*بسته ی معنوی منتظران ظهور روز سه شنبه*
🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰
امام حسین (ع) فرمودند :«از پیغمبر اکرم (ص) روایت شده، هرکس جهت حوائج تا هفت روز هر روز اذکار هفته را هزار بار بخواند حاجت روا گردد.»
*👈۱۰۰ بار ذکر روز*
امروز *🌹یا أَرْحَمَ الرَّاحِمِین🌹*
*"ای مهربان ترین مهربانان"*
خواندن ذکر روز سه شنبه باعث می شود که حاجت روا شوید این ذکر به نام علی بن الحسین(ع) و محمد بن علی(ع) و جعفر بن محمد(ع) می باشد.
*👈روز سه شنبه*
*🌹بخوانید سوره ی زخرف 🌹*
امام محمد باقر علیه السلام:
کسی که این سوره را مدام بخواند خداوند در قبر از حشرات و فشار قبر اورا ایمن می نماید.
*👈و بخوانید ۱۴ مرتبه 🌹سوره ی مبارک الرحمن 🌹 رابه نیت حاجت روایی انشالله*
👈 *ذکر روز سه شنبه*
*🌹 ۹۰۳ مرتبه ذکر یا قابض🌹*
اگر کسی دائم یا قابض را ذکر کند.کسی با او عناد(ستیزه,لج و لجبازی) نورزد و زبان همگان در حق وی مسکوت ماند,یا کسی علیه او کاری نتواند انجام دهد,و کسی بر کارهایش سوء ظن نبرد.
👈 *نماز روز سه شنبه*
*🌹هر کس شش رکعت نماز بجا آورد و بخواند در هر رکعت بعد از حمد و آیه آمن الرسول را تا آخر و سوره زلزلت را یک مرتبه، حق تعالی گناهان او را بیامرزد و از گناهان بیرون آید مانند روزی که از مادر متولد شده است.*
*🌹دعای روز سهشنبه🌹*
💫بِسْمِ الله الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ💫
*اَلْحَمْدُ للَّهِِ وَ الْحَمْدُ حَقُّهُ کَما یَسْتَحِقُّهُ حَمْداً کَثیراً وَ اَعُوذُ بِهِ مِنْ شَرِّ نَفْسی اِنَالنَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ اِلاَّ ما رَحِمَ رَبّی وَ اَعُوذُ بِهِ مِنْ شَرِّ الشَّیْطانِ الَّذی یَزیدُنیذَنْباً اِلی ذَنْبی وَ اَحْتَرِزُ بِهِ مِنْ کُلِّ جَبَّارٍ فاجِرٍ وَ سُلْطانٍ جآئِرٍ وَ عَدُوٍّ قاهِرٍ اَللّهُمَاجْعَلْنی مِنْ جُنْدِکَ فَاِنَّ جُنْدَکَ هُمُ الْغالِبُونَ وَ اجْعَلْنی مِنْ حِزْبِکَ فَاِنَّ حِزْبَکَ هُمُالْمُفْلِحُونَ وَ اجْعَلْنی مِنْ اَوْلِیآئِکَ فَاِنَّ اَوْلِیآئَکَ لا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَاَللّهُمَّ اَصْلِحْ لی دینی فَاِنَّهُ عِصْمَةُ اَمْری وَ اَصْلِحْ لی اخِرَتی فَاِنَّها دارُ مَقَرّی وَاِلَیْها مِنْ مُجاوَرَةِ اللِّئامِ مَفَرّی وَ اجْعَلِ الْحَیوةَ زِیادَةً لی فی کُلِّ خَیْرٍ وَ الْوَفاةَراحَةً لی مِنْ کُلِّ شَرٍّ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلیمُحَمَّدٍ خاتَمِ النَّبِیّینَ وَ تَمامِ عِدَّةِ الْمُرْسَلینَوَ عَلی آلِهِ الطَّیِّبینَ الطَّاهِرینَ وَاَصْحابِهِ الْمُنْتَجَبینَ وَ هَبْ لی فِی الثُّلَثآءِ ثَلاثاً لاتَدَعْ لی ذَنْباً اِلاَّ غَفَرْتَهُ وَ لا غَمّاً اِلاَّ اَذْهَبْتَهُ وَ لا عَدُوّاً اِلاَّ دَفَعْتَهُ بِبِسْمِاللَّهِ خَیْرِالْأَسْمآءِ بِسْمِ اللَّهِ رَبِّ الْاَرْضِ وَ السَّمآءِ اَسْتَدْفِعُ کُلَّ مَکْرُوهٍ اَوَّلُهُ سَخَطُهُ وَاَسْتَجْلِبُ کُلَّ مَحْبُوبٍ اَوَّلُهُ رِضاهُ فَاخْتِمْ لی مِنْکَ بِالْغُفْرانِ یا وَلِیَّ الْإِحْسانِ
*🌹زیارت امام سجاد، امام باقر و امام صادق (ع)🌹
اَلسَّلامُ عَلَیْکُمْ یا خُزَّانَ عِلْمِ اللَّهِ،
اَلسَّلامُ عَلَیْکُمْ یا تَراجِمَةَ وَحْیِ اللَّهِ،
اَلسَّلامُعَلَیْکُمْ یا اَئِمَّةَ الْهُدی،
اَلسَّلامُ عَلَیْکُمْ یا اَعْلامَ التُّقی،
اَلسَّلامُ عَلَیْکُمْ یا اَوْلادَرَسُولِ اللَّهِ
اَنَا عارِفٌ بِحَقِّکُمْ مُسْتَبْصِرٌ بِشَأْنِکُمْ مُعادٍ لِأَعْدآئِکُمْ مُوالٍ لِأَوْلِیآئِکُمْ
بِاَبی اَنْتُمْ وَاُمّی
صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْکُمْ
اَللَّهُمَّ اِنّی اَتَوالی آخِرَهُمْ کَما تَوالَیْتُ اَوَّلَهُمْ
وَاَبْرَءُ مِنْ کُلِّ وَلیجَةٍ دُونَهُمْ وَ اَکْفُرُ بِالْجِبْتِ وَالطَّاغُوتِ وَاللّاتِ وَالْعُزّی صَلَواتُاللَّهِ عَلَیْکُمْ
یا مَوالِیَّ وَرَحْمَةُ اللَّهِ وَبَرَکاتُهُ
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا سَیِّدَ الْعابِدینَ وَسُلالَةَالْوَصِیّینَ
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا باقِرَ عِلْمِ النَّبِیّینَ
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا صادِقاً مُصَدَّقاً فِیالْقَوْلِ وَالْفِعْلِ
یا مَوالِیَّ هذا یَوْمُکُمْ وَهُوَ یَوْمُ الثُّلَثآءِ وَاَنَا فیهِ ضَیْفٌ لَکُمْوَمُسْتَجیرٌ بِکُمْ
فَاَضیفُونی وَاَجیرُونی بِمَنْزِلَةِ اللَّهِ عِنْدَکُمْ وَآلِ بَیْتِکُمُ الطَّیِّبینَالطَّاهِرینَ 🤲🏻📿🤲🏻
*🤲🏻توسلات روز سه شنبه🤲🏻*
🌹یا اَبَا الْحَسَنِ یا عَلِیَّ بْنَ الْحُسَیْنِ، یا زَیْنَ الْعابِدینَ یَا بْنَ رَسُولِ اللهِ، یا حُجَّهَ اللهِ عَلی خَلْقِهِ، یا سَیِّدَنا وَمَوْلینا، اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِکَ اِلَی اللهِ، وَقَدَّمْناکَ بَیْنَ یَدَیْ حاجاتِنا🌹
*یا وَجیهاً عِنْدَ اللهِ، اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللهِ*
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی !
دل چگونه کالایی است؟
که شکسته آن را خریداری
و فرموده ای پیش دل شکسته ام.
- علامه حسن زاده آملی
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✍ امام حسیــن علیهالسلام :
چیزی را بر زبان نیاورید که از
ارزشِ شما بڪاهد..
📚 جــلاءالعیــون ج۲ ص۲۰۵
#حدیث_روز💚🦋
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
‹🔗🖤›
-
-
درڪربلـٰا؎اینعصرسوگندبرابـٰالفضل؛
لبیڪیـٰاخـٰامنہا؎لبیڪیـٰاحسیناست...!シ
-
-
🖤⃟🚦¦⇢ #رهـبــــــــــــــــــــرآنہ••💚
🖤⃟🚦¦⇢ #آقامونــــــــــــــــــــہ😍🦋
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
#نماز_شب
♨️نکات روان شناختی نمازشب
🔸نمازشب نیاز به تمرین و شناخت دارد.
بنابراین من که صفرکیلومترم شاید اوائل بلند شوم و لحظاتی در سجاده بنشینم کفایت کند
یعنی همین که سحر را درک کنم و با خدا خلوتی داشته باشم. بعد از آن مدتی بر سه رکعت آخر تمرکز کنم و به تدریج زیادتر کنم .
🔸امیرالمومنین فرمودند: بهترین عمل عملی است که کم ولی مداوم باشد. چون بالاخره همین استمرار سبب رشد و زیادی هم می شود.
🔸 پس از وضو آماده ی نماز می شوید نیت چیزی جز همان قصد شما که برای رضای خدا برخواسته اید و میخواهید نماز شب بخوانید ، نیست حداقل نماز شب این است که دو رکعت نماز به نام «شفع»مانند نماز صبح بخوانی و پس از آن یک رکعت نمازبه نام «وتر» میخوانید .در این نماز یک رکعتی پس از حمد و سوره قنوت می گیرید و در قنوت هر چه دوست دارید از خدا می خواهید(حتی به زبان فارسی می توانید دعا کنید) اما بهتر است هفتاد مرتبه استغفرالله ربی و اتوب الیه بگویید،البته در نمازهاي مستحبي مثل نماز شب می توان سوره و قنوت را هم نخواند پس از رکوع و دوسجده تشهد خوانده و سلام می دهید.
📚نرم افزار ترنم وحی
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
┅•═༅𖣔✾🦋✾𖣔༅═•┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مهدوی
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مهدوی
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مهدوی
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
کتاب «مجید بربری» زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم «مجید قربانخانی» به قلم کبری خدابخشدهقی توسط انتشارات دارخوین منتشر شد. کتاب حاضر که روایتی جذاب و خواندنی از حر زمانه ما، جوان دهه هفتادی، شهید مدافع حرم مجید قربانخانی است با استقبال مخاطبان مواجه شد و در ایام برگزاری نمایشگاه هم جشن ۲۰ هزارتاییشدن این کتاب با حضور خانواده شهید در غرفه مجمع ناشران انقلاب اسلامی برگزاری شد
#یک_جرعه_کتاب
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
شهید محمدحسین محمدخانی، یکی از شهدای مدافع حرم است که در 30 سالگی در سوریه به شهادت رسید قصه دلبری کتاب زندگی این شهید به روایت همسرش، مرجان درعلی است که با همت انتشارات روایت فتح منتشر شد.
شهید محمدخانی از فعالان بسیج دانشجویی بود و در علمیاتهای تفحص پیکر شهدای دفاع مقدس، شرکت میکرد، کتاب قصه دلبری، روایتی از سبک زندگی اوست که همسرش از روزهای آشنایی در بسیج دانشجویی تا روزهای پس از شهادت او را بازگو میکند.
#یک_جرعه_کتاب
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
نام رحیم مخدومی میتواند تضمینکننده هر اثری باشد، او کتاب «من مادر مصطفی» مصاحبه و گفتگوی بلندی با مادر شهید مصطفی احمدیروشن دانشمند هستهای کشور است را با کمک انتشارات رسول آفتاب به دست مخاطبان رسانده است.
کتاب «من مادر مصطفی» در 15 بخش برای مطالعه همه گروه سنی اعم از نوجوان، جوان و بزرگسال با زبانی ساده نگاشته شده است
#یک_جرعه_کتاب
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
خاطرات شفاهی عبدالحسین بنادری، فرمانده سپاه آبادان از روزهای جنگ در کتاب «سرباز سالهای ابری» گردآوری شده است. بنادری در عملیاتهای طریق القدس، ثامنالائمه، فتحالمبین، بیتالمقدس، رمضان، بدر، خیبر و والفجر8 شرکت داشته و خاطرات نابی از آن روزها دارد. سید قاسم یاحسینی پای این خاطرات نشسته و آنها را تدوین کرده است.
#یک_جرعه_کتاب
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
💗#پلاک_پنهان💗
#قسمت_صد_و_چهل_و_هفتم
چشمانش را آرام باز کرد،مکان برایش غریب بود،به اطراف نگاهی انداخت با دیدن دکور و تجهیزات متوجه شد که در بیمارستان است.
اما او چرا اینجاست؟!
چشمانش را روی هم فشار می دهد و کمی به خودش فشار می اورد که شاید چیزی یادش بیاید،آخرین چیزی که یادش آمد بحث کردنش با کمیل و سردرد و خوابیدنش بود،تصاویر مبهمی از کمیل که بالا سرش نام او را فریاد می زنید در ذهنش تکرار میشد اما دقیق یادش نمی آمد که چه اتفاقی افتاده.
