-شهید!!؟؟😳
مگه هنوزم شهید هست!؟؟
با لبخند نگاهم کرد،
-آره عزیزم.هنوز خیلی از مادرها چشم به راه جگرگوششون هستن!
شونهم رو بالا انداختم و بی تفاوت رو صندلی نشستم و خودم رو با گوشیم مشغول کردم.
دوربین جلوی گوشیم رو باز کرده بودم و داشتم قیافه ی بدون آرایشم رو ارزیابی میکردم که زهرا هم اومد و کنارم نشست.
-انگار خیلی خوشت نیومد از جایی که آوردمت!😊
-راستشو بگم؟!
نخودی خندید و به جعبه هایی که حالا فهمیده بودم تابوتن،نگاه کرد.
-خیلی وقت بود دلم هوای اینجا رو کرده بود!
وقتی میام اینجا خیلی حالم خوب میشه.
-احساس نمیکنید دیگه دارید زیادی شلوغش میکنید!؟
خودشون خواستن برن دیگه!
به زور که نفرستادیمشون!!😒
-آره،خودشون رفتن.
هیچوقت هم نخواستن کسی براشون مراسمی بگیره،اما ما بهشون نیاز داریم.
یکمی قد و قواره ی ما برای رسیدن به اون بالا،مالاها کوچیکه!
من احساس میکنم خدا شهدا رو مثل یک نردبون گذاشته تا راحت تر بهش برسیم!
-کلافه نفسم رو بیرون دادم.
-خدا!؟
بعد یهو انگار که یچیزی یادم اومده باشه،سریع تو چشماش نگاه کردم!
-ببین تو چندوقته میری اون جلسه!؟
-خب خیلی وقته!چطور!؟
-من یچیزی شنیدم که هنوز معنیش رو نفهمیدم!
خودمم که زیاد اونجا نمیام!
میخوام ببینم تو ازش سر در میاری!؟
-نمیدونم.بگو ببینم چیه!
-یه همچین چیزی بود فکرکنم!
خدا رو تو اتفاقات زندگیت ببین!
-اممم...آره.
چندباری حاج آقا تو هیئت راجع بهش حرف زدن!
-خب!؟؟
یعنی چی این حرف!؟؟
منظورش چیه؟
-خب ببین...
اتفاقایی که از صبح تا شب برای همه ی ما پیش میاد،الکی که نیستن!
بالاخره یه منشاء دارن،از یه جایی مدیریت میشن!
یکی داره اینا رو طراحی میکنه،
یکی که میدونه برای من چه اتفاقی بیفته مناسبه و برای تو چه اتفاقی!
یه نفر که از همه چی خبر داره!
وقتی همین رو بدونی،میتونی وجود خدا رو تو تک تک این اتفاقا احساس کنی...
پوزخندی زدم و تکیه دادم
-پس احتمالا از من یکی خیلی بدش میاد!!😏
-چرا این حرفو میزنی؟؟
-یکم زیادی بدبختم کرده با این طراحیهاش!!
-شاید همه همین فکرو داشته باشن،
اما به ته ماجرا که فکرمیکنی،میبینی همه اینا لازم بود برات اتفاق بیفته!
هر کدوم به نوعی!
یه جورایی خیلی از اتفاقهای بد،پیشگیری خدا از اتفاقهای بدتره!
شاید اینو دیر بفهمیم،اما هممون یه روز میفهمیم!
بعضیاشم برای قوی کردنته!
آدم باید سختی ببینه تا قوی بشه.
بعضیاشم که برمیگرده به همون ماجرای واقعیت های دنیا!😉
-هه!پس لازم بود اینهمه بیچارگی بکشم!!
اصلا باشه،قبول.
دنیا همش رنجه،پس این لذتی که میگه ما باید بهش برسیم و ما براش خلق شدیم کجای اینهمه رنجه!!؟؟😒
-اینم که حاجآقا گفت!
بعد از قبول واقعیت ها،باید بری سراغ مدیریت تمایلاتت تا به لذت برسی!
-اوهوم.فکرکنم دیشب یچیزایی ازش تجربه کردم!
نمیدونم!!خیلی احساس گیجی میکنم.
