فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☝️فقط 2 روز دیگه زندهای، چیکار میکنی؟!
🎙#استادرفیعی
کلید بهشت 🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
5.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🦋... اگر خوندن #نماز_شب خیلی برات سنگین و سخت به نظر میاد
توصیه میکنم این کلیپو تماشا کن😊
🎙 #استاد_دانشمند
هرشب به عشق #امام_زمان نماز شب بخوانیم💝
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
💗#انتظار_عشق💗
#قسمت_شصت_و_پنجم
- عزیز جون چرا گریه میکنی؟
عزیز جون نگاهی به من انداخت و چیزی نگفت
رو کردم به حسین آقا
- حسین آقا اتفاقی افتاده ( حسین آقا هم دستشو گذاشت روی صورتشو شروع کرد به گریه کردن، یه دفعه همه شروع گریه کردن ) ( صدام بلند شد) چرا چیزی نمیگه کسی
یه دفعه یکی از آقایون گفت: آقا مرتضی و چند تا از بچه ها رفته بودن برای شناسایی منطقه
که یه دفعه دشمن دورشون میکنن
و با بمب و خمپاره میریزن روسرشون
یه هفته کشید که بچها تونستن اون منطقه رو به تصاحب در بیارن
ولی متأسفانه بچه ها هیچ کدومشون قابل شناسایی نیستن
و همه شون شهید گمنام شدن
تا چند روز دیگه پیکر شهدا رو میارن ( مات و مبهوت موندم ،نه میتونستم حرفی بزنم ،نه اشکی بریزم، از جا بلند شدم و رفتم بیرون ،رفتم سمت خونه خودمون
درو باز کردم
به دورو بر خونه نگاه کردم
امکان نداره ،مرتضی به من قول داد که برگرده پیشم مرتضی هیچ وقت زیر قولش نمیزنه
دراتاق باز شد عزیز جون بود
اومد کنارم نشست - عزیز جون،شما که باور نمیکنین ؟
مرتضی گمنام نشده ،مگه نه؟ ( عزیز جون بغلم کرد ): نمیدونم چی باید بگم ،ولی هر اتفاقی هم افتاده باید صبور باشیم
- مرتضی به من قول داد، قول داد هر اتفاقی افتاده براش ،برگرده پیشم
( صدای گریه ام بالا گرفت ، عزیز جونم همراه من گریه میکرد ) - عزیز جون ،پسرت که زیر قولش نمیزنه ،میزنه؟
عزیز جون: نه فدات شم سرش بره قولش نمیره
اینقدر حالم بد بود که مریم جون اومد قرص خواب بهم داد خوردم و خوابیدم
نزدیکای ظهر بود که چشممو به زور باز کردم
فهمیدم نماز صبح و نخوندم
بلند شدم رفتم وضو گرفتم قضای نماز صبح و خوندم
بعد شروع کردم به قرآن خوندن
که صدای اذان ظهر و شنیدم
بعد از خوندن نماز
لباسمو پوشیدم و رفتم بهشت زهرا
اول رفتم گلزار شهدا ،مزار اقا رضا
نشستم کنارش - سلام اقا رضا
- بلااخره دوستتم همراهتون بردین
اشکالی نداره ،فقط بهش بگین که این رسمش نبود ،بزنه زیر قولش ،اینقدر من بد بودم که حتی دلش نمیخواست برم سر مزارش...
💗#انتظار_عشق💗
#قسمت_شصت_و_ششم
بلند شدم رفتم سمت غسالخونه خیلی وقت بود که نرفته بودم مثل همیشه جمعیت زیادی پشت در منتظر بودن
در زدم ،زهرا خانم درو باز کرد
با دیدنم یه کم تعجب کرد
زهرا خانم: سلام هانیه جان ،خوبی؟
- سلام،خیلی ممنون ( حتی جون حرف زدن هم نداشتم )
زهرا خانم: بیا داخل ( رفتم داخل ،لباسمو عوض کردم،انگار چهره ام همه ماجرا رو بازگو کرده براشون،واسه همین هیچ کس هیچی نگفت )
رفتم کنارشون ایستادم
فقط درحال تماشا کردن بودم ،انگار جسم اونجا بود روحم جای دیگه
تا غروب غسالخونه بودم بعد خداحافظی کردم رفتم سمت خونه
رسیدم خونه که دیدم حسین اقا از خونه داره میاد بیرون با دیدنم اومد سمتم
از ماشین پیاده شدم - سلام
حسین آقا: سلام زنداداش خوبین - شکر
حسین آقا: به عزیز جون گفتم که بهتون بگه ،که خودم الان دیدمتون میگم - چیو
حسین آقا: فردا قراره پیکر شهدا بیارن ،همراه عزیز جون بیاین( نفسم بند اومده بود به زور تونستم یه کلمه بگم )
- چشم
بعد رفتم درو باز کردم رفتم داخل حیاط
رفتم نشستم کنار حوض
دست و صورتمو شستم ،رفتم خونه
برقای اتاق و روشن نکردم ،دلم نمیخواست کسی بیاد سراغم
داخل گوشیم چند تا عکس از مرتضی داشتم
نمیدونم چرا عکس زیاد نگرفتیم
دربین عکسا چشمم به عکس دونفرمون تو بین الحرمین افتاد گریه ام گرفت
سرمو بردم زیر پتو که صدای گریه امو کسی نشنوه مگه خودت بهم قول ندادی تو بین الحرمین که برگردی ،چرا عهد شکستی آقا
من که جز تو کسی و ندارم ،حتی مزارت و از من دریغ کردی نفهمیدم کی خوابم برد
صبح با صدای اذان گوشیم بیدار شدم
نمازمو خوندم ،صبر کردم که هوا روشن بشه که از خونه بزنم بیرون
وارد حیاط شدم که عزیز جون صدام زد
عزیز جون: هانیه جان همین الان داری میری؟
( نمیدونستم چی بگم)
- جایی کار دارم عزیز جون
عزیز جون: یعنی نمیای بدرقه شهدا ؟
- نمیدونم ،فعلن خداحافظ
عزیز جون: مواظب خودت باش. ..
💗#انتظار_عشق💗
#قسمت_شصت_و_هفتم
چند روزی بود ذهنم درگیر خوابی بود که دیدم
درباره خوابم باکسی صحبت نکردم
کاغذ و مداد طراحیمو برداشتم
اصلا نمیدونستم از کجا باید شروع کنم به کشیدن
یه دفعه یاد عکسی تو بین الحرمین طراحی کرده بودم افتادم
چشمامو بستم تا اون لحظه رو به یادم بیارم
یه یا زینب گفتم و شروع کردم به طراحی کردن
تو بین الحرمین وقتی میخواستم عکسشو طراحی کنم غم عجیبی داشتم و دلم نمیخواست چهرشو بکشم
ولی امروز آرومم ،دلم میخواد هر چه زودتر عکسشو بکشم
تا غروب کشید تا عکسشو تمام کنم
صبح رفتم عکسشو قاب کردم و آوردم خونه
رسیدم دم در خونه ،باورم نمیشد چی میدیدم
بابا بود
اینجا چیکار میکنه
از ماشین پیاده شدم
رفتم سمتش - سلام بابا
بابا: سلام هانیه جان ( یه بغضی توی صداش بود)
- چرا نرفتین خونه ؟
بابا: اتفاقن مادر شوهرت خیلی اصرار کرد ،گفتم همینجا منتظرت میمونم ( چشمش به قاب عکس داخل دستم افتاد ،قاب عکسو ازم گرفت
یه نگاهی به عکس مرتضی انداخت
بغضش شکست ، تا حالا ندیده بودم بابام گریه کنه،
بابا: هانیه جان ،منو ببخش
( رفتم بغلش کردم)
- این چه حرفیه بابا جون، خیلی دلم براتون تنگ شده بود
بابا رو به خونمون راهنمایی کردم
بابا یه نگاهی به داخل خونه انداخت ولی چیزی نگفت
بابا: هانیه جان شرمندم،باید زودتر میاومدم ولی این غرور لعنتیم اجازه نمیداد - الهی قربونتون برم
بابا: شنیدم که مرتضی شهید شده، همچین مردی اگه شهید نمیشد جای سوال داشت - بابا جون بدون مرتضی چیکار کنم،دیدین خوشی زندگیم دوام نداشت
( بابا اومد سمتم و بغلم کرد و همراه من شروع کرد به گریه کردن)
بابا: هانیه ،بابا بیا بریم خونه - بابا جون تمام خاطرات خوش زندگیم تو همین دوتا اتاقه چه جوری دل بکنم از اینجا ،من از این خونه برم میمیرم بابا
بابا: باشه دخترم، اصرار نمیکنم هر موقع دلت خواست بیا - ممنونم بابا که اومدین
بابا: من باید زودتر از اینا میاومدم ،امید وارم مرتضی منو حلال کنه ،
من دیگه برم - به مامان سلام برسونین
بابا: چشم
با اومدن بابا،حالم خیلی بهتر شده بود ،چقدر دلتنگ دیدارش بودم ،چقدر این مدت دلتنگیام بیشتر شدن ...
💗#انتظار_عشق💗
#قسمت_شصت_و_هشتم
نزدیک اذان صبح بود که دوباره خواب مرتضی رو دیدم
باز همون جای همیشگی بود ،
لبخندی به لب داشت
مرتضی: سلام خانووم من
- سلام به روی ماهت
مرتضی: عکسمو تمام کرد بانو؟
- اره ،تازه قابش هم کردم خیلی قشنگ شد
مرتضی: میدونم ،تو هر چی بکشی قشنگه - مرتضی جان کی میای پس
مرتضی: همین روزا میام ،منتظرم باش - من خیلی وقته که منتظرت هستم عزیزم
جلو اومد و پیشونیمو بوسید
مرتضی: ببخش که منتظرت گذاشتم
با صدای اذان گوشیم بیدار شدم
خیلی خوشحال بودم
رفتم داخل حیاط کنار حوض نشستم
نگاهی به ماه آسمون انداختم ،ماه چقدر قشنگ شده رفتم سمت خونه عزیز جون
چراغ خونه روشن بود
رفتم بالا درو باز کردم
عزیز جون سر سجاده اش نشسته بود داشت زکر میگفت
رفتم از پشت بغلش کردم و گریه میکردم - عزیز جون مسافرت داره برمیگرده
عزیز جون: ( گریه اش گرفته بود ،انگار اونم میدونست ،انگار مرتضی هم به خواب عزیز جون رفته بود) انشاءالله همیشه
هوا که روشن شد ،به همراه عزیز جون صبحانه خوردم بعد رفتم حیاط و آب و جارو کردم
رفتم اتاقمو تمیز کردم
نزدیکای غروب بود که صدای زنگ درو شنیدم
چادرمو سرم کردم و رفتم درو باز کردم
حسین آقا با اقا محسن بودن
سلام و احوالپرسی کردیم و وارد حیاط شدن
اقا محسن: زنداداش شما هم اگه میشه بیاین یه لحظه خونه عزیز جون
- چشم
همراهشون رفتم،رو ایوون نشستیم
حسین اقا: باورم نمیشه
عزیز جون: چی باورت نمیشه ؟
حسین اقا: اینکه مرتضی رو پیدا کردن
- کجا پیداش کردن؟
آقا محسن: میگن وقتی بمب انداختن ،داداش با بقیه بچه ها فاصله داشته ،ترکش میخوره ،خودشو به یه جای امن میرسونه ،ولی متاسفانه کسی پیداش نمیکنه و شهید میشه
یه روز که بچه ها رفته بودن دور منطقه گشت بزنن داداش و پیدا میکنن...
( الهی بمیرم براش ،تو تنهایی شهید شد ،معلوم نیست چقدر دردو تشنگی کشیده)
اشکامو پاک کردم - کی بر میگرده؟
حسین آقا : فردا
خدا حافظی کردمو رفتم خونه
رفتم کنار عکس مرتضی نشستم
نمیدونی که چقدر بی تابه دیدارتم...
💗#انتظار_عشق💗
#قسمت_شصت_و_نهم
سوار ماشین شدم و حرکت کردم ،نمیدونستم کجا میخوام برم همینجور که تو خیابونا میچرخیدم دیدم دارم میرم سمت کهف الشهدا
دلم آروم گرفت و رفتم سمت کهف
ماشین و پارک کردم
و پیاده شدم
نفس نفس زنان خودمو رسوندم بالای کوه
وارد غار شدم،رفتم کنار شهدا نشستم
سلام ،یعنی شما ها هم به عهدتون وفا نکردین ،نه امکان نداره
شما پاک تر از این حرفها هستین
حتمن خانواده تون میدونستن که گمنام شدین
مرتضی یه منم به عهدش وفا میکنه
مطمئنم جزء شهدای گمنام نیست
برمیگرده ،من به حضرت زینب سپردمش
مطمئنم که خانم برش میگردونه
زیارت عاشورا رو باز کردم و شروع به خوندن کردم بعد تمام شدن
سرمو به دیوار تکیه دادم
خوابم برد « خواب دیدم ،مرتضی یه جای خیلی قشنگیه ،
اومد سمتم ،دستمو گرفت
مرتضی: سلام خانومم ،خوبی؟
- مرتضی ،چقدر دلم برات تنگ شده بود
مرتضی: منم دلم برات خیلی تنگ شده بود ،شرمنده که اینقدر اذیتت کردم - مرتضی، تو سر قولت هستی نه؟ تو که بین شهدای گمنام نیستی ،هستی؟
مرتضی: هانیه جان ،تو منو سپردی دسته خانم زینب ، میشه که برنگردم ،تو هم به قولت وفا کن ، قرار شد صبر زینبی داشته باشی
- کی برمیگردی مرتضی جان!
مرتضی : خیلی زود ،عکسمو آماده کن »
با تکون دادن یه نفر چشمامو باز کردم
یه خانم چادری به همراه یه آقا & عزیزم حالتون خوبه؟ شرمنده داشتین تو خواب حرف میزدین ،مجبور شدم بیدارتون کنم - خیلی ممنونم ( یاد حرف مرتضی افتادم صبر،عکس ،خدایا خودت کمکم کن )
بلند شدم و رفتم از غار بیرون
سوار ماشین شدم و رفتم سمت بهش زهرا
اصلا جای سوزن انداختن نبود بهشت زهرا
شهدا رو آورده بودن
اینقدر جمعیت زیاد بود نتونستم برم نزدیک تر
رفتم یه گوشه ای نشستم
و به شهدا نگاه میکردم
یه دفعه از پشت سر یکی دستشو گذاشت روی شونم
برگشتم نگاه کردم فاطمه بود
فاطمه: دختر تو معلوم هست کجایی؟چرا گوشیت خاموشه؟
- سلام فاطمه جان تو خوبی؟ شرمندم شارژ باطریش تمام شده بود
فاطمه: حالا کجا بودی - رفته بودم کهف
فاطمه : چه کاره خوبی کردی؟ هانیه شنیدم اقا مرتضی هم شاید جزء شهدای گمنام باشه - نه نیست ،مرتضی جزء شهدای گمنام نیست ،اون برمیگرده ...
فاطمه: الهی فدات شم ،انشاءالله...
💗#انتظار_عشق💗
#قسمت_هفتاد
تا صبح مشغول دعا و نماز شدم
هوا که روشن شد
لباسمو پوشیدمو چادرمو سرم کردم ،عکس مرتضی رو برداشتم
از اتاق رفتم بیرون
به همراه عزیز جون رفتیم سمت پایگاه
وارد پایگاه شدیم ،از ماشین پیاده شدیم
قاب عکس و دستم گرفتم ،مامان و بابا هم اومده بودن
مامان اومد سمتم و بغلم کرد و شروع کرد به گریه کردن
مامان : سلام هانیه جان خوبی؟
- سلام مامان جان خوبم
حسین آقا هم اومد سمتمون
چشمش به قاب عکس افتاد
اومد قاب عکسو از من گرفت صورتشو گذاشت روی عکس و گریه میکرد
خیلی شلوغ بود پایگاه
به همراه عزیز جون رفتیم داخل سالن
پاهام میلرزید ،نفسام یک درمیون میزد
رسیدیم پشت در
درو باز کردیم وارد اتاق شدیم
اولین باری بود اومده بودم داخل این اتاق
عکسای که طراحی کرده بودم دور تا دور اتاق به دیوار نصب شده بودن
سر جام ایستادم فقط داشتم به اون پرچم سه رنگ نگاه میکردم
توان جلوتر رفتن و نداشتم
عزیز جون رفت جلوتر نشست
پرچمو کنار زد
عزیز جون: خوش اومدی مادر، هانیه جان بیا مرتضی جان اومده
کشان کشان خودمو به عزیز جون رسوندم
نگاهمو به داخل انداختم
- سلام آقاا
سلام عزیز دلم
ممنونم که به قولت وفا کردی
شهادت مبارک مرتضی جان
بمیرم برات که صورتت زخمیه
شنیدم که تو تنهایی شهید شدی
بمیرم الهی که حتمن تشنه لب جان سپردی
مرتضی جان منم به قولم وفا میکنم
ما که تو این دنیا زیاد زندگی نکردیم با هم ،منتظرت میمونم تا بیای دنبالم باهم تو اون دنیا زندگیمونو ادامه بدیم
بعد از مدتی حسین اقا و آقا محسن با چند تا از بچه های پایگاه اومدن مرتضی را باخودشون بردن سمت بهشت زهرا
طبق وصیت خودش مرتضی رو کنار اقا رضا به خاک سپردیم
----------------------------------------------
چند ماه بعد
صبح زود بیدار شدم و چادرمو سرم کردم رفتم سوار ماشین شدم و حرک کردم
توی راه دوتا گل نرگس خریدم
رفتم سمت بهشت زهرا
ماشینمو پارک کردم و رفتم سمت گلزار
رسیدم به مزار مرتضی
یه گل گذاشتم روی سنگ مزارش یه گل هم روی سنگ مزار آقا رضا - سلام آقای من ،خوبی؟ منم خوبم ،عزیز جونم خوبه ،چند وقته که میرم دوباره پایگاه برای طراحی عکس
یه دفعه صدای گریه بچه شنیدم سرمو برگردوندم فاطمه بود زینب هم بغلش بود
دور دونه اقا رضا هم اومده بود...
✴️ پایان✴️