eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸』
1.1هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
4.9هزار ویدیو
334 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 آوا {حرفامون}:@AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از کلید‌بهشت🇵🇸』
🫀بسم رب الحسین🫀
ولی‌هرچی‌فکرمیکنم! میبینم‌چقدرفاطمیه‌وعاشوراشبیهه!💔 دروآتیش‌زدن ؛ خیمہ‌هارواتیش‌زدن:((( چندتانانجیب‌مادروهرجورتونستن‌زدن. لگد ؛ سیلی. تویہ‌‌گودال‌پسرِهمین‌مادروهم... آخ‌حسین💔 _لعنت‌الله‌علی‌القوم‌الکافرین 🖤@kelidebeheshte
به‌خودتان‌مراجعه‌کنید اگرهنوزدردلتان‌نسبت‌ به‌حضرت‌زهراس" محبت‌دارید بدانیدکه‌ازچشم‌خدانیفتاده‌اید . -استادفاطمی‌نیا 🖤@kelidebeheshte
9.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما‌غیر‌علی‌با‌احدی‌کار‌نداریم🤍!' 🖤@kelidebeheshte
🪴پیامبر بعد از حضرت یوسف (علیه السلام) که بود؟ سالها بعد از درگذشت حضرت یوسف (علیه السلام) حضرت موسی (علیه السلام) به پیامبری مبعوث شد. حضرت موسی از نسل کدام یک از فرزندان یعقوب (علیه السلام) است؟ 📙در روایت از امام صادق (علیه السلام) نقل شده که، چون زمان رحلت حضرت یوسف (علیه السلام) فرارسید، آل یعقوب را که در آن وقت هشتاد نفر بودند، جمع کرد و گفت: قبطیان بر شما غالب خواهند شد و شما را اذیت می‌کنند. نجات تان توسط فردی از نسل لاوی است که نام او موسی و پسر عمران است. حضرت موسی (علیه السلام) به سه واسطه به لاوی می‌رسد. یوشع بن نون از فرزندان افرائیم بن یوسف بعد از حضرت موسی (علیه السلام) به نبوت رسید. بر اساس برخی روایات مدت سی سال بعداز حضرت موسی (علیه السلام) زنده بود. 📙 علامه مجلسی ،حیوه القلوب ، تحقیق سید علی امامیان، قم، سرور، چاپ اول، 1375 ش ، ج 1 ،ص 584 . 🇵🇸 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّـدٍ و آلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🖤@kelidebeheshte ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
به اذن الله و باذن رسول الله و باذن امیرالمومنین ولی الله...
به وقت رمان 🌱✨
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ..... فاطمه بیاد 😔 پله های زیر زمین را بالا رفتم 😔 پله های حیاط راهم بالا رفتم ودر را باز کردم 🚪 فاطمه را صدا کردم 😢 گفتم:فاطمه،بیا زیر زمین،محمد..... محمد کارت داره 😔 فاطمه با ترس ولرز کنارم آمد و گفت:چی شده😢 گفتم:تو زیرزمین.... محمد.... کارت داره 😔 فاطمه هراسان پله های زیر زمین را پایین رفت 😢 وقتی دست محمد را دید،گفت:دا... دا... داداش.... خ.... خ... خوبی؟