🌹
ای خدایی که از روی عشق و محبت،
به آنکه حتی تو را نمیشناسد میبخشی... 😔💞
#فرازی_از_دعای_ماه_رجب
#یاحبیب
کلید بهشت🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
∞♥∞
🎞 توسل به حضرت ولی عصر(عجلالله) در گرفتاری ها
🎤 آیتالله بهجت
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج
کلید بهشت🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
✨﷽✨
🔴تلنگر
✍مردی از خانه ای که در آن سکونت داشت زیاد راضی نبود، بنابراین نزد دوستش در یک بنگاه املاک رفت و از او خواست کمکش کند تا خانه اش را بفروشد، بعد از دوستش خواست تا برای بازدید خانه مراجعه کند. دوستش به خانه مرد آمد و بر مبنای مشاهداتش، یک آگهی نوشت و آنرا برای صاحبخانه خواند.
خانه ای زیبا که در باغی بزرگ و آرام قرار گرفته، بام سه گوش، تراس بزرگ مشرف به کوهستان، اتاق های دلباز و پذیرایی و ناهار خوری وسیع، کاملا دلخواه برای خانواده های بچه دار.
صاحب خانه گفت دوباره بخوان! مرد اطاعت کرد و متن آگهی را دوباره خواند و صاحب خانه گفت : این خانه فروشی نیست!!! در تمام مدت عمرم میخواستم جایی داشته باشم مثل این خانه ای که تو تعریفش را کردی ، ولی تا وقتی که تو نوشته هایت را نخوانده بودی نمی دانستم که چنین جایی دارم.
خیلی وقت ها نعمت هایی را که در اختیار داریم را نمی بینیم چون به بودن با آنها عادت کرده ایم ، مثل سلامتی، مثل نفس کشیدن، مثل دوست داشتن، مثل پدر، مادر، خواهر و برادر، فرزند، دوستان خوب و خیلی چیزهای دیگه که بهشون عادت کردیم.
قدر داشته های خود را بدانیم
کلید بهشت🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
#چهار_شرط_رسیدن_به_سعادت
حضرت آیت الله نمازی شاهرودی پس از نقل تشرفشان به حضرت ولی عصر عجل الله فرموده بود: من فهمیده ام که برای توفیق و رسیدن به خیرات و مبرات و سعادت ها چند چیز خیلی با اهمیت است:🔻🔻🔻
✅ اول: #محبت_اهل_بیت (علیه السلام). هر قدر می توانید محبت به خاندان عصمت و طهارت، محمد و آل محمد، اولاد و ذراری آن ها را در دلتان بیشتر کنید. هر خدمتی که از دستتان بر می آید برای ذراری زهرا سلام الله علیها انجام دهید.
✅ دوم: #قرآن_خواندن، هر روز مقداری بخوانید، به هر اندازه که می توانید قرآن بخوانید.
✅ سوم: #نمازجماعت، را هرگز ترک نکنید، درباره امام جماعت تحقیق کنید، هر جایی که نماز جماعت بر پا می شود و امام جماعت مورد اعتماد است، شرکت کنید.
✅ چهارم: #نمازشب را ترک نکنید، از خدا بخواهید که به شما توفیق خواندن نماز شب را عطا کند، نماز شب آثار عجیبی دارد.
کلید بهشت🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن🍁
#قسمت_صد_و_سیزدهم
گوشیام را سر دادم داخل کیفم و سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم.
شاید چون برای آرش این دیدارها، بیرون رفتن ها عادی بود، روی من هم تاثیر گذاشته بود.
من به جز آقای معصومی با هیچ مرد دیگری اینطور راحت، هم کلام نشده بودم.
نباید تقصیر آرش بیندازم. خودم باید حواسم باشد. چه کنم که گاهی علاقه باعث میشود زیاد به خودم سخت نگیرم و می دانم اولین کسی که در این رابطه آسیب میبیند خودم هستم.
حالا اگر به هزار دلیل ازدواج من و آرش میسّر نشد تکلیف چیست؟ می توانم این همه خاطره و احساسی که خودم باعث به وجود آمدنشان هستم را دور بیندارم.
گوشیام زنگ خورد.
مادر نگران شده بود.
–دارم میام مامان جان، تو تاکسیام.
نتوانستم به مادر بگویم که با آرش بودم. چون مطمئنم ناراحت میشد و میگفت، مواظب نیستی.
–تاکسی؟ مگه با مترو نمیای؟
سکوت کردم و مدام در ذهنم دنبال حرفی میگشتم که نه راست باشد نه دروغ.
–با مترو بودم.
–خب؟
با مِن ومِن گفتم:
–راستش یه اتفاقی افتاد که الان با تاکسی دارم میام.
صدایش نگران شد.
–چی شده راحیل؟ تصادف کردی؟
بیچاره مادرم آنقدر پر از اعتماد است که...
–راحیل حرف بزن. چیزی شده؟
–نه مامان، من حالم خوبه. دیگر چاره ایی نداشتم. باید میگفتم تا از نگرانی بیرون بیاید خودم هم آرام شوم. صدایم را آرامتر کردم و دستم را دور گوشی و دهانم گرد کردم، تا راننده ی تاکسی نشنود. ماجرا را برایش تعریف کردم و بعد گفتم:
–مامان نمیدونم چیکار کنم، گاهی پیش میاد نمیشه کاریش کرد. امروز خیلی تصادفی آرش نزدیک همون ایستگاهی بود که منم بودم. جلو خواستش نتونستم مقاومت کنم.
معلوم بود مادر از کارم خوشش نیامده است.
بعداز کمی سکوت گفت:
– میتونی از این به بعد همه ی تقصیرها رو بنداز گردن من، بگو مامانم اجازه نمیده تا محرم نشدیم با هم بیرون بریم.
بعد صدایش جدیتر شد.
–اصلا از طرف من این پیغام رو بهش بده، واقعیته، من راضی نیستم.
–چشم مامان جان.
بعد از قطع تماس بلافاصله دوباره گوشیام زنگ خورد. این بار آرش بود.
حتما خیلی ناراحت شده.
–بله.
–راحیل حالت خوبه؟ این پیامه چیه؟ من بستنی خریدم با هم بخوریم. کجا رفتی؟
–ببخشید آقا آرش، راستش نتونستم بمونم. شما حق دارید ناراحت بشید، من از اول اصلا نباید باهاتون میومدم.
بعد حرفهای مادر را هم برایش توضیح دادم.
کمی مکث کردو گفت:
–نماز نخونده رفتی؟
–بله، میرم خونه میخونم. دوباره عذر خواهی کردم و او پرسید:
–یعنی رفتنت یهو از نماز خوندنت هم واجب تر شد؟
–چند دقیقه ی دیگه میرسم خونه میخونم.
–آخه تو که خیلی برات مهم بود سروقت نمازت رو بخونی، چی شد؟
–چون حرفت باعث شد فکر کنم منم عمل ندارم، فقط حرف میزنم.
–نه اینطور نیست، من اصلا منظورم تو نبودی. همین که اینقدر به خودت زحمت میدی هر دفعه اذان میگه فوری نمازت رو میخونی، خب خیلی خوبه. تازه جالب تر این که لذتم میبری از این کار.
احساس کردم برای جبران حرفی که زده بود این حرفها را میزند. برای همین گفتم:
ــ آخه کی از یه کار تکراری و خسته کننده لذت می بره؟
ــ یعنی چی؟ خب پس چرا نماز می خونی؟
ــ چون از خدا می ترسم. ترس دارم از این که دستورش رو گوش نکنم. وقتی به عظمتش فکر می کنم، اونقدر خودم رو کوچیک میبینم که دیگه مگه جرات میکنم نسبت به حرفهاش بیتوجه باشم.
با حیرت، دوباره پرسید:
– اگه می خوای دستور گوش کنی چرا اینقدر برات مهمه که اول وقت باشه. دیرترم بخونی که خدا قبول میکنه.
ــ بله، خدا اونقدر مهربونه که ما هارو همه جوره قبول می کنه، ولی اول وقت خوندن، مودبانه تره دیگه. مثلا وقتی شما به کسی کاری میگید که انجام بده وقتی سریع بدونه بهونه انجام بده خوشحال میشید یا مدام بهونه بیاره و گاهی هم انجام نده؟ بعدشم اینجوری بیشتر میتونم توجه خدا رو به خودم جلب کنم.
ــ آخه گاهی واقعا سخته، بخصوص نماز صبح.
آهی کشیدم و گفتم:
–آخ آخ، نماز صبح رو که نگو، بخصوص اگه شبم دیر خوابیده باشی، مگه این پلک ها رو می تونی از هم بازشون کنی.
پوفی کردو گفت:
– خدا که نیازی به نماز ما نداره.
