🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن🍁
#قسمت_دویست_و_هشتاد_و_پنجم
همین مورد سعیده باعث شد من و اسرا هم موردهایی اطراف خودمان پیدا کنیم و شروع به تعریف کنیم. از این که اینقدر نازک نارنجی و لوس بودم از خودم خجالت کشیدم. خدا رو شکر که مثل یکی از دوستهای مادرم سرطان ندارم که درمانی نداشته باشد. خدارو شکر که خانواده دارم و محتاج نان شب نیستم.
خدا رو شکر به خاطر هزاران بلا که ممکن بود سرم بیایید ولی نیامده.
اکثر روزها از دانشگاه با سوگند به خانهشان میرفتم و فشرده خیاطی می کردم تا زودتر دوخت همهی مدلها را یاد بگیرم. سوگند گفته بود اگر خوب یاد بگیرم و روی برش زدن تسلط داشته باشم. به مرور میتوانم زیر نظر مادربزرگش مدلهایی که یاد گرفتهام را برای مشتری برش بزنم. این برای من فرصت خیلی خوبی بود و من را سر ذوق میآورد
تلفنهای گاه و بیگاه فریدون ادامه داشت. همان روزی که با زهرا خانم پارک بودیم هم زنگ زد و من جواب ندادم. از دیدن شمارهاش روی گوشیام استرس گرفتم، وقتی زهرا خانم دلیلش را پرسید برایش توضیح دادم.
با اخم گفت:
–عجب آدمه پررويیهها، زندگیت رو که از هم پاشوند دیگه چی میخواد؟ اصلا ازش شکایت کن. میگم میخوای یه بار جواب بده ببین چه مرگشه...
شاید هم درست میگفت.
آن روز آخر هفتهبود و دانشگاه نداشتم. تصمیم گرفتم به دیدن ریحانه بروم.
نزدیک خانهی زهرا خانم بودم که دوباره شمارهی فریدون روی گوشیام افتاد. این بار با ترس و لرز جواب دادم.
–چی از جونم میخوای؟
–بهبه چه عجب، بالاخره جواب دادی.
–چرا مزاحم میشی؟ اگه بازم زنگ بزنی ازت شکایت میکنم. بی خیال گفت:همه که از من شکایت کردن توام روش. خواستم قطع کنم که گفت:نمیخوای از نامزد سابقت خبری داشته باشی؟ مکث کردم و او ادامه داد:از وقتی دیگه تو نیستی همه چی خوبه. مژگان و آرشم چند وقت دیگه قراره عقد کنند. الانم خوب و خوش به بچه داری مشغولن. دیگر طاقت نیاوردم و تماس را قطع کردم. به خانهی زهرا خانم رسیده بودم. زهرا خانم با دیدن حال بدم استفهامی نگاهم کرد. من هم برایش همه چیز را تعریف کردم. در آغوشم کشید و دلداریام داد. برایم شربتی آورد و گفت:من اون دفعه به کمیل گفتم که این یارو مزاحمت میشه، گفت چرا شمارهاش رو مسدود نمیکنه. بعدشم گفت ازش شکایت کنه.
پرسیدم:چطوری باید مسدودش کنم. من فکر میکردم فقط میشه صفحهی مجازی رو مسدود کرد که دیگه پیام نده.لبهایش را بیرون داد و گفت:منم بلد نیستم. پنج شنبهها کمیل زودتر از سرکار میاد. ازش بپرسم، ببینم چطوریه. حالا این فریدون حرف حسابش چیه؟ تو رو بدبخت کرد ول کنت نیست؟نمیدونم، لابد هنوز عقدههاش خالی نشده. به نظرم مشکل شخصیتی داره. وقتی به کمیل گفتم که تو به خاطر مادر آرش کنار کشیدی و زندگیت بهم ریختهها خیلی ناراحت شد. گفت ببین یه آدم از خدا بیخبر چطوری آرامش دیگران رو به هم میریزه. واقعا این فریدون وجدان نداره.
آهی کشیدم و ریحانه را که مدام با دکمهی مانتوام ور میرفت روی پایم نشاندم. بچههای زهرا خانم به حیاط رفته بودند و بازی میکردند. ریحانه هم با شنیدن صدایشان مدام اصرار میکرد که ما هم به حیاط برویم. دستش را گرفتم و گفتم:زهرا خانم من ریحانه رو میبرم حیاط. پسرا صداشون میاد اینم میخواد بره.شما برید منم میوه میشورم میارم با هم بخوریم.پسرهای زهرا خانم فوتبال بازی میکردند. ریحانه هم مثل آنها دنبال توپ میدوید و از کار خودش ذوق میکرد و میخندید.نگاهی به ساعت مچیام انداختم، نزدیک ظهر بود. کمکم باید به خانه برمیگشتم.همین که از روی پلهی حیاط بلند شدم با شنیدن صدای چرخش کلید و یاالله گفتنهای،کمیل به طرف در چرخیدم.چند نایلون خرید دستش بود. با دیدن من سر به زیر شد. درست مثل آن وقتهایی که تازه برای نگهداری ریحانه آمده بودم.سلام کردم. جوابم را داد. بچه ها دورش جمع شدند، نایلون را دست پسرها داد و گفت:ببرید خونه. بعد ریحانه را بغل کرد.خیلی خوش آمدید. ببخشید ما بهتون زحمت میدیم. خواهش میکنم. زحمتی نیست، خودمم دوست دارم بیام هم زهرا خانم رو ببینم هم ریحانه رو.لبخندی زد و گفت:بله، خبرش رو دارم، زهرا جز شما دوست دیگهایی نداره. مدام از خوبیهای شما میگه. راستی زهرا گفت اون مردک بازم مزاحم...بله... با ورود زهرا خانم که ظرف میوهایی دستش بود مکث کردم.خسته نباشی دادش.زنده باشی. کمیل یک سیب از داخل ظرف میوه برداشت و به طرف ریحانه گرفت.راستی کمیل جان، راحیل میگه بلد نیست چطوری شماره رو مسدود کنه، تو میتونی؟کمیل نگاه گذرایی به من انداخت و گفت:بله، کار سختی نیست.زهرا رو به من گفت:راحیل گوشیت رو بده، کمیل مسدودش کنه.رمز گوشیام را باز کردم و دست زهرا خانم دادم. نگاهی به صفحهاش انداخت و لبخند زد.
–عه، عکس ریحانه رو گذاشتی رو صفحه؟
کمیل هم با دیدن عکس ریحانه لبخند زد. بعد گوشی را سمتم گرفت و توضیح داد که چطور باید شماره هارا مسدود کنم.
به قلملیلافتحیپور
🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن🍁
#قسمت_دویست_و_هشتاد_و_ششم
گوشی را گرفتم و تشکر کردم. ریحانه از بغل پدرش پایین آمد و توپی که در حیاط بود را برداشت و به طرفم شوت کرد. منتظر بود با هم بازی کنیم. به طرفش رفتم و بوسیدمش و گفتم:
–عزیزم من دیگه باید برم. با بقیه هم خداحافظی کردم. نزدیک در که شدم ریحانه طبق معمول آویزانم شد و بنای گریه گذاشت و گفت:بریم تاب بازی، منم تاب بازی...روبرویش روی یک زانو نشستم و گفتم:عزیرم من پارک نمیرم. حالا بعدا میام پارکم میبرمت. باشه؟ ریحانه بیتوجه به حرفهای من شروع به گریه کردن کرد.نگاهی از سر عجز به زهرا خانم انداختم که گفت:راحیل جان میخوای تو ببرش پارک سر کوچه، سرش گرم بشه، من برم چادرم رو سرم کنم، میام ازت میگیرمش. توام از همون جا برو خونه. سرم را به علامت تایید تکان دادم. ولی همین که دست ریحانه را گرفتم که برویم، شوهر زهرا خانم از در وارد شد. همگی به او سلام کردیم. او هم زیر لبی جواب داد و بی تفاوت به طبقهی بالا رفت.زهرا خانم مستاصل نگاهی به کمیل انداخت. کمیل گفت:زهرا جان تو برو به شوهرت برس من یه آبی به دست و صورتم میزنم خودم میرم ریحانه رو میارم.هوا ابری بود. پاییز بود و این هزار رنگ شدن برگها زیبایی خاصی به پارک داده بود. کسی در پارک نبود.
–ببین ریحانه سر ظهر کسی تو پارک نیست. ریحانه را روی تاب گذاشتم و آرام هلش دادم. اولین بار که آرش مرا به خانهی کمیل رساند. نزدیک همین پارک پیادهام کرد. چقدر کنجکاو بود که بداند من چرا به اینجا میآیم. کمکم فکر آرش در من جان گرفت. تا به خودم آمدم دیدم غرق فکرش شدم. سعی کردم این فکر ها را پس بزنم. نفس عمیقی کشیدم. عقلم میگفت با این فکرها فقط خودت رو آزار میدهی پسش بزن. ولی دلم، دلتنگ بود. یاد شعری افتادم که گاهی میخواندمش.