زهرا من به بنبست رسیدم،
تنهاچیزی که فعلا امیدوارم کرده همین حرفاست!
واسه همین میخوام بهشون عمل کنم تا ببینم چی میشه.
اگر یه روز بفهمم همه اینا دروغه،دیگه هیچ امیدی برام نمیمونه!
هیچی!!
نفس عمیقی کشیدم و چشمام رو بستم.
چقدر دلم برای کسی که منو با این حرفها آشنا کرده بود،تنگ شده بود...!💔
🍁"محدثه افشاری"🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان او_را ...💗
قسمت چهل و پنجم
چنددقیقه صحبت کردیم و بلند شدیم.
لحظه ی آخر دوباره زهرا رفت و سرش رو گذاشت رو تابوت ها،
وقتی برگشت با لبخند گفت
-اگر یه وقت کارت جایی گیر کرد،برو سراغشون!
خیلی با معرفتن...خیلی!
نگاه گذرایی به سمتشون انداختم و از در بیرون رفتم.
تو پارک نشسته بودیم و با هم صحبت میکردیم.
دلم داشت ضعف میرفت،
-میگم تو گشنت نیست!؟
-اره یکم...!
-نظرت چیه بریم رستوران؟
-ها!؟؟😳
یادت رفته ماه رمضونه!؟😅
ابروهام رو بالا انداختم!
-چی؟؟مگه ماه رمضونه!؟😳
-آره دیگه.سومین روز ماهه.
نمیدونستی مگه!؟
-اممم...نه!!
خب برام فرقی نداره!
یعنی روزه ای؟؟
-اره خب!☺️
-بابا بیخیاااال...
تو این گرما!!پاشو بریم یچیز بخوریم!
زد زیر خنده ،با تعجب نگاهش کردم!
-ترنم چی میگی؟؟
مگه الکیه!؟
-اه،آخه چرا اینقدر خودتون رو عذاب میدین!؟
نگو لذت داره که قاطی میکنما!😒
-نه خب...خیلی هم لذت نداره!
البته لذت سطحی نداره!
بالاخره گشنه و تشنه باید بمونی چند ساعت.
ولی همین که میدونی داری از خدا فرمانبرداری میکنی،داری از تمایلات سطحی عبور میکنی و یه فرقی با بقیه موجودات داری،بهت مزه میده!
میدونی اصلا به نظر من همین که خدا آدم حسابت کرده و بهت دستور داده،لذت داره!!
-نمیتونم درک کنم چی میگی!
کلا خیلی نمیتونم لذت سطحی و اینجور چیزا رو بفهمم!
خب لذت،لذته دیگه.
یعنی چی اسمشو عوض کردید،سطحی و عمیقش کردید،
یکیش تهش میرسه جهنم،یکیش بهشت!!😒
-ببین!
لذت سطحی،یعنی لذت کم!
یعنی محدود شدن به یه سری لذت زودگذر!
این اصلا با وجود انسانی که کمال طلبه،نمیسازه!
آدم رو سیراب نمیکنه!
انسان یه لذتی میخواد که هیچوقت تموم نشه.همیشگی باشه،بعدش پشیمونی نباشه،احساس گناه نباشه.
ولی خیلی ها،حتی مذهبی ها،
خودشون رو از لذات عمیق محروم میکنن.
-تو همه اینا رو تو اون جلسه شنیدی!؟
-خب یه چیزاییش رو اونجا شنیدم،بعد خودم رفتم دنبالش و خودم بهش فکرکردم.
ببین لذت سطحی مثل یه مسابقه ی بی پایانه!
مثل اعتیاد به یه مواد که هرروز باید دوزش رو بیشتر کنی و آخر هم راضیت نمیکنه!
ولی لذت عمیق،یعنی یه حس خوب همیشگی!
یه حس ارزشمند که حتی حاضر میشی براش جون بدی.
بنظرم همه شهدا به این لذت رسیدن که رفتن،وگرنه کی حاضره جونشو بده!؟
-خیلی دوست دارم بفهمم چه لذتیه!
شاید همین کنجکاویم،
شایدم اینکه این تنها امیدمه،
باعث شده که بتونم از یه سری از همین لذت های به قول شما،سطحی،بگذرم!!🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
تا دم دمای عصر با زهرا بودم و با هم صحبت کردیم،
تا جلوی مترو بردمش و ازش جدا شدم.
چندساعت بی هدف تو خیابونا میگشتم و فکر میکردم.
مغزم خیلی شلوغ پلوغ بود.
دلم واقعا برای سجاد تنگ شده بود.❤️
هنوزم نمیدونستم چرا اینقدر ناگهانی غیب شد!!
خب دیگه باهام کاری نداشت!
اون منو با یه دنیای جدید آشنا کرد،
که حالم خوب بشه!
همون کاری که وظیفش بود.
همون کاری که بخاطرش اومد بیمارستان ولی مجبور شد منو فراری بده...
اما هنوز فکرم درگیرش بود!
نه قیافش به خوشگلی سعید بود،
نه هیکلش به خوبی عرشیا!
نه پولدار بود و نه یکبار بهم ابراز علاقه کرده بود!
شاید همون طرز فکری که باعث اینهمه آرامشش بود،منو بهش جذب کرده بود!
اگر اینا تونسته بود،اون رو به آرامش برسونه،پس من رو هم میتونست!!
.
اواخر تابستون بود و کم کم داشتم آماده میشدم برای ترم جدید.
دو روز در هفته بیرون رفتنم رو گذاشتم برای جلسه،و اگر جایی هم میخواستم برم برنامم رو برای همون روزا تنظیم میکردم.
دفترچه ی سجاد رو دوبار کامل خونده بودم و خیلی از جملات رو حفظ شده بودم!📖
تمام سعیم رو میکردم تا بتونم به حرفاش عمل کنم!
قرار بود مرجان برای ناهار بیاد پیشم.
روز قبل که شهناز خانوم برای نظافت اومده بود ،ازش خواسته بودم پختن ماکارونی رو بهم یاد بده!🍝
بعد از ریختن ماکارونی ها تو آب جوش رفتم تو اتاق تا یکم خودم رو مرتب کنم.
بعد از مدت ها آرایش ملایمی کردم و برگشتم آشپزخونه،
و با ذوق فراوون غذا رو آبکش کردم!
بار اولی بود که دست به چنین کاری میزدم!
داشتم به کدبانویی و هنرمندی خودم میبالیدم که زنگ خونه به صدا دراومد.
با یه ژست خاص و کمی قیافه به استقبال مرجان رفتم!😌
-سلااااام عزیزممممم
اووووو!
نگاش کن!
چه عجب ما بعد مدت ها دوباره آرایش کردن ترنم خانوم رو دیدیم!!😂
چه خوشششگل شدی!!😉
-سلام.کوفت!!😅
من همیشه خوشگلم!
-عههههه؟!بله بله!😂
-حالا کجاشو دیدی!
از هر انگشتمم یه هنر میباره!
چنان ناهاری برات پختم که انگشتاتم باهاش میخوری!😋
-بابا هنرمنددددد....!!😍
بعد صداشو پایین آورد و یه جوری که مثلا من نشنوم دستاشو گرفت رو به آسمون
-خدایا غلط کردم!
اگه من زنده از این در برم بیرون قول میدم آدم شم!
با آرنج زدم تو شکمش
-دلتم بخواد دستپخت منو بخوری!!!😒
از سرتم زیادیه!!
با کلی تعریف از غذا کشوندمش تو آشپزخونه و غذا رو کشیدم،
اما خودمم مثل ماکارونی ها وا رفتم!!😧
با یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم زل زد!
-این بود هنرت!!؟؟
حتما یه ساعت گذاشتی ماکارونی ها تو آب بجوشن!!
-وای مرجان!!😢
مگه چنددقیقه باید میجوشیدن؟؟
-خسسسسته نباشی!!
برو برو اونور بذار دوتا نیمرو بپزم،معدم به صدا اومده!
مرجان دو تا تخم مرغ رو نیمرو کرد و به زور منو کنار خودش نگه داشت تا طرز پختش رو بهم نشون بده!!
بعد از خوردن غذا رفتیم تو حیاط و نشستیم رو چمن ها.
-ولی جدی میگم.
خیلی خوشگل شدی!دلم برای این قیافت تنگ شده بود!!
-منم جدی میگم،من همیشه خوشگلم ولی در کل،مرسی !😁
-ترنم نمیخوای این لوس بازیهارو تموم کنی؟؟
یعنی چی این کارات آخه!؟؟
-مرجان تو وقتی میخوای هیکلتو قشنگ کنی،
تموم سختیهای ورزش و رژیم و همه رو تحمل میکنی!
منم میخوام زندگیم رو قشنگ کنم،
پس میرزه سختیاش رو تحمل کنم!
من دو راه بیشتر ندارم.
یا زندگیم رو تموم کنم
یا زندگیم رو عوض کنم!
🍁"محدثه افشاری"🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان او_را ...💗
قسمت چهل و ششم
نگاهش به چمن هایی بود که داشت باهاشون بازی میکرد.
-باشه،عوض کن.ولی نه با این مسخره بازیا!!
اصلا تو خیلی بد شدی!!😔
نه بهم میگی کجا میری،نه میگی چیکار میکنی،
به طرز مشکوکی تو چشمام زل زد:
-اصلا تو که عشق سیگار و مشروب بودی،چجوری ترک کردی؟؟
نکنه رفتی کمپ!؟
نکنه این چرندیات رو اونجا بهت یاد دادن!؟😳
با تعجب نگاهش کردم و یهو زدم زیر خنده.
-دیوونه!!
کمپم کجا بود!؟
با حالت قهر روشو برگردوند و اخماش رفت تو هم.رفتم جلوتر و بغلش کردم.
-آخه خل و چل!من چی دارم از تو قایم کنم!؟
فقط میخواستم مطمئن شم راهی که میرم درسته یا نه،بعد دربارش حرف بزنم!
-اولا خیلی چیزا قایم کردی،
بعدم خب حالا اگه مطمئن شدی،بگو ببینم چی به چیه.
-چیو قایم کردم ؟؟
با حالت شاکی نگام کرد
-اون دوشب کجا بودی؟
الان کجا میری که به من نمیگی؟
-اگر همه دردت اون دو شبه،
باشه.خونه یه پسره بودم.
چشماش از تعجب گرد شد
-پسر!!؟؟کی؟؟
-اره...نمیدونم.
نمیدونم کی بود و از کجا اومد و کجا رفت!
اما اومد،یه چیزایی گفت و غیب شد...
سعی داشتم بغض گلوم رو پنهان کنم
-دیگه هم ندیدمش😔.
کسی بود که میخواست کمکم کنه.
این کارو کرد و رفت....
-چه کمکی؟
-کمک کنه تا آروم بشم.
تا دوباره خودکشی نکنم.
تا...
یهچیزایی رو بفهمم!
-خب؟؟-هیچی دیگه.
میگم که.این کارو کرد و رفت!
-حتما همه این مسخره بازیهاروهم اون گفته انجام بدی!!😒
-مسخره بازی نیست مرجان.
اگر یهذره غیرعقلانی بود،عمرا اگه عمل میکردم!
-اصلا این پسره کیه؟چیه؟
حرفش چیه؟
چیشده که فکر کردی حرفاش درسته؟
-میدونی مرجان!
اون یهجوری بود.
خیلی حالش خوب بود...!
آرامش داشت،
با همه فرق داشت.
در عین بدبختی یهجوری رفتار میکرد انگار خیلی خوشبخته!!
من دوست دارم بفهممش...
دوست دارم بفهمم اون چجوری به اون حال خوب رسیده!
-خب الان فهمیدی؟!
-اره،یه جورایی...
تقریبا با همش کنار اومدم،بجز یکی!!
که فکرم رو بدجور مشغول کرده....
ولی مرجان تو این چندماه،نسبت به قبل،خیلی آروم شدم!
هرچند بازم اونی که باید بشه نشده!
-با چی کنار نیومدی!؟
-ببین به نظر تو اتفاقاتی که برای ما میفته،چه دلیلی داره؟؟
-دلیل؟امممم...