ــ خدا که از همه چیز بی نیازه...به نظرم به خاطر خودمونه. فکر کنم اگه اینجا که خدا میگه نماز بخون و یه کار تکراری رو هی هر روز انجام بده حرفش رو گوش کنیم. خب برامون یه تمرینی میشه جاهای دیگه هم حرفش رو گوش می کنیم. مثلا وقتی میگه حرف پدرو مادرت رو گوش کن، دیگه وقتی یه جاهایی بهمون حرف زور میزنن براشون شاخ و شونه نمی کشیم و می گیم چشم.
–راحیل تو چه ذهن خلاقی داریا، چطوری همه اینارو به هم ربط میدی.
–آقا آرش، تو این دنیا همه چی به هم ربط داره.
انگار حرفهایم توجه راننده تاکسی را جلب کرده بود، چون مدام از آینه متفکر نگاهم می کردو من هم هر لحظه سعی می کردم آرامتر حرف بزنم.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن🍁
#قسمت_صد_و_چهاردهم
آرش🙍🏻♂
یک هفته بیشتر به تمام شدن مهلتی که با راحیل گذاشته بودیم نمانده بود.
استرس داشتم. دیگر آنقدر برای کیارش پیغام و پسغام فرستاده بودم خسته شده بودم. البته آن آتش روزهای اول دیگر فروکش کرده بود، ولی هنوز هم رضایت نداشت. مادر راحیل هم گفته بود که در مراسم خواستگاری باید برادرم هم باشد.
مژگان در این مدت خیلی کمکم می کرد و به گفته ی خودش مدام با کیارش صحبت می کرد، ولی نمی دانم چطور حرف میزند که چندان تاثیری نداشت، البته خودش هم هر دفعه می گفت:
– موافق این ازدواج نیستم، فقط به خاطر تو دارم کمکت می کنم.
وقتی اولین بار عکس ناواضح راحیل را روی صفحه ی لب تابم دید، با تعجب گفت:
– آرش، برام جالبه که از یه دختر این تیپی خوشت امده. بعد زیر لبی ادامه داد:
–البته بعد از ازدواج تغییر می کنه.
– ولی اون خیلی سر سخته، به نظر نمیاد اهل تغییر باشه. ازم قول گرفته، بعدها کاری به اعتقادات و پوشِشش نداشته باشم.
مژگان پوزخندی زدو گفت:
–یه دوسه بار تیپ زدن من رو ببینه تحت تاثیر قرار می گیره بابا، تواین دخترارو نمی شناسی. بخصوص چشم و هم چشمیه جاریا که بیاد وسط همه چی قابل تغییر میشه.
من برام مهم نبود راحیل چادر سرش کند یا نه، ولی دلم می خواست اگرقصد کنار گذاشتن چادرش را دارد قبل از دیدن مژگان این کار را انجام دهد. خیلی برایم اُفت داشت حرفهای مژگان اتفاق بیوفتد.
ــ آرش.
ــ هوم.
ــ تو از چیه این دختره خوشت امده؟ توی این عکس که قیافش مشخص نیست ، یعنی اینقدر خوشگله؟
لبخند زدم.
–جذب این اخلاقش شدم که پسرارو آدم حساب نمیکنه، جذب وقارو متانتش.
پوزخندی زد.
–بشین بابا، تحت تاثیری ها... تا همین چند وقت پیش با هر دختری اینورو اونور می رفتی این چیزام برات مهم نبود، حالا چی شده؟ جو گیر شدی؟ اصلا همین دختره چی بود اسمش؟...همون که همیشه تو اکیپتون بودو آویزون تو بود.
ــ کدوم؟
کلافه گفت:
–بابا همون که یه بارم من وکیارش باهاتون امدیم رفتیم کوه، همراهتون بود دیگه، که گفتی همکلاسیمه، همش هم با تو می پلکید.
ــ سارارو می گی یا سودابه رو؟
نوچ نوچی کردو گفت:
وای آرش، اونقدر زیادن که حتی نمیدونی کدوم رو میگم؟
همون که گفتی هم کلاسیمه.
–اون ساراس. سودابه هم دانشگاهیمه. –آره همون، رابطهی توو راحیل رو می بینه چیزی نمیگه؟ گفتم:
–چی بگه؟ ما فقط باهم همکلاسی هستیم، اگه باهم بیرونم رفتیم رو همون حساب بوده، تازه چه اون چه هر دختر دیگهایی که قبلا باهاشون بیرون رفتم، من ازشون نخواستم، خودشون خواستن منم قبول کردم. اکثر مهمونی یا بیرون رفتن هامونم دسته جمعی بوده، به جز چند مورد.
