📌🔔توجه توجه🔔📌
💥#نمازشب_هفدهم_ماه_شعبان💥
🎈#ثواب_نماز🎁
💌هرکس که این نماز را بجا آورد، برنمی خیزد از جایش تا این که خدا او را می آمرزدو گناهانش را بر او نمی نویسند🌈💌
💎از پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم )روایت است که فرمودند:💎
🔮نماز شب هفدهم شعبان، دو رکعت است،که در هر رکعت بعد از سورهء حمد،هفتاد و یک مرتبه سورهء اخلاص را بخواند.📿 بعد از فارغ شدن از نماز هفتاد مرتبه استغفار کند📿🔮
🍃#منبع:(وسایل الشیعه.ج5.ص235)📚
#التماس_دعا🤲🏻🌷
#کلیدبهشت 🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
دلنویســ!!(:🖇:)
بہورودۍایݩبهشت
ڪہمےرسمقلبمـــ❤
دگردرسینھامقرارندارد...
وشرو؏بہتپیدݩمےڪند✨:)¡"
ایݩخاصیٺشهداسٺ🕊
ڪهانگارمےگویند:خوشآمدۍ🖐🏻💙
[اینبقیهاللھ...✨🕊]
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
خدایا
به آنچه که دادی تشکر!
به آنچه که ندادی تفکر
به آنچه که گرفتی تذکر!
که:
داده ات نعمت!
نداده ات حکمت
و گرفته ات عبرت است
یارب خیر را در تقدیر ما قرار بده
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
💙🍃🦋
🍃🍁
🦋
🔴4 اصطلاح غلــط و نیــاز بہ اصلاح👇🏻
🍃🌹
1- خــدا بــد نــده
این ڪــلام اهانــت به پروردگار است. زیرا خدای تعالــے در قرآن فرموده :
«هیــچ خوبے بہ شما نمیــرسد مگر از ناحیہ خدا و هیچ بدی بہ شما نمیرسد مگر از ناحیہ خــود شما(ڪــه بخاطر اعمال خودتان است)»
🍃🌹
2- عیســے(ع) به دین خود ، موســے(ع) بہ دین خود
این جمله معنای صحیحے ندارد. زیرا بین پیامبران خدا، ڪــوچڪترین اختلافی نبوده و همہ آنها مردم را به توحیــد و یڪــتاپرستے دعوت میڪــردند و عقیدۂ یڪــسانے داشتند.
🍃🌹
3- ولش ڪــردی به اَمان خدا
این حرف ڪــفر آمیز اســت. زیرا اگر کسی مال یا فرزند خود را بہ امان خدا بسپارد ڪــه غمے نیســت. بهتر است بجای این ڪــلام گفته شود :
"ولـش ڪــردی به حال خودش"
پــس بدبخت شــد رفت.
🍃🌹
4- انســان جایز الخطاســت
این حرف نیز غلط است، زیرا انسان برای خطا ڪردن جایز نیست. بهتر است بگوییم انسان "ممڪن الخطا" ست. یعنی ممڪن است خطا ڪند و بهترین خطا ڪنندگان، توبه ڪنندگان هستند.
#لطفــا_نشــر_دهیــد❤️🍃
🦋
🍃🍁
💙🍃🦋https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
🍃🍂🍃🍂
فوايد آية الکرسي:
خواندن آن هنگام خروج از منزل، هفتاد هزار فرشته نگهبان شما ميشوند......
هنگام ورود به منزل، قحطي و فقرهرگز به منزلتان نمي آيد......
خواندن بعد از وضو،شخصيت شما را70درجه بلند مرتبه تر مي سازد......
خواندن قبل ازاستراحت، فرشته هاتمام شب رامحافظتان خواهندبود......
خواندن بعد ازنمازواجب، فاصله شما تابهشت فقط مرگ است.....
پخش اين پيام زيباصدقه جاريه است ....
🌹🌸https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
#تلنگر
هروقت خواستی گناه کنی
این سوال را از خودت بپرس
مَا لَکُم لَا تَرجُونَ لله و قَارَا ....؟
شما را چه شده است که برای خدا شان ومقام وارزش قائل نیستید ...؟
سوره مبارکه نوح آیه 13
☀️ ☀️ #احادیث_ناب
°..https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19..°
درد تو کل وجودم پیچید...
