💗#خریدار_عشق💗
#قسمت_شصت
بعد از قطع شدن تماس در اتاق باز شد
فاطمه: اعتصاب کردی خانووم
- اعتصاب چی ؟
فاطمه:اعتصاب دیدن یار...
- اگه واقعن با اعتصاب کردن ،یارمو میبینم ،تا عمر دارم اعتصاب میکنم...
فاطمه: خوبه حالا،هندی شدی واسه ما ،پاشو بیا افطار کن تا پس نیافتادی
- باشه الان میام
بعد از خوردن غذا به اتاقم برگشتم و وضو گرفتم، شرع کردم به نماز و دعا خوندن
تا سحر بیدار بودم وبعد از خوردن سحری و خوندن نماز صبح خوابیدم
نزدیکاهای ظهر بیدار شدم
دست و صورتمو شستم و لباسمو پوشیدم رفتم از اتاق بیرون
مادرجون روی تخت نزدیک حوض نشسته بود و داشت قرآن میخوند - سلام
مادر جون: سلام به روی ماهت ،کجا میری؟ - خونه،خیلی وقته مامان و بابا رو ندیدم
مادر جون: کاره خوبی میکنی ،حتمن خیلی دلشون برات تنگ شده - اره
مادر جون: برو به سلامت ،امشب برمیگردی؟
- نه ،فردا شب برمیگردم ،از سمت جمکران میام خونه
مادر جون: باشه ،مواظب خودت باش - چشم،فعلن با اجازه
مادر جون : در امان خدا
یه ماشین گرفتم رفتم سمت خونه ،زنگ آیفون و زدم ،در باز شد،وارد حیاط شدم
چقدر دلم تنگ شده بود واسه خونه
یه دفعه درخونه باز شد مامان اومد بیرون
چشماش گریان بود،با دیدن اومد سمتمو بغلم کرد
مامان: نمیگی یه پدر و مادر چشم به راهتن؟ نمیگی نبودنت دیونمون کرده؟ نمیگی وقتی نمیای خونه بابات تا صبح به خاطر تنهایی تو نمیخوابه ،چقدر بیرحم شدی بهار ،که مارو فراموش کردی...
-ببخش مامان خوشگلم،نبود سجاد عقلمو از کار انداخته بود ،فقط فکر و ذهنم سجاد بود ،شما به بزرگیتون منو ببخشین (مامان شروع کرد به بوسیدن دست و صورتم )
مامان: الهی قربونت برم ،خوش اومدی، بیا بریم داخل وارد خونه شدم رفتم سمت اتاقم ،در اتاقمو باز کردم ،همه چی مرتب بود
انگار یه چیز کم بود، بوی سجاد ،اینجا نشونه ای از سجاد پیدا نمیکردم ، یاد حرف دیشبش افتادم ،قرار بود امروز بره عملیات
پناه بردم به سجاده و نماز و قرآن خوندن
بعد ازخوندن نماز ،رفتم پایین
بوی آبگوشت ،کل خونه پیچیده بود،رفتم داخل آشپز خونه روی صندلی میز ناهار خوری نشستم -مامان جان ،یه چاقو بده من سالاد درست کنم
مامان: باشه،مواظب باش دستتو چاقو نزنی
-باشه
شروع کردم سالاد درست کردن
مامان: بهار مادر ،سجاد تماس گرفته؟
- اره ،هر یه روز در میون زنگ میزنه
مامان: خدا رو شکر ، یه سفره ،ابوالفضل نذر کردم ،انشاءالله به سلامت برگرده ،برگزار کنم - انشاءالله...
💗#خریدار_عشق💗
#قسمت_شصت_و_یک
نزدیکای اذان بود که با کمک مامان سفره افطار و پهن کردیم صدای زنگ آیفون اومد ،نگاه کردم زهرا و جواد هستن،در و باز کردم ،رفتم پشت در قایم شدم وقتی در باز شد ،پریدم جلوی زهرذ و جواد ....
