eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸』
1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
4.6هزار ویدیو
326 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 آوا {حرفامون}:@AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
کم کم هوا داشت روشن میشد! اما هنوز داشتم میخوندم. اونقدر مغزم پر از سوال بود که هرچی میخوندم،کم بود!! آرزوهایی که هیچوقت بهشون نرسیده بودم،😢 چیزایی که دوست داشتم اما نداشتم، شرایطی که من رو تو فشار قرار بده تا رشد کنم و بزرگ بشم، برنامه ریزی هایی که به هم میخورد، و خلاصه تلخی دنیا... این همون واقعیتی بود که اون شب راجع بهش تو اون جلسه،شنیده بودم! همون واقعیتی که اگر بپذیری ،افسرده نمیشی!! ناخودآگاه مغزم شروع به مقایسه کرد! مقایسه ی این حرف‌ها با حرف‌های مرجان! قبول رنج،تلاش،رسیدن به لذت و ارامش دائمی فرار از رنج،قبول پوچی،رسیدن به لذت و ارامش چند ساعته!! حرف‌های هردوشون منطقی به نظر میومد، اما حرف مرجان حالم رو بد میکرد! یاد روزایی افتادم که همه جوره میخواستم از منطقی که مرجان به کار برده بود،فرار کنم و آخرش با حقارت تسلیم شدم و زندگیم از قبل هم تلخ‌تر شد!! نفسمو دادم بیرون،می‌ارزید یه بارم حرف های اون رو که خودش غرق تو آرامش بود،قبول کنم، حداقل یه مدت امتحانی! خودکارم رو برداشتم و آخر صفحه نوشتم :قبول!!💯 نور خورشید خودش رو از لابه لای پرده،به اتاقم رسوند، خواب کم کم داشت میومد سراغم. رو تختم خزیدم و طبق عادت بالشم رو بغل کردم...😴 دم ظهر بود که چشمام رو باز کردم، از گرسنگی شکمم رو گرفتم و رفتم بیرون. از بوی قشنگی که تو خونه پیچیده بود فهمیدم که شهناز خانوم اومده! هروقت که میومد لااقل سه چهار مدل غذای سنتی درست میکرد و میذاشت تو یخچال.😋 شهناز خانوم تنها کسی بود که بابا بهش اعتماد داشت و اجازه میداد برای تمیز کردن خونه بیاد. بعد از خوردن سوپ خوشمزه ای که بوش خونه رو برداشته بود،به اتاقم برگشتم. سه شنبه بود، دلم میخواست یک بار دیگه هم به اون جلسه برم.فضای دلنشینی داشت...❣ البته باید خیلی زود برمیگشتم که دوباره مجبور نشم تهدیدهای بابا رو بشنوم!😒 چندساعتی وقت داشتم،نشستم پشت میز و دفترچه رو باز کردم!📖 🍁"محدثه افشاری"🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان او_را ...💗 قسمت سی و نهم همه ی جملاتش مثل همون حرف هایی بود که شنیده بودم! از اینکه هیچی ازشون نمیفهمیدم حرصم گرفته بود! برای اینکه ثابت کنم خنگ نیستم، دوباره برگشتم اولش! "اعوذ بالله من الشیطان الرجیم لقد خلقنا الانسان فی کبد!" ترجمه نداشت!😕 گوشی رو برداشتم و تو اینترنت سرچ کردم! " بلد۴ :ما انسان را در رنج آفریدیم؛ کبد بر وزن فرس،بمعنی سختی است. مراد از آن در آیه مشقت و سختی است، یعنی:حقا که انسان را در رنج و تعب آفریدیم، زندگی او پر از مشقت ورنج است و همین رنج و تعب است که او را به کمال و ترقی سوق میدهد، اگر در مشقت نمیبود،برای از بین بردن آن تلاش نمیکرد و اگر تلاش نمیکرد، ابواب اسرار کائنات به رویش گشوده نمیشد! *یا ایها الانسان انک کادح الی ربک کدحا فملاقیه* قاموس قرآن-جلد۶-ص۷۲" با دهن باز نگاهش کردم!