وحشتزده عرشیا رو نگاه کردم!
-ببخشید ترنم...
اما تقصیر خودت بود!
یادت باشه دیگه با کسی بازی نکنی!!
قبل اینکه چیزی بگم پشت پرده ی اشکام محو شد...
-کثافت عوضییییی😭😭😭
جیغ میزدم
گریه میکردم
فحشش میدادم
اما اون رفته بود!
صورتمو گرفته بودم و ناله میکردم...
لباسام خونی شده بود!
شالمو روی زخمم گذاشتم و سعی کردم خونشو بند بیارم...
نیم ساعتی تو حیاط نشستم و گریه کردم.
جرأت رفتن سمت آیینه رو نداشتم😣
از خودم متنفر بودم!
چرا کاری نکردم؟؟
چرا جلوشو نگرفتم؟
چرا...😣
خون تا حدودی بند اومده بود
رفتم سمت ماشین و آیینه رو چرخوندم طرف خودم.
جرأت دیدنشو نداشتم
چشمامو محکم روی هم فشار میدادم،
شوری اشکام،زخممو سوزوند
چشمامو باز کردم...
باورم نمیشد😳😭
عرشیا با صورت قشنگم چیکار کرده بود😭😭😭
زخمی که از بالای گونه تا نزدیک گوشم کشیده شده بود....😭
این تقاص کدوم کار من بود؟؟
سرمو گذاشتم رو فرمون و از ته دل ناله زدم و گریه کردم...!
بیشتر از صورتم،قبلم زخمی شده بود💔
با خیسی ای که روی پام احساس کردم،سرمو بلند کردم...
زخم دوباره سر باز کرده بود و خون ،مثل بارون پایین میریخت.
دوباره شالمو گذاشتم روش...
چشمام از گریه سرخ شده بود،
خط چشمم زیر چشامو سیاه کرده بود
و خون از گونه تا چونمو قرمز...
باورم نمیشد که این صورت،صورت منه😭
این همون صورتیه که عرشیا میگفت "دست ماهو از پشت بسته....!"
هیچی نمیگفتم
هیچی نداشتم که بگم
هیچی به مغزم نمیرسید
تمام این ساعتا رو تو حیاط میچرخیدم و گریه میکردم!
ساعت شش بود!
قبل اومدن مامان و بابا باید میرفتم...
اما کجا؟؟
نمیدونم ....ولی
اگر منو با این صورت میدیدن...😣
ماشینو روشن کردم و راه افتادم!
هرکی که میدید،با تعجب نگام میکرد
این دلمو بیشتر میسوزوند...
حالم خراب بود...
خراب تر از همیشه😭
گوشی رو برداشتم...
-مرجان😭
-چیشده ترنم؟؟😳
چرا گریه میکنی؟؟
-مرجان کجایی؟؟
-تو راه...
گفتم که امشب میخوام برم پارتی!
-مرجان نرو😭
خواهش میکنم...
بیا پیشم😭
-اخه راستش نمیتونم ترنم...
چرا نمیگی چیشده؟؟
-دارم دق میکنم مرجان....
نابود شدم
نابود😭
-خب بگو چیشده؟؟
جون به لب شدم😨
-تو فقط بیا...
میخوام بیام پیشت!😭
-ترنم من قول دادم!
سامی منتظرمه.
نمیتونم نرم!
عوضش قول میدم صبح زود برگردم بیام پیشت!
باشه عزیزم؟؟
-مرجاااان😭
بیا...
من امشب نمیتونم برم خونه
-چی؟؟
دیوونه شدی؟؟
-نمیتونم توضیح بدم
حالم خوب نیست!
-ترنم نگو که شب بدون اجازه میخوای بیای پیشم؟؟
-چرا...بدون اجازه میخوام بیام پیشت
-ترنم تو خودت مامان و باباتو بهتر میشناسی!!
منو باهاشون سر شاخ نکن جون مرجان😳
-مرجان!میای یا نه...!؟
-اخه....-باشه...
خوش باشی...😭
-خیلی کار بدی کردی که با دل من بازی کردی ترنم خانوم!
خیلی کار بدی کردی....!
-من؟؟
من چیکار به تو داشتم؟؟
تو اصرار کردی باهم باشیم
من همون اولشم گفتم فقط یه مدت امتحانی!!
