بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_چهل_ونهم
...... قولی به هم بدیم 🙂
محمد گفت:چه قولی؟
گفتم:قول بدیم تو همیشه وهمیشه شهید من بمونی ومنم همیشه همسر شهید محمد کریمی باشم!
محمد خندید و گفت:مگه نیستی؟😅
گفتم:منظورم اینه که بعد شهادتتم تنهام نذاری،حتی دوست دارم اون دنیا هم کنارت باشم 🙂
محمد گفت:چشم زینبم!
گفتم:دوست دارم شهید من!
محمد گفت:بخوابیم که دیگه فردا باید برسیم کربلا که شب جمعه کربلا باشیم 🙂
خوابیدیم وفردا هم صبح زود،بعد از نماز صبح راه افتادیم🙂
هوا هنوز سرد بود و میلرزیدیم 😅
ولی بازهم شیرین بود!
چون کسی صبح به آن زودی در جاده نبود،با صدای آهسته مداحی میخواندیم:شب های جمعه،میگیرم هواتو،اشک غریبی میریزم براتو،بیچاره اونکه حرم رو ندیده،بیچاره تر اون،که دید کربلا تو 😢
به محمد گفتم:محمد،یه سوال ازت بپرسم؟!
محمد لبخند زد و گفت:شما دوتا سوال بپرس 😅
گفتم:چی شد که اومدین خواستگاری من؟
دنده شوخی را محکم جازد وگفت:پشیمونی 😂
گفتم:منِ زینب،تا حالا تصمیمی تو زندگیم نگرفتم که پشیمون بشم 😎
فقط میخوام بدونم 😢
خودم را مظلوم جلوه دادم وبه محمد نگاه کردم 👀
محمد گفت:آخ امان امان امان 😂از دست چشمای تو 😂
دنده شوخی را محکم تر جازد وگفت:اعوذ بالله من الشیطان رجیم بسم الله الرحمن الرحیم وبه نستعین انه خیر ناصر ومعین! خب خانم من، داستان ازونجایی شروع میشه که دختر خاله پسر داییم همکلاسی شما توی دانشگاه بوده ومثل اینکه حسابی دوست خوبی بوده و شایدم هست ☺️ایشون میگن که زینب خیلی دختر خوبیه و میتونه با محمد خوشبخت بشه
ازونجا شد که مارفتیم دنبال تحقیق که جدا به من میخوری یا نه😅
خلاصه هرجور بگم کم میارم که چقدر ازت خوب شنیدیم 😂
مادرمم که حرفش حرف آخره گفت این همون عروسیه که من میخوام 😅
این شد که اومدیم خواستگاری ☺️
ولی زینب!
گفتم:جانم آقا محمد؟
گفت:من یه برداشت دیگه ای ازت داشتم اما وقتی وارد این زندگی شدم دیدم تو اونی که میخواستم نیستی 😒😔
چشمانم از حدقه بیرون زده بود 😳
محمد خندید و گفت:تو خیلی بالا تر از اونی هستی که فکرشو میکردم 😂
از دست محمد گاهی دلم میخواست خودم را بزنم 😐
گفتم:محمد؟ نمیدونی دختر خاله پسر داییت اسمش چیه؟
گفت:چرا میدونم 😅
گفتم:اسمش چیه؟
گفت:فاطمه محمدیان 😊
یک لحظه تمام بدنم از حرکت متوقف شد 😐😂
فاطمه 😳
بهترین دوستم 😳
گفتم:محمد شوخی نکن 😐
گفت:نه این دفعه جدی دارم میگم 😁
واقعا قابل باور نبود 😳
گفتم:بذار دستم بهت برسه فاطمه 😐
محمد گفت:توکه پشیمون نبودی 😅
گفتم:الانم نیستم 😎
خندیدیم 😂😂
با شوخی های محمد هوا روشن شد و۵٠عمود هم جلو رفتیم 🙃
......کم کم به اذان ظهر نزدیک میشدیم وفقط ١۵٢عمود مانده بود 😍
شور و شوقم برای زیارت یک طرف وناراحتی برای اینکه شاید اولین وآخرین سفرم با محمد باشد یک طرف 😢
نماز ظهر داخل یکی از موکب ها خواندیم ودوباره راه افتادیم 😊
محمد گفت:زینبم،بیا امروز مثل اهل بیت امام حسین به نیت رسیدن به کوی امام حسین،شبیه امام حسین تاوقتی که میرسیم کربلا چیزی نخوریم،شاید کمی بتونیم اونارو درک کنیم 😢
من هم که پایه پیشنهادات محمد بودم قبول کردم 😊
زیر لب زمزمه میکردیم و مداحی میخواندیم 😊
تنها چیزی که نگرانم کرده بود،این بود که محمد کی شهیدم میشود!؟
دل را به دریا زدم و گفتم:محمد!برای سوریه ثبت نام کردی؟!😢
محمد گفت:هنوز نه ولی برنامه داشتم که وقتی برگشتیم ثبت نام کنم 😊
گفتم:نه ترو خدا 😢یکم صبر کن 🙁بذار لااقل دوتا اربعین باهم بیایم کربلا 😭
محمد محبت آمیز نگاهم کرد و گفت:بعد سفر سال دیگه خوبه؟!☺️
گفتم:خوب که نیست ولی بهتره 😢.....
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_پنجاهم
..... خوب که نیست ولی بهتره 😢
زهرا خیلی دوست داره با تو بیاد کربلا گناه داره 😢
گفت:خدا رو چه دیدی،شاید امسال که رفتم شهید نشدم 😊
گفتم:نه محمد! به بار دوم نمیرسه! دفعه اول شهید میشی 😢
خودم هم در جواب خودم ماندم 😳من از کجا میدانم 😳
محمد گفت:اینم حضرت زهرا گفت؟!
گفتم:نه ولی نمیدونم 😳
محمد گفت:زینب دقیقا تعریف کن از وقتی بیهوش شدی چی دیدی!؟
من از سیر تا پیاز را تعریف کردم! از وقتی که نور عظیم تمام چشمانم را گرفت..... تا بوسه به دامان مادر وزمین خوردنم 😢
محمد گفت:این لبی که به دامن مادر بوسه زده،حرف بیخود ازش بیرون نمیاد! من بار اولی که برم سوریه شهید میشم! 🙃
ولی بازم هرچی خانم زينب کبری بخوان!
....... تا به خودمان آمدیم ستون ١۴۴٠ بودیم 😍
١٢ستون تا حرم حضرت عباس و بین الحرمین 😍
در همین حال و هوا که همه سرعتشان را زیاد میکنند تا زودتر به حرم برسند،من ومحمد هم تند تر میرفتیم تا به حرم برسیم 😍
محمد پرسید:دستت چطوره؟
گفتم:دیگه درد نمیکنه از دیشب دیگه اصلا درد نگرفت 😊
گفت:حضرت زهرا! مگه نگفتی دست به بازوت کشید؟!
گفتم:آره دقیقا از همون موقع!!
با صدایی بغض آلود وتقریبا بلند گفتم:قربونت برم مادر!😭
...... تقریبا رسیده بودیم 😍
محمد گفت:اول بریم مهمون سرا که غسل کنیم وشب جمعه رو کامل حرم باشیم 😊
قبول کردم و به سمت مهمانسرا رفتیم 😊
وقتی چادرم را در آوردم وبه زخم دستم نگاه کردم،هیچ اثری از زخم نبود 😳
گفتم:محمد 😳باورت میشه زخم دستم نیست 😳
محمد گفت:آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند/کی شود که گوشه چشمی به ما کنند 😊
غسل زیارت کردیم وتقریبا ١٠دقیقه به اذان مغرب داخل بین الحرمین بودیم 😊
همراه هزاران عاشق نماز مغرب را در مقصد عشق،در پیشگاه حضرت عشق اقامه کردیم!!🙃
بعد هم از درب باب القبله وارد حرم امام حسین شدیم ☺️
اما موج جمعیت آنقدر زیاد بود که بیشتر نتوانستیم جلو برویم وحتی به بین الحرمین برگشتیم 🙁
محمد نشست ومن هم کنارش نشستم وزانوهایم را بغل کردم وسرم را روی شانه محمد گذاشتم 🙃
وشهیدم برایم زیارت عاشورا خواند 🙂
حدودا ساعت ١ نیمه شب از همان درب باب القبله وارد حرم امام حسین شدیم 😍🤤
باب القبله،بهترین جای این دنیاست!😍🤤
هردو نفرمان هم به ضریح رسیدیم وزیارت کردیم 🙃
من هم انگشتر متبرک حضرت زهرا را به تبرک فرزندانش هم رساندم 😍
دیگر نور علی نور بود 😅
بعد از زیارت به بین الحرمین برگشتیم،حالمان حول حالنا شده بود 😭😍
من کنار شهیدم،در پیشگاه ارباب شهیدم،نشسته بودم وفکر میکردم! به روزی که دیگر شهیدم نیست ومن به این صحن وبین الحرمین میآیم!
نزد اربابم می نشینم واز دردهای نبود محمد میگویم! 👀
محمد زمزمه میکرد:منو اشک و حرم تا سحر میمونیم تنهای تنها/من میگفتم،همه دردو دلامو کنار ضریحت باتو آقا!
من هم سر به شانه اش گذاشته بودم وبی صدا اشک میریختم!
به محمد گفتم:محمد!بیا دوباره بریم زیارت!با اربابم کار دارم 🙁
گفت:چشم عزیزم 😊بریم هرچی دوست داشتی با اربابت صحبت کن 😊
دوباره وارد حرم شدیم!حس و حال عجیبی داشتم!مثل زیارت چند ساعت قبل نبود 😢
حس غریبی بود!😢
دوباره کنار ضریح رفتم! اینبار کمی خلوت تر بود وچند دقیقه کنار ضریح نشستم😢
زبانم بند آمده بود و فقط اشک میریختم!😭
چند دقیقه ای کنار ضریح بودم وبعد گوشه دیوار نشستم وسرم را گوشه دیوار گذاشتم!😢
به طور باور نکردنی برای چند لحظه خواب رفتم!😴
دوباره حضرت زهرا به سمتم می آمد!😍
گفت:زینب! نگران نباش! این آخرین باری نخواهد بود که با همسرت به دیدار پسرم می آیی! همسرت،سال آینده، ٢٠روز پس از اربعین شهید میشود!
اینبار مادر با قد خمیده مقابلم ایستاده بود ومن از ایشان خجل شده بودم وروی زمین افتاده بودم 😔
اینبار مادر به دیدار پسرش آمده بود!شب جمعه! کربلا! چند روز مانده به اربعین!
از خواب پریدم 😢
تمام بدنم یخ کرده بود!
چشمانم نمیدید 😭
حرم پیش چشمم تار وسیاه شده بود 😢
زمان شهادت محمدم را هم فهمیدم!........
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_پنجاه_ویکم
...... زمان شهادت محمدم را هم فهمیدم!...
حالم اصلا خوب نبود 😢
حتی نمیتوانستم از جایم بلند شوم 😭
کم کم به اذان صبح نزدیک میشدیم و حرم شلوغ تر میشد 😢
اما من،همچنان گوشه روضه منوره نشسته بودم و گریه میکردم 😭
هر چند دقیقه یکبار،کسی به صدای بلند،صل علی محمد میگفت وهمه صلوات میفرستادند 😢
اما من زبانم به حرکت نمیچرخید وبند آمده بود 😭
باید از حرم خارج میشدم 😢
موج جمعیت زیاد شده بود ومن هم کم کم زیر دست و پا میرفتم 😢
دست به دیوار ها گرفتم وبه سختی بلند شدم 😢
پاهایم مال خودم نبود 😢
کسی جلو آمد و دستم را گرفت 😭😊
یک دختر مهربان که مثل زهرا بود 😢
ناگهان زهرا جلوی چشمم آمدودوباره روی زمین افتادم 😭
آن دختر کنارم نشست 😢
گفت:چیزی شده خانم؟ 🤔
ایرانی بود!
گفتم:نه عزیزم چیزی نیست 😢
دوباره دست به دیوار گرفتم وبا کمک آن دختر بلند شدم 😢
یازهرا گفتم!
پاهایم قدرت گرفت 😳
لااقل دیگر نمیلرزید 😢
یک دستم به دیوار بود ودست دیگرم در دست آن دختر!
از حرم که بیرون آمدم،نمیدانستم محمد را کجا پیدا کنم 😢
اصلا ذهنم کار نمیکرد!
به طرف همان جای که دفعه قبل نشسته بودیم رفتیم 😢
محمد همان جا نشسته بود
او را که دیدم دوباره روی زمین افتادم 😢
به دختر گفتم:عزیزم،اون آقا رو میبینی،اسمش محمده،بهش بگو بیاد،بگو زینب داره میمیره 😭
من همان جا نشسته بودم واشک میریختم 😭
اذان صبح نزدیک بود وحرم هم شلوغ!
محمد تا من را دید به طرفم دوید 😢
کنارم نشست 😢
دستم را گرفت و گفت:زینب! چیزی شده!
مثل همیشه بدون مقدمه صحبتم را آغاز کردم 😭
گفتم:محمد،سال دیگه،بیست روز بعد اربعین!
محمد که کاملا متوجه منظورم شده بود گفت:ان شاء الله که خیره 😊پاشو از وسط جمعیت بیا بیرون ☺️میریم باهم صحبت میکنیم 😊
حرف های محمد،دوباره به دست وپایم قدرت داد وجان تازه ای گرفتم 😢
دختری که مثل زهرا بود کنارم نشسته بود 😊
رو به او کردم و گفتم:اسمت چیه دخترم؟ مامانت کجاست؟!
آه کشید!
یاد آه زهرا افتادم!
اولین باری که اورا دیدم!
به محمد نگاه کردم 👀✨
محمد به دختر نگاه کرد و گفت:دخترم مادر نداری؟!
دخترک آهی کشید و گفت:ندارم 😢
گفتم:اسمت چیه عزیزم؟
گفت:فاطمه!
تمام خاطرات اولین دیدارم با زهرا زنده شد ودوباره آنها را دیدم 😢
گفتم:بابات کجاست؟!
گفت:دیروز همینجا حالش بد شد و بردنش بیمارستان 😢
من اومدم شفا رو از امام حسین بگیرم 😢
به محمد نگاه کردم 👀
محمد هم مثل من،تمام لحظات بودن با زهرا را جلوی چشمانش میدید 😢
گفتم:چند سالته دخترم؟کجا زندگی میکنی؟
گفت:سیزده سالمه،تهران زندگی میکنیم 😢
دقیقا همسن زهرا!در شهر خودمان! 😳
مگر ممکن بود؟!.........
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_پنجاه_ودوم
...... مگر ممکن بود؟!
به محمد نگاه کردم 👀
گفتم:محمد یه لحظه بیا!
محمد جلوتر آمد وسرم را کنار گوش محمد بردم و گفتم:محمد! من حس خوبی ندارم! آخر داستان این دختر،مثل زهرا میشه 😢
محمد گفت:نمیدونم 😔ولی اگه تو بگی حتما اتفاق میفته!
فاطمه که سرش را پایین انداخته بود و گریه میکرد،سرش را بالا آورد و به من نگاه کرد!
گفت:دلتون برام سوخت 😢
گفتم:الهی قربونت برم دخترم،من خودم یه دختر دارم،همسن تو!
باورش نمیشد که من،با این سن، دختری ١٣ ساله داشته باشم!
گفتم:منم دختر نداشتم،اونم مثل تو مادر نداشت! باباشم مثل بابای خودت مریض شد و بردیمش بیمارستان،اما اون دیگه بابا نداره! نه که نداره،داره،اما نه بابای خودش 😢😊
متوجه شدم که ته دلش خالی شد!
گفت:یعنی بابای منم میره؟! 🙁
گفتم:خدا بزرگه عزیزم 🙂
حالا هم بیا بریم ما میبریمت بیمارستان 🙂
از بین الحرمین خارج شدیم ومن هم دست به سینه گذاشتم و گفتم:بازم برمیگردیم برا عرض ارادت 🙃
فاطمه اسم بیمارستان را گفت ومحمد،با نقشه تلفنش راه را نشان میداد😊
با حرم فاصله زیادی نداشت!
فاطمه از پشت شیشه به پدرش که تعدای زیادی دستگاه به او وصل شده بود نگاه میکرد 😢
یاد زهرا افتادم 😢
به محمد گفتم:محمد،گوشیتو میدی به زهرا زنگ بزنم؟ دلم براش تنگ شده 😢
بعد از دعوا های آن روز،هنوز فرصت نکرده بودیم که برویم و گوشی بخریم 😅
تلفن محمد را گرفتم واز بخش خارج شدم 😢
شماره فاطمه را گرفتم!
فاطمه تلفن را برداشت 😊
دلم برای فاطمه هم تنگ شده بود 😢
گفتم:سلام فاطمه جان، خوبی عزیزم؟
فاطمه هم گرم احوال پرسی کرد و گفت:کجایین؟
گفتم:بیمارستان 😢
فاطمه که خیلی ترسیده بود گفت:دوباره چه بلایی سر خودت آوردی زینب 😨
گفتم:نترس فاطمه برات توضیح میدم،هیچی نشده 😊
گفت:محمد چیزی شده؟
گفتم:نه فاطمه جان، محمدم خوبه،میخوای گوشی بدم بهش؟
گفت:نه،حالا که میگی حالش خوبه دیگه نمیخواد!
گفتم:زهرا هست؟ 🤔
گفت:همین الان پاشده برا نماز صبح،رفته وضو بگیره،الان میاد😊
بعد گفت:زینب شما همیشه تو خونتون نماز شب میخونین!؟یا زهرا اومد اینجا زرنگ شده 😅
لبخند کمرنگی روی لبهایم نشست 🙂
گفتم:آره،ما همیشه نماز شب میخونیم 😊
گفت:خدا ازتون قبول کنه،حالا نگفتی برا چی رفتین بیمارستان؟
گفتم:فاطمه یادته من چطوری با زهرا آشنا شدم؟
گفت:خب آره
گفتم:تو کربلا،یه دختر دیدیم که مادر نداره،باباشم حالش خوب نیست وآوردنش بیمارستان،تهران زندگی میکنه و١٣سالشه! باورت میشه!
فاطمه خیلی تعجب کرده بود! 😳
گفت:احیانا اشتباه نگرفتیم 😳
گفتم:نمیدونم هرچی که خیره! ولی فکر کنم امیدی به بودن باباش نیست 😢
فاطمه گفت:میخواین به فرزندی قبولش کنین؟
گفتم:به محمد چیزی نگفتم؛حالا باهاش صحبت میکنم،شاید 😢
با خودم فکر کردم:بزرگ کردن دوتا دختر، اونم بدون بابا! چقدر سخت!
مثل اینکه بلند فکر کرده بودم 🤦🏻♀
فاطمه گفت:بدون بابا 😰زینب محمد خوبه 😥
گفتم:آره فاطمه جون،محمد خوبه،گوشی میدم بهش،زهرا که اومد بعد گوشیرو میگیرم 😢
تلفن را به محمد دادم و آرام گفتم:محمد!فاطمه فهمید 😢
محمد نگاهم کرد و گفت:بهش گفتی 😳
گفتم:نه من نگفتم؛یعنی مستقیم نگفتم چه اتفاقی میفته،اصلا هیچی درمورد شهادت نگفتم،حالا صحبت کن ببینه خوبی،بعد برات میگم 😢
محمد لبخندی زد و گفت:فدای سرت 😊
تلفن را گرفت وبا فاطمه صحبت کرد 😢
شوخی های خواهر برادری که همیشه باهم میکردند هم هنوز پابرجا بود 😢
کنار فاطمه رفتم وگفتم:عمو،عمه یا خاله ودایی داری؟ کسی هست که برگردی تهران بری پیشش؟........
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
سلام و رحمت ♥️🌱
شش قسمت از رمان تقدیم نگاهتون ☺️🌼🌱
مارو حلال کنید 🥲
توفیقی شد امسال مهمان امیرالمومنین اعتکاف دعوت شدیم ♥️
و متاسفانه چند روزی در خدمت نبودیم
اگه از رمان لذت بردید برا حال دل نویسنده هم دعا کنید 🥲♥️
میشه یکم از حال و هواتون وقت خوندن رمان برامون بگید🥲؟
مارو یاری کنید ↡'🌻
@Habibe_heidar213
هدایت شده از کلیدبهشت🇵🇸』
1_4346007867.mp3
21.06M
💬 قرائت #دعای_عهــــد"....:)
🎧 با نوای استاد #علی_فانی
هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه ❤️🌹
#قرار_همیشگی🌿
🤍اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم🤍
@kelidebeheshte
🔭🔮🔭🔮🔭🔮🔭🔮
🔮🔭
🔭
💎 تقویم نجومی 💎
✴️ یکشنبه 👈8 بهمن/ دلو 1402
👈16 رجب 1445👈28 ژانویه 2024
🏛 مناسبت های دینی و اسلامی.
🕋خروج فاطمه بنت اسد علیهاالسلام از کعبه (10 ق.ه) بعد از ولادت حضرت امیر المومنین علی علیه السلام.
⭐️ احکام دینی و اسلامی.
📛صدقه صبحگاهی مطلوب است.
👼 مناسب زایمان و نوزاد عاقل و عابد شود.
🚘مسافرت : سفر امکان بدبیاری دارد و در صورت ضرورت همراه صدقه باشد.
🔭 احکام نجوم.
🌓 امروز قمر در برج سنبله است و از نظر نجومی برای امور زیر نیک است :
✳️ارسال کالاهای تجاری.
✳️خرید باغ و زمین زراعی.
✳️خرید منزل.
✳️امور زراعی و کشاورزی.
✳️قباله و قولنامه نوشتن.
✳️و آغاز بنایی و خشت بنا نهادن نیک است.
📛ولی امور ازدواجی
📛و شروع معالجه خوب نیست.
🔵امور نگارش ادعیه و حرز و نماز آن خوب نیست.
👩❤️👨مباشرت امشب:
فرزند به قسمت و سرنوشت خود راضی باشد.
⚫️ اصلاح سر و صورت.
طبق روایات ، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ،باعث حزن و اندوه می گردد.
💉🌡حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن #خون_دادن یا #حجامت #فصد#زالو انداختن در این روز، از ماه قمری، باعث فرج و نشاط است.
😴😴تعبیر خواب.
خوابی که شب " دوشنبه " دیده شود طبق آیه ی 17 سوره مبارکه "بنی اسرائیل " است.
و کم اهلکنا من القرون من بعد نوح...
و چنین استفاده میشود که چیزی باعث حزن و اندوه خواب بیننده شود پدیدار گردد صدقه بدهد تا برطرف شود و به این صورت مطلب خود رو قیاس کنید.
💅 ناخن گرفتن
یکشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مبارک و مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بی برکتی در زندگی گردد.
👕👚 دوخت و دوز
یکشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز مناسبی نیست . طبق روایات موجب غم واندوه و حزن شده و برای شخص، مبارک نخواهد بود( این حکم شامل خرید لباس نیست)
✴️️ وقت #استخاره در روز یکشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا مغرب.
❇️️ ذکر روز یکشنبه : یا ذالجلال والاکرام ۱۰۰ مرتبه.
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۴۸۹ مرتبه #یافتاح که موجب فتح و نصرت یافتن میگردد.
💠 ️روز یکشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_علی_علیه_السلام و #فاطمه_زهرا_سلام_الله_علیها . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد
🌸زندگیتون مهدوی 🌸
🌸به امید پرورش نسلی مهدوی ان شاءالله🌸
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌸زندگیتون مهدوی
📚 منابع مطالب
کتاب تقویم همسران
نوشته ی حبیب الله تقیان
@taghvimehamsaran
با این دعا روز خود را شروع کنید
🌟بسم الله الرحمن الرحیم🌟
✨ *اللّهُمَّ اِنّی اَسأَلُکَ یا قَریبَ الفَتحِ وَ الفَرَجَ یا رَبَّ الفَتحِ وَ الفَرَج یا اِلهَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ عَجِّلِ الفَتحَ وَ الفَرَجَ سَهِّلِ الفَتحَ وَ الفَرَجَ یا فَتّاحَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا مِفتاحَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا* *فارِجَ الفَتحِ وَالفَرَجِ یا صانِعَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا غافِرَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا رازِقَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا خالِقَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا صابِرَالفَتحِ وَ الفَرَجِ یا ساتِرَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ وَاجعَل لَنا مِن اُمُورِنا فَرَجاً* *وَمَخرَجاً اِیّاکَ نَعبُدُ وَ اِیّاکَ نَستَعینَ بِرحمتک یا اَرحَمَ الرّاحمینَ✨
🔭
🔮🔭
🔭🔮🔭🔮🔭🔮🔭🔮
هدایت شده از کلیدبهشت🇵🇸』
﷽ 🌹﷽🌹﷽🌹 ﷽ 🌹﷽
✳️ دعای پیش ازخواندن قرآن ✳️
اَللّهُمَّ بِالحَقِّ اَنزَلتَهُ و بِالحَقِّ نَزَلَ ،، اَللّهُمَّ عَظِّم رَغبَتی فیهِ وَاجعَلهُ نُوراً لِبَصَری وَ شِفاءً لِصَدری وَ ذَهاباً لِهَمّی وَ غَمّی وَ حُزنی ،، اَللّهُمَّ زَیِّن بِهِ لِسانی وَ جَمِّل بِهِ وَجهی وَ قَوِّ بِهِ جَسَدی وَ ثَقِّل بِهِ میزانی ، وَارزُقنی تِلاوَتَهُ عَلیٰ طاعَتِکَ ءاناءَ اللَّیلِ وَ اَطرافَ النَّهارِ ، وَاحشُرنی مَعَ النَّبِیِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الاَخیار..
🌹
﷽
🌹﷽
﷽🌹﷽
🌹﷽🌹﷽
﷽ 🌹﷽🌹﷽🌹
💚🌿@kelidebeheshte
๑๑๑๑๑๑๑๑๑๑