم ...
بابا رضا: چشم بابا...
💗#خریدار_عشق💗
#قسمت_چهل_و_چهارم
بعد از مدتی رسیدیم به بهشت زهرا
بدون هیچ سوالی از ماشین پیاده شدم
سجاد هم شاخه گل و از رو داشتبرد برداشت و از ماشین پیاد شد
دست در دست هم وارد بهشت زهرا شدیم ،رفتیم سمت گلزار شهدا
بعد از مدتی سجاد ایستادو نگاهی به سنگ قبر انداخت چهره اش پر از غم بود نشست کنار سنگ قبر ،گل و گذاشت روی سنگ قبر چشمم به اسم روی سنگ قبر افتاد
مرتضی اسدی،شهید مدافع حرم
نمیدونم چرا اینقدر این اسم آشنا بود
منم نشستم کنار سنگ قبر
سجاد: ترم اولی که دیدمت ،فهمیدم تو با همه دخترا فرق داری ، با اینکه چادری نبودی ،ولی حجابت منو مجذوب خودش میکرد ، با مرتضی درباره تو حرف زده بودم ،مرتضی هم همش میگفت،چرا اینقدر این دست و اون دست میکنی سجاد، برو باهاش حرف بزن
هر دفعه که میخواستم باهات حرف بزنم ،یه چیزی پیش می اومد و نمیتونستم حرف دلمو بهت بزنم ،
تا وقتی که مرتضی گفت میخواد بره سوریه
با شنیدن این اسم،همه چی از یادم رفت، حتی عشقی که تو قلبم به تو داشتم .
خانواده مرتضی بعد از مدتی راضی شدن ،ولی خانواده من نه
از مرتضی خواستم که صبر کنه تا با هم بریم
تا اینکه ، تو دوباره تو وارد زندگیم شدی، بعد از ماجراهایی که پیش اومد ،مرتضی گفت دیگه نمیتونه صبر کنه و رفت
بعد از مدتی از رفتش، خبر شهادتش و شنیدم ،داشتم دیونه میشدم ،وقتی تصمیم به رفتن گرفتم ،با مخالفت مامان رو به رو شدم ،بعدم که شرط تو... ( باشنیدن حرفای سجاد ،از خودمم بدم اومد، که چقدر خودخواه بودم و نزاشتم بره)
سجاد: بهار !
من عاشقتم ،حتی بیشتر از اونی که تصورش هم کنی ،تمام کارهایی هم که کردم ،فقط به این خاطر بود که دلبسته هم نشیم ،چون من دیر یا زود میرم ،دلم نمیخواست تو بیشتر اذیت بشی ،حلالم کن - به یه شرط...
سجاد ( خندید): نمیدونم چرا هر موقع میگی به یه شرط ،چهار ستون بدنم میلرزه
- نترس، از شرط قبلیم سخت تر نیست
سجاد: خوب بگو - تا زمانی که بری ،اینقدر عشقت و نثارم میکنی که جبران این چند وقت بشه
سجاد: ای به چشم
یه شرط دیگه هم دارم
سجاد: جانم بگو
- حق نداری روز رفتنت و به من بگی ،فقط یه روز مونده به رفتنت بهم میگی
سجاد: چرا - دلم نمیخواد لحظه شماری رفتنت و بکنم ،چون میدونم قبل از اینکه بری من میمیرم
سجاد: الهی قربونت برم ،چشم...