-مگه من بازیچه ی توام😡
غلط کردی امتحانی!!!😡
مگه برات کم گذاشتم؟؟
مگه من چم بود؟؟؟😡
-تو دیوونه ای عرشیا!!
دیوونه ای!!
کارات دست خودت نیست😠
منم ازت میترسم!
کنارت ارامش ندارم!
نمیخوام باهات باشم...
دستشو برد تو جیبش...
با دیدن چاقویی که آورد بالا تموم بدنم یخ زد...
نفسم به شماره افتاده بود...!
-نمیخوای؟؟
به جهنم...
نخواه...!
ولی با من نباشی،
با هیچچچچکس دیگه هم حق نداری باشی😡
یه لحظه هیچی نفهمیدم...
با دیدن خون روی چاقو جیغ زدم و افتادم زمین....!
گوشیو قطع کردم و انداختم رو صندلی ماشین!
جواب سوالمو گرفتم...
ارزش من برای مرجان...!!🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
رفتم همونجایی که بعدازظهر میخواستم برم...
بام...
تو یکی از پیچها که از همه خلوت تر بود نگه داشتم....
قطره های اشکم با هم مسابقه گذاشته بودن!!
هنوز صورتم درد میکرد.
چقدر اینجا بوی سعیدو میداد!!
سعید😢
همونی که باعث و بانی تمام این حال بد بود...
اما
نه...!
چه ربطی به سعید داشت؟؟
باعث و بانی این زندگی خودم بودم!
اما
نه...!
منم تقصیری نداشتم...!
پس کی...؟؟
چرا؟
اصلا چرا من به اینجا رسیدم...؟؟
فکرم رفت تو گذشته ها...
از همون اول
تا همین جا که الان ایستادم...!
گوشی داشت زنگ میخورد
حتما مامان یا باباست!
مامانی که تموم دنیاش مدارک و مطب و سفرهای اروپاییشه!
و بابایی که دنیاش خلاصه میشه تو حسابای بانکی و ماشین های جور واجور و سلفی گرفتن تو مطب و....
و من یک وسیله ام برای ارضای غرورشون!
دخترم دانشجوی پزشکیه...
دخترم به چهار زبان مسلطه...
دخترم تو آلمان به دنیا اومده...
دخترم...
دخترم....
دخترم.....
و حالا دختری که برای افتخار خودشون ساخته بودن،
فرو ریخته بود!
شکسته بود...
حتی اگر تا اینجاشم تحمل میکردن
این نشونی که عرشیا تو صورتم کاشت رو مطمئنا تحمل نمیکردن...!
پس من دیگه جایی تو اون خونه نداشتم!
فکرم میچرخید بین آدما تا ببینم کیو دارم،
رسیدم به مرجان!
مرجانی که لذت یه شب پارتی رو به آروم کردن دوست ده سالش نداد!!
شاید واقعا من ارزشی برای وقت گذاشتن نداشتم که همه اینجوری تنهام گذاشتن...!
آخ سرم درد میکرد
حالم بد بود
تپش قلبم شدید شده بود...!
رفتم تو ماشین
آیینه هنوز سمت صندلی من بود😣
صورتم...
صورتم....
صورتم.....😭😭
داشبوردو باز کردم
قرصامو آوردم بیرون...
خوبه!
همشون هستن!
مرسی که حداقل شما تنهام نذاشتید!
آرومم کنید!
یه قرص تپش قلب خوردم
یه مسکن
یه آرامبخش،
یه قرص قلب
یه مسکن
یه ارامبخش
یه قرص قلب
یه مسکن
یه ارامبخش
ارامبخش ارامبخش ارامبخش.......
دوباره از ماشین پیاده شدم!
حالم بهتر بود!
چند قدم که رفتم،احساس کردم دارم تلو تلو میخورم...!جلومو نگاه کردم...
وحشت برم داشت!
یه چیز سیاه جلوم بود!!
پشتمو نگاه کردم...
سنگا باهام حرف میزدن...
درختا دهن داشتن!
ماشینم...شروع به صحبت کرده بود!!
چرا همه چی اینجوری بود؟!
به اون موجود سیاه نگاه کردم...
خیلی دقیق داشت نگام میکرد!!
قدم به قدم باهام میومد....
سرم داشت گیج میرفت...
آدما با ترس نگام میکردن!
گوشیم هنوز داشت زنگ میخورد....
