eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸』
1.1هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
5.3هزار ویدیو
366 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 آوا {حرفامون}:@AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
3.mp3
4.26M
🌺 ✳️ روز سوم ✅ (ره) اللّٰهُمَّ ارْزُقْنِى فِيهِ الذِّهْنَ وَالتَّنْبِيهَ ، وَباعِدْنِى فِيهِ مِنَ السَّفاهَةِ وَالتَّمْوِيهِ ، وَاجْعَلْ لِى نَصِيباً مِنْ كُلِّ خَيْرٍ تُنْزِلُ فِيهِ ، بِجُودِكَ يَا أَجْوَدَ الْأَجْوَدِينَ خدایا، در این ماه به من تیزهوشی و بیداری عنایت فرما و از بی‌خردی و اشتباه دورم ساز و از هر خیری که در این ماه نازل می‌کنی، برایم بهره‌ای قرار ده و به‌حق جودت، ای جودمندترین جودمندان 💜💥اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ 💚⭐️وآلِ مُحَمَّدٍ ♥️🌙وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🔑 🌹 🕊 @kelidebeheshte
💎به وقت رمـ💖ـان💎
🌌هرشب ساعت21🕘 🎀با ما همراه باشید🎈 📕رمان📕
حالا مونده راضی کردن پدر و مادر😕 هرکاری میشد کردم تا قبول کنن..ازگریه و زاری تا نخوردن غذا ولی فایده نداشت😐😐 . و این بحث ها تا چند هفته تو خونه ما ادامه داشت.. اوایلش چادرمو میزاشتم توی یه پلاستیک و وقتی از خونه بیرون میرفتم میزاشتم تا اینکه بابا و مامان اصرار من رو دیدن یه مقدار دست کشیدن و گفتن یه مدت میزاره خسته میشه...فعلا سرش باد داره و از این حرفها. خلاصه امروز اولین روزیه که با چادر وارد دانشگاه میشم☺ از حراست جلوی در گرفته تا بچه ها همه با تعجب نگاه میکنن😨 نمیدونم ولی یه حس خوبی توش داشتم😊 و به خاطر همین هم سریع رفتم سمت دفتر بسیج خواهران. وقتی وارد شدم سمانه که از صبح منتظرم بود سمتم اومد: -وای چه قدر ماه شدی گلم😊 ممنون😊 بابا و مامانو چطوری راضی کردی؟!😯 خلاصه ما هم ترفندهایی داریم دیگه 😂خب حالا بهمون میگی کارمون اینجا دقیقا چیه 😐 اره..با کمال میل😊 در همین حین بودیم که زهرا خانم وارد دفتر شد و: -به به ریحانه جان...چه قدر چادر بهت میاد عزیزم☺ -ممنونم زهرا جان😊 -امیدوارم همیشه قدرشو بدونی -منم امیدوارم..ای کاش همه قدرشو بدونن و حرمتشو نگه دارن 😒 زهرا رو کرد به سمانه و گفت : سمانه جان آقا سید امروز داره میره مرکز و یه سر میاد پرونده ی اعضای جدید رو بگیره..من الان امتحان دارم وقتی اومد پرونده ها رو بهش تحویل بده -چشم زهرایی..برو خیالت راحت☺ زهرا رفت و من و سمانه تنها شدیم و سمانه گفت خوب جناب خانم مسئول انسانی😆... این کار شماست که پرونده ها رو تحویل بدین به اقا سید😉 یهو چشمام یه برقی زد و انگار قند تو دلم اب شد😯😊 اقا سید اومد و در رو زد و صدا زد: زهرا خانم -زهرا خانم؟! سریع پرونده هارو برداشتم و رفتم بیرون: -سلام☺ سرش پایین بود و تا صدامو شنید و فهمید که صدای زهرا نیست چند قدم عقب رفت وهمونطوری که سرش پایین بود گفت: -علیکم السلام...زهرا خانم تشریف ندارن؟!😯 -نه...زهرا امتحان داشت پرونده ها رو داد به من که تحویل بدم بهتون😏 یه مقدار سرشو بالا آورد و زیر چشمی یه نگاهی بهم کرد و گفت: اااا...خواهرم شمایید☺ نشناختمتون اصلا...😕 خوشحالم که تصمیمتون رو گرفتین و چادر رو انتخاب کردین☺ ان شا الله واقعا ارزششو بدونید چون هم با چادر خیلی فرق کردید و اینکه هم با چادر... هیچی.. حرفشو خورد و نفهمیدم چی میخواست بگه و منم گفتم: -ان شا الله..ولی من یه تشکر به شما بدهکارم بابت راهنماییتون😊 -خواهش میکنم... نفرمایید این حرفو دستشو آورد بالا و پرونده ها رو گرفت و همچنان همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستش بود 😐😔 . پرونده ها رو تحویل دادم و رفت ولی من همچنان تو فکرش بودم... 🍁مهدی بنی هاشمی🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗چند.دقیقه.دلت.را.آرام.کن💗 .قسمت نهم با دیدن انگشترش سرم درد گرفته بود و بدنم سرد شده بود و همچنان خیره با چشمهام که الان کم کم داشت بارونی میشد بهش زل میردم و رفتنشو نگاه میکردم با صدا زدن سمانه به خودم اومدم که گفت ریحانه؟ چی شدی یهو؟! -ها؟! هیچی هیچی😕 -آقا سید چیزی گفت بهت؟!😯 -نه.بنده خدا حرفی نزد 😕 -خب پس چی؟! -هیچی..گیر نده سمی😕 -تو هم که خلی به خدا 😐 خلاصه یکم تو بسیج موندم و بهتر که شدم اروم اروم سمت کلاسم رفتم و وقتی پامو گذاشتم تو میشنیدم که همه دارن زمزمه هایی میکنن😐فهمیدم درباره منه ولی به روی خودم نیاوردم😏 پسرا که اصلا همه دهن باز مونده بودن😮 اما امروز واقعا همه پسرها هم با احترام کنارم حرف میزدن و هر چیزی رو نمیگفتن و شوخی هاشون کمتر شده بود☺ . نمیدونم شایدم میترسیدن ازم 😂😜 .ولی برای من حس خوبی بود... خلاصه ولی زمزمه هاشونم میشنیدم. -یکی میگفت حتما میخواد جایی استخدام بشه😐 -یکی میگفت حتما باباش زورش کرده چادری بشه😑 -و خلاصه هرکی یه چی میگفت -ولی من اصلا به روی خودم نمیاوردم😏 یه مدت به همین روال گذشت و من بیشتر به چادر و نماز خوندن و مدل جدیدم داشتم عادت میکردم😊 تو این مدت خیلی از دوستانو از دست داده بودم. و فقط مینا کنارم مونده بود.ولی اونم همیشه نیش و کنایه هاشو میزد😑 توی خونه هم که بابا ومامان 😐 همچنین توی همین مدت احسان چند بار خواست باهام مستقیم حرف بزنه و نزدیک شد ولی من همش میزدم تو ذوقش و بهش اجازه نمیدادم زیاد دور و برم بیاد..راستیتش اصلا ازش خوشم نمیومد😐..یه پسر از خود راضی که حالمو بهم میزد کارهاش.😤 .و فقط اقا سید تو ذهنم بود😊شاید چون اونو دیده بودم نمیتونستم احسان رو درک کنم تا اینکه یه روز صبح مامانم گفت: -دخترم... عروس خانم. پاشو که بختت وا شد😄 با خواب الودگی یه چشممو باز کردم و گفتم باز چیه اول صبحی؟😯 -پاشو..پاشو که برات خواستگار میخواد بیاد😊 -خواستگار؟!😲امشب؟؟؟😱 -چه قدرم هوله دخترم😄نه اخر هفته میان☺ -من که گفتم قصد ازدواج ندارم😒 -اگه به حرف باشه که هیچ دختری قصد ازدواج نداره😃 -نه مامان اگه میشه بگین نیان😕 -نمیشه😡باباش از رفیقای باباته😐 -عههههه...شما هم که هیچوقت نظر من براتون مهم نیست😧 -دختر خواستگاره دیگه.هیولا نیست که بخورتت تموم شی😐 خوشت نیومد فوقش رد میکنیش...🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
اخر هفته شد و خواستگارها اومدن و من از اطاقم میشنیدم که با بابا دارن سلام و احوال میپرسی میکنن😒 مامانم بعد چند دیقه صدام کرد 😐 چادرم رو مرتب کردم و با بی میلی سینی چای رو گرفتم و رفتم به سمت پذیرایی تا پامو گذاشتم بیرون مامانش شروع کرد به تعریف و تمجید از قد و بالای من😐 به به عروس گلم😊 فدای قدو بالاش بشم😊 این چایی خوردن داره ازدست عروس آدم😊 فک نمیکردم پسرم همچین سلیقه ای داشته باشه 😀 داشت حرصم میگرفت و تو دلم گفتم به همین خیال باش😒 وقتی جلو خواستگاره رسیدم اصلا بهش نگاه نکردم😑 دیدم چایی رو برداشت و گفت ممنونم ریحانه خانم نمیدونم چرا ولی صدای سید تو گوشم اومد😲 تنم یه لحظه بی حس شد و دستام لرزید😟قلبم داشت از جاش کنده میشد😯.تو یه لحظه کلی فکر از تو ذهنم رد شد😊 . نمیدونم چرا سرم رو نمیتونستم بالا بگیرم😔اصلا مگه میشه سید اومده باشه خواستگاری؟!😯 نگاه به دستش کردم دیدم انگشتر زهرا رو هم نداره دیگه😊 اروم سرم رو بالا اوردم که ببینمش😐😰 دیدم عهههه احسانه...😡😐 داشت حرصم میگرفت از اینکه چرا ول کن نبود😡 یه خواهش میکنم سردی بهش گفتم و رفتم نشستم 😑 بعد چند دقیقه بابا گفت خوب دخترم اقا احسان رو راهنمایی کن برین تو اطاق حرفاتونو بزنین با بی میلی بلند شدم و راه رو بهش نشون دادم😑 هر دوتا روی تخت نشستیم و سکوت😐😐 -اهم اهم...شما نمیخواید چیزی بگید ریحانه خانم؟! -نه...شما حرفاتونو بزنین.😑اگه حرفای من براتون مهم بود که الان اینجا نبودید😐 -حرفات برام مهم بود ولی خودت برام مهم تر بودی که الان اینجام ☺ ولی معمولا دختر خانم ها میپرسن و اقا پسر باید جواب بده -خوب این چیزها رو بلدینا...معلومه تجربه هم دارین😐 -نه.اختیار داری ولی خوب چیز واضحیه☺ به هر حال من سوالی به ذهنم نمیاد😑 و چند دقیقه دیگه سکوت😐😐 -راستی میخواستم بگم از وقتی چادر میزاری چه قدر با کمال شدی😊 البته نمیخوام نظری درباره پوششت بدما چون بدون چادر هم زیبا بودی و اصلا به نظر من پوششت رو چه الان و چه بعد ازدواج فقط به خودت مربوطه و باید خودت انتخاب کنی -از ژست روشنفکری و حرف زدناش حالم بهم میخورد و به زور سر تکون میدادم😐 تو ذهنم میگفتم الان اگه سید جای این نشسته بود چی میشد😊 یه نیم ساعت گذشت و من همچنان چیزی نگفتم و ایشون از خلقت کائنات تا دلیل افزایش قیمت دلار تو بازار ازاد حرف زد و اخر سر گفتم: اگه حرفهاتون تموم شد بریم بیرون😐 🍁مهدی بنی هاشمی🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗چند.دقیقه.دلت.را.آرام.کن💗 قسمت دهم یه نیم ساعت گذشت و من همچنان چیزی نگفتم و ایشون از خلقت کائنات تا دلیل افزایش قیمت دلار تو بازار ازاد حرف زد و اخر سر گفتم اگه حرفهاتون تموم شد بریم بیرون😑 بفرمایین ...اختیار ما هم دست شماست خانم 😊 حیف مهمون بود وگرنه با اباژورم میزدم تو سرش😐 وارد پذیرایی شدیم و مادر احسان سریع گفت وایییی چه قدر به هم میان..ماشا الله...ماشا الله 😊 بابام پرسید خب دخترم؟! منم گفتم : نظری ندارم من😐 مامانم سریع پرید وسط حرفمو گفت بالاخره دخترها یکم ناز دارن دیگه..باید فک کنن😊 مادر احسانم گفت : اره خانم😊...ما هم دختر بودیم میدونیم این چیزارو😄 عیبی نداره 😁 پس خبرش با شما . خواستگارا رفتن و من سریع گفتم لطفا دیگه بدون هماهنگی من قراری نزارید 😐 مامان: حالا چی شده مگه؟؟خب نظرت چیه؟! -از اول که گفتم من مخالفم و از این پسره خوشم نمیاد 😑 و حالا شروع شد سر کوفت بابا که تو اصلا میدونی چه قدر پول دارن اینا؟! میدونی ماشینشون چیه؟! میدونی پدره چیکارست؟!میدونی خونشون کجاست؟!😡 -بابای گلم من میخوام ازدواج کنم نمیخوام تجارت کنم که😐 -آفرین به تو...معلوم نیست به شما جوونا چی یاد میدن که عقل تو کله هاتون نیست😐 -شب بخیر..من رفتم بخوابم 😐 اونشب رو تا صبح نخوابیدم😕 تا صبح هزار جور فکر تو ذهنم میومد 😐 یه بار خودم با لباس عروس کنار سید تصور میکردم 😊 اما اگه نشه چی؟!😔 یه بار خودمو با لباس عروس کنار احسان تصور میکردم 😐 داشتم دیوونه میشدم😕 از خدا یه راه نجات میخواستم خدایا حالا که من اومدم خب سمتت تو هم کمکم کن دیگه😔 فرداش رفتم دفتر بسیج.. یه جلسه هماهنگی تو دفتر اقا سید بود...اخر جلسه بود و من رفته بودم توی حال خودم و نفهمیده بودم که زهرا پرسید: -ریحانه جان چیزی شده؟!😯 -نه چیزی نیست😕 -سمانه که از خواستگاری دیشب خبر داشت سریع جواب داد چرا ...دیشب برا خانم خواستگار اومده و الان هوله یکم😄 -زهرا :ااااا...مبارکه گلم...به سلامتی😊 تا سمانه اینو گفت دیدم اقا سید سرشو اول با تعجب بالا آورد ولی سریع خودشو با گوشیش مشغول کرد بعد چند بار هم گوشی رو گرفت پیش گوشش و گفت: لا اله الا الله...انتن نمیده و سریع به این بهونه بیرون رفت😕 دلیل این حرکتشو نمیفهمیدیم😐🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
دلیل این حرکتشو نمیفهمیدیم😕 با سمانه رفتیم بیرون و اقا سید هم بیرون در داشت با گوشیش حرف میزد...تا مارو دید که بیرون اومدیم سریع دوباره رفت داخل دفتر 😐 من همش تو این فکر بودم که موضوع رو یه جوری باید به اقا سید حالی کنم😕 باید یه جوری حالیش کنم که دوستش دارم😞 ولی نه...من دخترم و غرورم نمیزاره😕 ای کاش پسر بودم😔 اصلا ای کاش اونروز دفتر بسیج نمیرفتم برای ثبت نام مشهد😔 ای کاش از اتوبوس جا نمیموندم😞 ای کاش...ای کاش😔 ولی دیگه برای گفتن این ای کاش ها دیره😞 -امروز اخرین روز امتحانهای این ترمه زهرا بهم گفت بعد امتحان برم آقا سید کارم داره.. -منو کار داره؟!😯 -آره گفته که بعد امتحان بری دفترش -مطمئنی؟!😯 آره بابا...خودم شنیدم بعد امتحان تو راه دفتر بودم که احسان جلو اومد -ریحانه خانم -بازم شما؟! 😯😡 -اخه من هنوز جوابمو نگرفتم😕 -اگه دیشب جلوی پدر و مادرتون چیزی نگفتم فقط به خاطر این بود احترامتون رو نگه دارم وگرنه جواب من واضحه😐لطفا این رو به خانوادتون هم بگید -میتونم دلیلتون رو بدونم؟؟😯 -خیلی وقت ها ادم باید دنبال دلش باشه تا دنبال دلیلش😐 -این حرف آخرتونه؟!😕 -حرف اول و آخرم بود و هست 😑 وبه سمت دفتر سید حرکت کردم و اروم در زدم😊 . -رفتم توی دفتر و دیدم تنها نشسته و پشت کامپیوترش مشغول تایپ چیزیه. منو دید سریع بلند شد و ازم خواست رو یکی از صندلیهای اطاق بشینم و خودش باز مشغول تایپش شد.😐 (فهمیدم الکی داره کیبردشو فشار میده و هی پاک میکنه)😑 -ببخشید گفته بودید بیام کارم دارید😯 -بله بله (همچنان سرش پایین و توی کیبرد بود )😡 -خوبمثل اینکه الان مشغولید و من برم یه وقت دیگه میام😒 -نه نه..بفرمایید الان میگم .راستیتش چه جوری بگم؟!😞 لا اله الا الله... میخواستم بگم که...😟 -چی؟!😯 -اینکه .... 🍁سید مهدی بنی هاشمی🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
که (عج) سفارش کردند در ماه خوانده شود:👇 👈 1⃣دعای علی اهل القبور... : 🙏 امام زمان (عج) در جریان تشرفی در ماه مبارک رمضان فرمودند: دعای اللهم ادخل علی اهل القبور السرور. ... را زیاد بخوانید زیرا در حقیقت این دعا برای ماست و آن در زمان خواهد بود. 📚کتاب ملاقات با امام زمان ص 286 👈2⃣دعای : امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف خطاب به نوشتند: 🌹 این دعا را در تمام ماه رمضان بخوانید، زیرا ها به آن گوش می دهند و برای خواننده آن طلب می کنند.: 📚 صحیفهٔ مهدیّه، بخش ۵، دعای ۸ 🌹این دعا دارای مضامین و معانی بلندی است؛ و مخصوصا اطلاعات ارزشمندی در ارتباط با امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف در اختیار ما می گذارد، و نیز تصاویر زیبایی از عالم پس از ظهور ارائه میدهد. چه نیکوست که همراه با خواندن این دعا به ترجمه و معنای آن نیز توجه کنیم. 🙏ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج @kelidebeheshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا