🇮🇷جشن انقلاب ۱۴۰۲
🇮🇷#ارسالی_اعضاء
#تا_پای_جان_برای_ایران🇮🇷
زهرا باقری کلاس پنجم و نرگس باقری پیش2
از محمد آباد استان #یزد
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_شصت_وپنجم
...... اندازهِ اندازه بود ☺️
محمد گفت:مبارکت باشه خانم جانم 😊
گفتم:ممنونم شهید عزیزم 😄
گفت:الحق که زینب خودمی 😅
گفتم:گردش چشم تو نگذاشت که عاقل باشیم 😂
خندید 😅
.... زهرا اصرار داشت که به حرم برویم 👀
حق داشت!...
چند روز نزدیک حرم بود اما حرم نرفته بود 😢
آماده شدیم و به طرف حرم راه افتادیم 😊
آن روز تولدم بود 😜😅
١٢ اردیبهشت 😊
روز تولد خودم ورفیق شهیدم! ✨
خیلی ها میگفتند که مگه شهدای ایرانی مشکلی دارن که رفیق شهید لبنانی انتخاب کردی!
اما دست بردار نبودم 😅
بهترین رفیق زندگی من،اول خدا بود وبعد شهید مغنیه! ✨
ارادت خاصی به این شهید داشتم 👀
خیلی خیلی زیاد!.....
....... به حرم رسیدیم 🙂
دست به سینه گذاشتیم وعرض ادب کردیم 🙃
من هم برای چندمینبار، بخاطر سالم بودن زهرا از آقا تشکر کردم 😊
مفصل زیارت کردیم 🥀
سفر خوبی بود 🙂
.....کم کم باید برمیگشتیم 😢
محمد بیشتر از این نمیتوانست مرخصی بگیرد!
بچه ها هم باید مدرسه میرفتند 🤷🏻♀
یک گوشه دلمان حرم ارباب مانده بود 😓
یک گوشه را هم مشهد گذاشتیم وبرگشتیم 😭
تا ایستگاه راه آهن کسی هیچ حرفی نزد🤐
فقط،چند لحظه ای یک بار،قطره اشکی از گونه هایمان پایین می آمد و دلمان بیشتر تنگ حرم میشد 😭
از درون میسوختم که این آخرین مشهد با محمد است 🙁
باورم نمیشد که محمدم قرار است روزی نباشد وبا دختر ها اینجا بیایم 😢
باور کردنش برایم سخت بود وآرام بودن سخت تر! 😭
اگر من سست میشدم،باید سست شدن دختر هارا هم به دوش میکشیدم 😔
دلم برای دختر ها میسوخت که نمیدانند بابا محمد، فقط چند ماه دیگر پیش آنهاست! 😢
به ایستگاه راه آهن که رسیدیم، محمد کرایه تاکسی را حساب کرد وپیاده شدیم 😢
اختیار اشک هایم دست خودم نبود 😭
میخواستم گریه نکنم اما نمیشد!
ابر بهار شده بودم 😭
بعد از نیم ساعت نشستن داخل سالن،بالاخره سوار قطار شدیم 🙂
محمد دستم را گرفت و سوار قطار شدم،اما یک لحظه راهرو قطار پیش چشمم سیاه شد وسرم گیج رفت 🙁
روی دوزانو افتادم 😢
محمد گفت:خانم جان خوبی؟!😢پاشو تو راهرو قطار نشستی،بیا بریم تو کوپه ببینم چی شدی 😢
پاهایم توان ایستادن نداشت 😭
به سختی وبا کمک محمد ودختر ها بلند شدم وداخل کوپه رفتم 😢
داخل کوپه از حال رفتم 😢
اصلا حال خودم را نمیفهمیدم 😔
محمد آب به صورتم پاشید و بیدار شدم 😢
به دستم نگاه کردم 👀
گفتم:محمد میدونم چرا حالم اینطوری شده 😢
محمد گفت:چی شده زینب؟ ترو خدا بگو نصفه جون شدم 😭
گفتم:انگشتر یاقوتم نیست 😭
محمد گفت:وای🤦🏻♂ چجوری انگشترو پیدا کنم 😢
گفتم:فقط ترو خدا برام پیداش کن 😭من بدون انگشترم زنده نمیمونم 😢😭
محمد سریع از در کوپه بیرون رفت ودر را بست 😢
بعد از چند دقیقه برگشت 😢
گفتم:پیداش کردی 😢
گفت:شرمنده خانم 😔......