😧 دفتری که همیشه توش مینوشتم رو آوردم و هرچی که میخوندم رو مینوشتم.✍ اخرین جمله ی عربی،بازم ترجمه نداشت، دوباره سرچ کردم!🔍 " انشقاق۶: ای انسان!تو توأم با تلاش و رنج بسوی پروردگارت روانی و او را ملاقات خواهی کرد! پس از آن آمده «فاما من اوتی کتابه بیمینه....»پس انسان اعم از نیکوکار و بدکار با یک زندگی پر تلاش و رنج بسوی خدایش روان است و عاقبت به راحتی یا عذاب خواهد رسید. قاموس قرآن-جلد۶-ص۹۶ " برگشتم سراغ دفترچه📖 "پس دنبال مقصر نگرد! این آیه داره میگه کلا این دنیا با ما سازگاری نداره! پس فرار از رنج،رنج رو بیشتر میکنه! این واقعیت رو بپذیر! نپذیری،افسرده میشی!! نپذیری لذت نمیبری...." انگار یه آدم زنده داشت باهام صحبت میکرد! یه نفر که از تموم زندگیم و سوال های توی سرم خبر داشت!😢 همه اتفاقات داشت از جلوی چشمم میگذشت!همه گریه هام،همه مشکلاتم،همه و همه.... من اونقدر درگیر مشکلاتم شده بودم که وقت اضافی گیر میاوردم میشستم و گریه میکردم، اما تو دفترچه نوشته بود: "اگر این واقعیت رو بپذیری که سراسر زندگی رنج و سختیه، وقتی که رنجت کمتر شه احساس لذت میکنی و خدا رو شکر میکنی!" سرم رو گذاشتم رو میز. دنبال یه دلیل بودم تا همه ی این حرف ها رو رد کنم و خودم رو راحت کنم!! اما هیچ دلیلی برای رد کردنش پیدا نمیکردم! شاهدش هم تمام اتفاقات زندگیم بود! ولی چرا؟!برای چی؟! جوابم تو همون صفحه بود "این یکی از واقعیت های دنیاست! این رنج ها تو رو رشد میده، بزرگت میکنه! اینکه تو رنج داری،دلیل بر این نیست که آدم بدی باشی اما برخورد تو با رنج میتونه باعث شه آدم بدی بشی!!! خدا با این رنج ها میخواد تو رو قوی کنه! ازشون فرار نکن،اون ها رو بکن پله برای رسیدن به خدا... خدا دوست نداره تو اذیت بشی، اشک خدا رو پشت پرده ی رنج میبینی؟!" بی هیچ حرفی به دیوار رو به روم خیره شدم! آخه این حرف ها یعنی چی؟! اینا از کجا اومده!؟😔 چرا اینجوری دلمو زیر و رو میکنه!؟😞 بلند شدم و رفتم تو تراس، این دفترچه بدتر خواب رو از چشم‌هام ربوده بود!آسمون رو نگاه کرد!🌌 هنوز خدایی نمیدیدم! به ماه خیره شدم و زیر لب گفتم: "این خدا کجاست که باید برای رسیدن بهش تلاش کرد!؟ نمیدونم یعنی چی! قسمت اول حرفاش درسته، همون حرفی که خودم تا چندوقت پیش میزدم،همه مردم بدبختن!! اما چجوری این بدبختیا پله میشن!؟ برای رسیدن به چی؟ به کی؟من تو خونه ای بزرگ شدم که دو تا استاد دانشگاه و دکتر ،پدر و مادرم هستن. اما نه خدا رو قبول دارن و نه حرف آخوندا رو! نمیدونم چی تو اون دفترچه هست! تا اینجاش خیلی هم بد نبوده به جز قسمت های مربوط به خدا! اما من با اون قسمت ها کاری ندارم! من میخوام آرامش رو پیدا کنم و اون...سجاد...این دفترچه رو بهم داد، خودشم گفت خدایی که نمیبینی رو نمیخواد بپرستی!من با خدا کاری ندارم. من فقط دنبال آرامشم!همین..." انگار ماه هم به من خیره شده بود!لبخند زدم و سیگارم رو روشن کردم!🚬🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
