اولین دوچرخه کارآ در سال 1870 ساخته شد. چرخ بزرگ جلو برای بالا بردن سرعت و چرخ عقب برای تحمل وزن بود. به این دوچرخه "پِنی" میگفتند.
🔸🚪 @tarikhnegar 🚪🔸
طاووس خانم چهلودومین همسر فتحعلی شاه بود و از او لقب تاجالدوله را گرفته بود
فتحعلیشاه پس از ازدواجش با طاووس خانم، نام تخت جواهرنشان خود«تخت خورشید» را به «تخت طاووس» تغییرداد
🔸🚪 @tarikhnegar 🚪🔸
تالار آینه یکی از تالارهای مشهور مجموعه گلستان است. علت شهرت این تالار به دلیل نقاشی کمال الملک است. ناصرالدین شاه که برای بازدید از مدرسه دارالفنون به آنجا رفته بود با نقاش نوجوان کاشانی روبه روشد. او که شیفته نقاشی این جوان شده بود او را با خود به دربار برد. همین اتفاق آغازی بود برای خلق اثری زیبا و با شکوه که با نام کمال الملک گره خورده است. این تابلو که با نام تالار آینه مشهور است تصویری از اتاق های کاخ گلستان و تصویر ناصرالدین شاه را به نمایش می گذارد.
🔸🚪 @tarikhnegar 🚪🔸
عکسی نوستالژی از جاده هراز، دهه ۵۰ خورشیدی
خودروهای داخل تصویر:
ب ام و 2000C
فورد کاپری
پیکان 49
اتوبوس بنز 0302
🔸🚪 @tarikhnegar 🚪🔸
یکی از زیباترین آثار به جا مانده از دوران قاجار در شهر ایلام و در میان بافت مدرن شهر واقع شده که با نام کاخ فلاحتی شناخته می شود و در دهه اخیر کاربری خود را به موزه تغییر داده است
کاخ فلاحتی به دستور والی ایلام غلامرضاخان ابوقداره ساخته شده که در دوران قاجار خاندان قدرتمندی به حساب می آمدند و کاخ های ییلاقی متعددی را برای سکونت خود ساخته بودند. در واقع این کاخ در واپسین سال های قاجاری و در فضای باصفای باغی ساخته شد که امروزه اثری از آن باغ نمانده و با بافت مدرن امروزی محاصره شده است. اگر نام کاخ کشاورزی یا موزه کشاورزی شنیدید، منظور همین کاخ فلاحتی است. یافته های باستان شناسی در تپه علی کش استان ایلام نشان داد که قدمت کشاورزی در این منطقه به ۱۰ هزار سال پیش برمی گردد و به همین خاطر این اشیا به کاخ فلاحتی منتقل شدند تا برای عموم به نمایش گذاشته شوند و در سال ۱۳۹۰ موزه افتتاح شد.
🔸🚪 @tarikhnegar 🚪🔸
بیلی و شکست هیولا_صدای اصلی_224867-mc.mp3
5.16M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌸بیلی و شکست هیولا
🍃بیلی به همراه پیرمرد کوچک سوار بر قو،با نقشه ای که برای از بین بردن هیولا کشیده بودند پرواز میکردند که در این هنگام درست زیر پاهایشان دود سرخ و نارنجی از بینی هیولا بیرون
آمد.
بیلی هر چه قدر به هیولا نزدیک تر میشد...
🌸این داستان با زبانی ساده و روان به کودکان می آموزد که به دنیای اطرافشان با دقت بیشتری نگاه کنند چرا که در این دقت به نکاتی دست خواهند یافت که شاید دیگران به آن نرسیده باشند.
بهتره ادامه قصه را بشنوید👆
🍃گروه سنی:(ب)دبستان
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
روزی روزگاری پسری با مادرش در یک کلبه ی کوچک در روستایی بزرگ زندگی می کرد. آن ها بسیار فقیر بودند و پیرزن با کار کردن در خانه های مردم پول کمی بدست می آورد، اما پسرش هیچ کاری نمی کرد و بسیار تنبل بود، او فقط می خورد و می خوابید. یک روز مادرش که خسته و کوفته از سر کار برگشت و دید پسر جوانش هنوز خوابیده عصبانی شد و گفت: از فردا باید برای خودت کار پیدا کنی وگرنه دیگر در خانه جایی نداری.
تهدید مادر اثر کرد و پسر برای پیدا کردن کار از خانه بیرون رفت. او در یک مزرعه مشغول کار شد و در پایان روز مزرعه دار چند سکه به عنوان مزد به پسرک داد. پسرک سکه ها را به هوا پرتاب می کرد و با آن ها بازی می کرد. در آخر هنگام عبور از رودخانه آن ها در آب افتادتد و او دیگر هیچ پولی نداشت و دست خالی به خانه برگشت. پسرک ماجرا را برای مادرش تعریف کرد و مادرش گفت: پسرکم تو باید سکه ها را در جیبت قرار می دادی تا گم نشوند. پسرک گفت: این بار آن ها را در جیبم می گذارم.
روز بعد پسرک در یک مرغداری کار پیدا کرد و صاحب مرغداری در ازای کار یک شیشه شیر به او داد. پسرک شیشه ی شیر را در جیب بزرگ ژاکتش فرو کرد و به سمت خانه حرکت کرد. تمام شیر در راه ریخت و شیشه خالی شد. این بار هم پسرک دست خالی به خانه برگشت و مادرش جریان را فهمید و گفت: که تو باید ظرف شیر را روی سرت می گذاشتی.
فردای آن روز پسرک در یک مزرعه کار کرد و دستمزدش مقداری پنیر خامه ای بود. پسرک پنیر را روی سرش قرار داد و آن را به خانه آورد. بیشتر پنیر به موهای سرش چسبیده و فاسد شده بودند. مادر پسرک عصبانی شد و گفت : تو باید آن را با دقت در دست هایت نگهداری می کردی.
روز بعد پسرک در یک نانوایی کار گرفت و نانوا به عنوان دستمزد به او یک گربه ی بزرگ داد. پسرک گربه را گرفت و می خواست با خود به خانه بیاورد که گربه دست هایش را چنگ زد و فرار کرد. مادرش از دیدن این صحنه ناراحت شد و گفت: تو باید آن را با یک طناب به دنبال خودت می کشاندی.
پسرک دوباره برای پیدا کردن کار از خانه بیرون رفت و این بار در یک قصابی کار پیدا کرد. قصاب در پایان روز به او مقداری گوشت تازه داد و پسرک آن را با طناب روی زمین می کشید و به خانه می برد. وقتی به خانه رسید گوشت ها کثیف و فاسد شده بودند و مادر پسرک نمی توانست از ان استفاده کند. مادر به او گفت: تو باید آن را روی شانه ات می گذاشتی و به خانه می آوردی.
روز بعد پسرک برای کار به گاوداری رفت و گاودار به عنوان دستمزد به او یک الاغ داد. پسرک بسیار قوی و نیرومند بود به خاطر همین الاغ را روی دوش خود قرار داد و داشت به خانه برمی گشت. در بین راه، خانه ی مرد ثروتمندی بود که با تنها دخترش زندگی می کرد. دخترک بسیار زیبا بود ولی کر و لال بود. او هرگز در زندگی اش نخندیده بود و دکترها گفتند اگر دخترت بخندد حتماً خوب می شود.
پیرمرد بسیار تلاش می کرد تا دخترش بخندد اما فایده ای نداشت. پیرمرد به تمام اهالی روستا گفت: هرکس بتواند دختر مرا بخنداند من نصف ثروتم را به او می دهم.
آن روز دخترک کنار پنجره نشسته بود و از آن جا به بیرون نگاه می کرد. در همان لحظه پسرک هم با الاغ بر روی شانه هایش از آن جا رد می شد. صحنه ی بسیار خنده داری بود چون پسرک بسیار خسته شده بود و پاهای الاغ در هوا تاب می خورد. دخترک وقتی این صحنه را دید با تمام وجود خندید و حالا هم می شنید و هم می توانست حرف بزند. پدرش از این موضوع بسیار خوشحال شد و نیمی از ثروتش رابه پسرک هدیه داد. پسرک و مادرش دیگر در سختی نبودند. آن ها خوش و خرم و در رفاه کامل در کنار هم زندگی می کردند.
کانال قصه های کودکانه
@GhesehayeKoodakane