🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن🍁
#قسمت_دویست_و_چهل_و_نهم
با کمی مکث گفتم:
–مژگان خودشم راضیه؟ یا دارن مجبورش میکنن؟
آرش عمیق نگاهم کرد. سیب گلویش بالا و پایین شد و گفت:
–اگه دیگه سردت نیست بریم درمانگاه.
–ارش جوابم رو بده.
–فعلا استراحت کن بعدا با هم حرف میزنیم. بعد از اتاق بیرون رفت.
این حاشیه رفتنها یعنی پس مژگانم...
مادر آرش وارد اتاق شد وگفت:
–الهی من بمیرم که باعث شدم اینجوری بشی. بلندشدم ونشستم وتکیه دادم به تاج تخت وگفتم:
–من خوبم مامان، نگران نباشید.
–راحیل می بینی توچه بدبختی گیرافتادیم. لبهای مادرشوهرم کبود بود و حالش هنوز جانیامده بود. بایادآوری حرفهایش پردهی اشک جلوی دیدم را گرفت.
–مامان نمیشه بچه رو بعداز دنیاامدن بده به شما خودش بره هرجا که دوست داره؟
–میگه من ازبچم جدانمیشم، خب مادره دیگه...
آرش با لیوان آبی که چند قند داخلش ریخته بود وارد اتاق شد و با دیدن مادرش دستش را گرفت و به طرف بیرون اتاق هدایتش کرد و گفت:
–مامان جان شماحالتون بده، بریداستراحت کنید بزارید راحیل هم یه کم بخوابه، تاروح داداش بدبختم کمتر با این حرفها تو قبر بلرزه.
بعداز رفتن مادرشوهرم، که انگار از کار آرش ناراحت هم شده بود. آرش کنارم نشست و لیوان را به طرفم گرفت. رویم را برگرداندم. لیوان را روی میز کنار تخت گذاشت و به گلهای پتو چشم دوخت.
–اگه واست قسم نخورده بودم هیچ وقت به خاطر تو، مامان رو ناراحت نکنم، الان یه چیزی بهش می گفتم.
لبم را به دندان گرفتم.
–الانم همچین باهاش خوب حرف نزدی.
–اگه بدونی وقتی تواون حال دیدمت چی بهم گذشت. مامان فقط می خواد به خواسته ی خودش برسه، یه کم به ما فکرنمیکنه.
سرم را پایین انداختم وآرام گفتم:
–پس اون بداخلاقیها وبی محلیها واسه خاطر این بود؟
سرش را به علامت تایید تکان داد.
نگاهش کردم سرش پایین بود، جز، جز، صورتش را از نظر گذراندم، چهرهاش عوض شده بود. به نظرم این به هم ریختگیاش جذابتر ومردانهترش کرده بود. حالا دیگر برای به دست آوردنش باید می جنگیدم، ولی باکی؟ بامادرشوهرم که یک زن دل شکسته بود وتمام زندگی و امیدش در نوه اش خلاصه میشد؟ یا با مژگان که اصلا خودش هم نمیداند از دنیا چه می خواهد.
شاید هم باید با خودم بجنگم...برای از دست دادن آرش باید با خودم میجنگیدم. آرش دستم را گرفت وپرسید:
–چیزی میخوای برات بیارم؟
با خودم گفتم:
"تورو میخوام آرش، اونقدر حل شدم باتو، مثل یه چای شیرین، مگه میشه شکر رو از چای جدا کرد؟ تنهایک راه داره اونم تبخیره...تبخیرشدن خیلی دردناکه..."
نمی دانم اشکهایم خیلی گرم بودند یا گونه هایم خیلی سرد، احساس کردم صورتم سوخت.
آرش اشکهایم را پاک کرد و گفت:
–تا تو نخوای هیچ اتفاقی نمیوفته...اینقدرخودت رواذیت نکن.
حالا که پردهی اشکم پاره شده بود اشکهایم به هم دیگر فرصت نمی دادند.
آرش رفت و جعبه ی دستمال کاغذی را آورد و برگی از داخلش بیرون کشید. نزدیکم نشست و اشکهایم را پاک کرد. بعد دستهایش دور کمرم تنیده شدند.
–طاقت دیدن گریههات روندارم راحیل،
اگه تو بخوای از اینجا میریم، میریم یه جایی که کسی پیدامون نکنه...
با بُهت گفتم:
–پس مادرت چی؟ بااون قلبش.
اون که به جز توکسی رو نداره.
–توگریه نکن، بیا حرف بزنیم، بیا نقشه بکشیم، توبگو چیکار کنیم. تو زرنگی راحیل، همیشه یه راهی پیدا می کنی.
مایوسانه نگاهش کردم.
–وقتی پای مادرت وسطه هیچ کاری نمیشه کرد... اون فقط میخواد بچهی کیارش رو داشته باشه. خب حقم داره.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن🍁
#قسمت_دویست_و_چهل_و_دهم
آنشب تا دم صبح خوابمان نبرد و با آرش هر راهی را برای خلاص شدن از این شرایط مرور کردیم ولی فایدهایی نداشت.
آخرش میرسیدیم به مادر ارش که با وجودش نمیشد کاری کرد.
چند روز گذشت.
من به خانوادهام حرفی نزده بودم. جرات گفتنش را نداشتم. ولی از حالِ بدم و اشکهای پنهانی که در خانه می ریختم ومکالمات تلفنی که با آرش داشتم کمکم همه متوجهی قضیه شدند.
البته می خواستم بعدازمراسم هفتم کیارش موضوع را بگویم اما خودشان زودتر فهمیدند.
به اصرار مادر آرش برای مراسم هفت برادرشوهرم قرارشد مثل روز سوم مراسم بگیرند.
آرش وقتی از برنامه ی مادرش باخبرشد.اخم هایش در هم رفت و گفت:
–مامان جان هزینه اش زیادمیشه، همه ی پس اندازمن تا روز سوم کیارش خرج شدو تموم شد، دیگه ندارم.
مادرش کارتی از کیفش درآورد و به آرش داد و گفت:
–هرچقدرهزینه کردی ازش بردار، واسه روز هفتم هم از همین کارت خرج کن.
آرش باچشمهای گردشده به کارت نگاه کرد.
–ازکجا اوردی مامان؟ شما که با این حقوق به زورتاسربرج می رسونی...
مادرش بغض کرد.
–بچم کیارش از وقتی بابات فوت شد هر ماه به اندازه همون حقوقی که می گیرم می ریخت توی کارت به عنوان خرجی، که یه وقت کم نیارم. منم بهش دست نزدم برای روز مبادا، بعد گریه کرد وادامه داد:
–الهی بمیرم نمی دونست این پولها خرج مراسم خودش میشه.
تا روز هفتم مادر آرش خیلی بال بال زدکه مژگان را به خانه بکشاند، ولی برادرش زرنگتر از این حرفها بود.
آخرش هم مادرشوهرم طاقت نیاورد و به دیدن مژگان رفت.
نمی دانم آنجا چه گفته بودند یا چطور تحت فشار قرارش داده بودند که مادر آرش گفته بود؛ آرش با عقد کردن مژگان موافق است. فقط بایدصبرکنیم که عده ی مژگان تمام شود.
وقتی مادر شوهرم این حرفها را از طریق تلفن برای عموی آرش تعریف می کرد شنیدم...
چون می خواست برای مراسم دعوتشان کند و او هم چیزهایی شنیده بود و می خواست معتبربودن شایعاتی را که دهن به دهن می چرخید را از خودمادرشوهرم بشنود.
من داخل اتاق آرش در حال کتاب خواندن بودم و مادرآرش هم بلندبلند درحالی که راه می رفت برای برادرشوهرش بدون جا انداختن یک واو تعریف می کرد.
از حرفهای نصفه ونیمه ایی که می شنیدم فهمیدم عموی آرش هم این کار را تایید کرده و میگوید جمع کردن خانواده برادرش بهترین کاری است که می تواند بکند.
چشم دوختم به کتاب، حروف و کلمات از روی صفحهی کتاب بالا و پایین می پریدند، بعدکم کم راه افتادند.
کتاب را بستم وسرم را در دستهایم گرفتم.
اینبار مادر آرش شمارهی دیگری را گرفت وهمان حرفهای قبلی را تحویلش داد.
آرش سرکار بود. بایداز آنجا بیرون میزدم. به خاطر این که مادر آرش در خانه تنها نباشد، گاهی من پیشش میماندم، ولی حالا دیگر تحمل کردن آن فضا برایم سخت بود.
لباس پوشیدم وقبل از رفتن گفتم:
–مامان من می خوام برم بیرون، اگه یه وقت حالتون بدشد...
حرفم را برید و گفت:
–برو مادر، من خوبم، قرصمم اینجا دم دسته، نگران نباش.
در مترو به آرش پیام دادم که مادرش در خانه تنهاست.
دختری حدودا سه ساله زل زده بود به من وهر بار نگاهش می کردم لبخند میزد، یاد ریحانه افتادم مدتی بود ندیده بودمش، گوشی را از کیفم برداشتم تا به زهراخانم زنگ بزنم وحالش را بپرسم.
–الو، سلام زهراخانم، خوبید؟
–سلام عزیزم، ممنون، توچطوری؟ نامزدت چطوره؟ اون روز به کمیل میگفتم میخوام یه روز با نامزدت دعوتتون کنم خونمون.
–با حرفش بغضم گرفت وگفتم:
–ممنون، خواستم حال ریحانه روبپرسم.
–خوبه، خداروشکر، چند روز پیش فکرکردم میای.
دلیل نرفتنم را برایش توضیح دادم. کلی آه و افسوس خورد و تسلیت گفت. بعد روز و ساعت مراسم هفت را پرسید و گفت همراه کمیل برای مراسم بهشت زهرا میآیند.
بعداز تمام شدن حرفهایمان به سوگند زنگ زدم تا به خانهشان بروم و سرم را با خیاطی گرم کنم.
سوگند گفت که بانامزدش بیرون است. تماس را زودتر قطع کردم تا مزاحمشان نباشم.
باید فکر می کردم چکار کنم، به فکرم رسید که برای مراسم فردا یک روسری مجلسی شیک بخرم، برای همین به پاساژی که نزدیک خانمان بود، رفتم. روسری ساتن که حاشیه ی حریر داشت و روی قسمت حریرش پروانه های مشگی گیپور
کارشده بود را خریدم.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
حتما" بخوانید
فرشتگان در حال خواندن اسامی جهنمیان بودند...
که ناگهان نامش خوانده شد...
"چگونه می توانند مرا به جهنم ببرند؟
دو فرشته او را گرفتند و به سوی جهنم بردند...
او تمام اعمال خوبی که انجام داده بود،را فریاد می زد...
نیکی به پدرش و مادرش،روزه هایش،نمازهایش،خواندن قرآنش و...
التماس میکرد ولی بی فایده بود.
او را به درون آتش انداختند.
ناگهان دستی بازویش را گرفت و به عقب کشید.
پیرمردی را دید و پرسید:
"کیستی؟"
پیرمرد گفت:
"من نمازهای توام".
مرد گفت:
"چرا اینقدر دیر آمدی؟
چرا در آخرین لحظه مرا نجات دادی؟
پیرمرد گفت:
چون تو همیشه نمازت را در آخرین لحظه میخواندی!
آیا فراموش کرده ای؟
در این لحظه از خواب پرید.
تا صدای اذان را شنید وضو گرفت و به نماز ایستاد.
*نمازت را سر وقت، چنان بخوان كه گویا آخرین نمازی است که میخوانی.
خدا ميفرماید:
من تعهدى نسبت به بنده ام دارم كه اگر نماز را در وقتش بپا دارد او را عذاب نكنم و او را به بهشت ببرم.
ﺗﺨﻤﻴﻦ ﺯﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ 93% ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﻳﻦ ﻣﺘﻦ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺍﺭﺳﺎﻝ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﮐﺮﺩ،ﺯﻳﺮﺍ ﺁﻧﻬﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﻲ اندیشند ...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*#ثوابیہویۍ😌⃟🌱*
میتونینبراۍآقاسهڪارانجامبدین؟✋
¹-براشوندوبارصلواتبفرستین🕊
²سهباربراشوناللهمعجللولیڪالفرجبگو🙂
³-اینپیاموحداقلبہ 1کانال گروه یابیشتر[هرچےڪرمتونهدیگه😉]بفرستین تااوناهمثوابکنن:)🖐🏼
نرجس خاتون:
قولمید؎!🤝
اگہخوند؎!🙂
تویکۍازگروههایــاڪانالاکہ!
هستۍڪپۍکنی!
اللهـــــــــم!(:
عجــــــل!(:
لولیـڪ!(:
الفـرج!(:
اگہپا؎قولتهستۍ
کپیڪنتاهمہبرا؎ظهور
حضرتمهد؎‹عج›دعاڪنن♥️!'
🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن🍁
#قسمت_دویست_و_چهل_و_یازدهم
بعد عمیق بو کشید و گفت:
–بوش دیونه ام می کنه، اون عطری که میگفتی به نوک موهات میزنی، به منم میدی؟
–نوچ، نمیشه. اون مخصوس خودمه، بعد
خمیازه ایی کشیدم.
پرسید:
–خوابت میاد؟
–یه کم، آخه خیلی وقته بیدارم.
بالشتی برداشت.
–الان واسه عشقم یه بالشت میارم که اگه خوابش گرفت روی صندلی عقب بخوابه. از توجهش ذوق کردم و دستهایم را دور کمرش حلقه کردم و سرم را روی سینه اش گذاشتم و عطرش را با تمام وجود به ریه هایم فرستادم.
او هم محکم بغلم کرد و زیرگوشم گفت:
–چقدر این غافلگیریات رو دوست دارم.
صدای آیفن باعث شد از هم جدا بشیم.
آرش با لبخند گفت:
–خیلی دوستت دارم راحیل.
صدای مادر آرش مارا از روی ابرها پایین کشید.
–آرش... کیارش اینا دم در منتظرن ها... دیر بریم عصبانی میشه.
آرش فوری گفت:
–تا من چمدون و وسایل هارو ببرم پایین، توام آماده شو بیا.
وقتی پایین رسیدم. دیدم مژگان و آرش در حال صحبت کردن هستند و آرش رو بهش داره میگه:
جامون تنگ میشه، راحیل خوابش میاد میخواد صندلی عقب بخوابه...
مژگان رو به من کردو پرسید:
–آره راحیل، به آرش میگم یه ماشینه بریم بیشتر خوش می گذره به خاطر تو قبول نمی کنه.
نگاهی به آرش انداختم و نمیدانستم چه بگویم که آرش گفت:
–اونجوری راحیل راحت نیست، بعد آرامتر ادامه داد:
– بخصوص که با کیارش تو یه ماشین سختشه.
مژگان برایم پشت چشمی نازک کرد و رفت.
مادر آرش هم که متوجه ی قضیه شد بدون این که حرفی بزند رفت توی ماشین ما جلونشست و منم صندلی عقب پشت آرش نشستم.
آرش آینه را روی صورتم تنظیم کرد و بالبخند و چشمکی که زد تلخی برخورد مژگان را از یادم برد.
تازه راه افتاده بودیم که مادر آرش گفت:
–آرش جان، کاش یه ماشینه می رفتیم مژگان هم ناراحت نمیشد.
–مامان جان بزار یاد بگیره با شوهرشم بهش خوش بگذره.
مامان آرش دیگر حرفی نزد.
نمی دانم چرا نمی تونستم مژگان را درک کنم. حتی گاهی مادر آرش را هم نمی فهمیدم. شاید باید خودم را جای او بگذارم. شاید هم من از خیلی چیزها خبر ندارم ولی او دارد و با توجه به اطلاعاتش رفتارمیکند... بالاخره مادر است...مادرها با آدم های دیگر فرق دارند... با صدای موبایل آرش از افکارم دست کشیدم.
کیارش بود آدرس جایی را به آرش داد که برای صبحانه خوردن توقف کنیم.
وقتی پیاده شدیم آرش امد کنارم و زیرگوشم گفت:
–میخوای ما بریم جای دیگه نیمرو بخوریم اینجا فقط کله پاچه داره.
–نه، اشکالی نداره، می خورم.
همگی دور میز نشستیم وآقایی برای سفارش گرفتن آمد.
کیارش برای همه بدون این که بپرسد آب مغزسفارش داد. آرش گفت:
داداش برای من و راحیل یه کاسه کافیه...
وقتی سفارشمان را آوردند و مشغول خوردن شدیم. مژگان نگاهی به کاسهی مشترک ما انداخت و گفت:
–چه رومانتیک!
آرش گفت:
–واسه رمانتیک بودنش نیست، راحیل کله پاچه دوست نداره واسه همین...
پریدم وسط حرف آرش و گفتم:
–نه، می خورم.
آرش نگاهی به من کردوگفت:
–می خوری ولی زوری...
دلم نمی خواست آرش این حرف را اینجا مطرح کند برای همین آرام گفتم:
–آرش...
کیارش با تاسف نگاهی به ما انداخت و حرفی نزد.
بقیه هم که انگار نشنیده بودند.
کیارش از همه زودتر کاسه اش خالی شدو دوباره از بقیه پرسید گوشت چی می خورید.
هرکس سفارشی دادو آرش هم بنا گوش سفارش داد و گفت:
– خوردنش برات راحت تره.
بعد از این که کیارش نزدیک پیشخوان رفت و سفارش ها را برای آقایی که آنجا ایستاده بود توضیح داد. انگار آدرسی هم از او پرسید و بعد بیرون رفت.
من چون غذا نمی خوردم و بیشتر با آن بازی می کردم و صندلیان رو بروی پیشخوان بود. کیارش را راحت میدیدم.
مژگان با تعجب به طرف در ورودی گردنی کشید و پرسید:
–کجارفت؟
مادر آرش گفت:
–شاید رفت گوشیش رو از ماشین بیاره.
–مژگان متفکر گفت:
–فکر نکنم.
بعد از چند دقیقه سفارش ها را آوردند و مژگان گفت:
–این چرانیومد الان غذاش سرد میشه.
–خب یه زنگ بزن ببین کجا رفت.
–گوشیم مونده توی ماشین.
آرش گوشی اش را درآورد و تماس گرفت. هنوز آرش با گوشیاش مشغول بود که دیدیم کیارش سینی به دست وارد شد.
سینی را کنار آرش گذاشت ودرگوشش پچ وپچی کرد. آرش لبخند پهنی زد و نگاه قدر شناسانه ایی به برادرش انداخت و گفت:
–شرمندمون کردی داداش، بعد سینی را جلوی من گذاشت. یک کاسه حلیم بود. با یک شکر پاش کنارش. از دیدن حلیم منقلب شدم، یعنی کیارش به خاطر من رفته بود حلیم گرفته بود! باورم نمیشد. این همان آقای بداخلاق است که همیشه جوری مرا نگاه می کرد که انگار طلبش را می خواهد.
فقط با تعجب نگاهش می کردم.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن🍁
#قسمت_دویست_و_چهل_و_دوازدهم
مژگان و مادر آرش هم تعجب کرده بودند. بخصوص مژگان، همین طور به کاسه ی حلیم خیره مانده بود. نمیدانستم چطور باید تشکرکنم. عذاب وجدان ناجوری گرفته بودم... واقعا نباید درمورد آدمهاقضاوت کرد. شایدم باید دیر قضاوت کرد خیلی دیر...باصدای آرش به خودم امدم که آرام گفت:
– بخوردیگه،
روبه کیارش باخجالت تشکر کردم. او هم باتکان دادن سرش جواب داد. احتمالا از ان مدل مردهایی است که محبتش را بازبانش بروز نمیدهد.
زیرگوش آرش گفتم:
–میری یه کاسه خالی بگیری؟
باتعجب نگاهم کرد.
دوباره آرام گفتم:
–واسه مژگان میخوام، حاملس، یه وقت دلش میخواد...
آرش رفت کاسهایی گرفت وآورد. من هم نصف حلیم را داخلش خالی کردم و به آرش گفتم که به مژگان بدهد.
بعداز خوردن صبحانه، همین که ازسرمیز بلند شدیم. کیارش سینی که آورده بود را برداشت تاببرد وبه صاحبش بدهد.
آرش گفت:
–داداش من خودم می برم، بیشتر از این شرمنده نکن.
باهمان صدای بمش گفت:
–نه، تو نمی دونی از کجاگرفتم، زود میام. دلم می خواست دوباره بروم جلو و تشکر کنم. اماجرات نکردم و از آن اخم هایی که اکثرا روی پیشانیاش بود ترسیدم.
کیارش رفت و ما هم به طرف ماشینها راه افتادیم.
مژگان باطعنه گفت:
–خداشانس بده... انگار بعضیها مهرهی مار دارن.
آرش باخنده گفت:
– اینجوری نگو داداشم چشم می خوره، حالا یه بار یه حرکت باحالی زده بعد از مدتها...من که جای شاخام داره میخاره، بعدسرش را خاراند.
–تاحالا که واسه من از این خلاقیتها به خرج نداده، نمی دونم چطور شدکه...
آرش حرفش را برید و گفت:
–مژگان خیلی بی انصافی، اون که هرچی تومی خوای برات مهیا می کنه...
–همون دیگه، مسئله همینه من باید بخوام، این که خودش تشخیص بده بدون خواست من برام کاری انجام بده مهمه...
آرش حرفش را به شوخی گرفت وچشم هایش را گرد کرد و صدایش راآلن دلونی کردو گفت:
–مسئله این است بودن یانبودن...
حرف مژگان درست بود. چرا کیارش رفتارش با من عوض شده بود. البته هنوز هم، با من حرف نمیزد. ولی همین کار امروزش خیلی برایم سوال بود.
آرش ومژگان تا امدن کیارش باهم حرف زدند. ولی من آنقدر غرق آنالیز کردن شخصیت کیارش در ذهنم بودم که طعنههای گاه به گاه مژگان را جدی نمیگرفتم.
بعد از این که سوار ماشین شدیم و دوباره راه افتادیم آرش گفت:
–از حرفهای مژگان ناراحت نشیا، هیچی توی دلش نیست، فقط سادس و هر چی توی دلشه میاره سر زبونش.
–آره می دونم.
آنقدر از کار کیارش شرمنده بودم که دلم نمی خواست دیگر در موردکسی قضاوت کنم. اصلا دوست نداشتم از کسی ناراحت بشوم. آدمها هر چقدر هم خصوصیات بد داشته باشند، خوبیهایی هم دارند فقط باید دنبالشون بگردیم تا پیدا کنیم.
دیگر حسابی خوابم گرفته بود. آرش که متوجه شد اشاره کرد بخوابم.
من هم سرم را روی بالشت گذاشتم و تکانهای ماشین حکم گهواره را برایم پیدا کردو باعث شد چشم هایم گرم بشود و خوابم بگیرد.
وقتی از خواب بیدار شدم ساعتم را نگاه کردم. تقریبا یک ساعت خوابیده بودم.
همانطور که روسری ام را درست می کردم آرش از آینه نگاهم کرد و لب زد:
–خوبی؟
باچشم هایم جوابش را دادم ونگاهی به مادرش انداختم. خواب بود. دقیقا پشت آرش نشستم و دستم را دراز کردم وبه صورتش کشیدم و آرام گفتم:
–خسته نباشی. با یک دستش فرمان را و با دست دیگرش دستم را گرفت و به لبهایش نزدیک کردو بوسید.
از آینه نگاهم کرد. چشم هایش پر از عشق بودند. لبخند پهنی خرجش کردم.
دستش را به طرف صورتم آورد و لپم را کشید و از آینه لب زد، "دوستت دارم"
من هم برایش با دستهایم از همان آینه شکل قلب درست کردم. لبخند زد. حتی چشم هایش هم می خندیدند. مادرش تکانی به خودش داد و من خودم را جمع و جور کردم.
چشمم افتاد به سبد کوچکی که پشت صندلی جلو، روی زمین بود.
بازش کردم دیدم مقداری خوراکی و میوه داخلش است.
آرام از آرش پرسیدم:
–میوه می خوری برات پوست بکنم.
بالبخند گفت:
–اون که دیگه میوه نمیشه، میشه عسل.
لبی به دندان گرفتم و با ابرو به مادرش اشاره کردم و انگشت سبابه ام را روی بینیام گذاشتم.
آرش نگاهی به مادرش انداخت و با اشاره سرش را کج کرد و برای لحظه ایی چشم هایش را بست و لب زد:
– خوابه.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن🍁
#قسمت_دویست_و_چهل_و_سیزدهم
سیب رو برایش تکه تکه می کردم و در دهانش می گذاشتم.
همین که خیار را پوست کندم، فکر کنم بویش باعث شد مادر آرش بیدار شود، نگاهی به من انداخت و گفت:
–میوه پوست می کنی؟
–بله مامان، بعد یک تکه از خیار را که زده بودم سر چاقو جلویش گرفتم و گفتم:
–بفرمایید.
گرفت وتشکر کرد و گفت:
–بده من براتون پوست می کنم.
–فرقی نداره مامان جان... پوست می گیرم.
چند تکه خیار هم به آرش دادم که گفت:
–خودتم بخور.
–حالا می خورم، تو این رو بگیر. تکهی دیگری به طرفش گرفتم.
–از اون وقت واسه ما پوست کندی خودت اصلا نخوردی.
از این ابراز محبتش جلوی مادرش خجالت کشیدم و در آینه نگاهش کردم ولب زدم:
–بگیر.
باتعجب گرفت و سوالی نگاهم کرد.
–مادرش خنده ایی کرد و گفت:
–حالا من هر دفعه که شمال میرفتیم پوست میکندم برات، یه بارنگفتی خودتم بخورها، ببین چقدر حواست به نامزدت هست.
آرش خندید و گفت:
–آخه مامان شما به خودتم می رسی، بعد بازوی مادرش را گرفت و فشار داد:
–ببین برو بازو رو. ولی این نامزد مظلوم من...
حرفش را بریدم واز پشت، بازویش را فشار دادم و گفتم:
–آرش مامان راست میگه، ما بچه ها مامانامون رو زود یادمون میره، ولی اونا تا ابد برامون مادری می کنند. من خودمم فقط وقتی کارم گیره یاد مامانم میوفتم.
بعد از خوردن میوه ارش گفت:
– راحیل اونجا رو ببین چقدر قشنگه. نگاهم را به جایی که آرش گفته بود دوختم. همه جا سبز بود، آبی آسمون وابرهای هم رنگ پنبه آنقدر زیبایی به تابلوی روبرو داده بود که باعث شدنفس عمیقی بکشم و بگویم:
–خیلی قشنگه...
بعد از چند دقیقه پرسیدم:
چقدر دیگه مونده برسیم آرش؟
نگاهی به ساعت ماشین انداخت و گفت: چیزی نمونده، یه چُرت کوچولوی دیگه بزنی رسیدیم. بعد از آینه نگاهم کرد و پرسید؟
–خسته شدی؟
–نه، فقط دلم واسه دریا تنگ شده، فکر کنم یه پنج سالی بشه که شمال نیومدم.
بعدشم مگه شلمانم که انقدر بخوابم؟ حیف این قشنگیا نیست...آدم از دیدنشون سیر نمیشه.
زیاد طول نکشید که آرش جلوی یه ویلا نگه داشت و بوقی زد، در بزرگی که روبرویمان بود باز شد و داخل شدیم. نگاه به پیرمردی که در را برایمان باز کرد انداختم.
آرش گفت:
–باغبونه، گاهی میاد واسه آبیاری و رسیدگی به اینجا.
هوا کمی گرم بود مادر آرش شالش را درآورد و نگاهی به من انداخت و پرسید:
–دختر تو نپختی توی اون چادر؟
–چرا خیلی گرمه.
–آرش فوری در ماشین را بازکردو گفت:
–بیا پایین، بریم داخل ویلا، اونجا خنکه.
کف محوطه ی پارکینک پر بود از سنگ ریزه. قسمت سمت چپ و راست پارکینگ هم به طور خیلی زیبایی فضا سازی شده بود. نرسیده به در ورودی سمت چپ یک سته میزو صندلی سفید فرفوژه ی شش نفره بود وسمت راست هم یک تاب سفید از همان جنس.
مادر ارش هم دنبال ما میآمد. نزدیک در که شدیم ایستادم تا مادرشوهرم جلوتر داخل برود. تنها که شدیم آرش گفت می خوای پشت ویلا رو ببینی ورفع دلتنگی کنی؟
باتعجب نگاهش کردم، دستم را گرفت وباخودش برد.
بوی دریا میآمد طول ویلا را که طی کردیم روبرویمان دریا را دیدیم.
نگاهی به آرش انداختم وگفتم:
–اصلا فکر نمی کردم دریا اینقدر نزدیک ویلا باشه. ذوق زده پاهایم را رساندم به موجهایی که برای خیس کردن کتانیهایم باهم دیگر مسابقه گذاشته بودند.
هر دو مقابل دریا ایستادیم و زل زدیم به دور دستها، باد چادرم را به بازی گرفته بود.
–هوای این سمت ویلا خنک تره...
–آره اینور خنکه، دلیلش هم دریاست. البته اگر آفتاب نبود خنکتر میشد. بعد بازویش را جلو آورد وپرسید:
– قدم بزنیم؟
با ذوق بازویش را چنگ زدم وگفتم:
–اگه تو خسته نیستی من از خدامه.
نگاه مهربانی نثارم کرد.
–مگه باتو بودن خستگی داره...
لبخند پهنی زدم و با هم، هم قدم شدیم.
کلی از ویلا دورشده بودیم که آرش گفت:
–روی شنها بشینیم؟
–اهوم.
او نشست و من هم کنارش، سرم را به بازویش تکیه دادم.
گوشیاش را از جیبش درآورد.
–یدونه از اون خنده های قشنگت رو تحویل بده تا یه سلفی بگیرم.
نزدیکه بیستا عکس در ژستهای مختلف گرفتیم. چندتاعکسم تنهایی فقط از من گرفت.
با صدای زنگ گوشیاش از عکس انداختن دست کشید و جواب داد.
–امدیم مامان، شما شروع کنید ماهم میاییم.
حرفش که تمام شدگفت:
–راحیل جان بدو، همه منتظر ماهستند، ناهار یخ میکنه.
به طرف ویلا پاتندکردیم.
–آرش مسابقه بدیم؟
–برو بابا عمرا تو به من برسی.
–چیه فکرکردی یوسین بولتی؟
–اولا که اون اوسین بولته...دوما همچین کم از اونم نیستم.
–اولا؛ فرقی نمیکنه هر دوش درسته.
دوما: واسه یه خانم کُری نخون.
اولا: زنمی دلم میخواد کُری بخونم،
دوما...
–ای بابا، تافردامیخوای اینجا اولا، دوما کنی؟
بعد خم شد به حالت دو، گفت:
–یک، دو، سه...
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن🍁
#قسمت_دویست_و_چهل_و_چهاردهم
همین که عدد سه از دهنش خارج شد مثل تیری که از چله رها شده باشه، شروع کرد به دویدن.
من هنوز آمادگی نداشتم، «ولی چه سرعتی داره، این واقعا فکر کرده من دونده هستم؟ اونم با چادر؟»
بلند صدایش کردم. ایستاد و به پشت سرش نگاهی انداخت. خندید. همانطور که راه رفته را برمی گشت، با صدای بلند گفت:
–هنوز هیچی نشده کم آوردی؟
–نخیر...اولا من آمادگی نداشتم، دوما چون من چادر دارم توباید خیلی عقب تر ازمن وایسی.
–ببین اولا، دوما، رو خودت داری شروع می کنیا.
نزدیکم شد و خیلی بیخیال گفت:
–برو هرچقدر دوست داری جلوتر از من وایسا، جوجه.
من هم نامردی نکردم و حدودا بیست یا سی قدم جلوتر رفتم. همینطور به رفتنم ادامه می دادم که با صدای فریادش ایستادم.
–کجا داری میری؟ یهو برو جلوی ویلا وایسا دیگه...
همانجا ایستادم و به حالت دو خم شدم.
برگشتم وپشتم را نگاه کردم، او هم خم شده بودو با فریا می شمرد.
همین که عدد سه را شنیدم، شروع به دویدن کردم. با تمام قدرت می دویدم، ولی طولی نکشید که صدای پاهاش را از پشت سرم شنیدم، سرعتم را بیشتر کردم، ولی فایده ایی نداشت آرش خیلی جدی گرفته بود.
کمکم نزدیکم شد و از من ردشد. باید اذیتش می کردم، از پشت لباسش را گرفتم و خودم را به او رساندم. تقریبا به مقصد رسیده بودیم که سرعتش را کم کرد. از خنده روی پاهایش بند نبود. انگار از این که لباسش را گرفته بودم قلقلکش امده بود. شاید هم از این کار بچه گانه ام خندهاش گرفته بود.
من هم از فرصت پیش امده سواستفاده کردم و از او جلوزدم وگفتم:
–رسیدیم، من برنده شدم.
همانجا روی زمین ولو شد و گفت:
–با نامردی؟
از نفس افتاده بودم. حتی نمیتوانستم جوابش را بدهم. کنارش نشستم و سرم رو روی قلبش گذاشتم. آنقدر محکم می کوبید که احساس کردم الان بیرون میآید. نفس نفس میزد. باهمان حال گفت:
–ببین برای این که من رو ببری چقدر تقلا کردی.
–فعلا که تو صورتت شده عین لبو.
–ازخودت خبرنداری...
–ازگرما دارم می پزم آرش.
درجابلندشدو دستم را گرفت وگفت:
–بدو بریم داخل.
–دستم را آرام از توی دستش درآوردم وگفتم:
–نمی تونم آرش...صبرکن یه کم حالم جابیاد.
جلویم زانو زدو صورتم را در دستهایش گرفت وگفت:
–برم برات آب خنک بیارم؟
–نه.
–بیا روی کولم سوارت کنم ببرمت، بعد باهمان حالت نشسته پشت به من کردوبا لحن خنده داری گفت:
–بپر بالا.
ار حرفش خندهام گرفت.
مهربانیاش پرانرژیام کرد. همانطور که می خندیدم بلندشدم وگفتم:
–پاشو بریم.
دستم را گرفت و با قدمهای آرام به طرف ویلا رفتیم.
–اینجا ویلای کیارشه؟
–آره. مژگان زیاد از اینجا خوشش نمیاد، دلش می خواست بریم ویلای بابای اون. ولی کیارش رضایت نداد.
–اینجا که قشنگه...
–آره، ولی تو این فصل ویلای پدر مژگان بهتره، چون دور از دریاست و خنکتره. البته از این جا بزرگترم هست.
وقتی وارد ساختمان شدیم، کسی نبود، معلوم بود ناهار خوردهاند و رفتهاند استراحت کنند. چون روی میزغذاخوری دونههای برنج بود و تمیزنشده بود.
روی یکی از صندلیها نشستم و چشمم به چمدانمان خورد. آرش چمدان را برداشت وگفت:
–پاشو بریم بالا لباس عوض کنیم بعد بیاییم ناهار.
پیش خودم فکر کردم کاش میشد یه دوش هم می گرفتم.
بادیدن حمام داخل اتاقمان ذوق زده شدم.
آرش لبخندی زد و گفت:
–برو دوش بگیر بعد غذا بخوریم. هم زمان لباسهایمان را از چمدان برداشتیم.
–من میرم حموم پایین. غذا رو هم گرم می کنم تا بیای. لبخندی زدم وگفتم:
–باشه ممنون. صدای اذان از گوشیام بلند شد نمازم را خوندم و بعد دوش گرفتم.
موهایم را لای حوله پیچیدم وسعی کردم تا آنجایی که میشود خشکش کنم، اتاقمان یک تخت دونفره داشت با یک پنجره ی بزرگ روبه دریا. پرده را کنار زدم و چشم به دریا دوختم.
باصدای در برگشتم. آرش با یک سینی بزرگ که غذاها را داخلش گذاشته بود وارد شد.
–گفتم دیگه سختته دوباره چادر سرت کنی و بیای پایین واسه همین غذا رو آوردم بالا.
–چقدر مهربونی آرش، ممنونم.
یک قالیچه کنار تخت روی زمین پهن شده بود سینی را همانجا گذاشت و خودش هم کنارش نشست وگفت:
–نه به اندازه ی شما...
غذا جوجه کباب بود. آرش میگفت رستورانی در همان نزدیک ویلا هست که همیشه کیارش به آنجا سفارش غذا میدهد.
بعد از خوردن غذا آرش گفت:
–خیلی خسته ام، انگار توی غذا خواب آور ریخته بودند. بعد جستی به روی تخت زد و چشم هایش را بست.
نگاهش کردم و گفتم:
–اگه تنهایی برم کنار دریا اشکالی نداره؟
به زور جواب داد:
–نه، برو. معلوم بود خیلی خوابش میآید. ولی من که در ماشین خوابیده بودم، اصلا خوابم نمیآمد. ذوق در کنار دریا بودن را هم داشتم.
موهایم کمی خشک شده بود. چادررنگی ام را سرم کردم و به کنار ساحل رفتم.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍️سخنرانی حاج آقا قرائتی
🎬موضوع: چگونه نیازهایمان را بر طرف کنیم؟
کلید بهشت🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥سخنرانی استاد قرائتی
✍️موضوع: خصوصیات نماز مخلصانه✨
کلید بهشت🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
✨🌸✨
از كاسبي پرسيدند:
چگونه در اين کـوچه ی پرت و بي عابر کسب روزی ميكني؟
.
گفت:آن خدايي که فـرشته مرگش،مرا درهرسوراخي که باشم پيدا ميكند،چگونه فرشتگانِ روزيش مرا گم ميكنند...!
کلید بهشت🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥سخنرانی حاج آقا قرائتی
✍️موضوع: پایان متفاوت برای دو گناه✨
کلید بهشت🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
#تلنگر
⚠️ #نماز رو میپیچونی ڪه چی بشه؟
‼درسبخونی؟ڪارڪنی؟تفریحڪنی؟
√خب همه ایناڪهدسٺخداست❗️
⁉▪️نمازو پیچوندی،چیشد؟
‼🔻رفتمپوݪدرآوردم!
⁉▪️چیڪارشڪردی؟
🔻دڪتراشتباهیگفتسرطاݩداری
#اَلَّلهُمـّ_عجِّللِوَلیِڪَالفَرَج_اَلــــــسٰاعة
کلید بهشت🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🔰 چرا نماز بخونیم ؟
تعبير قشنگ استاد
✅ #دکتر_الهی_قمشه_ای
کلید بهشت🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
گلمحمدی:
*🌹 نماز شب🌹*
سعی کنید نماز شبتون ترک نشه.فقط 11 دقیقه وقت می بره.
🌷 نماز شبو تو سه زمان می تونی بخونی: 👇
1⃣ بعد از نماز عشاء
2⃣ بعد از نیمه شب
3⃣ از صبح تا شب،به نیت قضا
⬅ بهترین زمان برای خوندن نمازشب، یک ساعت قبل از اذان صبحه. ولی اگر در بهترین زمان نتونستی بخونی،توی دو زمان دیگه بخون،ولی ترکش نکن.
*🌷چه جوری نماز شب بخونیم؟*
🌗 4 تا دو رکعت به نیت نماز شب.
🌗 2 رکعت به نیت نماز شفع
🌗 یک رکعت به نیت نماز وتر
➕ جمعا میشه 11 رکعت.
❌ نماز شبو طولانی نخون، بخصوص اگر نیمه شب می خوای بخونی. اینجوری خسته میشی، اونوقت شیطون دیگه نمیذاره بخونی.
✅ توی نماز شب، فقط حمد بخون، سوره لازم نداره.
*✅ قنوت نمی خواد بگیری در قنوت نماز وتر هم لازم نیست به چهل تا مومن دعا کنی. لازم نیست سیصد تا استغفار بگی، بلکه سه بار تسبیح ( تسبیحات اربعه) گفتن کافیه.*
✅ فضیلت نمازهای شفع و وتر بیشتر از هشت رکعتیه که به نیت نماز شب خوانده میشه. می تونید فقط به نماز شفع و وتر اکتفا کنید و هشت رکعت نماز شبو نخونید.
✅ اگر وقت برای نماز شب، کم باشه می تونید فقط نماز وتر بخونید.
✅ لازم نیست یازده رکعتو یه بار بخونی تا خسته بشی، بینشون فاصله بده. همانطور که پیامبر با فاصله نماز شب می خواند.
✅ مثلا دو رکعت ساعت 9 شب بخون، دو رکعت ساعت 9:30، دو رکعت ساعت 10، .... و به همین ترتیب. با فاصله خواندن فضیلتش بیشتره.
*✅ اگر نتونستی بعد از نماز عشا، یا نیمه شب بخونی، از صبح تا شب، وقت داری قضاشو بخونی.*
✅ امام صادق علیه السلام از قول رسول خدا، نقل می کند:
*🌷 (إِنَّ اللَّهَ یُبَاهِی بِالْعَبْدِ یَقْضِی صَلَاةَ اللَّیْلِ بِالنَّهَارِ یَقُولُ یَا مَلَائِكَتِیَ انْظُرُوا إِلَى عَبْدِی كَیْفَ یَقْضِی مَا لَمْ أَفْتَرِضْهُ عَلَیْهِ أُشْهِدُكُمْ أَنِّی قَدْ غَفَرْتُ لَه) 🌷*
🍃 خداوند به بنده ای که نماز شب را در روز قضا می کند، مباهت می کند و می فرماید:
*🌹" ای فرشتگان من! این بنده ی من، چیزی را که بر او واجب نکرده ام، قضا می کند. گواه باشید که من او را آمرزیدم.🌹*
*✅ نماز نافله رو بدون مهر، بدون رکوع و سجود، بدون قنوت، و حتی در حال راه رفتن میشه خوند.*
✅ اگر وقت نداشتی، قضای نماز شبت رو توی خیابون بخون، توی کلاس، توی محل کارت بخون.کافیه نیت کنی، حمدو بخونی، بعد با اشاره رکوع و سجودو بجا بیاری.
⬅⬅ ببین، دیگه بهونه نیار. خدا اینقدر این نمازو آسون کرده که من و تو بهونه ای برای نخوندنش نداشته باشیم.
🌸 میگیم ما اینجوری به دلمون نمی چسبه..... اینا وسوسه های شیطونه!!! خدا قبول داره، اونوقت شیطون نمیذاره. هر جور تونستی نماز شبتو بخون، خدا زود راضی میشه.
🌻 فعلا نماز شبتونو به همین آسونی شروع کنید، بعد کم کم عشقتون به این عبادت اینقدر زیاد میشه که مثل بسیاری از بزرگان، از این نماز، دل نمی کنید.
*🌹التماس دعای فرج🌹*
*🌹 تعجیل در فرج و سلامتی امام زمان صلوات🌹*
*🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم🌹
کلید بهشت🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن🍁
#قسمت_دویست_و_چهل_و_پانزدهم
روی یک تخته سنگ نشستم و به صدای نوازش گر دریا گوش سپردم. هوا آفتابی بود ولی بادی که می وزید، از گرمای هوا کم می کرد.
دلم می خواست مدتی که آرش خوابه برایش کاری کنم.
بادیدن انبوهی از صدفهای ریزو درشت که کنار ساحل خودنمایی می کردند فکری به ذهنم رسید.
چوبی پیدا کردم و مشغول شدم.
کمی دورتر از ساحل نزدیک ویلا، یک قلب خیلی بزرگ کشیدم آنقدر بزرگ میتوانستم داخلش دراز بکشم.
بعد از کنار ساحل کلی صدف جمع کردم و گوشه ی چادرم ریختم وتا کنار قلبی که کشیده بودم آوردم.
یادم امد با آرش که برای قدم زدن رفته بودیم، یک ساحل صخره ایی کوچک دیده بودم، که پراز سنگهای زیبا بود.
آنقد رفتم تا بالاخره پیدایش کردم. تا توانستم گوشه ی چادرم را سنگ جمع کردم و اوردم و کنار صدفها ریختم...
دور تا دور قلب را شروع به سنگ چیدن کردم. قلبش خیلی بزرگ بودونیاز به سنگهای بیشتری داشت. دوباره بلند شدم ورفتم سنگ اوردم، سه بار این کار را تکرار کردم تا بالاخره این قلب سنگی کامل شد. گرمم شده بود، خسته ام شده بودم ولی نمی خواستم وقتی آرش از خواب بیدار میشود کارم نصفه باشد. ساعت مچی ام را نگاه کردم، بیشتر از یک ساعت بود که کار می کردم. مسافت تا ساحل صخره ایی زیاد بودو وقتم خیلی گرفته شد.
حالا باید داخل قلب را با صدف ها جمله ام را می نوشتم. اول با همان چوبی که داشتم، نوشتم «دوستت دارم» بعد با صدف نوشته را پوشاندم. طوری که انگار از اول با صدف نوشته شده بود. کلی صدف اضافه مانده بود، فکری کردم و تصمیم گرفتم از انتهای قلب تا جایی که شن تمام میشود و وارد محوطه ی ویلا می شویم جادهی صدفی درست کنم. دوتا خط مار پیچ رو بروی هم با همان چوب کشیدم و رویش را با صدف پر کردم.
ساعت را نگاه کردم از دوساعت هم بیشتر بود که مشغول بودم، ولی هنوز آرش بیدار نشده بود.
دوباره نگاهی به قلب سنگ و مروارید، ساخت دست خودم انداختم و تصمیم گرفتم دورتا دور سنگها را هم دوباره صدف کار کنم. خیلی وقت گیر بود ولی به قشنگ تر شدنش می ارزید.
بعد از تمام شدن کارم، رفتم بالا توی اتاق، آرش هنوز خواب بود آرام موبایلم را برداشتم و رفتم چندتا عکس از کار هنری خودم انداختم.
دوست داشتم زودتر به آرش نشانش بدهم، نزدیک سه ساعت بود که خواب بود، دیگر باید بیدار میشد.
رفتم داخل ساختمان. مادرآرش در آشپزخانه مشغول بود. سلامی کردم وپرسیدم:
–کمک نمیخواهید مامان جان؟
–سلام راحیل جان، چرا اینقدر عرق کردی مگه بالا خواب نبودی؟
–نه بیرون بودم.
–دوباره گرما زده نشی؟ مواظب خودت باش. آرشم بیدار کن بیایید چایی بخورید.
–چشمی گفتم و باخودم فکر کردم مادرشوهرمم تغییر کرده، قبلا کار به هیچی من نداشت، الان نگرانم شده...از پله ها که بالا می رفتم، مژگان و کیارش به طرف پایین میآمدند، تنهاچیزی که اول از همه توجهم را جلب کرد،لباس نامناسب مژگان بودکه باشکم برجسته اش اصلا سنخیتی نداشت.
سلامی کردم و رد شدم. مژگان بازبانش جواب دادوکیارش باتکان دادن سرش.
وارد اتاق شدم. آرش پشت به دراتاق خواب بود،ازفرصت استفاده کردم ورفتم دوباره دوش گرفتم. حسابی سرحال شدم وخستگیام هم در رفت. درحال خشک کردن موهایم با حوله بودم وتصنیفی را زیر لب زمزمه می کردم.
–صداتم قشنگه ها...
باتعجب به آراش نگاه کردم وگفتم:
–بالاخره بیدار شدی؟
–ساعت چنده راحیل.
–سه ساعته خوابی، پاشو دیگه مگه به خواب زمستونی رفتی؟
هینی کشیدوگفت:
–چه جساراتها، الان یعنی خیلی غیر مستقیم بهم گفتی خرس؟
منم هینی کشیدم وگفتم:
–وای نگو، خدانکنه.
–دوباره رفتی حموم؟
–آره تاحالا ساحل بودم، حسابی گرمم شده بود.
–این همه ساعت؟ چیکار می کردی؟
–یه کار خوب. اشاره به موهام کردوگفت:
–بیار برات ببافمشون،توام اونی که داشتی می خوندی رو بلندتر برام بخون.
روی تخت نشستم.
–نمیخواد ببافی، خشک بشه بعد. زودتر بریم پایین کاردستیم روبهت نشون بدم.
–چیکارکردی؟
–سورپرایزه.
–یاخدا...من می ترسم، لیوان مسیه کو؟...نکنه بستیش بالای در بازش کردم بخوره توسرم.
–عه، آرش... کلی زحمت کشیدم.
–میشه قبلش بگی چیه؟...من میترسم.
–عه لوس نشو، بدو بریم دیگه آرش...وقتی ببینیش از این حرفهات پشیمون میشی.
–اول برام اونی که داشتی زیرلب می خوندی رو بخون تابیام.
–حالا یه وقت دیگه، الان بیا بریم.
–نه، بعدا از زیرش در میری...
–باشه پس بیا بریم کنار ساحل، اونجا برات می خونم.
–خوشحال شدو گفت:
–باشه بریم. بعد زیر لب زمزمه کرد:
–خدایا خودم روبه توسپردم.
گوشیام را هم برداشتم.
–توام گوشیت روبردار.
–میخوای چیکار کنی؟ که تصمیم به ثبتش داری؟
–حالا بیا بریم.
وقتی به جایی که من چندین ساعت زحمت کشیده بودم رسیدیم از دیدن صحنه ی روبرویم خشکم زد...
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن🍁
#قسمت_دویست_و_چهل_و_شانزدهم
بهت زده به سنگها، صدفها وحتی جاده ایی که برای ورود آرش درست کرده بودم نگاه می کردم.
کاملا مشخص بود که چیزی اینجا بوده و خراب شده.
حتی شنها زیرورو شده بودند. لابه لای شنها پر از سنگ و صدف شده بود. ولی نه نوشته ایی مشخص بود ونه حتی قلبی که من با ان همه ذوق درست کرده بودم.
آرش نگاهی به من انداخت ونگران پرسید:
–چی شده؟
نمی توانستم چشم از قلب سنگی ویران شده ام بردارم.
آرش باناراحتی روبرویم ایستاد و صورتم رو با دو دستش گرفت و کشید بالاو گفت:
–میگم چی شده؟
در چشم هایش نگاه کردم، کمی عصبی به نظر می رسید، شاید حدسهایی زده بودوفقط منتظر بودمن تایید کنم یا شکایتی که ...ترسیدم حرفی بزنم.
بغضی که در گلویم بالا و پایین می رفت را قورت دادم و دستهایم را دور کمرش حلقه کردم و سرم را روی سینه اش گذاشتم. می خواستم خودم را آرام کنم. با دستهایش سرم را گرفت و بوسیدو گفت:
–نگام کن. بوسه ای روی لباسش زدم و نگاهش کردم وگفتم:
–چقدرقشنگ می گی نگام کن.
–لبخندی زد و گفت:
–پس توام قشنگ بگو یهو چت شد؟
–هیچی؟ فقط میشه بریم اون ساحل صخره اییه.
–کدوم؟ اینجا که ساحل صخره ایی نیست.
–منظورم همون جایی که کلی سنگ داره دیگه...
–نمی دونم کجارو میگی ولی باشه میریم، اول بگو چیشده؟ پس سورپرایزم چی میشه؟
–آهی کشیدم و دستش را گرفتم. تقریبا دنبال خودم می کشیدمش.
–بیا بریم ساحل صخره ایی تا بهت نشون بدم.
دنبالم امد.
–راحیل مطمئنی حالت خوبه؟
حالم خوب نبود، ولی با خودم فکر کردم این حال گیری من حتما یه دلیلی داشته، باید دلیلش را پیدا میکردم.
–نه، آرش حالم بده، انگار با همون لیوان مسیِ کذایی زدن توی سرم.
دستش را دور شونه ام انداخت وهمانطور که راه می رفتیم پرسید:
–به اون سنگها و صدفهای به هم ریخته مربوط میشه؟
سرم را تکان دادم.
–چیزی درست کرده بودی؟
بازهم سرم را تکان دادم. از من فاصله گرفت وکمی صدایش را بلندکرد و گفت:
–بگو دیگه دق دادی...
باتعجب نگاهش کردم و برای فرار کردن از سوالهایش دویدم.
برگشتم پشتم را نگاه کردم هنوز همانجا ایستاده بودو نگاهم می کرد. بلندگفتم:
–بیا من روبگیر. دوباره دویدم.
چیزی نمانده بود به ساحل سنگهای قشنگ برسم که صدای پاهایش را شنیدم. آرش می دوید. در چشم به هم زدنی به من رسید و چادرم را گرفت. برای این که چادر از سرم نیفتد سرعتم را کم کردم ولی دیر شده بود چادرم را کشید و چادرم از سرم افتاد.
–عه، آرش... مانتو تنم نیست. زود چادرم را دورم گرفت ونگاه خریدارانه ایی به من انداخت و گفت:
–اینجا که کسی نیست.
–اینجا پر از ویلاست، ممکنه از پشت پنجره نگاه کنن.
–اوه، فکر کجاها رو میکنی توام دیگه.
روی سنگی که کنار ساحل بود نشستم و برای آرش هم جا باز کردم و گفتم:
– بیا بشین.
کنارم نشست وگفت:
–من سروپا گوشم.
موبایلم را از جیب شلوار کتانم در آوردم و عکسی را که از قلب سنگیام انداخته بودم نشانش دادم و گفتم:
–این همونیه که اونجا خراب شده بود.
برای چند ثانیه در سکوت بادقت نگاهش کرد، سکوت را شکستم.
–از اینجا که الان نشستیم سنگ بردم تا دورش رو سنگ بچینم. من تلاشم رو کردم ولی نشد که غافلگیرت کنم.
–چطوری این همه سنگ رو بردی تا اونجا؟ اصلا کی خرابش کرد؟
–فکرنکنم کسی خرابش کرده باشه، حتما حیونی، سگی، چیزی خواسته اونجا کاری کنه، ماسه هارو جابجا کرده.
باز خوبه ازش عکس گرفتم.
–راحیل خیلی قشنگ درست کردی، چه قلب بزرگی. بعد بغلم کرد و گونه ام را بوسید. از کارش خون توی صورتم دویدو خجالت کشیدم.
–فقط بفهمم کی خرابش کرده...
–نه آرش، همینجا فراموشش کن، دیگه حرفش رونزنیم.
–میگم شاید اون باغبونه، خرابش کرده. کلا باغبونه یه جوریه، شیرین میزنه...
–اصلا مهم نیست. وقتی خراب شده بهتره که دیگه بهش فکر نکنیم.
دستم را بوسید و گرفت توی دستش ونوازشش کرد و گفت:
– همه ی ساعتی که من خواب بودم تو اینجا داشتی واسه من دوستت دارم می نوشتی قربونت برم؟
سرم را تکیه دادم به بازویش و به روبرو خیره شدم.
–نچی نچی کرد.
–اگه خراب نمیشد چه غافلگیری تاریخی میشد.
–نفسم را بیرن دادم و گفتم:
–میشه دیگه حرفش رونزنیم؟
–راحیل من ازت معذرت می خوام.
–برای چی؟
–نمی دونم، فقط دلم میخواد الان ازت عذر خواهی کنم، چون این همه ساعت تنها بودی و به خاطر من این همه اذیت شدی.
–پس من چی بگم که توی تخت نرمم خوابیده بودم وتو، توی ماشین دیسک کمر می گرفتی.
یهو پقی زد زیره خنده وتکرارکرد:
–دیسک کمر می گرفتی.
سرم را بوسید و دوباره به عکسی که از قلب سنگی انداخته بودم زل زد.
شاید نزدیک به پنج دقیقه از زوایای مختلف نگاهش کرد. آخرم گفت:
–برام بفرستش. معلومه خیلی روش زحمت کشیدی، دستت درد نکنه، می فهمم چه حالی شدی وقتی دیدی خراب شده... حالا چجوری جبران کنم؟
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