💗#انتظار_عشق💗
#قسمت_چهل_و_چهارم
به سمت پایگاه حرکت کردیم
وارد پایگاه شدین
مرتضی رفت برام یه صندلی آورد و خودش رفت
منم نشستم جلوی عکس شهدا
بسم الله گفتم و شروع کردم
با کشیدن عکس شهدا ،اشک از چشمام جاری میشد
نزدیک اذان ظهر بود که مرتضی اومد کنارم
مرتضی: هانیه جان ،پاشو بریم نماز خونه ،نمازتو بخون - چشم
به همراه مرتضی وارد ساختمون شدم
رسیدیم به نماز خونه
مرتضی در اتاق و بست که کسی داخل نشه
بعد با هم دیگه نماز خوندیم
و لقمه هارو بیرون آوردم و با هم خوردیم
یه دفعه در نماز خونه باز شد عع ببخشید اقا مرتضی ،نمیدونستم خانومتون هم هستن
_سلام
مرتضی: اشکال نداره ،کاری داشتی ،آقا یوسف ؟
آقا یوسف: حاجی کارتون داره
مرتضی: الان میام
آقا یوسف: با اجازه تون ،بازم شرمنده
مرتضی: هانیه جان پاشو بریم ،الان بچه ها میان واسه نماز - چشم
برگشتم داخل حیاط ،نشستم روی صندلی
شروع کردم به کشیدن ، که یه دفعه یه صدای اومد زنداداش میشه عکس مارو هم بکشی
رومو برگردوندم ،حسین اقا بود ،داداش مرتضی،
از جام بلند شدم - سلام حسین اقا،خوبین؟ عاطفه جون و بچه ها خوبن؟
حسین اقا : سلام، خدا رو شکر همه خوبن ، نگفتین عکس ما رو نمیکشین ؟
مرتضی با خنده از پشت سر گفت: داداش جان انشاءالله ،به درجه شهادت رسیدی ، به هانیه جان میگم عکستو بکشه
- عع اقا مرتضی ! زشته این حرفا چیه خدا نکنه
حسین آقا: انشاءالله ،فقط زنداداش عکس منو سفارشی بکش ( وایی خدااا، چه راحت دارن درباره شهادت صحبت میکنن)
مرتضی: داداش به موقع اومدی ،برو پیش حاجی ،داره لیست بچه ها رو اماده میکنه
حسین آقا: چشم، زنداداش فعلن با اجازه - به سلامت
مرتضی : خوب ببینم خانوم ما چه کار کرده از صبح تا حالا
-میخوام عکسا رو قاب کنم
مرتضی: خیلی قشنگ شده ، باشه با حاجی صحبت میکنم که همه عکسا رو قاب کنیم - دستت درد نکنه
مرتضی: حالا بریم خونه ،خسته شدی
- چشم
نزدیکای ساعت ۳ رسیدیم خونه
وارد حیاط شدیم
عزیز جون : هانیه ،مرتضی
منو مرتضی با هم گفتیم : جانم عزیز جون ( بعد خندمون گرفت)
عزیز جون: بیاین آش درست کردم ،ببرین بخورین - مرتضی جان تو برو خونه ،من میرم آش و میارم
مرتضی: چششم بانوو - سلام عزیز جون
عزیز جون: سلام به روی ماهت ،صبر کن الان آش و میارم - دستتون درد نکنه
عزیز جون: راستی امشب شام بچه ها هستن اینجا ،تو و مرتضی هم بیاین - چشم عزیز جون، اگه کمک خواستین صدام کنین
عزیز جون: باشه مادر، مریمم گفته زود میاد کمک - باشه پس من برم
عزیز جون: برو عزیزم....
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
#قسمت_چهل_و_چهارم
صدایش را شنیدم : چی شد آیه؟
من از ضعیف بودن بدم می آمد...
از الکی گریه کردن!
از این کم طاقتی هم بیزار بودم
اما حاال هم احساس ضعف میکردم
هم چشمانم تر شده بود و هم
کم طاقت شده بودم!
چشم باز کردم و خیره به سرامیک های مشکی سفید کف اطاق گفتم:استاد یه چیزی رو
میدونستید؟ علم وجود دروغگو و بی رحمیه!! خیلی دروغگو و بی رحم!
تلخندی زد و گفت: جالبه! توصیف جالب و منحصر به فردیه! چرا آیه؟
میگویم: اگر دروغگو و بی رحم نبود اینقدر راحت درصد نمیداد! اینقدر راحت از نبودن اون بچه بیگناه حرف نمیزد!
میگوید:آیه تو چرا اینقدر این بچه ها برات مهمن؟ وجدان کاریت ستودنیه اما تو قرار نیست برای
تک تک این بیمارها اینقدر غصه بخوری!اینجوری از پا درمیای
ممکنه تو تجربه کاریت هزار تا مثل مینا ببینی!
میگویم: من یه پرستارم!! میگن سخت ترین شغل دنیا کارگر معدن بودنه! ولی اونایی که اینوگفتن هیج وقت پرستار نبودند! پرستاری سخته نه برای اینکه شب کاری داره! نه برای اینکه باید
کارهایی رو انجام بدی که خیلی ها چندششون میشه
پرستاری سخته چون باید احساس خرج کنی! احساسی که شبیه یه آب روان میمونه ...باید رنج
ببینی و تسکین دهنده باشی...
این احساس اگه خرج نشه میگنده و میشه گند آب...میشه مرض! مرض مثل بقیه بودن مرض مثل بقیه بی خیال بودن! چون تو غرق تو باتلاق روز مرگی هات شدی! اما اگه خرج بشه
بیشتر میشه!
من برای تک تک این بچه ها احساس خرج میکنم
چون من یه پرستارم!
برعکس اگه اینجور نباشم از پا در میام
آرام میخندند در میان بغض مرا هم به خنده می اندازد خودکارش را روی میز رها میکند و میگوید:
تو باید به جای پرستار فیلسوف میشدی! چه فلسفه ای به هم بافتی! شاعری هم بهت میومد! بااین برداشتی که از این کار داشتی!
اعتراف میکنم تا به حال اینطور به مسائل نگاه نکرده بودم !
🍁#رمان_خــــواب_هـــای_آشــفــتــه🍁
#قسمت_چهل_و_چهارم
نگاهم با نگاه ابراهیم تلاقی کرد.
موبایلش را از روی میز برداشت و همانطور که به طرف در میرفت، گفت: ممنونم که اومدی.
دنبالش رفتم. حرصم گرفته بود. با خودم گفتم:
همین؟ ممنونم که اومدی؟!
قدم هایم را سریعتر کردم و از او جلو زدم پیش از آنکه بگذارم چیزی بگوید دویدم بیرون.
خانم عظیمی حالم را که دید چیزی نگفت و ماشین گرفت که برگردیم پرورشگاه، در راه به بیرون زل زده بودم اما چیزی نمی دیدم فقط مدام زیرلب به خودم میگفتم:
احمق!
سیل اشکی را که پشت پلکهایم بیقراری میکرد مثل بغضم فروخوردم. که یکدفعه سنگی از شیشه به ماشین خورد و شیشه را در صورت خانم عظیمی خورد کرد.
راننده آنقدر از صدای فریادهای سبزپوشان و مشت و لگدهایی که به کاپوت و سپر عقبی ماشینش میزدند، ترسیده بود که زد روی ترمز، داد زدم:
هوی برو مگه نمی بینی داره از سرو صورتش خون میاد.
صدایم را که شنید در آیینه نگاهی به خانم عظیمی انداخت و انگار تازه صدای ناله هایش را شنید.
جرات پیدا کرد. دور زد و از خیابانهای خلوت تر رفتیم طرف درمانگاه. دو هفته گذشت.
کار هر روزم شده بود سرزنش کردن خودم و گریه پیش خدا، یک شب قبل از اذان صبح از خواب پریدم. رفتم طرف نمازخانه ولی قفل بود.
آهسته رفتم طرف حیاط اما در سالن هم قفل بود. یک گوشه کنار پله ها نشستم و سرم را به نرده ها تکیه دادم و گفتم:
خدایا دلم معجزه میخواد. معجزه ای که با وجود بد بودنم حالمو خوب کنه، یه معجزه شبیه عشق!...با اینکه میدونم...*
💗#هفت_شهر_عشق💗
💗#قسمت_چهل_و_چهارم💗
شمر نزد عمرسعد مى رود و با او سخن مى گويد: "اى عمرسعد! اين گونه كه حسين مى جنگد تا ساعتى ديگر، همه ما را خواهد كشت".
تاريخ هيچ گاه اين سخن شمر را فراموش نخواهد كرد. حسينى كه جگرش از تشنگى مى سوزد و داغ عزيزانش را به دل دارد، طورى مى جنگد كه ترس وجودِ همه فرماندهان را فرا گرفته است. عمرسعد رو به شمر مى كند:
ــ اى شمر! به نظر تو چه بايد بكنيم؟
ــ بايد به لشكر دستور بدهى تا همه يكباره به سوى او هجوم آورند. تيراندازان را بگو تيربارانش كنند، نيزه داران نيزه بزنند و بقيّه سپاه هم سنگ بارانش كنند.
عمرسعد نظر او را مى پسندد و دستور صادر مى شود.
امام سوار بر اسب خويش در ميدان مى رزمد كه ناگهان، باران تير و سنگ و نيزه باريدن مى گيرد.
نگاه كن! امام، تك و تنها در ميدان ايستاده است. به خدا، هيچ كس نمى تواند غربت اين لحظه را روايت كند.
بيا، بيا تا ما به ياريش برويم. آن طرف خيمه ها، اشك ها، سوزها، زنان بى پناه، تشنگى! اين طرف باران سنگ و تير و نيزه! و مولاى تو در وسط ميدان، تنها ايستاده است.
بر روى اسب، شمشير به دست، گاه نگاهى به خيمه ها مى كند، گاه نگاهى به مردم كوفه. اين مردم، ميزبانان او هستند، امّا اكنون مهمان نوازى به اوج خود رسيده است!
سنگ باران، تير باران!
تيرها بر بدن امام اصابت مى كند. تمام بدن امام از تير پر شده است.
واى، خدايا! چه مى بينم! سنگى به پيشانى امام اصابت مى كند و خون از پيشانى او جارى مى شود.
امام لحظه اى صبر مى كند، امّا دشمن امان نمى دهد و اين بار تيرى زهر آلود بر آن حضرت مى نشيند.
نمى دانم چه كسى اين تير را مى زند، امّا اين تير براى امام حسين(ع) از همه تيرها سخت تر است. صداى امام در دشت كربلا پيچيده است: "بسم الله و بالله و على ملّة رسول الله، من به رضاى خدا راضى هستم".
تو در اين كارزار چه مى بينى كه در ميان اين همه سختى ها، اين گونه با خداى خويش سخن مى گويى؟
تير به سختى در سينه امام فرو رفته است. چاره اى نيست بايد تير را بيرون بياورد. امام به زحمت، تير را بيرون مى آورد و خون مى جوشد.
امام خون ها را جمع مى كند و به سوى آسمان مى پاشد و مى گويد: "بار خدايا! همه اين بلاها در راه تو چيزى نيست".
فرشتگان همه در تعجّب اند. اين حسين(ع) كيست كه با خدا اين گونه سخن مى گويد. قطره اى از آن خون به زمين بر نمى گردد. آسمان سرخ مى شود.
تاكنون هيچ كس آسمان را اين گونه نديده است. اين سرخى خون امام حسين()است كه در آسمانِ غروب، مانده است.
امام بار ديگر خون در دست خود مى گيرد و اين بار صورت خود را با آن رنگين مى كند. آرى! امام مى خواهد به ديار خدا برود، پس چهره خود را خون آلود مى كند و مى فرمايد: "مى خواهم جدّم رسول خدا مرا در اين حالت ببيند".
خونى كه از بدن امام رفته است، باعث ضعف او مى شود. دشمن فرصت را غنيمت مى شمارد و از هر طرف با شمشيرها مى آيند و هفتاد و دو ضربه شمشير بر بدن آن حضرت مى نشيند.
خداى من! امام از روى اسب با صورت به زير مى آيد، گويا عرش خدا بر روى زمين مى افتد.
اكنون امام با صورت به روى خاك گرم كربلا مى افتد.
آرى! اين سجده آخر امام حسين(ع) است كه ركوعى ندارد.
نویسنده:دکتر مهدی خدامیان
♥⃢ 🌿 eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19