زهرا: واییی خدااا نکشتت،داشتم پس میافتادم
زهرا بغلم کرد: خوبی عزیزم ،چقدر دلم برات تنگ شده بود
جواد: زهرا جان ،برو کنار یه درس حسابی به این دختر بدم که ما رو فراموش کرد
-عع دلت میاد داداشی
مریم: شوخی میکنه بابا، تا صبح مثل بچه کوچیکا ،نق میزنه و گریه میکنه واست...
پریدم تو بغل جواد: الهی قربون اون دلت برم من جوادم گوشمو یه کم پیچوند
- آی آی آی ،چیکار میکنی
جواد: دفعه آخرت باشه هااا - چشم
جواد پیشونیمو بوسید : چشمت بی بلا
یه دفعه صدای اذان و شنیدیم
جواد: بریم که خیلی گشنمه
بعد خوردن افطاربا کمک مریم سفرع رو جمع کردیمو ظرفا رو شستیم
خیلی خسته بودم شب بخیر گفتم رفتم توی اتاقم چشمم به اتاقم افتاد دوباره غم سراغم اومد پرده اتاقمو کنار زدم هلال ماه پیدا بود
روی تخت دراز کشیدمو به ما نگاه میکردم
یعنی ماه من الان کجاست ؟
گوشیمو برداشتمو شروع کردم به نوشتن نامه برای سجاد ،میدونستم سیمکارت توی گوشیش نیست که پیاممو بخونه ،ولی همینم آرومم میکردم که از دلنوشته هامو بگم
عزیز دلم سلام، چقدر دلم برایت تنگ شده ، نمیدانم کجایی، نمیدانم در چه وضعی ،،ولی میدانم که حضرت زینب میزبان خوبیست
میزبان هیچ وقت برای مهمانش کم نمیزاره
دلشوره عجیبی به جانم افتاده ،نمیدانم این دلشوره از دلتنگیه یا ترس ،ترس از دست دادن تو سجادم ،منو ببخش،ببخش که خیلی اذیتت کردم ،، من عاشق بودم و راه عاشقی رو بلد نبودم ،، صدای در اتاق اومد ،اشکامو پاک کردمو روی تخت نشستم -بله
با باز شدن در ،اشکام جاری شدن
بابا: سلام بهار جان ،میدونستم که بیداری ! - سلام بابا جون
بابا نزدیک شدو کنارم روی تخت نشست
چند ثانیه ای به چشم هایی که پر از حرف بود نگاه میکردیم
بلاخره شکستمو خودمو توی بغل بابا انداختم
- بابا سجادم نیاد چیکارم کنم
بابا چقدر عاشق بودن سخته
چقدر باید بسوزی تا عاشق بمونی
بابا دارم آتیش میگیرم ،حتی تصور بدون سجاد برام عذاب آوره بابا هم موهامو بوسه میزدو آروم گریه میکرد..
💗#خریدار_عشق💗
#قسمت_شصت_و_دوم
بابا : بهارم ،یه دونه ی بابا، سجاد به خاطر تو رفته ،به خاطر ناموس کشورش رفته ،اگه نمیرفت،اون بیشرفا هم چند وقت دیگه به ایران حمله میکردن ،
تازه ،یه ناموس دیگه ای هم در خطر بود ،توی شام همه اهانت کردن به خانم حضرت زینب ،سجاد رفت تا دیگه هیچ شامی نگاه چپ به حضرت زینب نکنه
با حرفهای بابا کمی آروم شدم
سرمو روی پاهاش گذاشتمو خوابیدم
با صدای زهرا بیدار شدم
زهرا : بهار جان - جانم
زهرا: پاشو وقت سحره - چشم الان میام
بلند شدمو رفتم پایین
اصلا اشتهای غذا خوردن نداشتم ولی میدونستم مامان باز نگرانم میشه
مشغول غذا خوردن بودم که جواد پرسید : بهار دانشگاه میری ؟ - نه
مریم : چرا...
