03-Banifatemeh-Shab1Fatemieh21396.mp3
7.29M
🥀عطر چادرت عطر یاس
🎤 سید مجید_بنی فاطمه
#شور_احساسی
◾️ شهادت_حضرت_زهرا (س)
[●@kelidebeheshte●]
Majid Banifatemeh - Zekr Labe Nokarha Seyedati Labbayk.mp3
23M
•°🥀°•
بـردݪ خستہ مۍدهد اسمت
لذتــــ عشقۍ مدامــ...
بــر روح بلندتــــ ســـلامـ✋🏿
🖇 #مداحی از کربلایی
سید مجید #بنی_فاطمه
🏴@kelidebeheshte
💗#رهایی_از_شب💗
#قسمت_صد_ودوزادهم
مهری با التماس اصرار کرد:
بیا بریم خونه ی آقات .باهم حرف بزنیم.به روح آسد مجتبی از اون شب به این ور یه چشمم خونه یک چشمم اشک..
خانوم مسنی کنارمون نشسته بود و حرفهامونو میشنید.رو به مهری گفت:مادرش هستید؟!
مهری جواب نداد.
خانوم مسن گفت:خیلی ماهه بخدا ..نور چشممونه تو این مسجد..خدا حفظش کنه واستون.
لبخند قدرشناسانه ای به روی پیرزن کردم و اشکم پایین ریخت.
مهری خوشش نیومد از دخالت او! شاید اگه پیرزن از من تعریف نمیکرد منم خوشم نمیومد!
دستم رو گرفت.دستهاش حالم رو بد میکرد!
گفت:بیا بریم خونه حرف بزنیم.تو رو به روح آقات قسمت میدم.حرفهامو بشنو بعد دیگه نه تو نه من.باشه؟
از اینکه روح آقام رو واسطه قرار داده بود ناراحت شدم.
گفتم:میریم پایگاه .من تو اون خونه پانمیزارم.
به سمت فاطمه رفتم وازش کلید پایگاه رو گرفتم.او یا دیدن حال وروزم و مهری سوالی نپرسید.
مهری پشت سر من وارد محوطه ی حیاط شد و وارد پایگاه شدیم.چراغ رو روشن کردم و گوشه ای نشستم. مهری مقابلم زانو زد.مهری و این کارها؟! مهری و پشیمونی؟! چیشده بود که درمقابل من زانو زده بود؟! اصلا چرا حالا؟! با زانو زدن او چه چیزی تغییر میکرد؟! بلندش کردم. من کسی نبودم که دلم بخواد به زانو افتادن کسی رو ببینم.حتی اگه اون شخص مهری باشه.اون با فغان وزاری بغلم کرد،
گفت:از اون شبی که اونطوری با اون حال نفرینم کردی یه خواب خوش به چشمم نیومده.
بخدا من نمیدونستم تو اینقدر خانوم شدی.نمیدونستم ..
با اکراه از خودم جداش کردم.باورم نمیشد که منطقش برای عذرخواهی این باشه!
گفتم:همین؟! پشیمونی چون نمیدونستی من عوض شدم؟! یعنی اگه عوض نشده بودم حق داشتی آبروی دختر سید محتبی رو ببری؟! من به درک!! فکر حیثیت آقام رو نکردی؟
گفت:بخدا اونطوری که تو فکر میکنی نیست!
با عصبانیت گفتم:کتمان نکن مهری..کتمان نکن..هیچ طوری نمیتونی این کار کثیفت رو توجیه کنی..اون زن کی بود که میگفت تو رو میشناسه و اصرار داشت مردم و بکشونه دم خونت تا تو از......
(جرات نکردم دوباره اون لقب رو به زبون برونم )
گفتم:استغفرالله. ..تا تو از من براشون بد بگی؟!!!!
_بخدا اینطوری نبوده.از خودش درآورده زنیکه. من مهری رو خوب میشناختم.اون فقط از ترس نفرینم اینجا بود.وگرنه به هیج صراطی مستقیم نبود و یقین داشتم اگر تاصبح هم باهاش صحبت کنم خطاشو به گردن نمیگیره و با مظلوم نمایی میندازه گردن یکی دیگه.
گفتم:آره تو راست میگی.کاش جای حلالیت طلبیدن بهم راستش و میگفتی.چون تا راستش ونگی حلالت نمیکنم.
با گریه گفت :چی بگم؟ چندوقت پیشا اون دوستت که زندگیمونو ریخت به هم چی بود اسمش؟نسیم ! اومد دم خونمون.رباب خانومم با دخترش خونمون بود.
پرسیدم:رباب خانوم کیه؟
گفت: مادر همونی که باهاش دعوات شده.من نمیخواستم راش بدم تو..دوستتو میگم!
ولی اینقدر پرو بود اومد تو نشست با اون سرو شکلش.پرسید از تو خبرندارم؟ گفتم نه والا.گفت چجوری خبر نداری دم گوشته هرشب که..گفتم بسم الله!! کجاست مگه؟! گفت مسجد. حقیقتش منم جا خوردم گفتم رقی و مسجد؟
اخم کردم..
عذرخواهی کرد :ببخشید تو روخدا عادت کردم تو زبونم نمیچرخه..رقیه! بعد جلو اونا هرچی دری وری بود درموردت گفت.گفت هر روز با صدنفری. .پسر پولدارها رو میتیغی..ببخشید ببخشید..تن فروشی میکنی تا امورانت رو بگذرونی..
داغ کردم!!! چشمام کاسه ی خون شد! با عصبانیت حرفش رو قطع کردم گفتم:
چییییییی؟؟؟؟ من؟!!!!!
🍁نویسنده : ف مقیمی 🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💗#رهایی_از_شب💗
#قسمت_صد_وسیزدهم
باورم نمیشد نسیم برای انتقام از من چنین دروغ هایی به اون گفته باشه. .
گفتم:چیییییی؟؟ منننننننن؟؟؟
مهری اشکاشو پاک کرد به روح آقات اگه دروغ بگم.
گفتم خب حالا چرا اینا رو به من میگی؟
گفت هیچی دارم میگم که جمعش کنید تا بیشتر از این آبروریزی نکرده. اون از بی کسی به این روز افتاده مراقبش باشید.من گفتم منو سننه؟! ما خیلی وقته باهم کارنداریم.اون گفت:هرچی باشه پای آبروی چندین ساله تون در میونه..اسمش رو شماست.بدنام میشید.بعد کبری دختر رباب ازش پرسید این که اینقدر وضعش خرابه مسجد واسه چی میاد؟ اون فتنه هم گفت واسه تور کردن پیش نماز مسجد..گفت پیش نمازه پولداره خرش میره...
تو خودتو بزار جای من..چی باید میگفتم؟! خب رفیق چندین ساله ت بود گفتم لابد راست میگه..با اون سر وشکل وحرفهایی هم که قبلن درموردت شنیده بودم خب چاره ای نداشتم جز باور کردن..
سعی کردم خودمو کنترل کنم.گفتم:ولی اون زن گفت که تو بهش گفتی..
مهری با عجزولابه گفت:بخدا دروغ گفته..من فقط وقتی نسیم رفت درجواب رباب خانوم که پرسید نسیم راست میگه گفتم که منم قبلنا دیدم که تو اونطوری میگشتی و مثل قبلت نبودی...همین والا.
دلم میخواست اون لحظه نسیم مقابلم بود و گیسهاشو یکی یکی میکندم.چقدر پست بود...چقدر ناجنس بود...پیش چه کسی هم رفته بود.او خوب میدونست که مهری چقدر از من کینه داره و چقدر خبرچینه! این اطلاعاتی بود که خود احمقم به او داده بودم.کاش هیچ وقت نقاط ضعف زندگیمو زمان دردودل بهش نمیگفتم که حالا برعلیهم استفاده کنند.مهری داشت هنوز التماسم میکرد که نفرینم رو پس بگیرم.
حال خوبی نداشتم. گفتم:مهری کاش اونقدر که از نفرین میترسیدی از خدا میترسیدی! میگذرم ازت ولی فراموش نمیکنم.چون فراموش شدنی نیست..تمام ظلمهایی که در حقم کردی از یاد نرفتنیه.اگه منم حلالت کنم آه واشکی که اون لحظات بواسطه ی تو به جون چشم وقلبم افتاد شهادت اون لحظه هارو میدن و یه روزی پای کاراتو میخوری..بروخداروشکر کن دختر نداری. .وگرنه شک نکن دخترت تاوان کاراتو پس میداد..
مهری هق هقش بلند شد.قبل از اینکه دوباره حرفی بزنه از پایگاه بیرون رفتم ومنتظر شدم بیرون بیاد تا دروقفل کنم.
قلبم تیر میکشید..او بدون حرفی خداحافظی کرد و رفت.
چند دقیقه همانجا روی پله ها نشستم و به حرفهای مهری و گذشته م در اون خونه فکر کردم.مشتم رو روی قلبم گذاشته بودم تا کمی دردش تسکین پیدا کنه ولی بی فایده بود.این درد نشات گرفته ازسالها عذاب و بی کسی بود.دستم با تسبیح الهام برخورد کرد.تسبیح رو از گردنم درآوردم و دور مچم چرخوندم.گنبد سبز مسجد مقابلم بود.دلم درد دل میخواست..بجای گله دوست داشتم مناجات کنم و از خدا کمک بخوام. چشم به گنبد سبز رنگ آهسته نجوا کردم:افوض امری الی الله ان الله بصیر البلعباد. .در مسجد رو داشتند میبستند ..از پله ها پایین آمدم و داخل محوطه ی حیاط شدم.حاج آقا احمدی وحاج مهدوی کنار در باهم صحبت میکردند به محض دیدنم حاج احمدی خیلی گرم و صمیمانه سلام کرد.قلبم هنوز درد میکرد.
آهسته گفتم سلام. .
حاج مهدوی یک تسبیح دیگه دستش بود.با حجب وحیا سلام داد.حاج احمدی گفت: رفیق شفیقت رفته سادات خانوم؟! دیگه شوهر کرد دورت زد هان؟!
به زور خندیدم. .
_من پایگاه بودم حاج آقا...
باتعجب پرسید:این وقت شب؟!
ناله زدم:بله..
کلید رو از کیفم در آوردم و به طرف حاج مهدوی دراز کردم.تسبیح الهام دور مچم خودنمایی کرد.
_حاج آقا این کلید خدمت شما.من فردا تا نماز مغرب نیستم.شما اگه زحمتی نیس به دست خانوم بخشی برسونیدش.
او دستش رو باز کرد و کلیدرو کف دستش انداختم.قسمتی از تسبیح به دستش برخورد کرد.حالت صورتش تغییر کرد.ضربان قلبم تند ترشد..برای یک لحظه نگاهم کرد..نگاهی پرمعنا و خاص!!...
🍁نویسنده : ف مقیمی 🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💗#رهایی_از_شب💗
#قسمت_صد_وپانزدهم
باید درس خوبی به نسیم می دادم.
اما چطوری نمیدونستم.
نسیم و مسعود در حق من جفا کرده بودند.اونها با بی رحمی وقساوت تمام آبروی منو به خطر انداختند. .
درست نبود که بعد از شنیدن واقعیت از زبون مهری سراغ نسیم برم و شاید بهتر بود هیچ وقت با او در مورد این خیانت و دشمنی هم کلام نمیشدم..چون او پی میبرد که در کارش موفق بوده واین برای من خوب نبود..وشاید حتی موجب دشمنی بیشتر از ناحیه ی او میشد.صبر کردم...و همه چیز رو به خدا سپردم! من یقین داشتم که مسعود ونسیم روزی سزای کارشون رو میبینند.
من همچنان هر شب به مسجد میرفتم و باز امید داشتم به اینکه در چشم آدمها اعتماد حقیقی و واقعی رو ببینم.گاهی اونها رفتاراتی میکردند که کاملا گواه این بود که حادثه ی اونشب، اثرش رو در اذهان بجا گذاشته.چند روز بعد از اعتراف مهری،من وفاطمه بعد از نماز مغرب وعشا طبق روال همیشگی باهم از در مسجد بیرون اومدیم و تا ورودی درب آقایون جایی که معمولا حامد انتظارش رو میکشید هم قدم شدیم...دیدن اون صحنه اون هم هر شب برای من خیلی لذت بخش بود و در دلم آرزو میکردم یعنی میشه خدا به من هم مردی بده که عاشقانه هامون رو کنار درب مسجد تقسیم کنیم؟!
در دلم میگفتم مردی ولی ته ته دلم میدونستم مراد از اون مرد چه کسی بود!همین فکر مشتاقم کرد به داخل حیاط مسجد نگاهی بندازم تا شاید او را ببینم..او گوشه ای ایستاده بود و با خانومی قد بلند و محجبه که فقط چشم و بینیش پیدا بود صحبت میکرد. ظاهر اون زن خیلی شیک بود و چادرش بنظر گرونقیمت میومد.دلم لرزید...نمیدونم چرا به یکباره دلهره گرفتم.
از فاطمه پرسیدم:اون خانوم کیه که داره اون گوشه با حاج آقا حرف میزنه؟
فاطمه نگاهی کرد و گفت:نمیدونم..به ما چه!
همان لحظه حاج مهدوی متوجه ما شد و اشاره کرد به سمتشون بریم.
من که تردید داشتم با ما باشه به فاطمه گفتم:حاجی داره به ما اشاره میکنه؟
فاطمه گفت:انگاری..
من با اطمینان گفتم حتما تو رو کار داره برو بسلامت..
او هم با من هم عقیده بود سریع باهام خداحافظی کرد و به سمت اونها رفت.
ناگهان صدای حاج مهدوی بلند شد:خانوم حسینی..
برگشتم به عقب.اشاره کرد:
-تشریف بیارید.
اون خانوم هم حواسش به من بود.با خودم گفتم یعنی چه کارم دارند؟!
کنارشون رفتم.زن تقریبا هم قد خودم بود ولی ما با اینکه قامتمون نسبتا بلند بود باز یک سر وگردن از حاج مهدوی کوتاه تر بودیم.
حاج مهدوی سلام محترمانه وگرمی کرد و زن که صدا وچهره اش خیلی آشنا بنظر میرسید نیز با همان گرمی ومحبت باهام احوالپرسی کرد.من وفاطمه گیج و مات به هم نگاه میکردیم.حاج مهدوی گفت: چقدر خوب شد که خودتون پیداتون شد..اینو باید به فال نیک گرفت..ایشون مادر همون بنده ی خدایی هستند که قبلا در باره شون صحبت کردیم.
در تاریکی به چهره ی زن دقت کردم.چطور از همون اول با دیدن اون یک جفت چشم زیبا که شبیه کامران بود او را نشناخته بودم.؟ مادر کامران اینجا چی کار میکرد؟ با حاج مهدوی چه میگفت.؟ چرا قصه ی من و کامران تمومی نداره؟ مبادا کامران بلایی سرش اومده بود؟! ولی نه! در اون صورت مادرش اینقدر عادی و مهربان اینجا نمی ایستاد!
حاج مهدوی خطاب به مادر کامران گفت:اینم خانوم حسینی.فک کنم بهتر باشه خودتون باهاشون صحبت کنید.
مادر کامران گفت:پس لطفا شما هم حضور داشته باشید حاج آقا. .ان شالله از برکت حضور شما ما هم به جواب برسیم.
مادرکامران به طرفم چرخید:عزیزم چقدر خوب که موفق شدم دوباره ملاقاتتون کنم..داشتم با حاج آقا درمورد شما حرف میزدم..حاج آقا فرمودند شما تمایلی به ازدواج با کامران ندارید.در حالیکه کامران به من اطمینان داده بود که قصدش برای ازدواج با شماکاملا جدیه
..کامران اصلا حالش مناسب نیست. مدتیه تو خونست..محل کارش نمیره..
تو دلم گفتم:مشروب میخوره..احتمالا سیگار میکشه ..
او ادامه داد:خیلی ریخته به هم بچم..و بعد از پیگیری ما گفت ظاهرا همه چیز بین شما تموم شده..
من میخوام بدونم علت اینکه پسر منو رد کردید چیه؟
روم نمیشد در حضور حاج مهدوی چیزی بگم.چرا این قصه تموم نمیشد.چرا سایه ی کامران همیشه دنبال زندگیم بود.؟؟ حکمت این اتفاقات چی بود؟!
فاطمه کارم رو راحت کرد.با وقار واحترام بی اندازه خطاب به مادر کامران که کمی ناراحت و دلواپس به نظر میرسید گفت:عذر میخوام خانوم معظمی ولی گمون کنم اینجا جای مناسبی برای صحبت نباشه.این یک بحث مفصله..
مادر کامران که حالا فهمیده بودم فامیلیش معظمیه گفت:بله حق با شماست ولی شما بفرمایید بنده کجا باید صحبت کنم وقتی تنها جاییکه میشه به دخترمون دسترسی داشته باشم مسجده.
🍁نویسنده :ف مقیمی 🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
🌻سلام، روزبخیر:)
📆امروز!!نهم دی
📝روزی که در تاریخ به اسم روز بصیرت و میثاق امت با ولایت نامگذاری شده!
🧐اما چرا!؟
💨احتمالا سن من و شما اقتضا نمی کنه که سال 88 و هشت ماه غبارآلود ایران رو به یاد بیاریم/:
ولی...
📌اگه شما هم مثل من مشتاقین که بدونین چرا این روز در تاریخ موندگار شده،
و چرا بهش میگن حماسه نه دی🇮🇷
می تونید با ورود به این لینک خلاصه طوری از شرح ماجرا رو بخونید=)
https://nojavan.khamenei.ir/showContent?text&ctyu=15925
📌پ.ن:زمانی که در این خاک،
دو دو تا چهار تا نمی شود🤓💪🏻
•💚• ↷ #ʝøɪɴ ↯
「°.•@ahrarolmahdi