بعد اخمی کردم.
– تو در مورد من چی فکر کردی مژگان؟
من تا حالا با هیچ دختری در مورد ازدواج حرف نزدم.
با خودم فکر کردم، شایدم مژگان راست میگوید، نکند سارا پیش خودش فکرهایی کرده، چون جدیدا سر سنگین شده، آن روزهم گفتم زنگ بزند به راحیل خوشش نیامد و اخم و تَخم کرد.
حرف مژگان رشته ی افکارم را پاره کرد.
ــ ولی به نظرم سارا از تو خوشش میومد.حتما الان جیک تو جیک شما رو می بینه داره دق می خوره.
از حرفش خنده ام گرفت.
– جیک تو جیک کجا بود بابا، ما اصلا با هم حرف نمی زنیم. فکر کردی من بهش گفتم می خوامت اونم چسب شده به من؟
چند بار با کلی خواهش و تمنا تازه اونم به قصد آشنایی و ازدواج باهم حرف زدیم. باورت میشه ما اصلا به عنوان همکلاسی هم باهم حرف نمی زنیم، مگر ضروریات، یا من یه کلکی سوار کنم بتونم باهاش حرف بزنم و ببینمش.
یعنی همه ی فکر و ذکرم شده چطوری و کجا و تو چه زاویه ایی وایسم که بتونم رودر رو ببینمش. اولش که جواب منفی داد کلا، حتی جواب پیامم نمیداد. ولی از وقتی با یکی که قبولش داره حرف زدم و اون ازش خواسته، کوتا امده.
با چشم های گرد شده پرسید:
–یعنی الانم تو دانشگاه تو رو می بینه حرف نمیزنه؟
ــ حرف که نه، ولی سلام می کنه و لبخند میزنه، واسه همین لبخندش لحظه شماری می کنم. البته خیلی کم همدیگه رو می بینیم، دانشگاه ترم تابستونی فقط هشت واحد ارائه داده. واسه همین دو روز بیشتر نمیریم دانشگاه.حالا درس خونه؟خیلی ... نمره هاش رو که دیدم اصلا موندم. تازه اکثر ترم هاشم فشرده واحد برداشته بود.
مژگان رفت تو فکر و حرفی نزد. فکر کنم حس حسادت جاری بودنش فعال شد. البته خودشم تحصیلکرده بود. حالا چرا درس و مشق راحیل براش سوال شده بود، خدا بخیر کنه.
بامهربونی گفتم:حالا اگه می خوای جاری داربشی باید حسابی مخ اون شوهر لج بازت رو بزنی. چون دیگه وقت نداریم.
صورتش را مچاله کردو گفت:دیگه نمی تونم، چقدر حرف بزنم بابا، عصبیه، تا حرفش رو می زنم می پره بهم.ای بابا، خب یه جوری باهاش حرف بزن کوتا بیاد دیگه...میگن خانم ها لِم شوهراشون رو بلدن یه کم...
حرفم را بریدنه بابا، این برادر شما نه لِم داره نه منطق سرش میشه، خودت رو نگاه نکن...
🍁بهقلم لیلافتحی پور🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
جسم توکامل است ناقص نیست
می دهد عطر یک بغل گل یاس
دستت اما حکایتی دارد
رحم الله عمی العباس
کلید بهشت🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
يامَلْجَأَ..
كُلِّ..
مَطْرُودٍ
خدایا...
ای پناه هر طرد شده ای 😔 💞
#فرازیازدعایجوشنکبیر
کلید بهشت🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
دوشنبههای امام حسنی
کلید بهشت🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
🌷#تلنگر
🐝زنبور هیچ گاه تخریب نمیکند.
آنچه را که نیاز دارد جمع آوری میکند،
اما به روشی استادانه و با چنان مهارتی
که شکل گل کاملا دست نخورده باقی بماند...
بگونه ای زندگی کن که به هیچ کس آسیب نرساني.
سازنده، ملاحظه گر و هنرمندانه زندگی کن.
با حساسیت و ظرافت زندگی کن
و هیچ گاه دلبسته نشو.
از تجارب زندگی لذت ببر.
از تمام گلهای زندگی لذت ببر.
اما روان باش و در هیچ جایی توقف نکن
تا به خدا برسی...
کلید بهشت🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سحر و #نماز_شب
حتما ببینید
استاد عالی
🖊 نمازشب را با ما تجربه کنید.
#نمازشب_به_نیت_ظهور
#شبتون_حسینی
کلید بهشت🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19