مثل مرغ پرکنده شده بودم! هیچ جا نبود! حتی سه شنبه و پنجشنبه رفتم اونجایی که جلسه بود،اما نیومد....! امتحاناتم تموم شده بودن! با این درگیری های ذهنی واقعا قبول شدنم معجزه بود!! مجبور شدم به گوشیش زنگ بزنم اما.... خاموش بود!!!📵 چند روز بعد وقتی که سر کوچشون به انتظار نشسته بودم، یه وانت جلوی در نگه داشت و اسباب و اثاثیه ی جدیدی رو بردن تو خونه! ناخودآگاه اشک از چشمام سرازیر شد...💔 اون رفته بود....!! اما کجا؟؟نمیدونستم....😭 احساس میکردم یه کوه پشتمه...! خسته و داغون به خونه ی مرجان پناه بردم! -سلام ترنم خانووووم!چه عجب!یاد ما کردی! -ببخشید مرجان... خودت که میدونی امتحان داشتم! خیلی وقت بود همو ندیده بودیم! کلی حرف برای زدن داشت.... منم داشتم اما نمیتونستم بگم! دلم میخواست گریه کنم اما حوصله ی اون کار رو هم نداشتم!! تمام وجودم شد گوش و نشستم به پای حرفای صمیمی و قدیمی ترین دوستم! پای تعریفاش از مهمونی ها.... از رفیق جدیدش... از دعواش با مامانش و دلتنگیاش برای داداشش میلاد! -ترنم!!خوبی؟ -اره خوبم...چطور مگه؟ -آخه قیافت یجوریه!! واقعا خوب به نظر نمیای!😕 -بیخیال مرجان!مشروب داری؟ -اوهوم.بشین برم بیارم. باورم نمیشد که رفتن اون منو اینقدر بهم ریخته! بار آخر از دست مشروب به خونش پناه برده بودم و حالا از نبودش به مشروب! نه! این اونی نبود که من دنبالشم! من آرامشی از جنس اون میخواستم نه مشروب!! تا مرجان بیاد بلندشدم و مانتوم رو پوشیدم! -عه!!کجا؟؟سفارشتو آوردم خانوم!😉 بغلش کردم و گونه‌ش رو بوسیدم! -مرسی گلم،ببخشید! نمیتونم بمونم!یه کاری دارم،باید برم. قول میدم ایندفعه زودتر همو ببینیم!🙂 با مرجان خداحافظی کردم و رفتم تو ماشین! سرم رو گذاشتم رو فرمون. نمیتونستم دست رو دست بذارم. من اون آرامش رو میخواستم!! به مغزم فشار آوردم! کجا میتونستم پیداش کنم!؟ یدفعه یه نوری گوشه ی مغزم رو روشن کرد! دفترچه!!!!😳 با عجله شروع به گشتن کردم! نمیدونستم کجای ماشین پرتش کرده بودم! بعد ده دقیقه،زیر صندلی های پشتی پیداش کردم!! جلد طوسی رنگش،خاکی شده بود! یه دستمال برداشتم و حسابی تمیزش کردم! نیاز به تمرکز داشتم! ماشین رو روشن کردم و رفتم خونه! دو ساعت بود دفترچه رو ورق میزدم اما هیچی پیدا نکردم. هیچ آدرس و نشونه ای ازش نبود! فقط همون نوشته های عجیب و غریب...! با کلافگی بستمش و خودم رو انداختم رو تخت و بغضم رو رها کردم!😭 غیب شده بود! جوری نبود که انگار از اول نبوده!! چشمام رو با صدای در ، باز کردم! مامان اومده بود تا برای شام صدام کنه. نفهمیدم کی خوابم برده بود!! سر میزشام، بابا از نمره هام پرسید. احساس حالت تهوع بهم دست داد، سعی کردم مسلط باشم، -هنوز تو سایت نذاشتن. -هروقت گذاشتن بهم اطلاع بده. یه بیمارستان هست که مال یکی از دوستامه. میخوام باهاش صحبت کنم بری اونجا مشغول به کار بشی! -ممنون،ولی فعلا نمیخوام کار کنم! -چرا؟؟😳 -امممم....خب میخوام از تعطیلات استفاده کنم. کلاس و مسافرت و... -باشه،هرطور مایلی. ولی همه ی اینا بستگی به نمراتت داره! سرم رو تکون دادم و با زور لبخند محوی زدم! ساعت یک رو گذشته بود، اما خواب بد موقع و افکاری که تو سرم رژه میرفتن،مانع خوابم میشدن! به پشتی تخت تکیه داده بودم و پاهام رو تو شکمم جمع کرده بودم! سرم داشت از هجوم فکرهای مختلف میترکید!! هنوز فکرم درگیر حرف هایی بود که شنیده بودم! افکارم مثل یه جدول هزار خونه که فقط ده تا حرفش رو پیدا کردم،پراکنده بود!! نمیدونستم چرا!اما از اینکه دنبال بقیه ی حرف‌ها برم ،میترسیدم! احساس میکردم میخوان مغزم رو شست و شو بدن! اما از یک طرف هم نمیتونستم منکر این واقعیت بشم که یه آرامشی رو از یادآوری‌شون احساس میکردم! با دودلی به دفترچه نگاه کردم! 🍁"محدثه افشاری"🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان او_را ...💗 قسمت چهل این یکی رو دیگه نمیتونستم قبول کنم! "هرچی بیشتر دنبال خواهش‌های دلت بری، بیشتر ضربه میخوری! این ،مدلش از همون حرف‌های آخوندجماعت بود!😒 همونا که تموم خوشی آدم رو ازش میگیرن به بهونه حروم بودن!! "تو انسانی! چرا انسان آفریده شدی؟!" چقدر اینجای حرفش آشنا بود!! کجا شنیده بودم...!؟؟ یدفعه یاد اون جلسه افتادم!اونجا شنیده بودم...! به مغزم فشار آوردم تا یادم بیاد چی بود! "خالقت چرا تو رو به شکل انسان خلق کرده؟!چرا تو رو آفریده؟ میگه تو رو خلق کردم برای خودم...!!" سرم رو تکون دادم، هرچی که میخوندم و هرچی که به ذهنم میرسید تند تند مینوشتم!✍ بقیه‌اش رو خوندم،"تو انسان نشدی که بری دنبال هرچی که دلت میخواد! اونی که میره دنبال دل بخواهی هاش،یه موجود دیگه‌ست!! انسان نیست!" یعنی چی؟منظورش چی بود؟😕 حیوون رو میگفت؟ داشت بهم برمیخورد!! دفترچه رو بستم و با اخم به پشتی صندلی تکیه دادم!😠 "اصلا کی گفته من باید هرچی که اون تو نوشته رو قبول کنم؟ مگه من خودم عقل ندارم؟؟😒" چرا! ولی عقلم هم با دفترچه همدست شده بود! "خب... راست میگه... اما نمیفهمم منظورش رو؟ یعنی چی؟ پس تموم زندگیم حسرت لذت هایی که دلم میخواد رو بخورم؟؟!" دوباره یاد اون جلسه افتادم!! "اگر لذت نمیبردی از زندگیت، از دینداریت، خودت رو مؤمن معرفی نکن! آبروی دین رو نبر!!" واقعا احساس خنگی بهم دست داده بود! ناامیدانه به دفترهایی که جلوم باز کرده بودم نگاه کردم! چرا همه چی یه‌جوری بود!!؟😢☹️ یه پازل تو ذهنم درست شده بود ، خودکار رو برداشتم و همه رو نوشتم: رنج ، لذت ، انسان ، حیوان ، دین ، زندگی ، خدا ، خواهش های دل !! نمیدونستم یعنی چی!! حتی نمیتونستم باهاشون جمله بسازم!!😕 ساعت رو نگاه کردم و بلند شدم!🕢 دوست نداشتم بازم با تعجب نگاهم کنن!! بعد از مدت ها یه مانتوی دکمه دار و کمی بلندتر از بقیه مانتوهام رو پوشیدم و به یه کرم پودر و خط چشم باریک ،راضی شدم! دوباره ماشین خودم رو گرفته بودم، اون که نبود! دیگه چه فرقی داشت با چه ماشینی برم و بیام!!😢 آهنگ رو پلی کردم و راه افتادم! ولی به قدری ذهنم درگیر بود که هیچی نمیشنیدم! قطعش کردم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم! مغزم نیاز به آرامش داشت! هنوز هم نگاه‌ها روم سنگینی میکردن، سرم رو انداختم پایین و رفتم همون جای قبلی نشستم. این دفعه صاحب پایی که جلوم جفت شد رو میشناختم! منم بهش لبخند زدم و چایی رو برداشتم! یه دخترکوچولو برام قند آورد، داشت دور میشد که یه نفر دستشو گذاشت رو پام! سرم رو برگردوندم و با دو جفت چشم آشنا و یه لب خندون رو به رو شدم! -خوش اومدین!😊 همون دختر چایی به‌دست کنارم نشسته بود! با لبخند همراه با تعجب نگاهش کردم! -ممنونم!🙂 هم سن‌های خودم بود! روسری ابریشمی سورمه ای رنگی با گل های ریز سفید،صورت مهربونش رو قاب گرفته بود! -احتمال میدادم بازم بیای!☺️ خودمم از وقتی این حاج اقا جدیده اومده،دلم نمیاد یه جلسه رو هم از دست بدم!😅 -امممم... اره خب حرفاش جالبه!☺️ با شروع سخنرانی،هر دو به هم لبخند زدیم و ساکت شدیم!🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
"جلسه پیش راجع به هدف خلقت کمی صحبت کردیم،وقتی به خود این کلمه فکر میکنی،میفهمی که انگار اهمیتش خیلی بالاست!! «هدف خلقت!» یعنی تو اصلا برای این آفریده شدی! اگر کارهات برای رسیدن به این نباشه، همه تلاش‌هات کشکه!! تو آفریده شدی که لذت ببری! ببینید! حس پرستیدن ،خیلی حس خاصیه! خیلی بالاتر از دوستت دارم و عاشقتم و برات میمیرم...! تو اگر از پرستش این خدا لذت نبری یعنی اصلا راه رو اشتباه اومدی! بزن بغل،برگرد از اول جاده!! واسه همینه که میگم قبول کنید واقعیت های دنیا رو! این قبول کردنه،اول جادست! قبول کنی دیگه شاکی نمیشی! کفر نمیگی! قاطی نمیکنی یهو! قبول کنی،عاشق میشی... آروم میشی...! تو باید اینقدر عاشق این خدا بشی،که اصلا دلت بخواد بخاطرش رنج بکشی!" حرفاش همونجوری آروم و دوست داشتنی بود،اما من چرا باید برای خدایی رنج میکشیدم که نه میشناختمش نه قبولش داشتم،نه حتی باورش داشتم!!؟ "البته خدا دوست نداره تو رنج بکشی، اما رنج نکشی فکر میکنی اومدی این دنیا کنگر بخوری و لنگر بندازی!😊 رنج نکشی یادت میره هدفت رو! رنج نکشی ،نمیتونی لذت ببری!!" وای!باز دوباره داشت از اون حرف هایی میزد که من ازش سر در نمیاوردم! دوست داشتم زودتر بحث راجع به خدا رو تموم کنه و به همون بحث رسیدن به آرامش بپردازه! چه هدفی؟؟چه لذتی؟؟کدوم خدا؟؟ هنوز نفهمیده بودم معنی حرفی رو که سجاد گفته بود! "خدا رو تو اتفاقاتی که برات میفته ببین!" دوباره حواسم رو دادم به سخنرانی! "خدا میخواد با این رنج ها تو رو قوی کنه! آه و ناله کنی به جایی نمیرسیا! ببین هرچی میخوایم بریم جلو،برمیگردیم سر پله ی اولمون! پذیرش این واقعیت ها خیلی مهمه!خیلی!" ساعت رو نگاه کردم،وقتم تموم شده بود! به دختری که کنارم نشسته بود نگاه کردم. -عزیزم؟ -زهرا هستم گلم. جانم؟ -خوشبختم زهرا جان،منم ترنمم.😊 من نمیتونم بیشتر بمونم،باید برم. خوشحال شدم از آشنایی با شما. -عه...چه حیف!باشه گلم .امیدوارم بازم ببینمت.