😭 محمد گفت:آره خواهر خوبم 😔 فقط دستم.... دستم اینطوری شده 😔 من هم روی پله دوم نشسته بودم ونگاهشان میکردم 👀 به فاطمه گفتم:فاطمه،محمد گفت بهت بگم که بیای دستشو پانسمان کنی 😔 فاطمه گفت:خب خودت چرا پانسمان نکردی 😢 گفتم:محمد گفت بگم تو بیای 😔 محمد هم که روی صندلی نشسته بود بلند شد وروی زمین نشست 😢 من را صدا زد و گفت:زینب جانم،خانم خونم،بیا بشین پیش من،دلم برات تنگ شده 😢 آرام بلند شدم ودوپله را پایین رفتم 😔 کنار محمد روی زمین نشستم 😢😔 محمد سرم را روی شانه اش گذاشت ودستم را گرفت 😢 فاطمه هم جعبه کمک های اولیه را از توی قفسه برداشت و روبه روی محمد نشست 😔 دستش را ضد عفونی کرد و بعد باند را از جعبه بیرون آورد 😢 دلم مثل سیرو سرکه میجوشید😢 به محمد گفتم:نمیخوای بریم بیمارستان 😢 گفت:ما تو خونه دوتا دکتر داریم،بیمارستان میخوایم چکار 🤨 فاطمه به من لبخند زد 🙂 فاطمه گفت:بیا داداش تموم شد 🙃 محمد گفت:قربون دستت آبجی 😊 فاطمه دست محمد را بوسید 🙂 محمد هم صورت فاطمه را بوسید 😉 فاطمه گفت:من میرم،شما هم زود بیاین 🙂 فاطمه رفت،گفتم:نمیگی چی شده؟😢 گفت:ولش کن خانم ☺️ بریم داداشت منتظره 😊 گفتم:فاطمه.... فاطمه خیلی ناراحت بود.... خودش روش نشد بیاد عذر خواهی کنه.... خواست.... خواست من بهت بگم 😢 محمد پیشانی ام را بوسید و گفت:باهاش صحبت میکنم 😊 لباسش را عوض کرد وباهم بالا رفتیم ☺️ گفتم:هنوزم شب میخوای بری رزمایش؟😢 گفت:نرم؟🤔 گفتم:نه هیچی،برو 😢 گفت:اگه راضی نباشی نمیرم 😊 گفتم:نه،من راضیم 😔ظهرم بهت گفتم،سپردمت به حیدر 🙃 محمد دستم را گرفت واز پله ها بالا رفتیم 😊 در اتاق را که باز کرد مریم بلند شد و گفت:سلام علیکم 😊خسته نباشید 😊 محمد هم گفت:سلام 🙂 خوش آمدید بفرمایید ☺️ ابوالفضل هم از بغل زهرا پایین پرید و به طرف محمد آمد ☺️ محمد هم گرم از ابو الفضل استقبال کرد ☺️ زهرا وقتی دست محمد را دید،گفت:چی شده بابا 😢 محمد گفت:چیزی نیست دخترم ☺️ مریم حتی نگذاشت میوه هارا داخل ضرف بچینم 🙁همه کار کردند ومن بیکار بودم 🙁 ساعت ۶ بود ومحمد باید میرفت 😢اولین ١٢ اردیبهشت مشترکم با محمد،دور از محمد بودم 😢 از داخل اتاق،یک قرآن جیبی کوچک ویک حرز امام جواد داخل جیب لباس سبز پاسداری محمد گذاشتم 😢☺️ محمد مثل همیشه پیشانی من را بوسید گفتم:کی برمیگردی؟😢 گفت:شاید فردا ☺️ گفتم:فردا 😳 گفت:نمیدونم شاید 🤷🏻‍♀ بستگی داره فرمانده اصلی کی برسه،من فقط به عنوان جانشین میرم،قول میدم فرمانده که اومد برگردم 😊 گفتم:خیلی مراقب خودت ودستت باش 😢........ نویسنده ✍🏻:
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ....ودستت باش 😢 ودر دلم گفتم:علی یارت محمدم 😍😢سپردمت به حیدر 😢😍 کم کم همه مهمان ها می‌آمدند ومن فقط منتظر محمد بودم 😢 حسن،مادر و پدرم،پدر و مادر محمد،برادر محمد، دایی وخاله هایم هم آمده بودند 😊 اما من فقط منتظر محمد بودم 😢 تلفنش خاموش بود😢 همه آمده بودند 😊 فاطمه کیکی که محمد سفارش داده بود را از داخل یخچال بیرون آورد وروی میز جلوی من گذاشت 😊 معصومه دختر حسن،ابوالفضل پسر حسین وضحی دختر علی آقا هم کنار من نشسته بودند ☺️ شمع هارا روی کیک گذاشتند وروشن کردند ☺️ همه گفتند اول آرزو کنم 😄 در دلم گفتم:خدایا،تو این لحظه فقط محمدمو میخوام 😔 میخواستم شمع هارا فوت کنم که در زدند 😍 واااااااااای 😍 خدايا اینقدر زود 😍 گفتم:محمد اومد 😍 سریع بلند شدم ودر حیاط را باز کردم 🚪 دوان دوان به طرف در خانه رفتم و در را باز کردم 😍 محمد پشت در بود 😍 محمد را بغل کردم 🤗 محمد هم پیشانی ام را بوسید 🙂 گفت:بریم تو زشته مهمونا منتظرن 😊 سریع پله هارا بالا رفتیم و وارد اتاق شدیم 😊 همه بلند شدند و با محمد احوال پرسی کردند ☺️ پشت میز نشستم و این بار محمد هم کنارم بود 😍 با لباس سبز پاسداری 😍 سرم را روی شانه محمد گذاشتم و محمد هم دستش را روی شانه من گذاشت☺️ شمع هارا خاموش کردم وکیک راهم بریدم 😊 فاطمه هم با دوربینم از ما عکس می‌گرفت 😄😅 اولین تولد زندگی مشترکم با محمد به خوبی گذشت😊🤲🏻 قرار بود از ١٣ اردیبهشت به دانشگاه بروم 😄 محمد دم دانشگاه گفت:زینب!👀 گفتم:جانم عزیزم؟🙂 گفت:میتونی امروز خودت برگردی خونه؟🤨 گفتم:باشه میرم ولی چرا؟🤔 گفت:میخوایم با دو سه تا از همکارا فرشای حسینه رو بشوریم اگه بتونی بری که خوبه اگرم نه میام دنبالت،بعد دوباره برمیگردم ☺️ گفتم:نه عزیزم زحمتت میشه خودم برمیگردم 🙂 به رسم همیشه پیشانی ام را بوسید و من هم دستش را بوسیدم وپیاده شدم 🙃 وارد دانشگاه که شدم،همه همکلاسی هایم خبر داشتند 😟 همه به من میگفتند شیرزن متاهل 😃😂 استاد ها هم از دیدنم تعجب کرده بودند 😁😂 بندگان خدا 😂 کلاس های دانشگاه تمام شد 😊 با دوستم فاطمه خدا حافظی کردم وبه سمت خانه راه افتادم😊 تصمیم گرفتم که پیاده روانه خانه بشوم 😁 به پارک سر کوچه که رسیدم خیلی خسته شده بودم ☹️ با اینکه چند قدمی تا خانه فاصله داشتم،اما تصمیم گرفتم چند دقیقه ای داخل پارک استراحت کنم🙂 کوله چرمی را از روی شانه ام برداشتم وروی پایم گذاشتم 🙃 صدای حرکت از پشت سرم آمد 😟 پیش خودم گفتم:حتما رهگذر است 👌🏻 اما صدا که نزدیک شد ایستاد 😳 چادرم از پشت کشیده شد 😳 ترسیدم 😰 چادرم را سرم کردم وبا دست چپم کیفم را محکم گرفتم😒 وبا دست راست،جلوی چادرم را محکم نگه داشتم😏 پشت سرم را نگاه کردم 👀 یک زن بد حجاب بود که تلخ به من لبخند میزد 😣😒 توجه نکردم وبه سمت خانه راه افتادم...... نویسنده ✍🏻:
سلام و رحمت ♥️🌱 دو قسمت از رمان تقدیم نگاهتون ☺️🌼🌱 اگه از رمان لذت بردید برا حال دل نویسنده هم دعا کنید 🥲♥️ میشه یکم از حال و هواتون وقت خوندن رمان برامون بگید🥲؟ مارو یاری کنید ↡'🌻 @Habibe_heidar213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از کلید‌بهشت🇵🇸』
1_4346007867.mp3
21.06M
💬 قرائت "....:) 🎧 با نوای استاد هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه ❤️🌹 🌿 🤍اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم🤍 @kelidebeheshte