- صبر میکنم سجاد بیاد با هم دوباره ادامه میدیم باشنیدن این حرف کسی چیزی نگفت
و همه مشغول غذا خوردن شدیم
بعد از خوردن غذا وضو گرفتم رفتم سمت اتاقم
سجاده مو پهن کردمو شروع کردم به خوندن نماز شب
از وقتی که سجاد رفته بود ،عادت کرده بودم به خوندن نماز شب ،سجادم عاشق نماز شب بود
بعد از خوندن نماز صبح ،خوابم برد
با صدای اذان گوشیم بیدار شدم - واااییی چقدر خوابیدم من
بعد از خوندن نماز ظهر و عصر لباسمو پوشیدم چادرمو سرم کردم، کیفمو برداشتم رفتم پایین
مامان با دیدن من جا خورد
مامان: میخوای بری بهار؟
- اره مامان جان
مامان: چرا میخوای بری ،تا موقعی که سجاد سوریه اس باش - نمیتونم مامان جان، خونه سجاد ، اتاق سجاد ،حالمو کمی بهتر میکنه ،اینجا بمونم دیونه میشم
مامان: باشه عزیزم ، مواظب خودت باش، زود زود بیا اینجا ،بابات خیلی غصه نخوره - چشم
مامان و بوسیدمو از خونه زدم بیرون
نزدیک ساعت ۲ونیم بود که رسیدم جمکران
تا غروب جمکران بودمو حرکت کردم سمت خونه سجاد
زنگ در و زدم
فاطمه درو باز کرد
فاطمه: سلام خوبی؟
- سلام
وارد خونه شدیم مادر جون تو آشپز خونه بود رفتم باهاش احوالپرسی کردم رفتم تو اتاقم
با باز کردن در اتاق نفسم تازه شد ،
لباسامو عوض کردم و رفتم تو پذیرایی...
💗#خریدار_عشق💗
#قسمت_شصت_و_سوم
فاطمه در حال درس خوندن بود ،رفتم کنارش نشستم - چه طوری خانم مهندس
فاطمه: بد ،خیلی بد - چرا؟
فاطمه: آخه هیچی تو مغزم نمیره...
- عع زحمت بده به خودت ،یه کم بیشتر بخون
فاطمه: عع دیگه بیشتر از این ؟ - ولا من که میبینمت، صبح تا غروب سرت تو گوشیته ،کی وقت میکنی درس بخونی
فاطمه: خوب ،یعنی با گوشی نمیتونم درس بخونم،خیلی از تستا رو از داخل گوشی میزنم - آها ،تستات هم حتمن خیلی خنده دارن که هر موقع داری تست میزنی نیشت تا بنا گوشت بازه نه ...
فاطمه: هیسسس، الان مامان میشنوه باز منو میبنده به نصیحت ...
مامان: شنیدم فاطمه
فاطمه: آخ آخ آخ ،خدا چیکارت کنه بهار از صبح تا الان داشت نصیحت میکرد الانم که تو اینو گفتی،روز از نو روزی از نو
ایجاد - من برم سفره رو بزارم الان اذان و میگن...
فاطمه: اره برو ،برو تا من به خاطر گندی که زدی یه خاکی بریزم تو سرم
بعد از خوردن افطار رفتم کنار تلفن نشستم ،ساعت از ده گذشته بود و سجاد زنگ نزده بود
در خونه باز شد و آقاجون وارد خونه شد
همه سلام کردیم و آقا جون رفت توی اتاق لباسش و عوض کرد و برگشت
مادر جونم رفت براش چایی آورد
آقا جون یه نگاهی به من کرد:سجاد هنوز زنگ نزده؟
- نه ،حتمن ،بازم یه مشکلی واسه خط ها افتاده
مادر جون: بهار جان ،برو بخواب اگه سجاد تماس گرفت صدات میزنم
- نه ،خوابم نمیاد ،منتظر میمونم...
💗#خریدار_عشق💗
#قسمت_شصت_و_چهارم
نصفه های شب بود و همه خوابیدن ،ولی من هنوز کنار تلفن نشسته بودم به انتظار سجاد
توی دلم غوغایی بود
رفتم از اتاقم سجاده مو با چادرمو برداشتم آوردم داخل پذیرایی ،نزدیک تلفن گذاشتم
شروع کردم به خوندن نماز
اینقدر چشمام سنگین بود سر سجاده خوابم برد
خواب عجیبی دیدم
میدون جنگ بود ،صدای بمب و خمپاره به گوشم میرسید اینقدر صداش زیاد بود که دستمو گذاشتم روی گوشمو یه جا نشستم
چشمم به چند نفر افتاد چهره اشو واضح نبود ،انگار ایرانی بودن ،داشتن باهم صحبت میکردن
صدای آشنایی رو شنیدم
نمیدونم چرا بلند شدمو رفتم سمتشون
چند قدمی رفتم که یه دفعه چند تا بمب اون طرف تر پرتاب شد و اینقدر شدتش زیاد بود که پرت شدم روی زمین بلند شدمو چیزی که با چشام دیدمو باور نمیکردم
قلبم تیکه تیکه شده بود
هیچ کدوم از اون چند نفر زنده نموندن ،اصلا چیزی نمونده بود ازشون که بخوام بفهمم چند نفر بودن زبونم قفل شده بود
چشمم به تیکه تیکه ها گوشت که روی خاک بود افتاد چشمم به یه پلاک و سربند افتاد
سربندی که در حال سوختن بود
نزدیک شدمو نگاه کردم ،همون سربند ،همون پلاک شروع کردم به جیغ کشیدن و صدا زدن سجاد ،با تکونهای بدنم بیدار شدم
مادر جون و فاطمه بالای سرم بودن و صدام میزدن
من هنوز تو شوک خوابی که دیدم بودم
نفس نفس میزدم
مادر جون بغلم کرد :
چی شده بهار ،خواب بد دیدی ؟
( گریه ام بلند شد و هق هق میزدم و چیزی نمیگفتم)
مادر جون و فاطمه منو بردن اتاقم ،یه مسکن بهم دادن و بعد چند دقیقه خوابم برد. ..
💗#خریدار_عشق💗
#قسمت_شصت_و_پنجم
چشممو به زور باز کردم ،نوری که به چشمم میخورد سرمو درد میآورد
دستمو گذاشتم روی چشممو و به ساعت روی دیوار نگاه کردم
ساعت نزدیکای ظهر بود
من هنوز منگ قرصی بودم که خورده بودم
یه دفعه یاد خوابم افتادم
و آروم گریه میکردم
بلند شدم دست و صورتمو شستم لباسامو پوشیدم ،چادرمو سرم کردم رفتم از اتاق بیرون
مادرجون در حال پاک کردن سبزی بود ،فاطمه هم انگار کلاس کنکور بوده
مادر جون:کجا مادر؟
- نمیدونم،جایی که بتونم خبری از سجاد بهم بدن
مادر جون: الهی قربونت برم،حاجی حالت و دیشب دید خودش گفت میره سپاه میپرسه ،تو نمیخواد بری...
- نمیدونم چرا دلم آشوبه ،مادر جون
مادر جون: الهی قربونت برم توکل کن به خدا ،بیا بیا بشین با هم سبزی پاک کنیم ،چند روز دیگه شب قدره ،میخوام واسه سلامتی سجاد آش نذری بپزنم
با شنیدن این حرف،پاهام سست شد و نشستم روی زمین
با دستم اشکامو پاک میکردم
صدای باز شدن در و شنیدم ،دویدم سمت حیاط
آقا جون بود - سلام اقا جون ،رفتین سپاه
آقا جون: سلام دخترم،اره رفتم - چی شد ،چی گفتن؟
آقا جون: گفتن ،طی در گیریایی که شده ،خط ها همه قطع شدن ،نمیتونن ارتباط برقرار کنن ( نشستم و دستمو گذاشتم روی سرم) : یا فاطمه زهرا خودت کمک کن
اینقدر حالم بد بود که تا چند روز تب کرده بودم ،مامان و بابا هم اومدن دنبالم به اصرار منو بردن خونه
توی خواب همش سجاد و صدا میزدم
بعد سه روز کمی حالم بهتر شد بود
به زور خودمو کشوندم سمت میز گوشیمو برداشتم شماره فاطمه رو گرفتم -الو فاطمه
فاطمه: سلام بهار جان خوبی؟ تبت پایین اومد؟ - اره خوبم ،از سجاد خبری نشد؟ (انگار یه بغضی توی صداش بود )
الو فاطمه، با توام ،خبری نشد
فاطمه: نه بهار جان ،بهار جان مامان داره آش میپزه من برم کمکش کنم دست تنهاست ،خدا حافظ - الو فاطمه ،الوو
بلند شدمو لباسامو پوشیدم رفتم پایین
زهرا داشت تلوزیون نگاه میکرد - سلام ،مامان کجاست؟
زهرا: سلام ،چرا بلند شدی دیونه!
( مریم اومد سمتم،دستشو گذاشت روی پیشونیم )
زهرذ: یه کم دیگه تب داری ،برو بالا استراحت کن - نمیتونم،نگفتی مامان کجاست؟
زهرا: رفته خونه مادر شوهرت ،آش نذری بپزن - باشه ،منم میرم اونجا
زهرا: کجااااا،،تو الان حالت اصلا خوب نیست،باید استراحت کنی - دلشوره دارم ،فاطمه یه جوری حرف میزد،صداش بغض داشت
زهرا : باشه صبر کن باهم میریم...
💗#خریدار_عشق💗
#قسمت_شصت_و_ششم
حرکت کردیم سمت خونه سجاد اینا ،چشمامو بسته بودمو فقط ذکر میگفتم،اما هیچ ذکری تأثیری رو حال پریشانم نداشت ...
وارد کوچه شدیم ،دم در خونه یه ماشین بود
از ماشین پیاده شدم
در حیاط یه کم باز بود و صدای گریه بلند میشد
دروباز کردم و وارد حیاط شدم
همه بودن ،انگار فقط جای من خالی بود
چشمای همه قرمز و پف کرده بود
چشمم به سه آقا افتاد که نزدیک بابا ایستاده بودند و گریه میکردن
رو کردم به مادر جون: خونه خراب شدم نه؟
سیاه بخت شدم نه؟
بی یاور شدم نه؟
بی کس و تنها شدم نه؟
مامان اومد سمتم ،بغلم کرد : آروم باش بهار جان - من خیلی وقته که آرومم ،از وقتی که پای شهادتش و امضا کردم آروم شدم ،از وقتی خواب شهادتش و دیدم آروم شدم...
یه دفعه یکی از اون آقا ها اومد سمتم
یه پاکت دستش بود گرفت سمتم
این مال شماست،قبل مامورت سجاد اینارو داد به من گفت اگه برنگشتم برسونمش دست شما
پاکت و باز کردم ،باورم نمیشد ،پلاک و سربندش بود
قلبم داشت از جاش کنده میشد
اینقدر گریه کردم که از هوش رفتم
چششمو که باز کردم ،توی اتاق خودم بودم
بابا هم روی صندلی نزدیک تختم نشسته بود و داشت قرآن میخوند
چشمامو به سختی باز کردم
بابا تا چشمش به من افتاد قرآن و بوسید و کنار گذاشت
اومد کنارم نشست،دستمو توی دستش گرفت
بابا: الهی قربونت برم ،سجاد به آرزوش رسید ،و مایه افتخار ما شد،تو هم باید با صبرت مایه افتخارش بشی ،میدونم سخته ،خیلی هم سخته ،ولی تو میتونی ( سرمو به نشونه تایید تکون دادم، بابا پیشونیمو بوسید و از اتاق رفت بیرون)
💗#خریدار_عشق💗
#قسمت_شصت_و_هفتم
سرمو چرخوندم چشمم دوباره به پاکت افتاد
دستمو دراز کردمو از روی میز کنار تختم پاک و برداشتم پلاک و سربند و گرفتم توی دستمو بو میکردمو میبوسیدمش
چقدر دلم برات تنگ شده بود ،گفته بودی که سوغاتی میاری برام ،اونم چه سوغاتی
پلاک و سربند و گذاشتم داخل پاک که چشمم به یه کاغذ افتاد کاغذ و بیرون آوردم
بازش کردم نامه بود، نامه برای من
بهار قشنگم ،بانوی من سلام:
زبان کوچک و گناه کار من از وصف تو ناتوان است،از خوبی های بی کرانت عاجز، واز مهربانی هایت قاصر است.
حلال کن شوهر بی مقدارت را.
بهار عزیزم ،دوستت دارم ،داشتم و خواهم داشت چیزی که شاید هیچ وقت درک نکنی چون رفتارم با گلی مثل تو خوب نبود .
از تو راضی هستم و امیدوارم در قیامت هم اگر دوست داشتی همنشینت باشم .
غصه نخور و به زندگی ات ادامه بده .
دوستت دارم زندگی ام « سجاد»
آه که آتش زدی به جونم
آه که چه حرفهای نگفته داشتم برایت
آه که هنوز نفهمیدم به چی علاقه داری
آه که جز این پلاک و سربند یادگاری دیگری ندارم
آه که فرزندی ندارم که تمام عشقایم را پاش بریزم آه که چقدر منتظر شنیدن صدایت هستم
گفته بودی حضرت فاطمه گمنام میخره،خوشحالم که به آرزوت رسیدی
شهادتت مبارک مرد من...
💗#خریدار_عشق💗
#قسمت_شصت_و_هشتم
از سجاد هیچ پیکری برنگشت
سجاد با چند نفر از همرزماش ،برای عملیاتی وارد خاک دشمن میشن
عملیاتشون لو میره و با خپاره و بمب بهشون حمله میکنن
بدن هاشون تیکه تیکه شده بود
از طرفی هم کسی نمیتونست بره جلو و پیکر تیکه تیکه شده شونو برگردونه
منم هر سال وقتی میشنیدم که داره شهید مدافع حرم میارن عکس سجاد و میگرفتم تو دستمو وارد جمعیت میشدم خودمو به تابوت شهید میرسوندمو
خبر سجادو از شهید میگرفتم ،تا کمی آروم بگیره این دل آتش زده ام
۴ سال بعد .....
با بوی عطر وجودت از خواب بیدار شدم
چشمم به عکسای روی دیوار اتاقم افتاد ولبخندی زدم دور تا دور اتاق عکسای دونفره مون به دیوار زده بود
به ساعتم نگاه کرد وایی دیر شده
تن تن از تختم بلند شدم و رفتم دست و صورتمو شستم مانتوی مشکیمو پوشیدم روسری لیمویی رنگمو سرم کردم به صورت لبنانی بستم از توی آینه به پلاک دور گردنم نگاه میکردم بوسه ای به پلاک زدمو چادرمو سرم گذاشتم کیفمو برداشتم از اتاق زدم بیرون
از پله ها رفتم پایین
مامان روی مبل نشسته بود
- سلام مامان جون
مامان: سلام دخترم،کجا میری
- با سجاد قرار دارم ،میریم گلزار ( اشک تو چشمای مامان نمایان شد ،همه فکر میکنن دیوانه شدم ،اما من عاشقم ،اگه عاشقی دیوانگیست ،پس من دیوانه ام ،دیوانه کسی که جسمش با من نیست ولی روحش هر جا که میرم با منه )
مامان: برو به سلامت
ماشین سجاد دسته من بود و سوار ماشین شدم و حرکت کردم
کنار یک شیرینی فروشی ایستادم
از ماشین پیاده شدم و وارد شیرینی فروشی شدم
داشتم دنبال کیکی میگشتم
چشمم به کیک قرمز طرح قلب افتاد - ببخشید اینو لطفان بزاری داخل جعبه & چشم - ببخشید اگه میشه روش بنویسین عزیزم چهارمین سالگرد ازدواجمون مبارک ،یه شمع عدد ۴ هم بدین باشه حتمن ...
چند دقیقه منتظر شدم و بعد از حساب کردن سوار ماشین شدمو حرکت کردم سمت گلزار
ماشین و یه گوشه پارک کردم از داخل آینه یه نگاهی به خودم انداختم و لبخندی زدمو پیاده شدم رفتم سمت گلزار
هر موقع خوشحال بودم ،ناراحت بودم ،دلتنگ بودم ،میاومدم کنار چند تا شهید گمنام مینشستمو حرفامو میزدم
بعد از مدتی رسیدم ،اول با گلاب شروع کردم به شستن سنگ قبر ها بعد کیک و از داخل جعبه بیرون آوردمو گذاشتم روی سنگ قبر ،شمع هم روش گذاشتم...
چشمامو بستم
- سلام آقای من ، ببخش که دیر اومدم سر قرار،آخه خودت که میدونی یه کم خوش خواب تشریف دارم،
سجاد من سالگرد ازدواجمون مبارک 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آثار عجیب و فوق العاده سوره ی واقعه در شب #جمعه....♥️
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣هوای حسین هوای حرم هوای شب جمعه زد به سرم .❣
#دلتنگ_حرم
#شب_جمعه است هوایت نکنم میمیرم
#کربلا
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
#تلنگر
⚜ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﻦ ...⚜
⬅️ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﻦ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﯾﻮﻧﺲ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺯﯾﺮ ﺁﺏ،
⬅️ ﻧﻮﺡ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺁﺏ
⬅️ ﻭ ﯾﻮﺳﻒ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﻌﺮ ﭼﺎﻩ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺁﺏ ﺣﻔﻆ ﮐﺮﺩ
⚜ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﻦ ...
⬅️ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺿﺮﺑﻪ ﻋﺼﺎ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺭﻭﺩ ﻧﯿﻞ ﻧﻮﺍﺧﺘﻪ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺧﺸﮑﯽ ﻇﺎﻫﺮ ﮐﻨﺪ
⬅️ ﻭ ﻫﻤﯿﻦ ﻋﺼﺎ ﺩﺭ ﺟﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺳﻨﮓ ﺑﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺩﻭﺍﺯﺩﻩ ﭼﺸﻤﻪ ﺟﺎﺭﯼ ﺷﻮﺩ .
⚜ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﻦ ...
⬅️ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﻓﺮﻋﻮﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﺏ ﻭ ﻗﺎﺭﻭﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﺎﮎ ﻏﺮﻕ ﮐﻨﺪ
⬅️ ﺍﻣﺎ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺁﺗﺶ ﺳﺎﻟﻢ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﺩ؛
⚜اﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﻦ ...
ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺎ ﺑﺮﺳﯽ .
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کار با توسل حل میشه!!!
#پنجشنبه_های_شهدایی
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنران:استاد دانشمند
موضوع: ریال مرد؛ تومان مرد
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چراکارت درست نمیشه؟
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
#نماز_شب
✍ #آیت_الله_بهجت رحمةالله علیه:
✨⚜ شب که انسان می خوابد، ملائکه موکل بر انسان او را برای #نماز بیدار می کنند.
✨⚜ و بعد چون انسان اعتنا نمی کند و دوباره می خوابد باز او را بیدار می کنند.
دوباره می خوابد، باز او را بیدار می کنند…
✨⚜ این بیداری ها تصادفی و از روی اتفاق نیست،بلکه بیداری های ملکوتی است که به وسیله فرشتگان انجام می گیرد.
✨⚜ اگر انسان استفاده کرد و برخاست، آن ها تقویت و تایید می کنند، و روحانیت می دهند.
✨⚜ وگرنه متأثر می شوند و کسل بر می گردند.
✨⚜ اگر از خواب برخاستید آن ملائکه را که نمی بینید، اقلاً به آن ها سلام کنید و تشکر نمایید!
هر شب به عشق #امام_زمان نماز شب بخوانیم💝
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