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_شصت_وششم
...... شرمنده خانم 😔
گفتم:محمد ترو خدا برام پیداش کن 😭من بدون اون نمیتونم 😭
محمد سرش را پایین انداخت و گفت:زینب شرمندم 😔
به سختی بلند شدم دست های محمد را گرفتم 😢
گفتم:تو چرا شرمنده ای 😢
گفت:چون تو یه چیزی از من میخوای اما من نمیتونم کاری انجام بدم 😢
گفتم:محمد!
نگاهم کرد وگفت:جان محمد؟!
گفتم:دعا کن تا انگشترم پیدا میشه زنده بمونم 😭فقط ترو خدا خودتو مقصر ندون که انگشترم نیست 😭تقصیر خودمه 😭
محمد سرم را به سینه اش چسباند وگفت:زینب پیدا میشه😊
حرف محمد کمی آرامم کرد اما هنوز حالم بد بود 😭
......بعد از اینکه قطار برای نماز توقف کرد با کمک دختر ها رفتم ونماز خواندم 😭
وقتی داخل کوپه برگشتم،آنقدر گریه کرده بودم که سرم درد گرفته بود وچشم هایم پف کرده شده بود،لبهایم به هم چسبیده بود وخشک شده بود، دست هایم میلرزید واختیارشان دست من نبود😭
دیگر هیچ چیز برایم اهمیت نداشت، فقط انگشترم را میخواستم😭
محمد،چراغ های کوپه را خاموش کرد و گفت:خانم جان یکم بخواب، شاید حالت بهتر شد 😊
از نردبان بالا رفتم وروی تخت بالا خوابیدم 😕
سکوت عجیبی حاکم بود 🤔
نمیتوانستم چشمهایم را ببندم 😭
بخاطر گریه زیاد، پلک هایم داغ داغ بودند 😭
اگر آنها را روی هم میگذاشتم،فقط گریه ام میگرفت 😭
بعد از چند دقیقه،نا خود آگاه چشمهایم بسته شد 🤷🏻♀
وبعد خواب رفتم 😴
انگشترم را میدیدم که دست یک نفر بود 😳
آن فرد،اطرافش را لجن گرفته بود 🤭
به طرفش رفتم که انگشترم را بگیرم اما هر لحظه دور تر میشد 😭
نمیتوانستم به او برسم 😢
یک باره نور عظیمی ظاهر شد 😳
این نور را قبلا دیده بودم 😍
سایه سر همیشگی 😍
حضرت زهرا بود 😍
انگشترم را از دست آن مرد گرفت وبه سمتم آمد 😢😍
انگشتر را باز دستم کرد وگفت:بیشتر مراقبش باش 😊
نشستم ودامان مادر بوسه زدم 🤤
بعد حضرت کنارم نشستند 🙂
از شدت شوق زبانم بند آمده بود 😅
حضرت فرمودند:به همسرت بگو هیچگاه به انتخابی که کرده است،شک نکند! ما قطعا ما به شما لطف ویژه خواهیم داشت!
دستم را روی چشم گذاشتم وبعد سرم را پایین انداختم 🙃
جمال حضرت آنقدر نورانی بود که چهره ایشان در نور محو شده بود 😍
ناگهان از خواب پریدم 😢
محمد داخل راهرو بود، صدایش کردم 😢
همین که وارد کوپه شد، چراغ های قطار خاموش شد 😕
ساعت حدود ١١ شده بود 🤷🏻♀
گفتم:محمد انگشترمو ندیدی 😢
محمد با شرمندگی گفت:نه زینب جان هنوز پیداش نکردم 😔
دختر ها وارد کوپه شدند 😊
محمد گفت:بخوابین، خدا بزرگه ☺️
دوباره خوابیدم، اما خواب نمیرفتم 😢
سرم درد گرفته بود 😢
هر لحظه دردش بیشتر میشد و طاقتم کمتر 😭
همه خواب بودند 😭
متوجه صدایی شدم 😳
یک نفر در تمام کوپه ها در میزد وبعد از چند لحظه در کوپه بسته میشد 😳
داشت به ما نزدیک تر میشد 😳
کمی ترسیده بودم 😢
چادرم را درست کردم واز پله ها پایین آمدم 😢
تا در زد،در را باز کردم 😢
مسئول واگن بود! گفت:سلام خواهر، شما یه انگشتر گم نکردید؟ 🤔
از خوشحالی میخواستم پرواز کنم 😍......
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا