"دریغا که در همراهیِ هر امام حقی، رنجی نهفته است که سیاهلشکر حامیان را با این پرسش ناگهانیِ دهشتناک میآزماید: «آیا این انتخاب به رنجی که در پِی دارد میارزد؟» "
↩️. ارتداد
نویسنده: وحید یامینپور
ناشر: سورهی مهر
چاپ بیستودوم: بهار ۱۴۰۱
مشخصات ظاهری: ۲۴۸ ص
⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️
شنبه از کانال جرعه ای کتاب 😉😍
⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️
♡﴾@ketaaaab﴿♡
❞ جرعه ای کتاب ❝ 🌿☕
"دریغا که در همراهیِ هر امام حقی، رنجی نهفته است که سیاهلشکر حامیان را با این پرسش ناگهانیِ دهشتناک
همراهمون باشید
با این کتاب جذاب و خواندنی 🤩
به زودی 😉😉
اینشبِسرزدهایکاش،بهپایانبرسد...
قصۀهجرِمنوماه،بهپایانبرسد...
حالِآنتشنهکهبایادِتوسیرابشوَد؛
مثلایناستکهدردشت،بهبارانبرسد...
کاشبادیدنِتوجانبدهمآقاجان...
قبلازآنیکهزِهجرَت،بهلبمجانبرسد...
"الّلهُــــــمَّعَجِّــــــللِوَلِیِّکَـــــ الْفَـــــــــرَجْ"
تعجیلدرفرجآقاامامزمانصلوات
التماسدعا
سلام عزیز جرعه ای کتابی 😍
آماده ای بریم برای پارت اول و دوم کتاب جذاب ارتداد ؟😉
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام جرعه ای کتابی 🥰
به یاری خدا بریم برای شروع کتاب فوق جذاب ارتداد
یادت باشه همراهمون باشی تا از اتفاق های قشنگ توی راه جا نمونی :)😉
بریم برای شروع
با توسل به آقامون صاحب الزمان (عج)
به امید گوشه چشمی 🙃
♡﴾@ketaaaab﴿♡
"دریغا که در همراهیِ هر امام حقی، رنجی نهفته است که سیاهلشکر حامیان را با این پرسش ناگهانیِ دهشتناک میآزماید: «آیا این انتخاب به رنجی که در پِی دارد میارزد؟» "
بسم الله
ارتداد
«پارت ۱ »
📚☕️
زمستان هزار و سیصد و هفتاد و چهار ؛ تولدت مبارک تنها آرزوی من!
می دانی دخترکم آرزوها متولد میشوند؛ بعضی هایشان قد می کشند و میوه می دهند و بعضی هایشان نه دود میشوند و گاهی برباد می روند. تو تنها آرزوی برباد نرفته منی آرزویی که به آن تکیه کنم و دست های زندگی را روی شعله هایش گرم کنم امروز روز تولد توست و من همیشه با خود میگویم در این ناکجا آباد و در متن یک سیه روزی بی پایان بهتر است سالی چند بار برای تو جشن تولد بگیرم یا حتی هر روز وقتی از خواب برمی خیزی و با طلوع
چشم هایت روز من آغاز می شود.
تو تنها آرزوی برباد نرفته منی تنها رود خشک نشده، تنها درخت تبر نخورده تنها شهر ویران نشده تنها سیب کرم نخورده، تنها باغ مریض نشده ....
_آفت نزده.
_هان؟
_باغ را میگویم. پارسال گفتی تنها باغ آفت نزده.
_نه نگفتم. همین بود که الان گفتم.
_نه من دقیقاً یادم مانده پارسال گفتی باغ آفت نزده
تازه باغ که مریض نمی شود!
آفت متناسب تر است با این جمله.
_اگر بگویی مریض، به باغ شخصیت انسانی داده ای. مریض شدن حرارت ادبی اش بیشتر از آفت خوردن است. تو دانشجوی فنی هستی آرزو! از ادبیات سردر نمی آوری. بهتر است همین طور دزدکی یادداشت امروزم را دید بزنی.
_ با اینکه تکراری است ولی مزه میدهد.
_تکراری نیست جدید است.
فقط الفاظش مشترک است، ولی معنایش جدید است. معنا نمی تواند تکراری باشد. معنا همیشه تازه است، ولی ممکن است لباس تکرار را به تن کند و تو گمان کنی کهنه است. لباس کهنه بوی خاطره میدهد کهنگی با عشق متناسب تر است.
_ولی پدر به عقیده من تازگی متناسب تر است با عشق..
_دخترکم برای تو زود است که از عشق حرف بزنی.
تو از سر حیا عقب می نشینی سرخوشانه میخندی و دست هایت را دور گردنم حلقه میکنی و مرا می بوسی. برای تولدت توپ شلیک میکنند و اعلی حضرت بد ترکیب هم بیانیه تبریک میخواند. خیابان آیزنهاور را ریسه بندی کرده اند و دخترکان ماتیک مالیده بی حیا با نشان پیشاهنگی در میدان شهیاد رقص مشترک بیمه کنی گاهی برگزار می کنند.
من همه این بریز و بپاشها را به حساب تولد تو می گذارم نه تولد خواهر اعلی حضرت.
این هم نوعی مبارزه است که معنای رویدادها را آن طور که میخواهیم تغییر بدهیم.
_تولد خواهرش نیست پدر ،تولد عمه اش اشرف است. بنویسید عمه اعلی حضرت !
_حالا خواهر با عمه این نسبتهای محترم برای این اوباش وحشی چه فرقی می کند.!؟؟
_بابا يونس ؟! تو گاهی از الفاظی که گویا نباید آنها را به کار ببرم جا می خوری. ولی چاره ای نیست. من نباید از یاد ببرم که در کوچه پس کوچه های پامنار متولد شده ام ..
♡﴾@ketaaaab﴿♡
ارتداد
«پارت ۲»
_من نباید از یاد ببرم که در کوچه پس کوچه های پامنار متولد شده ام و همان جا میان شروشورهای چاقوکش و بی چاک و دهن، قد کشیده ام؛ و اینکه درس خوان تر از همه بچه محل ها بوده باشم و دست آخر پایم به کلاس فلسفه باز شده باشد هم در انبان به هم ریخته لغات و کلمات کودکی ام تغییر چندانی ایجاد نکرده است.
انبانی که در میان دیوارهای نمور زندانهای متعدد بوی کهنگی و کپک گرفته است وگاهی لفظی از ژرفنای خاطرات به هم ریخته اش، بیرون می جهد تا تو و مرا متعجب کند.
بیست ساله شده ای و من سالهاست در شب تولدت این قطعه تکرار نشده تکراری را برای تو سروده ام. اگر کنارت بوده ام آن را بلند بلند خوانده ام و در سال های سرد فاصله، آن را بی کم و کاست برایت نوشته ام. در نامه هایی که حالا می فهمم کمتر از نصف آن به دست تو رسیده است. تو هم همیشه غلط هایم را میگیری و به من میخندی. ولی من مطمئنم که اشتباه نمی کنم. یقین دارم هیچ وقت چیزی را که پیش از این به تو گفته ام تغییر نداده ام. تو همان جمله های همیشگی را دوست داری چون از کودکی یاد گرفته ای آنها را زیر لب با من زمزمه کنی. گاهی عمداً تغییر کوچکی در کلمات میدهم تا تو را غافلگیر کنم و تو بخندی. تو هم فرصتی شکار میکنی که به من یادآوری کنی دارم پیر میشوم، بگویی چهل و پنج ساله شده ام.
- چهل و چهار ساله
_الان سه ماه از ورودم به چهل و پنج سالگی گذشته.
_خب تا پر نشود نمیگویند چهل و پنج سالتان شده.
_قیافه ام به کدام شبیه تر است؟
_به چهل ساله ها شاید هم کمتر. جز سفیدی های پراکنده که جرئت ندارند خودشان را نشان بدهند موهایتان سیاه است. تازه، جوگندمی بشود جذاب تر هم میشوید از نظر من که همین الان هم جذابید.
_و کمی افسرده...
_ چهارشانه و خوش قد و قامت
- زخم خورده و شکسته ....
_ ورزیده و چابک زندان کشیده. آه پدر، تو نمی دانی دخترهای امروز چقدر عاشق ازدواج کردن با اینجور مردهای نترس زندان کشیده اند.
_بس کن دخترکم با این حرفها نمی توانی مرا به پانزده سال قبل برگردانی.
_قاب عینکتان را هم خودم عوض میکنم.
تازگی این عینکهای بدون فریم آمده. یک نوع دایره ای اش را برایتان میگیرم.
_ این فریم انتخاب دریا بود. من هیچوقت عوضش نکردم.
تو باز جا میخوری و عقب مینشینی؛ رنگ سرخ هیجان توی چهره ات می دود. پشیمان میشوی که دوباره مرا یاد دریا انداخته ای. ناگهان پس میکشی و نگاهت را از من میدزدی و دستپاچه سعی میکنی حواسم را پرت کنی. دوست نداری بعد از این همه سال دوری و دلتنگی، خاطره های کشندهی گذشته بساط دلخوشی امروز را برچیند. بلند میخندی و انگشت سبابه ات را با ادا در خامه کیک تولد فرو میکنی و یک بند انگشت خامه صورتی رنگ ژله ای را لیس می زنی ولی من تو را نگاه میکنم و به یاد دریا می افتم که همۀ خامه را همیشه به خورد من میداد؛ حتی مجبورم میکرد ته شمع را لیس بزنم. پنج سال، چهارده بار با من این کار را کرد پنج بار برای تولد خودش، پنج بار برای تولد من، چهار بار برای تولد تو.
بار آخر وقتی شمع بیست و پنج سالگی اش را فوت کرد، تو را، که چهار پنج ساله بودی، گذاشت توی بغل من و دوربین عکاسی لوبیتل روسی را، که از یک دست فروش سر سه راه امین حضور خریده بود، از توی کشوی میز تلویزیون بیرون کشید.
حالا نوبت من بود که به او بخندم. کار با لوبیتل سخت بود. باید از دریچه بالا توی آن نگاه میکردی قاب بندی با لوبیتل کار هر کسی نبود.
ادامه دارد ...
♡﴾@ketaaaab﴿♡
بسم الله الرحمن الرحیم
سلاااممم😍
شنیدم خیلی منتظر پارت بعدیِ کتاب ارتداد بودید؟
پس بریم پارتهای امروز رو بزاریم😉🌿
♡﴾@ketaaaab﴿♡
بسم الله
- ارتداد
«پارت ۳ »
📚☕️
.. همه عکسهای ما کج و کوله در می آمد. لوبیتل را روی سه پایه گذاشت و خودش پرید روی کاناپه و چسبید به من.
نیمی از نگاتیو را در سفر رامسر مصرف کرده بودیم و حالا مادرت میخواست دوازده عکس دیگر بیندازد تا زودتر فیلم ها را ظاهر کنیم و به عکس هایمان بخندیم.
عکاس موقع دادن عکس ها خنده اش گرفته بود. گفت: «آقا ببخشید من همه را ظاهر کردم ولی فکر کنم فقط شش تایش قابل تشخیص باشد.»
اخم های دریا رفت توی هم. من خندیدم و عکاس جرئت پیدا کرد که بلندتر بخندد.
- آقا، واقِعَش این لوبیتلها آدم را گول میزند. دوربین خوبی است ولی عکاسی با آن کار هر کسی نیست.
مادرت پاکت عکسها را از دستم قاپید و آنها را بیرون کشید. دو تا از عکسهای رامسر که در باغچه پدرش گرفته بودیم، و چهار تا از عکس های شب تولد واضح بود. بقیه افتضاح بود. من ریسه رفتم. دریا اخم کرد و لب گزید. آن چهار عکس آخرین عکس های سهتاییِ ماست.
شش ماه بعد، آن نیمه شب لعنتی رخ داد و ما تا آن وقت هیچ عکس دیگری نگرفته بودیم.
دریا دنبال آن فروشنده میگشت تا لوبیتل را پس بدهد. اما او دورهگرد بود و شاید ماهی یکبار گذرش به سهراه امین حضور میافتاد.
دریا او را در چهارراه سیروس دیده بود که بساط کرده و یک وسیله آشپزخانه میفروخت ولی لوبیتل همراهش نبود که آن را پس بدهد. با وجود این من دوستش داشتم.
- عاشق بودید؟
- لوبیتل را میگویم. خاطره انگیز بود.
- من مادر را میگویم.
- دخترکم برای تو زود است که از عشق حرف بزنی.
- تو جذاب بودی، پدر. دست کم عکس ها دروغ نمیگویند. با آن موهای لخت سیاه، چشم های درشت و فلسفه خوانده.
- پس شما دخترها وقتی پچپچ می کنید و ریز میخندید دارید راجع به این جور چیزها حرف میزنید، بله؟
- این یک سؤال را جواب بده پدر.
- جواب کدام سؤال؟
- میخواهم بدانم من حاصل چه اتفاقی بودهام.
- من لب میگزم و با چشم و ابرو به تو حالی میکنم که جمله بدی گفته ای.
راستش با خود میگویم برای تو دیگر زود نیست که از عشق حرف بزنی. چون یکبار آن جوان بالابلندِ مو مجعدِ ریشو را دیدم که از اندازهی متعارف بیشتر به تو نزدیک شدهبود و تو با گونه های سرخ شده از حرارت درون، در مقابلش ایستاده بودی.
- من...
تو میخواهی چیزی بگویی ولی نمیتوانی بر دستپاچگی ناشی از رو شدن دستت، غلبه کنی. زدی ضربتی، ضربتی نوش کن.
خدای من! او مرا به یاد خودم میاندازد. حدود بیست سال پیش، سال هزار و سیصد و پنجاه و پنج، آن وقت که دانشجوی دانشکده ادبیات و فلسفه دانشگاه تهران شدهبودم. نکند او هم عضو یک سازمان مبارز زیرزمینی باشد!
این روزها جوانها پرحرارتترند و ناشیتر، زود گیر ساواک میافتند و ساواک دهبرابر بیشتر از آن روزها تجربه دارد و این یعنی آغاز یک زندگی پر از حسرتِ دیگر. این را برایت نمیخواهم، آرزو... سخت است... کشنده است... تحملش کار هر کسی نیست...
- آرزو؟!
- خب... اتفاقی بود...
♡﴾@ketaaaab﴿♡
- ارتداد
« پارت ۴ »
📚☕️
- اسمش؟
- اسم واقعیاش را... بچه ها حبیب صدایش میکنند.
- حبیب اسمش است یا وصفش یا پیشهاش؟
من ناجوانمردانه تو را سؤالپیچ میکنم. اگر دریا اینجا بود، حتماً چشمغره می رفت و من درجا، جا میزدم. راستی، خواستی بدانی حاصل چه اتفاقی بودهای؟ من و دریا فرصت بچهداری نداشتیم. یعنی هیچکدام از ما که راه مبارزه را انتخاب کرده بودیم به داشتن بچه فکر نمیکردیم، و به زندگی، و اینکه ده یا بیست سال دیگر دنیا چه شکلی خواهد بود و چه خوب شد که نمیتوانستیم امروز را تخیل کنیم.
ما می جنگیدیم، تمرّد میکردیم، مخفی میشدیم، میدویدیم، از دیوار بالا می،رفتیم، شعار مینوشتیم، و گاهی لابهلای کوچه های پرتلاطم شهر، حادثهی عشق رخ می داد. مثل همان صبح زمستانی سرد، که من و احمد پس از یک سال و نیم، از زندان قصر آزاد شدیم و آسوپاس قدمزنان، تا پل چوبی پیاده رفتیم که کلید خانه ای را از یک دختر جوان تحویل بگیریم؛ دخترک میانه قامت، قلمی، با یک روسری سبز. او را همانجا که باید میبود دیدم. دستهایش را در جیب پالتوی سیاهش فرو کرده بود و با چشم های نگران اطراف را میپایید.
بعدها دو بار دیگر او را با همان روسریِ سبز در کافه رؤیا روبه روی دانشگاه تهران دیدم. چقدر از تناسب رنگهایی که در لباسهایش بود لذت میبردم.
- زيتونی.
- چی؟
- رنگ روسری مامان را میگویم. بنویسید زیتونی.
- دختر، تو از کجا میدانی؟
- توی عکسها دیدمش. همان که توی سفررامسر هم روی سرش هست. توی همان دو تا عکسی که از حلقهی بیستوچهار تایی لوبیتل مانده.
- بله. همان، سبز است، دختر! مادرت سه تا روسری بیشتر نداشت: زرد، سیاه، و این یکی که سبز بود.
- نه! زیتونی است، پدر! آن یکی هم زرد نبود، لیمویی بود.
- خب... ما مردها فقط چند رنگ اصلی را می شناسیم. زرد، سبز، آبی، قرمز.
تو میخندی و شبیه دریا میشوی. شبیه او که هیچوقت یاد نگرفت آهسته و بی صدا بخندد. او به صدای بلند عادت داشت و من به سکوت. او به سکوت حساس بود و من به صدای بلند؛ و این همان تفاوت زیستن در یک شهر شلوغ و یک محلهی آرام در همسایگیِ دریاست. او به لطافت رطوبت صبحگاهی ساحل رامسر بود و من به تشنگی کوچه های آجری بازار پامنار. هر قدر او به آرامش و سکوتِ مبهم و رعبآور جنگل های انبوه شبیه بود، من به شلوغی رو به تزاید راستههای عطاری و زرگری کشیده بودم.
خانه پدریاش در ابتدای کوچهای بود که انتهایش به دریا ختم می شد. اسم «دریا» به او رسیده بود و «ساحل» به خواهر کوچک تر. راستی، تو شباهتی به خالهات هم داری؛ چیزی بین دریا و ساحل. چشم های خالهات مثل چشم های خواهرش بود ولی نه به عمق چشم های او. چشم های دریا هم اولش اینطور نبود؛ موج هایش کمتر بود، نمیترسیدی که در آن ها شنا کنی، بهخصوص وقتی در روشنی روز، مردمکش کوچکتر میشد و رنگ قهوه ای چشمش بیشتر به چشم می آمد.
- خرمایی بود، پدر!
- چی؟
- چشم های مادر؛ این مورد خیلی مهم است. آدم نباید دربارهی رنگ چشمهای همسرش اشتباه کند.
- ایندفعه اشتباه نمی کنم. قهوه ای بود.
ادامه دارد..
♡﴾@ketaaaab﴿♡
سلام سلام عزیز جرعه ای کتابی من 😍😉
حال و احوالت ؟
آماده ای بریم ادامه پارتای کتاب ؟😁
پارت ۵
«ارتداد»
_کوتاه بیا پدر، خرما شیرین است و قهوه تلخ، رنگ خرمایی خواستنیتر است. بگذار خاطره مادر شیرین تر بماند.
_ولی من بوی قهوه را دوست دارم. دوست دارم همیشه بویش توی خانه پیچیده باشد. ولی خرما اصلا بو ندارد. این یکی را کوتاه نمی آیم. رنگ چشم هایش قهوه ای بود؛ دقیقا رنگ موهای تو.
_ولی موهای من خرمایی است، پدر!
_دریا می گفت موهای آرزو مثل موهای من قهوه ای است. پس موهای تو قهوه ای است. بنابراین اگر رنگ چشم های دریا و موهای تو یکی باشد، رنگ چشم های دریا هم قهوه ای بوده.
_ولی رنگ موهای من اول قهوه ای بوده بعد خرمایی شده، پدر!
تو باز از اینکه این طور سربه سرم میگذاری ریسه میروی و بیشتر به دریا شبیه میشوی، دریا وقتی که می خندید آرام موج برمی داشت، ولی وقتی به هم می ریخت می توفید و خودش را به صخره ها می کوبید. دریا بود دیگر.
اما آن اواخر، از یک ماه مانده به آن نیمه شب لعنتی، هر شب متلاطم بود. همه کشتی های مرا غرق کرده بود. نمی شد در ساحلش ایستاد. من با فاصله از چشم های دریا او از بلندای یک صخره با اضطراب نگاهش می کردم.
کم حرف شده بود کم خوراک ..
با او حرف میزدم ولی به من نگاه نمی کرد. بعد یک باره به سخن می آمد و در مدت کوتاهی حجم عظیمی از کلمه را روی سر من می ریخت و دوباره سکوت می کرد.
نباید می گذاشتم کار به اینجا بکشد ولی من بی خبر بودم و کلافه..
می گفتم خوب می شود. همه مثل همیم. ولی او هر روز غریبه تر می شد.
آن وقت ها نمی دانستم نباید هیچ مسئله ای را به حال خودش رها کرد. هیچ مسئله ای خود به خود حل نمی شود. باید با مسئله کلنجار رفت. باید خسته اش کرد. هیچ تغییری اول به چشم نمی آید ولی بعدتر زمانی که به نشانی همیشگی می روی تا دوستی را ببینی، عمارت ها و کوچه ها و سنگفرش های جدید به تو می گویند که راه را اشتباه آمده ای ..من داشتم راه دریا را گم می کردم...
من به تغییر فرصت داده بودم، به فاصله، به سکوت،
تو گریه می کردی
ولی دریا تو را در آغوش نمی گرفت. به وضوح خود را با چیزی سرگرم می کرد تا طاقتش در مقابل گریه تو طاق نشود.
چند باری گریه اش گرفت و اشک هایش را مخفی کرد.
صدای تلویزیون را زیاد میکرد تا صدای تو در سرش نپیچد.
صدا در خانه می پیچید و تو بلندتر گریه میکردی،
خانه ما بالاخانه ای کوچک در کوچه پس کوچه های اطراف بهارستان بود جز اتاق نشیمن، که کمی بزرگ تر از فرش مستعمل دوازده متری مان بود
یک اتاق کوچک داشت که همه زار و زندگی مان را در آن جا کرده بودیم، کوهی از کتاب را در یک کتابخانه زهوار در رفته جا کرده بودیم و چند دست رخت خواب و دو چمدان برای جا دادن لباس ها، یک آشپزخانه با کاشیهای آبی کم رنگ، چند کابینت فلزی صدفی..
- سبز پسته ای بود.
_می شود این قدر سر رنگ با من جزو بحث نکنی، دختر!
_رنگ کاشی ها آبی نبود. این را خودم یادم هست.
_تو چطور یادت مانده!
_خوب یادم مانده ،ولی صدفی را درست گفتی.
_این را مادرت به من گفت یک بار که گفتم کابینت ها چون سفید است لک می شود، یادم داد که این سفید نیست، صدفی است.
ولی به نظر من سفید بود. سفیدی که کمی لک شده باشد. همه چیز لک شده بود. هیچ چیز رنگ واقعی خودش را نداشت.
همه دمغ و به هم ریخته بودند. ناگهان همه رشته ها پنبه شده بود. از سرنوشت بچه ها خبر نداشتیم.
از نزدیک ترین دوستانمان حتی..
آن صبح ناجور بد ترکیب زهرماری دریا به شوق دیدار دوباره امام رفته بود تا پست حفاظت از مدرسه رفاه را تحویل بگیرد ...
♡﴾@ketaaaab﴿♡
پارت ۶
«ارتداد»
آن صبح ناجور بد ترکیب زهرماری دریا به شوق دیدار دوباره امام رفته بود تا پست حفاظت از مدرسه رفاه را تحویل بگیرد ، دیده بود هیچ چیز عادی نیست.
کوچه ها سوت و کور است و قدم به قدم چیپ ارتشی و ماشین های دراز آمریکایی کاشته اند.
به بهانه خرید به مغازه نزدیک مسجد رفته بود. فروشنده به او فهمانده بود که سریع برگردد چون هر کس آن حوالی آفتابی شده بود را گرفته بودند. از زمین ساواکی می جوشید.
_خوب نبود.
_هان؟
_جوشش کلمه جوشش بار مثبت دارد پدر، تعبیر دیگری بایداستفاده کنی ..
_هووووم چیزهایی از ادبیات سرت میشود انگار!
_ بنویسید کرم مثل کرم های متعفن لا به لای کوچه ها می لولیدند..
ساواکی ها، مثل کرم های متعفن، لا به لای کوچه ها می لولیدند و انواع دیگری از نظامی هایی که به یقین هم وطن نبودند با لباس هایی که تا آن روز ندیده بودم
بافرماندهایی آمریکایی و سلاح هایی کشنده تر از پیش.
شب پیش ما شاد بودیم و هیجان زده دریا بلند می خندید. گونه هایش گل انداخته بود. تو را در آغوش میفشرد و تو هم می خندیدی.
ده روز از دوازدهم بهمن، از برگشتن امام، می گذشت.
ده شب هر شب بوی اسپند و عود کوچه ها را معطر می کرد.
اما صبح روز بعد آن صبح بارانی با ابرهایی که بوی حادثه می داد، بلور رویاهای ما تکه تکه شد.
همان صبحی که دریا سراسیمه به خانه وارد شد و گفت امام را شبانه از مدرسه رفاه دزدیده اند و هر کسی را که آن اطراف بوده با خود برده اند.
همان صبح وحشتناک، صبح بیست و دوم بهمن پنجاه و هفت که در فاصله چهارراه سرچشمه تا پل چوبی و از آن سو تا توپخانه و سیروس و سرتاسر خیابان شهناز هر جنبنده ای را با تیر زدند.
همان صبح که احمد تیر خورد و دریا از پیچ کوچه او را دیده بود که به خود می پیچد و جان می دهد.
همان صبح که گوینده رادیو خشک و رسمی و لرزان، خبر حکومت
نظامی را اعلام کرد و بعد تند و تند ترانه به هم چسباند.
ما همه نابخت یار بودیم. ماجرا برای ما تمام شده بود.
پیروزی، درست در کوتاه ترین فاصله، از دست های ما سر خورد و افتاد در چاهی که انتهایش ناپیدا بود.
خبر آن قدر تکان دهنده بود که ناپدید شدن ده ها نفر از دوستانمان را از یاد برده بودیم. همه، به دستور ارتش، حبس خانگی بودند. حتی شب، کسی جرئت گفتن الله اکبر نداشت.
حادثه، پرحجم، بزرگ تر از حجم درک ما، حتی بزرگ تر از فهم تاریخ،
رخ داده بود.
دریا از همان روز دیگر آرام نشد. اما هنوز دریا بود و من او را می شناختم و او هنوز طاقت شنیدن گریه تو را نداشت و تو را در آغوش می فشرد. تا خردادماه تا آن نیمه شب لعنتی....
ادامه دارد ...
♡﴾@ketaaaab﴿♡
جرعه های کتاب امروز نوش جونتون :)😉
منتظر ادامه کتاب جذاب و خواندنی ارتداد باشید😎
بسم الله الرحمن الرحیم
سلاااممم
برای پارتهای بعدیِ کتاب قشنگمون آمادهاید دیگه؟!
بریممم🌿🦋
♡﴾@ketaaaab﴿♡
بسم الله
- ارتداد
«پارت ۷ »
📚☕️
۲. «بهیقین که پرودگار تو همواره در کمین است.»
مصحف، سورهی هشتادونُه، آیهی چهارده
بلا را ما انتخاب نمیکنیم. بلا غالباً خودش سرزده میآید و ماهیچههای کرخت و خوابآلود تاریخ را به تحرک وامیدارد. بلا میآید تا تاریخ زخم بستر نگیرد. دقیقاً لحظهای که همگان در شهری پرپیچوخم و خاموش گموگور شدهاند و بیمقصد به دیوارهای بلند روزمرگی میخورند، فتنهای جرقه میزند و «وقت» و هنگامهای تجلی میکند تا چشمها برای لحظاتی مبدا و مقصد را ببینند و راه را از سر بگیرند. فتنه ترفند خداوند است برای ورق زدن تاریخ، برای زیرورو کردن همه چیز، از ارباب و رعیت، ظالم و مظلوم، گمراه و هدایت شده، دارا و ندار، غمگین و سرخوش، نگران و امیدوار.
سالهای پنجاهوشش و پنجاهوهفت نگرانی و شک در چشمهای همه دودو میزد. از همه بیشتر من آن را در چشمهای متلاطم دریا میدیدم. اما آن اواخر بعد از فرار شاه، اشتیاق بر نگرانی غلبه کرده بود و دلهره و اشتیاق درهم میآمیخت. دریا، گاه سر بلند میکرد و دربارهی آینده چیزهایی میپرسید؛ درباره آینده دور حتی؛ دربارهی نقطهی اتصال نهضت خمینی با ظهور منجی موعود. کلافه بود که چرا نمیتوان از روی تاریخ پرید و مقدمات را زودتر و فشردهتر محقق کرد. چرا تاریخ اینقدر تنبل است؟
- دریا، تو فکر میکردی شاه به این زودی فرار کند؟
- نه! هیچ وقت.
- پس تاریخ خیلی هم تنبل نیست. پدیدهها سریعتر از تصور ما رخ میدهند.
دریا، با چشمهای مرطوب از شوق و با تپشهای نامنظم قلب هیجان زدهاش، خود را در آستانه یک جهش بزرگ تاریخی میبیند؛ مثل همهی آنها که در این ده روز خیال انگیز، از دوازدهم بهمن که بوی عطر بیدارکنندهی گل محمدی از تای عبای امام، تهران را، بل ایران را، بیخواب کرده است، کنجوکنار کوچهها و خیابانها آتش روشن کردهاند تا سرمای استخوانسوز زمستان پنجاهوهفت را بتارانند.
اما پیشوای نهضت بیشتر هشدار میدهد: «با مردمان پراکنده جان، پریشان چشم و خشکیدهذوق، تاریخ به پیش نمیرود. انقلابی که آفاق را دیگرگون کند، عزیمتگاهش اعماق قلب منقلبشدهی انسانهاست. انقلاب در آفاق، میوهی انقلاب در انفس است. »
من مطمئنم که حادثههای بزرگ، مقدمههای بزرگی هم دارند. من عمیقاً نگران «بلا» هستم. خدا در کمین مینشیند و گاه با یک عصیان، شکل حادثه را عوض میکند. چیزهایی هست که میتواند چشمهی انقلاب انفسی را بخشکاند و هر ارادهی معطوف به دیگرگونخواهی عمیقی را عقیم کند.
- آیهی یأس میخوانی، یونس..
- هشدار است نه آیهی یأس.
- ما در آغاز یک راه بیبازگشتیم؛ هم ما، هم این مفلوکهای رو به موت، که مثل سگ پاسوخته زوزه میکشند و گاهی پاچه میگیرند و زخم میزنند.
- امیدوارم..
دریا چشم تنگ میکند و با ادا دفترچهی یادداشتم را دید میزند. دفترچه را میبندم و لب میگزم. میپرسد: «کدام آیه را برای این فصل انتخاب کردهای؟»
برایش با صدای آهسته میخوانم: «بهیقین که پروردگار تو همواره در کمین است!»
♡﴾@ketaaaab﴿♡
ارتداد
«پارت ۸ »
📚☕️
۳. صبحگاه بیستودو بهمن هزاروسیصدوپنجاهوهفت؛
شلیک شوک از لولهی تفنگها..
تو همانجا در نزدیکترین نقطه به درِ ورودی به دیوار تکیه میدهی؛ آهسته و سرخوران مینشینی و صورتت را در دستهای مرطوب لرزاند پنهان میکنی. چند لاخ موی قهوهای از زیر روسریِ سبزت بیرون زده. من در خود فرو میریزم، بیآنکه بدانم چه خبر شده. در این پنج سال تو را تا این حد پریشان ندیدهام. تو به من نگاه میکنی اما انگار مرا نمیبینی؛ انگار هیچ جا را نمیبینی و باز دستهایت را سپر چشمهایت میکنی و تندتر از قبل نفسنفس میزنی.
- دریا؟
آرام صدایت میزنم. تو میلرزی و شانههایت تکان میخورد. آرزو چند دقیقه قبل از گریستن است. منتظر است که مطمئن شود تو هم داری گریه میکنی. من باز آرام صدایت میزنم.
- دریا؟
انگار صدای مرا نمیشنوی. چشمهای سرخت وحشت زدهام میکند. گره روسریات را شل میکنی، روسری روی شانهات سُر میخورد. رگههای سرخ اضطراب از زیر گردن تا روی سینهات را پوشانده. لبهایت میلرزد. واژهها را با اضطرابی آمیخته با بغض ادا میکنی:
- یونس، همه چیز تمام شد؟ نهضت، امام، احمد، همه رویاها و خیالاتمان؟ ...
من نمیفهمم تو چه میگویی. از کلمهی «احمد» به این سو، بغض روی کلماتت سنگینی میکند و سه کلمهی بعد، راه گفتنت را میبندد. من جلوتر میآیم و دستهای مرطوبِ لرزانِ سرد تو را میگیرم.
- چهشده؟
- امام را بردند. با همهی کسانی که در مدرسهی رفاه بودند و تا چند خیابان هر کسی را دیدند، با تیر زدند. زمین از خون قرمز شده! من خودم احمد را دیدم که تیر خورده بود و روی زمین به خودش میپیچید. و چند جوان دیگر را که حفرههایی خونآلود روی شکم و سینههایشان بود. و زنی که دست به دیوار گرفته بود و روی زانوی خود را میکشید.
سرتا پایت را نگاه میکنم. شلوار جین کهنات از زانوی چپ پاره شده و پوست خونی زانویت پیداست. هر دو آستینت ساییده شده و خیس است. دستهایت را میگیرم و آستینهایت را بالا میزنم. پوست دستهایت از مشت تا آرنج خراشیده شده و به خون نشسته است و چانه..
- دریا، زمین خوردهای؟
دستم را آرام زیر چانهات میگیرم و سرت را بلند میکنم. دلم ضعف میکند؛ یاد خاطرات شکنجهات میافتم.
- یونس، امام را بردن. میفهمی؟! بردند.
حالا بلند بلند گریه میکنی. من بهتزده نگاهت میکنم و آرزو! آرزو چرا گریه نمیکند؟ آرزو نگاهت میکند و نمیداند که در چه حالی هستی. او تا به حال تو را اینطور ندیده است. من آرزو را بغل میکنم و صورتش را برمیگردانم. تو بغض آلود ادامه میدهی:
- کار رژیم به یک مو بند بود، یونس. اگر این حیوانها بلایی سر امام بیاورند چه؟!... یونس، چرا اینطور شد؟ چرا...
♡﴾@ketaaaab﴿♡