بسه لعنتی!!بسه!!
دیگه همه چی تموم شد....!!
اون موجود سیاه هرلحظه نزدیک تر میشد...
عرق سرد رو بدنم نشسته بود!!
همه چی ترسناک بود...همه جا تاریک بود...
پشیمون شده بودمهیچ چیز از اون سیاهی ترسناک تر نبود!تا بحال ندیده بودمش!
حتی تو فیلمای ترسناک...من پشیمونم...
من نمیخوام با این موجود برم...افتاد دنبالم...
دیر شده بود...😭خیلی دیر...!!
نفسم...سرم...بدنم....خداحافظ دنیا..
🍂پایان فصل اول🍂
محدثه افشاری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان او_را ...💗
قسمت بیست و دوم
دستمو بردم سمت زخمم،
بخیه شده بود😢
ترجیح دادم دیگه حرفی نزنم و چشمامو ببندم...
دکتر یکم معاینم کرد و مامان و بابا رو نگاه کرد...
-جسارت نباشه دکتر!
شما خودتون استاد مایید!
حتما حالشو بهتر از من میدونید،
اما با اجازتون بنظرمن باید فعلا اینجا بمونه.
بابا یکم مکث کرد و با صدای آروم گفت
-ایرادی نداره
بمونه!
بعدم به همراه دکتر از اتاق خارج شدن.
لعنت به این زندگی...!
نگاهمو تو اتاق چرخوندم،
خبری از کیف و گوشیم نبود!
تازه یادم افتاد که همشون تو ماشین بودن!
وای ماشینم!!
درش باز بود😣
یعنی اون احمق وظیفه شناس،حواسش به ماشینمم بوده یا فقط منو آورده تا بیشتر گند بزنه به زندگیم؟😒
ساعتو نگاه کردم،
عقربه ی کوچیک روی شماره ی نُه بود!
یعنی صبح شده؟؟😳
یعنی دوازده ساعت گذشت؟؟
اگر اون احمق منو نمیرسوند الان دوازده ساعت بود که همه چی تموم شده بود!!
چشمامو بستم و یه قطره ی گرم از گوشه ی چشمم سر خورد و رفت تو موهام...
هنوز سرم درد میکرد...
این بار باید کاری کنم که هیچکس نتونه برم گردونه!
هیچ فضولی نتونه تو این زندگی مسخرم دخالت کنه!
اما اگر پام به خونه برسه،
نمیدونم چه اتفاقی بیفته!
باید قبل از اون یه کاری کنم!
چشمامو باز کردم
و به در نگاه کردم!
فکر نکنم فرار از اینجا خیلی سخت باشه!
اما باید صبر کنم تا مامان و بابا خوب دور بشن!
تو همین فکر بودم که یه پرستار اومد تو اتاق،
یه آمپول به سرمم زد و رفت بیرون!
چشمام سنگین شد...
و پلکام مثل اهن ربا چسبید به هم...😴
ساعت سه چشمامو باز کردم.
گشنم بود...
اما معدم بعد از شست و شو اونقدر میسوخت که حتی فکر غذا خوردنو از کلم میپروند!
دیگه سِرم تو دستم نبود.
سر و صدایی از بیرون نمیومد!
معلوم بود خلوته!
الان!
همین الان وقتش بود!
آروم از جام بلند شدم.
سرم به شدت گیج میرفت...
درو باز کردم و داخل راهرو رو نگاه کردم.
خبری از دکتر و پرستار نبود...
سریع رفتم بیرون و با سرعت تا انتهای راهرو رفتم.
سرگیجه امونمو بریده بود😣
داخل سالن شلوغ بود،
قاطی آدما شدم و تا حیاط بیمارستان خودمو رسوندم.
احساس پیروزی بهم دست داده بود!
داشتم میرفتم سمت خروجی بیمارستان که یهو وایسادم!!
لباسام!!😣
با این لباسا نمیذاشتن خارج بشم!!
لعنتی😭
چجوری باید برمیگشتم داخل و لباسامو میاوردم؟!
بازم چشمام شروع به باریدن کردن...
چشمام سیاهی رفت و یدفعه نشستم رو زمین!
-خانوم😳
چیشد؟؟
سرمو گرفتم بالا...
نور آفتاب نمیذاشت درست ببینم!
چشمامو بستم
-تورو خدا کمکم کن😭😭🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte