eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸』
1.1هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
4.7هزار ویدیو
328 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 آوا {حرفامون}:@AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
💗💗 بعد از کلی دور زدن ،رفتیم سمت خونه... - سجاد جان میشه منو ببری خونه ما،چون فردا کلاس داریم وسیله هام خونه است سجاد: چشم ،صبح خودم میام دنبالت - باشه رسیدیم نزدیک خونه - مواظب خودت باش،رسیدی خونه یه پیام بده سجاد: چشم - خدا حافظ سجاد: بهار؟ - جانم سجاد: خیلی دوستت دارم - منم خیلی دوستت دارم سجاد: یا علی وارد خونه شدم همه تو پذیرایی نشسته بودن - سلام به اهالی خانه مریم: معلومه که کبکت خروس میخونه هااا جواد: نه بابا ،داره چه چه میزنه نمیشنوی - ععع ،سلامم نکنم مامان: بهار ،با کی اومدی؟ - سجاد بابا: خوب میگفتی ،سجاد هم میاومد شام با هم بودیم! - خسته بود رفت ،منم برم بخوابم خستم زهرا: شام نمیخوری؟ - نه ،بیرون یه چیزی خوردیم زهرا: باشه ،شب بخیر رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردم روی تختم دراز کشیدم به اتفاقای خوب امروز فکر میکردم ای کاش روز به پایان نمیرسید ،ای کاش باز هم صدای دوستت دارم و از دهنش میشنیدم اینقدر خوشحال بودم که رفتم وضو گرفتم و نماز شکرانه خوندم صدای پیامک گوشی مو شنیدم رفتم نگاه کردم سجاد بود سجاد: سلام عزیزم ،رسیدم خونه، اولین پیامی بود که سجاد برام فرستاده بود منم براش نوشتم ،سلام آقای من ،خدا رو شکر دوباره پیام فرستاد سجاد : آنقدر دوستت دارم که پروانه ها گیج می شوند گل ها تعجب می کنندو باران دلش آب می افتد! دوستت دارم بهار من - تو که باشی بس است … مگر من جز “نفس” چه میخواهم ؟
💗💗 صبح با نوازش دستی روی موهام بیدار شدم باورم نمیشد ،سجاد موهامو نوازش میکرد - سلام ،اینجا چیکار میکنی؟ سجاد : سلام،خوب اومدم دنبال خانومم با هم بریم دانشگاه... - ساعت چنده،چرا گوشیم زنگ نخورد ؟ سجاد: نزدیکای ۹ ،اتفاقن گوشیت داشت خودشو میکشت من نجاتش دادم، نمیخوای پاشی ،صبحونه نخوردمااا... - مامان مگه نیست ؟ سجاد: نه اومدم داشت میرفت خرید ،من میرم پایین تو هم زودتر بیا - باشه دست و صورتمو شستم ،موهامو شونه زدم بستم ،رفتم پایین تو آشپز خونه دیدم سجاد ،صبحانه آماده کرده منتظر من بود... - ببخشید سجاد: بیا که روده کوچیکه ،روده بزرگه رو خورد - کی اومدی؟ سجاد: ساعت۸ - از ۸ اینجایی منو صدا نزدی ؟ سجاد: اینقدر قشنگ خوابیده بودی که دلم نیومد بیدارت کنم بعد از خوردن صبحانه رفتم توی اتاقم لباسامو پوشیدم کنار آینه ایستاده بودم و مقعنه روی سرمو مرتب میکردم که چشمم به سجاد افتاد برگشتم نگاهش کردم - چیزی شده؟ سجاد: نه ،دارم زنمو نگاه میکنم،به قول خودت جرم مگه ؟ - نه ,مال خودته ،حلال و طیب رفتم نزدیکش - سجاد سجاد: جانم - یه نیشگون میگیری منو ببینم خواب نیستم؟ (سجاد خنده اش گرفت): نزیکتر شد و گونه امو بوسید ،آروم زیر گوشم گفت ،بیداره بیداری عشقم... از خوشحالی دلم میخواست جیغ بکشم ،و بگم خدایا شکرت سجاد داشت میرفت سمت در که گفت: بهار چند دست لباس و وسیله ها تم بردار بعد دانشگاه میریم خونه ما... - باشه وسیله هامو برداشتم و حرکت کردیم سمت دانشگاه...
💗💗 از ماشین پیاده شدیم رفتم سمت محوطه دانشگاه دست سجاد و گرفتم و یه لبخندی زدمو حرکت کردیم توی کلاس کنار هم نشستیم سر کلاس فقط داخل دفترم مینوشتم دوستت دارم سجاد بعد یه قلب میکشیدم... وبه سجاد نشون میدادم سجادم یه لبخند میزد با لبخندش جون میگرفتم نزدیکای ظهر بود که با هم رفتیم سمت نماز خونه نمازمونو خوندیم بعد رفتیم سمت کافه دانشگاه رفتیم یه جا نشستیم یه دفعه مریم و سهیلا اومدن سمت ما مریم: سلام بهار خانم ،پارسال دوست ،امسال اشنا... - سلام ،خوبین؟ سجاد: بهار جان من میرم کلاس تو هم بعدن بیا - باشه سهیلا: وااا چرا رفت، مگه میخواستیم بخوریمش... - بیچاره حق داره بره، این چه سرو ریختیه که درست کردین... مریم: وااا ،چشه مگه تیپمون... - هیچی ،فقط دسته کمی از زامبی ندارین... سهیلا: همین زامبیااا این اقا سجاد و بهت معرفی کردنااا... - بله ،واقعنم ممنونم ازشما مریم: سهیلا بریم دیگه، دیر میشه... - کجا به سلامتی سهیلا: تور جدید پهن کردیم ،میریم ببینم چه ماهی گرفتیم - فقط مواظب باشین یه موقع ماهی کوسه نشه هااا... مریم: نترس هر چی باشه از پس زامبیا بر نمیان ... سهیلا: فعلن ،تو هم پاشو برو تا شوهرت و ترور نکردن .... نزدیکای غروب کلاسامون تمام شد بعد باهم رفتیم سمت خونه سجاد اینا سجاد در حیاط و باز کرد وارد حیاط شدیم وارد خونه شدیم صدای غر غر فاطمه رو میشنیدم .... سجاد:چه خبرته دختر ،صدات تا سر کوچه میاد فاطمه از آشپز خونه اومد بیرون -سلام فاطمه:واااییی ،بهار خوبی؟ مامااااااااااااااان بهار اومده -آروووم چه خبرته! مادر جونم اومد پیشمون، رفتم بغلش کردم - سلام مادر جون: سلام عزیز دلم خسته نباشی فاطمه: واااییی بهار بیا که خدا تو رو رسوند - چی شده ؟ فاطمه:من هر چی میگم امتحان دارم باز مامان خانم میگه غذا درست کن ،آخه انصافه سجاد:منظورت چیه،الان بهار غذا درست کنه ! فاطمه:چی میشه مگه ،فقط امشب ،خواهش -باشه ،برو درستو بخون فاطمه:الهی قربونت برم سجاد دستمو گرفت سجاد :لازم نکرده، بهار خسته اس ،خودت برو یه چیزی درست کن مادر جونم میخندید: ول کنین بابا، خودم درست میکنم فاطمه:ای زن زلیل از الان دیگه با حرف فاطمه خندم گرفت وارد اتاق شدیم ،لباسامونو عوض کردیم،وضو گرفتیم نمازمونو خوندیم....
💗💗 بعد از خوندن نماز رفتم روی تخت دراز کشیدم ولی سجاد هنوز داشت نماز میخوند،بعد از نمازم شروع کرد به خوندن زیارت عاشورا و من مثل دیوانه ها نگاهش میکردم چشمم به عکسای دور و برم افتاد چرا تا حالا دقت نکردم ببینم ژست های مختلف سجاد،که هیچ سنخیتی با حال الانش نداره پسری که عاشق تیپ زدن باشه و درحالی که عاشق نماز و شهادت باشه یاد خودمون افتادم ،که هیچ عکسی از عقدمون نداریم،یعنی هیچ عکس دونفره ای نداریم سجاد:به چی فکر میکنی؟ -چی؟ سجاد:نخود چی ،میگم داری کجاها سیر میکنی بانوو -داشتم فکر میکردم که هیچ عکسی نداریم از عقدمون سجاد:شرمندم نکن دیگه میخواستم هیچکس نداشته باشیم که راحت تر بتونی فراموش کنی. -ببخشید ،منظوری نداشتم سجاده شو جمع کرد اومد کنارم سجاد:گوشیت کو -گوشیم؟ سجاد:اره ،گوشیت و بیار گوشیمو از داخل کیفم برداشتم -میخوای چیکار سجاد:بشین چند تا عکس بگیریم - خوب چرا باگوشی خودت نمیگیری سجاد:گوشی من شاید یه موقع دست دوستام باشه،بعضی موقع ها دوست ندارم کسی عکس تو رو ببینه تو گوشیم... از حرفش خوشم اومد ،بعد نشستیم با هم یه چند تایی عکس گرفتیم روزها در حال سپری شدن بودن و من هر لحظه عاشق تر از روز قبل میشدم حتی یه لحظه بدون سجاد نمیتونستم زندگی کنم ترس از دست دادنش دیونم میکرد حتی جرأت پرسیدن اینکه ،چند وقت دیگه باید بره رو نداشتم دوست داشتم هیچ وقت نمیرفت...
💗💗 ۷۲ روز از عقدمون میگذشت نیمه شعبان بود آماده شده بودم ، منتظر سجاد بودم که باهم بریم جمکران گوشیم زنگ خورد سجاد بود -سلام عزیزم سجاد:سلام بهار جان -رسیدی بیام پایین؟ سجاد:نزدیکم ولی پایین نیا ،میام بالا کارت دارم -باشه سجاد:فعلن یا علی -با گفتن این حرفش ،ترس وجودمو گرفت، نکنه... بعد چند دقیقه، صدای زنگ آیفون و شنیدم ،از پنجره اتاق نگاه کردم ،سجاد کت و شلوار روز عقدمونو پوشیده بود ،وارد خونه شد منتظرش شدم تا وارد اتاقم شد سجاد:سلام -سلام،چه خوش تیپ شدی... سجاد:چشماتون خوش تیپ میبینه خانوم -جایی میخوای بری؟ سجاد:میخوای نه میخوایم ،اره میخوایم بریم جشن آقا دیگه -خوب چرا این لباس و پوشیدی؟ سجاد:بعدن بهت میگم... -باشه،بریم حالا؟ سجاد:نه ،میشه تو هم لباس عقدت و بپوشی؟ - چرا سجاد:بپوش دیگه... -آخه زشته ،با این لباس بیام سجاد: کجاش زشته ،خیلی هم خوشگل بود -مگه شما اصلا منو دیدی که بخوای لباس منم ببینی سجاد:اختیار دارین ،پس شوهرت و دست کم گرفتی -واایی از دست تو سجاد: حالا برو لباست و بپوش - باشه لباسمو پیدا کردم و پوشیدم روسریمو هم لبنانی بستم برگشتم سمت سجاد سجاد اومد سمتم دستامو گرفت سجاد: تو بهترین اتفاق زندگیم بودی و هستی و خواهی بود ،خدا رو شکر میکنم به خاطر داشتن تو... - منم خوشحالم که عاشقت شدم ،ای کاش زودتر عاشق و دلبسته ات میشدم... سجاد : گوشیت و بیار چند تا عکس بگیریم - باشه بعد از گرفتن چند تا عکس سجاد از داخل یه نایلکسی یه چادر عربی بیرون آورد و گذاشت روی سرم سجاد: اینجوری بهتره... رفتم کنار آینه ایستادم و خودمو نگاه میکردم ،حجاب و دوست داشتم ولی چادر یه کم سخت بود ،ولی امروز سجاد، با گذاشتن چادر روی سرم ،فهمیدم که دوستش دارم نگاهش کردم - بریم؟ سجاد : بریم
💗💗 حرکت کردیم سمت جمکران ،خیابونا شلوغ بود ،همه شاد بودن و در حال پخش کردن شیرینی و شربت بودن سجاد هم هر چند متر یه ترمز میزد و دوتا شیرینی و دوتا شربت میگرفت یعنی معده مون دریایی شده بود واسه خودش به قول سجاد،نذریه دیگه ،شاید در بین این همه نذر ها یکی شون حاجتمونو بده... بعد از رسیدن به جمکران از ماشین پیاده شدیم دست در دست همدیگه وارد مسجد جمکران شدیم جای سوزن انداختن نبود وارد صحن که شدیم آوای سلامٌ علی آل یاسین به گوشم میرسیدو من چه خود شیفته هستم که جواب میدهم: علیک سلام. مرا امروز ،روز جشن میلادت فرا خوانده ای به گنبد فیروزه ایت و آفتابت را گرما بخش به وجودم تاباندی چگونه غرق نشوم در این محبت بی دریغ تو، که امروز همراه کسی آمده ام که عاشقانه دوستش دارم حال مرا شنوا باش میخواهم که تجلیه صفات تو باشم میخواهم دلم را حاجت روا کنی از خواسته ای که حتی تاب و توان نوشتنش را ندارم بعد به همراه سجاد رفتیم یه گوشه ای شروع کردیم به خوندن نماز امام زمان بعد از خوندن نماز ، چند تا عکس با هم گرفتیم همه جا صدای شور و نوای مهدی شنیده میشد ، نمیدونم چرا درونم پر از دلشوره بود با صدای سجاد ،به خودم اومدم سجاد:کجایی بانوو -همینجا،در کنار عشقم سجاد: بریم سمت چاه - بریم نزدیک چاه شلوغ بود همه در حال نوشتن بودن سجاد: بریم ما هم بنویسیم ! (همون جور قبلا توضیح داده شده بین چاه جمکران و چاه دیگر هیچ تفاوت قایل نیست) -باشه دلم میخواست مثل همیشه ،با صدای بلند حرف بزنم ولی جمعیت اینقدر زیاد بود که نمیتونستم سجاد از داخل جیبش یه خودکار و کاغذ بیرون آورد ،انگار که میدونست باید بنویسیم سجاد:اول تو مینویسی یا من - تو بنویس یه گوشه نشستیم و سجاد شروع کرد به نوشتن کرد...
💗💗 بعد از چند دقیقه نوشتن نامه سجاد تمام شد -تمام شد؟ سجاد:اره -خسته نباشی سجاد:سلامت باشی،بیا حالا نوبت توعه -میشه پشت نامه تو بنویسم؟ سجاد چرا؟ -اینجوری نامه هر دوتامون کنار همه.. سجاد:باشه بیا بنویس،فقط نامه منو نخونیااااا،شخصیه ... -آها ،حالا شخصی هم داریم ،باشه بابا نمیخونم نامه رو گرفتم از دستش ،شروع کردم به نوشتن سلام مولای من، خیلی حاجت دارم برای نوشتن ،ولی الان فقط حاجتم یه دونه اس اینه که آرزو و حاجت های سجاد و برآورده کنی ،خیلی دوستت دارم... -خوب تمام شد سجاد:جدی؟ چه کم!. -کم نیست آقا! حاجتم بزرگه،ولی تو یه جمله خلاصه شد بعد باهم دیگه نامه رو انداختیم توی چاه بعد از نوشتن نامه رفتیم یه گوشه نشستیم سجاد شروع کرد به خوندن زیارت آل یاسین منم سرمو گذاشتم روی شونه اش و چشمامو بستمو به خوندنش گوش میکردم بعد از اینکه زیارت ال یاسین تمام شد سجاد:بهار ؟ -جانم سجاد:من دو روز دیگه باید برم ( با شنیدن این جمله ،انگار زندگی و خوشبختی منم تمام شد ،ای کاش میشد برگشت دوباره نامه بنویسم و از آقا بخوام که سجاد از پیشم نره،ای کاش میشد نامه نوشته شده مو پاک کنم نکنه سجاد آرزو شهادت داشته بود ) سجاد: نمیخوای چیزی بگی؟ - پس به آرزوت رسیدی. آقا جون و مادر جون میدونن؟ سجاد: اره خیلی وقته که بهشون گفتم، به تو هم چون خودت خواستی دیر گفتم خیلی سعی کردم جلوی اشکامو بگیرم ولی نمیشد ،اشکام از همدیگه سبقت میگرفتن ،یه لحظه دلم به حال خودم سوخت که چقدر زمان خوشی هام کم بودن...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍️سخنرانی حاج آقا دانشمند 🎬موضوع: منو ببخش آقا ‌‌‌‌✅ استاد دانشمند کلید بهشت🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🌹شفاعت ️(سلام الله علیها) از شیعیان ♦️امام صادق علیه السلام: «إِنَّ لِلَّهِ حَرَماً وَ هُوَ مَکَّةُ أَلَا إِنَّ لِرَسُولِ اللهِ حَرَماً وَ هُوَ الْمَدِینَةُ أَلَا وَ إِنَّ لِأَمِیرِالْمُؤْمِنِینَ حَرَماً وَ هُوَ الْکُوفَةُ أَلَا وَ إِنَّ قُمَّ الْکُوفَةُ الصَّغِیرَةُ أَلَا إِنَّ لِلْجَنَّةِ ثَمَانِیَةَ أَبْوَابٍ ثَلَاثَةٌ مِنْهَا إِلَى قُمَّ تُقْبَضُ فِیهَا امْرَأَةٌ مِنْ وُلْدِی اسْمُهَا فَاطِمَةُ بِنْتُ مُوسَى وَ تُدْخَلُ بِشَفَاعَتِهَا شِیعَتِی الْجَنَّةَ بِأَجْمَعِهِمْ» ♦️امام صادق علیه السلام فرمودند:خداوند حرمى دارد که مکه است، پیامبر(ص) حرمى دارد و آن مدینه است و حضرت على(ع) حرمى دارد و آن کوفه است و قم؛ کوفه کوچک است که از هشت در بهشت، سه در آن به قم باز مى‌‌‌‌‌شود. زنى از فرزندان من در قم از دنیا مى‌‌‌رود که اسمش فاطمه دختر امام موسى بن جعفر(ع) است و به شفاعت او همه شیعیان من وارد بهشت مى‌‌‌شوند. کلید بهشت🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 اولین نامحرمی که شهید دید... کلید بهشت🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍️سخنرانی حاج آقا دانشمند 🎬موضوع: مادر اگر بره ‌‌‌‌✅ استاد دانشمند کلید بهشت🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