😊 تقریبا به موقع رسیدم. مامان تازه اومده بود و بابا هم بعد از من رسید. اینقدر تو راه به حرف‌هایی که این چندوقته شنیدم،فکر کرده بودم که مخم داشت سوت میکشید!! با مامان مشغول صحبت بودم که بابا وارد آشپزخونه شد. طبق معمول این چند وقته،به من که میرسید،اخماش میرفت توهم! سراغ نمراتم رو گرفت و بعد از اینکه گفتم هنوز نیومده،دیگه با من حرفی نزد و حتی موقع رفتن به اتاقش، شب بخیر هم نگفت!😔 روز به روز اخلاقش باهام بدتر میشد. فکری که از سرم گذشت ،برام خنده دار بود!! "رنجت رو بپذیر،نپذیری افسرده میشی!" ناخودآگاه بلند شدم و قبل از اینکه بره بالا، صداش کردم! -شب بخیر بابا! 🍁"محدثه افشاری"🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان او_را ...💗 قسمت چهل و یکم با تعجب بهم خیره شد و سرش رو تکون داد! -شب بخیر!! این رنج من بود،پس باید میپذیرفتم، چون نمیتونستم برطرفش کنم! به اعتقاد پدرم،من تا وقتی که میتونستم یکی بشم شبیه خودشون، ارزش داشتم، وگرنه یه وصله ی ناجور به این خانواده بودم!😔 هماهنگی حرف های سجاد،با حرف هایی که تو جلسه میشنیدم،برام عجیب بود!! و از اون عجیب تر اینکه بار اولی بود که چنین حرف‌هایی رو میشنیدم! نمیتونستم بقیه حرف های تو دفترچه رو بخونم! اینقدر برام عجیب و جدید بودن که ترجیح میدادم تا وقتی یک مسئله برام حل نشده،سراغ بعدی نرم!نمره هام اومد! هرچند خیلی بد نبود،اما میدونستم این اون چیزی نیست که بابا میخواد.😔 و دقیقا همینطور بود! بعد از جنگی که توی خونه به پا شد، پول توجیبی ماهیانم،نصف شد و تعویض ماشینم هم کنسل شد!!😒 بیشتر از هفته ای دوبار هم حق بیرون رفتن از خونه رو نداشتم! اون شب به قدری تحقیر شدم که دیگه دلم نمیخواست حتی یک لحظه تو اون خونه بمونم!😭 با گریه رفتم تو اتاق و در رو بستم. دلم میخواست با یکی صحبت کنم! به مرجان زنگ زدم و همه اتفاقاتی که افتاده بود رو تعریف کردم. -الهی بمیرم برات... فکرشو نکن.بیخیال! -مرجان،هرچی که دلش میخواست بهم گفت! مامانمم فقط یه گوشه نشسته بود و نگاه میکرد! خوردم کرد مرجان... خوردم کرد...😭 -عزیزم...گریه نکن دیگه ترنم!😔 من نمیفهمم بابای تو چرا اینقدر عجیبه! هه... خانواده من یه‌جور منو بدبخت کردن، خانواده توهم یه‌جور!!😒 -خب مدل دنیا اینجوریه دیگه! به قول خودت هرکی یه بدبختی داره. البته اینا باید باعث رشد بشه ولی نمیدونم چجوری!!چی؟؟!! -هیچی!هیچی! میگم یعنی... نمیدونم،بیخیال! -من که بهت گفتم! زندگی همینه،مزخرفه. باید سعی کنی یجوری سر خودت رو گرم کنی تا یه روزی بمیری و همه چی تموم شه! -نه مرجان!نه! با این فکر دیگه هیچ انگیزه ای برای زندگی کردن نمیمونه! اونجوری فقط اذیت میشی،همین! ولی اگر سعی کنی قبولشون کنی،آرامشت رو نمیتونن به هم بزنن! -چی داری میگی ترنم؟!😕 نمیفهمم!! -ببین تا یه جایی از حرفات درسته، همه تو زندگیشون مشکل دارن، اما نباید از واقعیت فرار کرد! اگر قبول کنی که دنیا همینه به آرامش میرسی!! -خب که چی بشه؟؟!! -چی چی بشه!؟ -به آرامش برسی که چی بشه!؟ راستش اصلا نمیفهمم چی میگی!! -ها؟خب.... یعنی چی؟