خب نمیدونم!اتفاقه دیگه!میفته!!
-نه خله!منظورم اینه که چجوری یه سری اتفاقای خاص تو زندگی من میفته و باعث یه اتفاقای دیگه میشه،
و تو زندگی تو،
و زندگی بقیه!؟
یعنی چجوری انگار همه چی با هم هماهنگه تا یه اتفاق خاص بیفته!؟
-ترنم، جون مرجان بیخیال!
میخوای منم خل کنی؟
-خیلی ذهنم درگیره که چجوری زندگی من جوری چیده شد تا به خودکشی برسم و بعد یه نفر بیاد و یه چیزای جدید بهم بگه!؟
اگر من با سعید میموندم،با عرشیا،یا اگر جور دیگه این رابطه ها تموم میشد،
شاید هیچوقت به اینجا نمیرسیدم!
-مثلا الان به کجا رسیدی تو!!؟😒
-به یه دید جدید،حس جدید،زندگی جدید،فکر جدید!
و این خیلی خوبه...
یه جورایی هیچوقت بیکار نیستم.
همش حواسم هست چیکار بکنم و چیکار نکنم!
همش دارم چیزای بهتری میفهمم!!
-ترنم!
مغزم قولنج کرد!!😄
بیخیال.
دعا میکنم خوب شی!!
-خیلی...!
منو نگاه نشستم واسه کی از حسم حرف میزنم!!
-بابا خب چرت و پرت میگی!
کی حوصله این مزخرفاتو داره؟؟
مثلا الان زندگی من چشه؟؟
چرا باید تغییرش بدم...
-مرجان واقعا تو از اون زندگی راضی ای؟؟
-خب اره!تا لنگ ظهر میخوابم،
بلند میشم میبینم مامانم هنوزم خوابه!
هرروز یه آرایش جدید ازش یاد میگیرم،
هرروز میفهمم یه عمل زیبایی جدید اومده!
چندماه یه بار داداشم رو میبینم!
بابام رو تا حالا ندیدم.
هفته ای یه دوست پسر جدید پیدا میکنم!
چندروز یه بار یه پارتی میرم.
اگر حوصلم سر بره کلی پسر از خداشونه برم پیششون،
اگرم خونه باشم،بطری های مشروب مامانم رو کش میرم!
چی از این بهتر؟؟؟
با صدایی که حالا با بغض مخلوط شده بود ،داد زد
-بس کن ترنم!
دنبال چی میگردی؟؟
زندگی همه ی ما فقط لجنه!همین...
این لجن رو هم نزن. بوش رو بیشتر از این درنیار!
تو چشماش نگاه کردم،زور میزد که مانع ریزش اشکهاش بشه.
میدونستم که نیاز به گریه داره،
بدون حرفی بغلش کردم و اجازه دادم مثل یه بچه که وسط کلی شلوغی گم شده،گریه کنه....🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💚دنج ترین گوشهِ قدسےدنیا
💠؏جبــ شش گوشهِ نابتــ بوسیدن داره؛آقا
🔸امام مهدی(علیه السلام)فرمودند:
زِیارَةُ الحُسَینِ(ع)فی لَیلَةِ الجُمُعَةِ أمانٌ مِنَ النّارِ یومَ القِیامَةِ/بحار الأنوارج۵۳ص۳۱۵
🔹زیارت حسین(ع)درشب جمعه،ایمنی بخش از آتش،در روز قیامت است.
🌐بھ نیتــــــ زیارتش مۍخوانیم
||صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰااَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟ ||
||صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰا اَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟||
||صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰا اَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟||
🔹السلام علے من الاجابھ تحت قبتھ
🔹السلام علے من جعل اللھ شفاءفے تربتھ
#کلیدبهشت 🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
8.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎤خبر علامه مجلسی از #عالم_برزخ
پنج شنبه است یاد کنیم از اموات با ذکر صلوات اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم 💛
#کلیدبهشت 🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
سجاده ی نماز شب امشب را با نام امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف پهن میکنیم و ثواب نماز امشب را به محضر مبارک ایشان تقدیم میکنیم...
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💚نمازشب را با ما تجربه کنید.💚