زیر لب شروع به زمزمهاش کردم تا افکارم آزاد شود.
"عقل و دل روزی ز هم دلخور شدند
هردو از احساس نفرت پر شدند
دل به چشمان کسی,وابسته بود
عقل از این بچه بازی خسته بود
حرف حق با عقل بود اما چه سود
پیش دل حقانیت مطرح نبود
دل به فکر چشم مشکی فام بود
عقل آگاه از خیال خام بود
عقل با او منطقی رفتار کرد
هرچه دل اصرار,عقل انکار کرد
کشمکش ها بینشان شد بیشتر
اختلافی بیشتر از پیشتر
عاقبت عقل از سر عاشق پرید
بعد از آن چشمان مشکی را ندید
تا به خود امد بیابانگرد بودخنده بر لب از غم این درد بود.خدایا کمکم کن دلم نمیخواد بیابون گرد بشم. قطره بارانی روی صورتم افتاد، به آسمان نگاه کردم ابرهای سیاه نوید باران را میدادند.
ریحانه با لذت تاب میخورد، نگاهی به در ورودی پارک انداختم هنوز کمیل نیامده بود.
–ریحانه جان، بیا ببرمت خونه، الان بارون میاد چتر و ژاکت نیاوردم.
کمک کردم تا ریحانه از تاب پایین بیاید.بزار بچه بازی کنه چیکارش داری؟
سرم را به سمت صدا برگرداندم. با دیدن فریدون خشکم زد.جلوتر آمد و گفت:چیه؟ مگه جن دیدی؟فوری ریحانه را بغل کردم و گفتم:چرا دست از سرم برنمیداری، چی میخوای؟پوزخندی زد و گفت:نترس، با بچه کاری ندارم. حالا بچهی کی هست؟ میخوام بدونم اونی که اون دفعه به جای تو امده بود سر قرار کی بود؟ اصلا چه نسبتی با تو داره؟ دیدمش رفت توی اون خونه. میدونم که نه برادری داری، نه پدری، مطمئنم از فامیل هم نبوده. با خشم گفتم:به تو مربوط نیست.مربوطه چون میخوام ازش شکایت کنم.اولا که از کجا میخوای ثابت کنی اون تو رو زده، دوما حقت بود.گوشیاش را بالا گرفت و گفت:اینم مدرک، صدات ضبط شد.با دهان باز فقط نگاهش کردم. خدایا خودم با زبان خودم برای کمیل دردسر درست کردم. آب دهانم را قورت دادم و چند قدم به عقب رفتم. بعد برگشتم و به طرف درب خروجی پارک راه افتادم. در دلم خدا خدا میکردم کمیل سر برسد. بیشتر از وجود ریحانه میترسیدم که نکند بلایی سرش بیاورد.
ناگهان گوشهی چادرم کشیده شد.صبر کن کجا میری من که هنوز حرفم رو نزدم. چادرم در دستش مشت شده بود.دست کثیفت رو بکش، همانطور که تقلا میکردم تا چادرم را از دستش خارج کنم.ناگهان فریدون به طرف عقب پرت شد، با وحشت به عقب برگشتم. کمیل ژاکت ریحانه را مقابلم گرفت و گفت:شما برید خونه نزارید بچه ببینه، تا من به این بفهمونم با شما باید درست صحبت کنه.بعد یقهی فریدون را گرفت و از زمین بلندش کرد و مشت محکمی نثار صورتش کرد. صورت ریحانه را در آغوشم گرفتم و به طرف خانه دویدم.پاهایم از ترس جان دویدن نداشتند. باید کاری،میکردم. به هر سختی بود خودم را به خانه رساندم و زنگ واحد زهرا خانم را زدم.موضوع را برایش گفتم. انتظار داشتم شوهرش با عجله به کمک کمیل برود. ولی او تنها کاری که کرد به پلیس زنگ زد. نمیدانم چرا این کار را کرد، به چند ثانیه نرسید که زهرا خانم با بچههایش جلوی در ظاهر شدند.ریحانه را به بچه ها سپرد و گفت:برید خونه بیرونم نیاییدا. ریحانه آنقدر ترسیده بود که فقط با حیرت به اطرافش نگاه می کرد.
29.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
『دنیایمن...آقایمن』
#ساخت_خودمون
#محرم
آیدی کانال داخل کلیپ هست.
.
.
.
ڪݪید بھشت:بہ ما بپیوندید↯
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
سلام.
ایام سوگواری امام حسین(علیهالسلام)و همچنین تاسوعای حسینی رو به اعضای کانال کلید بهشت تسلیت عرض می کنم.
متاسفانه طی این مدت اعضای کانال کاهش یافتن و بنده هرچی گفتم نظرات و انتقاداتتون رو داخل ناشناس بگید تا ما هم بدونیم علت کم شدن اعضا رو فقط یکی یا دوتا پیام جدید بود فکر کنم.
ما کم کاری می کنیم....مطلب های مذهبی مدنظر شما داخل کانال ما یافت نمیشه....خدایی نکرده از مطلبی رنجیده خاطر شدید و معتقدید اون مطلب رو نباید داخل کانال قرار میدادیم...
ما نمیدونیم پس بهتره مارو داخل ناشناس راهنمایی کنید.
ابتدا می خواستم بگم که اگر اعضا تا اخر هفته به600نفر برسه pdfرمان و کلیپ ها و عکس های و درخواستی شما رو داخل کانال قرار میدیم ولی دیدم کار قشنگی نیست.
در هفته آینده pdfدورمان با ژانر مذهبی بر اساس واقعیت و بخشی از زندگی دو شهید که یکی شهید مدافع حرم و دیگری شهید دفاع مقدس هستن رو داخل کانال قرار خواهم داد و اینکه اگر عکس یا کلیپ(مذهبی)درخواست داشتید آیدی میدم تا درخواست هاتون رو عنوان کنید برامون تا هم به درخواست شما رسیدگی بشه هم داخل کانال میزاریم تا بقیهی اعضا استفاده کنن.
حتما نظرات و پیشنهاد هاتون رو داخل ناشناس با ما درمیون بگذارید.
در این شب ها هنگامی که اشکی میریزید خلوتی می کنید و آقاجان اباعبدالله الحسین(علیهالسلام)رو صدا میزنید اگر قابل دونستید ما رو هم یاد کنید.
التماس دعا
یاحق.
سلام علیکم.
ببخشید دیروقت پاسخ میدم.
تشکر از عضوبزرگوارکانال که نظرشون رو به ما گفتن.
من هم به نوبه خودم از طرف مدیر و ادمین های کانال ایام شهادت امام حسین(علیه السلام)رو خدمت شما تسلیت عرض می کنم.
بله درسته بنده هم متوجه هستم برای تعداد مطالب انشاالله به زودی برنامه ریزی خواهیم کرد .
"بهتر بود بزرگواران مثل ایشون قبل از خارج شدن از گروه یا برای یاری ما نظر خودشون رو داخل ناشناس میگفتن تا ما اصلاحاتی رو انجام بدیم"
چند نظر هم که در رابطه با رمان داشتیم باید بگم که چون رمان طولانیه واقعا پارت گذاری برای دوستان ادمین سخت هست البته من اطلاعی ندارم اگر پارت گذاری کار خودشون هم نباشه بلاخره رمان طولانی اگر پارت گذاشتن رو به عهده شما بزرگواران هم بزارن خودتون رو جای ادمین ما بزارید گاهی اوقات اشتباه پیش میاد ولی بازم معذرت خواهی مارو بپذیرید بیشتر دقت میشه.
ببخشید اگر سرتون رو درد آوردم و دیر وقت این پست رو میگذارم معذرت می خوام الان گذاشتم به دلیل اینکه فردا انشاالله عکس ها و فیلم های ساخت خودمون رو که من یه چند وقتی روشون زمان گذاشته بودم می خوام داخل کانال قرار بدم و دوستان هم پست می گذارن وجواب این کاربر گرامی و حرف هایی که باهاتون داشتم کمتر دیده میشد.
التماس دعا.
شبتون خدایی با عطر مهدوی.
یا حق.✋
•┈┈••✾••┈┈•
«۱» یکی که در لشکر کوفه بود گفت:
ندیدم کسی که دشمنِ بسیار بر او بتازد و فرزندان و یارانش کشته شده باشند،
دلدار تر از وی...
چنان که مردان بر او می تاختند، او با شمشیر حمله می کرد و آنان را مانند گله ی بز که گرگ در آن افتد، می پراکند.
ما سی هزار بودیم!
وقتی حسین حمله می کرد منهزم می شدیم و مانند ملخ پراکنده، و حسین به جای خویش باز میگشت و
«لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ»
می گفت.
📖 آه/ص393
•┈┈••✾••┈┈•
«۲» حسین هزار و هشتصد و بعضی گفته اند هزار و نهصد و پنجاه مرد جنگی بکشت، غیر از مجروحان.
عمر سعد، قومِ خود را گفت: «وای بر شما! میدانيد با که کارزار می کنید؟ این پسر کُشنده ی عرب است! از هر سو بر او تازید!»