خب آرامش خوبه دیگه! -ترنم تو باز خل شدی!!!😕 -نه...خب... -اصلا اگه اینجوریه ،چرا به من زنگ زدی؟ برو دردتو قبول کن ،خوب بشی دیگه!!!😒 -خب خواستم درد ودل کنم! -تو خودتم نمیدونی چی میگی ترنم!! بهرحال برو بهش فکر کن ، اگر به آرامش نرسیدی، بیا اینجا مشروب در خدمت باشیم!😂🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.... ❤️❣️ ❣️ یک طوری زندگی کن که خداعاشقت بشه تاخوب بخرد تورو. ❤️❣️ ❣️ یاامام رضا:توکه آخرگره رووامیکنی پس چرا امروزوفردامیکنی. ❤️❣️ ❣️ تامیتوانیدبرای ظهوردعاکنیدکه بهترین دعا هاست. ❤️❣️ ❣️ شیعه به دنیا آمدیم که موثردرتحقیق ظهورباشیم. ❤️❣️ ❣️ دراون دنیا جلوی بی حجاب هاوآنهایی که تبلیغ بی حجابی میکنند رامیگیرم. ❤️❣️ ❣️ آمدم به عراق برای جنگ تا انتقام سیلی حضرت زهرا(س)رابگیرم. ❤️❣️ ❣️ نمازهایتان را اول وقت بخوانید که بهترین عمل است. ❤️❣️ ❣️ هرجوان پسریادختری که نمازش رااول وقت بخواند شفاعتش میکنم. ❤️❣️ ❣️ ازراه واهداف انقلاب وسخنان امام خامنه ای دورنشوید @kelidebeheshte
29.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
درشبکھ‌هاۍاجتماعـے؛ فقط‌بھ‌فکرخوشگذرانـےنباشید ! شماافسرانِ‌جنگـ‌نرم‌هستیدوعرصهـ‌جنگ‌نَرم، بصیرتـےعمارگونهـ‌واستقامتـےمالڪ‌اشتروارمۍطلـبد…♡ @kelidebeheshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋 ، موجب درمان بيماری‌ها ✍🏻پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم می‌‌فرمایند: 🌠 نماز شب را به پا داريد، زيرا سنتی است از پيامبرتان رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و رسم صالحان و پاكانی است كه قبل از شما بودند. نماز شب موجب طرد و دفع بلا و دردها و از بدن شما می‌باشد. 📚 تفسير صافی، ص۲۶۵؛ ثواب الاعمال، ص۶۹ 🔑🌹🕊 https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19 💚نمازشب را با ما تجربه کنید. 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍ ذکری مجرب در 🔰شيخ ابن فهد در «عُدَةُ الدّاعي صفحۀ 268» از امام رضا -عليه السلام- نقل كرده كه هر كه در تعقیبات نماز صبح اين اذکار را بگوید، حاجتى طلب نكند مگر آنكه برای او آسان شود و كفايت كند حق تعالى آنچه را كه مهم اوست. 🔑 🌹 @kelidebeheshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماز 💓 نماز شما جزء کدام دسته است؟ 1⃣ نماز بردگان 2⃣ نماز تاجران 3⃣ نماز آزادگان 💓 اگر به شوق نعمت های بهشت یا ترس از عذاب جهنم بخوانم نمازم خالصانه است؟ 🔑🌹🕊 https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
•بسـم‌الله‌النور✨•
رابطه تان را با خدا عالی کنید فقط در غم و ناله هایمان نباشد... فقط در روزهای فقر و نداری نباشد... فقط موقع کنکور و وقت وام گرفتن نباشد... را در شادی و سرورمان ببینیم... را در لحظه لحظه هایمان شریک کنیم... عشق است و نور و آرامش... پس تنها در همه لحظات به یادش باشید همچون او که همه ی لحظات به یاد شماست 🔑🌹🕊 https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19