تا میخواست دستش را تکان دهد متوجه اسیر شدن دستش میان دستان و سر کمیل شد،با دیدن کمیل خیالش راحت شد و نفس راحتی کشید.
به صورت غرق در خوابش نگاه کرد،باورش سخت بود بعد از چهارسال کمیل الان کنارش باشد،با اینکه هیچوقت نمی توانست نبود کمیل را باور کند حتی این چیز را به سمیه خانم گفته بود اما سمیه خانم در جواب به او گفته بود:
"شهدا زنده اند و نزد خدا روزی می گیرند"
اما الان خدا کمیل را به او برگردانده بود،آنقدر دلتنگش شده بود که دوست داشت روزها به تماشای او بنشیند،
با اینکه اوایل از اینکه خود را چهارسال از آن ها دور کرده بود عصبی شده بود و حتی به جدایی فکر کرد،اما الان کمی آرام تر شده بود و به این نتیجه رسید که او بدون کمیل نمی تواند لحظه ای آرامش داشته باشد،دقیقا مانند این چهار سال...
نگاه به ساعت روی دیوار انداخت
عقربه ها ساعت ۸ صبح را نشان می دادند،تا خیز برداشت تا از جایش بلند شود سوزشی را در دستش احساس کرد و آخی گفت.
کمیل سریع بیدار شد و از جایش بلند شد.
ــ چی شد؟درد داری
رد نگاه سمانه را گرفت،با دیدن جای خونی سوزن سرم ،اخم هایش در هم جمع شدند.
ــ از جات تکون نخور تا برم پرستارو صدا کنم
سمانه آرام روی تخت دراز کشید
بعد از چند دقیقه در باز شد و کمیل نگران همراه پرستار وارد اتاق شدند.
پرستار نگاهی به دست سمانه انداخت و گفت:
ــ چیزی نیست سوزن سرمت کشیده شده،برای همین زخم شدی خون اومده.
ــ حالش چطوره خانم؟
پرستار نیم نگاهی به کمیل انداخت و گفت:
ــ حالشون خوبه،نیم ساعت دکتر میاد بعد از اینکه وضعیت بیمار چک شد مرخص میشه
ــ خیلی ممنون
پرستار سری تکان داد و از اتاق بیرون رفت.
کمیل به سمانه نزدیک شد وبا چشمان نگران به صورت بی حال او نگاهی انداخت و آرام پرسید:
ــ حالت خوبه سمانه؟
ــ خوبم
ــ دراز بکش تا دکتر بیاد
سمانه انقدر ضعف داشت که نای لجبازی را نداشت پس بدون حرف روی تخت دراز کشید
🍁فاطمه امیری زاده🍁
💗#پلاک_پنهان 💗
#قسمت_صد_و_چهل_و_هشتم
بعد از امدن دکتر و امضای برگه ی ترخیص ،سمیه خانم به سمانه کمک کرد تا آماده شود.
کمیل بعد از تصفیه حساب و خرید دارو ،به سمت سمانه و سمیه خانم که کنار ماشین بودند رفت،سریع ماشین را روشن کرد و کمک کرد تا سمانه سوار شود.
در طول راه کسی حرفی نزد با صدای گوشی سمیه خانم سمانه از خواب پرید،نگاهی به اطراف انداخت نزدیک خانه بودند،سرگیجه داشت برای همین چشمانش را بست.
ــ کی بود مامان؟
ــ صغری است،قرار بود صبح بیاد خونمون،الان زنگ زد نگران بود
ــ الان کجاست
ــ تو خونه منتظره
وارد کوچه شدند،کمیل ماشین را در خیابان پارک کرد، و در جواب سوال مادرش گفت که جایی کار دارد،اما سمانه خوب می دانست به خاطر او میخواست از اینجا دور باشد.
به محض پیاده شدن سمانه سنگینی نگاه کسی را بر روی خودش حس کرد،همان نگاه همیشگی که چهار ستون بدنش را از ترس می لرزاند.
با گرمای دستی که بر دستش نشست سرش را بالا آورد و نگاه ترسان و وحشت زده اش در نگاه کنجکاو کمیل گره خورد،برای اینکه کمیل متوجه نشود سریع سرش را پایین انداخت.
ــ چرا دستات اینقدر سردن؟
ــ چیزی نیست،ضعف دارم
کمیل مشکوک پرسید:
ــ لرزیدن صدات هم به خاطر ضعفه؟
سمانه هول کرد و برای چند ثانیه نگاهش را به مرد همسایه که او را با لبخند کریهی نگاه می کرد انداخت اما سریع نگاهش را دزدید!
کمیل همین نگاه چند ثانیه ای برایش کافی بود تا یاد حرف های سمانه بیفتد.
" من شوهر ندارم،اگه شوهر دارم چرا باید هر روز از نگاه کثیف مرد همسایه وحشت کنم "
سمانه از فشاری که کمیل بر دستانش وارد کرد،آرام نالید:
ـ کمیل
کمیل یا چشمان سرخ از خشم،آرام غرید :
ـ خودشه
سمانه متوجه منظور کمیل شد اما گفت:
ــ کی خودشه؟چی میگی کمیل
ــ سمانه بگو خودشه؟
سمانه دستپاچه لبخندی زد و قدمی برداشت و گقت:
ــ بریم داخل حالم خوب نیست
کمیل بازویش را محکم فشرد و تشر زد:
.ــ پس خودشه
ــ نه نه کمیل یه لحظه صبر کن
تا میخواست جلوی کمیل را بگیرد،کمیل به سمت آن مرد رفت،مرد تا میخواست ازجایش بلند شود ،مشت کمیل بر روی صورتش نشست.
کمیل با تمام توان به او مشت می زد،با صدای جیغ سمانه والتماس های سمیه خانم در باز شد و علی همسر صغری با دیدن کمیل سریع به سمتش رفت،سمانه که سرگیجه اش بیشتر شد،کمیل را تار می دید و لکه های تیره جلوی دیدش را گرفته بودند،به ماشین تکیه داد و دستش را برسرش گرفت،احساس می کرد زمین یه دور او می چرخید.
علی سعی می کرد کمیل را از آن مرد دور کند،اما کمیل به هیچ وجه راضی نبود که از مشت زدن هایش دست بکشد.
ــ کمیل سمانه خانم حالش خوب نیست،ول کن اینو
با فریاد علی کمیل مرد را بر روی زمین هل داد و نگاهش را به سمت سمانه کشاند،با دیدن سمانه بر روی زمین و مادرش کنار او،یا خدایی گفت و به سمتش دوید
🍁فاطمه امیری زاده🍁
💗#پلاک_پنهان 💗
#قسمت_صد_و_چهل_و_نهم
صغری بالشت را مرتب کرد و به سمانه کمک کرد تا به آن تکیه بدهد.
ــ اینجوری راحتی؟
ــ آره خوبه
صغری پتو را روی پاهای سمانه مرتب کرد و با نگرانی به او لبخند زد و آرام پرسید:
ــ بهتری؟چیزی لازم داری؟
ــ نه عزیزم چیزی لازم ندارم،ببخشید اذیتت کردم
صغری اخمی به او می کند!
ــ خجالت بکش دختر،من برم پیش مامان داره برات سوپ درست میکنه
از جایش بلند شد و دست امیر را گرفت و به طرف در رفت،امیر گریه کنان از صغری می خواست تا او را کنار سمانه نگه دارد اما صغری این موقعیت را بهترین موقعیت برای کمیل می دید که با سمانه صحبت کند.
دست امیر را کشید و با اخم گفت:
ــ بدو بریم مامان، عصبیم کنی امشب نمیمونیم خونه مامان جون
امیر از ترس اینکه امشب نماند،با چشمان اشکی به دنبال مادرش رفت.
صغری قبل از اینکه از اتاق خارج شود،به کمیل که به چارچوب در تکیه داده بود نزدیک شد و گفت:
ــ با سمانه حرف بزن ،اما اگه ناراحتش کردی اینبار با من طرفی
کمیل سری تکان داد و از جلوی در کنار رفت تا صغری از در خارج شود.
کمیل در را بست و به طرف سمانه رفت،نگاهی به سمانه
که سر به زیر مشغول ور رفتن با پتو بود،کنارش روی تخت نشست و نگاهی یه چهره ی بی حالش انداخت.
ــ میتونی صحبتای منو گوش بدی؟
سمانه که در این مدت منتظر صحبت های کمیل بود،سری تکان داد.
کمیل نفس عمیقی کشید و لبان خشکش را تر کرد و گفت:
ــ نمیخواستم توضیح بدم اما بعد تصمیم های تو لازم دیدم که یه توضیح کوچیکی بدم،امیدوارم مثل همیشه که کنارم بودی و تک تک صحبت های منو باور کردی و درک کردی و کنارم موندی،اینبارم اینطور باشه.
نگاهی به چشمان منتظر سمانه دوخت ،نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
ــ تیمور،سرکرده ی یک گروه خلافکاری و ضد انقلابیه،خیلی باهوش و معروف،کار خودشو خیلی خوب بلده.
تو یکی از عملیات من به یکی از آدماش تیراندازی کردم که بعدا فهمیدیم که برادرشه اون هم همیشه منتظر تلافی بود.
لبخند تلخی زد!!
ــ موفق هم شد،اون روز که سراغش رفتم ،بی هماهنگی نبود،باسردار احمدی هماهنگ کردم،اون شب...
ــ اون شب چی کمیل؟
ــ اون شب درگیری بالا گرفت،آرشو از دست چنگشون بیرون کشیدم اما موقعی که میخواستم از ساختمون بیرون بیام،تیر خوردم
سمانه هینی کشید و دستانش را بر دهانش گذاشت!!
ــ دایی محمد اولین نفری بود که به من رسید
🍁فاطمه امیری زاده🍁
💗#پلاک_پنهان💗
#قسمت_صد_و_پنجاه
ــ خونریزیم زیاد بود،برای همین سریع از هوش رفتم.
آهی کشید و ادامه داد:
ــ وقتی بهوش اومدم یاسر بالا سرم بود،سرگیجه داشتم وبی خبری از اطرافم بیشتر کلافم کرده بود،هر لحظه منتظر بودم تو بیای تو اتاق.اما یاسر حرفایی زد که اصلا باب میل من نبود اما باید اینکارو میکردم،نه اینکه مجبور باشم اما باید این قضیه تموم می شد.
دستی به صورتش کشید و کلافه گفت:
ــ قرار بود فقط چند ماه زنده بودنم مخفی بمونه اما کار طول کشید،تیمور یه خلافکار ساده نبود،مثل یه درخت بود با کلی شاخه،برای نابودیش باید اول شاخه هارو میشکوندیم.
این شد که کار چهارسال طول کشید.
سمانه با بعض زمزمه کرد:
ــ چرا خودتو تو این چهار سال نشون ندادی؟بلاخره فقط من.
ــ نمیشد سمانه،تیمور فک میکرد من کشته شدم ،و این به نفع ما بود،پس نباید خودمو به کسی نشون بدم،چندبار خواستم بهت نزدیک بشم اما بعد پشیمون شدم،چون مطمئن بودم اولین دیدار باتو جون تو به خطر میفته.
ــ میتونستیم مخفیانه همدیگرو ببینیم،چرا سختش کردی کمیل
دستان سمانه را در دست گرفت و گفت:
ــ تیمور اونقدرا که فک میکنی ساده نیست،من بعد از چهارسال اومدم دم در خونه و تو رو دیدم یه بارهم که اومده بودی سر مزار..
سمانه با شوک گفت:
ــ اون،اون تو بودی؟
ــ آره من بودم،بعد چند بار که دیدمت تیمور شک کرد،و اون شب لعنتی اون اومد سراغت،فهمیدیم که زیر نظری
سمانه با یادآوری آن شب و آن مرد وحشتناک ناخوداگاه لرزی بر تنش نشست.
ــ اون تیمور بود،شک کرده بود و برای همین خودش سراغ تو اومد،سمانه باور کن دست و پام بسته بود،تو این چهارسال به من سخت تر گذشت،دور از تو مادرم،صغری،خانوادم،دیگه امیدی جز یه روز بیام پیشتون امید دیگه ای نداشتم.
دست سمانه را نوازش کرد و با لبخند غمگینی ادامه داد:
ــ بعضی شبا تا صبح نمیخوابیدم،مینشستم خاطراتمونو مرور میکردم،دعواهامون،بیرون رفتنا،لجبازی های تو.
ــ حرص دادنای تو،زورگویی هات
کمیل نگاهی به اخم های درهم رفته ی سمانه کرد و بلند خندید
ــ اِ نخند،مگه من چیز خنده داری گفتم ،حقیقتو گفتم.
کمیل که سعی می کرد خنده اش را جمع کند سرش را به علامت "نه"تکان داد.
🍁فاطمه امیری زاده🍁