🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴
کتابهای دارای انحراف از محمدعلی طاهری رییس عرفان حلقه مواظب باشید
عزیزان بازهم توجه کنید👆👆👆
اینها کتابهای انحرافی آقای محمدعلی طاهری است که مورد تایید نمیباشد مواظب باشیم🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴
فانوس خانه ما_صدای اصلی_52063-mc.mp3
10.89M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌼 فانوس خانه ما
خانه مینا کوچولو نزدیک یک جنگل بود و هر روز مینا از پنجره خانه و از حیاط به جنگل نگاه میکرد و پرنده ها و حیوانات را
تماشا می کرد.
یک روز هیزم شکنی که چراغ فانوس دستش بود به نزدیک خانه مینا اینها آمد و کمی آب خواست و پدر مینا هم او را برای خوردن
ناهار دعوت کرد. پیرمرد فانوسی داشت که موقع رفتن به مینا هدیه داد تا اینکه شیشه فانوس شکست.
🌸🍂🌼🍃🌸
کانال تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#شعر
#دهه_فجر
🌸دیو از وطن برون شد
🍃طاغوت سرنگون شد
🌼آمد زغربِ ایران
🍃آن آفتابِ تابان
🌸تابید همچو خورشید
🍃ایران زمین درخشید
🌼شد شرِ ظالمین کم
🍃گشتیم شاد و خرم
🌸بیست و دو بهمن ماه
🍃 نامیده شد یوم الله
🌼فجری که می درخشید
🍃میداد مژده یِ عید
🌸عیدِ ظهورِ خورشید
🍃در سرزمینِ توحید
🌼 ایامِ عید اینک
🍃بر مسلمین مبارک
🍃شاعر سلمان آتشی
🌸🌼🍃🌼🌸
#دهه_فجر
#جشن_انقلاب
#امام_آمد
#دوازده_بهمن
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈 کانال تربیت کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه
#قصه_کودکانه
🍃بچه های انقلاب
بچهها توی کوچه داشتن بازی میکردن که یهو محمود صدا زد بچهها،بچهها،مامورای شاه! ساواکیها!اومدن توی کوچه.
علی توپ اومده بود زیر پاش به طرف دروازه رفت که شوت کنه ولی یک دفعه تعادلش به هم خورد و افتاد زمین.
علی صدا زد آخ پام.
بچه ها با عجله توپ رو برداشتن و پا به فرار گذاشتند.
علی و احمد از کوچه پشتی در خونه سعید آقا رو کوبیدن.
همسر سعید آقا صدا زد کیه؟
احمد گفت:منم راضیه خانم
در رو که باز کرد دید بچه ها خیلی مظطربند.
راضیه خانم گفت:چی شده بچه ها ؟چرا رنگتون پریده؟چه اتفاقی افتاد؟
بچه ها با هم گفتن:ساواکی ها
فکر کنم اومدن حاج آقا امیری رو دستگیر کنن .
راضیه خانم گفت:سعید آقا هم همون جاست دارن اعلامیه ها رو دسته بندی میکنن.
حالا باید چیکار کنیم ؟
علی اشاره ای به پشت بوم کرد و صدا زد،سریع باید از راه پشت بوم بهشون خبر بدیم.
علی و احمد سریع از راه پشت بوم به خونه حاج آقا امیری رفتند و خبر مامورهای شاه رو بهشون دادن.
حاج آقا امیری گفت:سریع باشید باید اعلامیه ها رو جمع کنیم تا دستشون بهشون نرسه.شما اعلامیه ها رو ببرید،من اینجا می مونم.
همه با کمک هم اعلامیه ها رو جمع کردند و فوری از راه پشت بوم آوردنشون توی خونه سعید آقا.
مامورها پشت در خونه حاج آقا امیری جمع شده بودند و محکم به در می کوبیدند.
یکیشون صدا زد زود در رو باز کنید.
حاج آقا امیری در رو باز کرد و مامورها وارد خونه شدند.
یکیشون به بقیه دستور داد،سریع همه جا را بگردید،باید همه اون اعلامیه ها را پیدا کنیم.
مامورها همه جای خونه رو گشتند ولی خبری از اعلامیه ها نبود.
بعد از ساعت ها جستجو دست خالی خونه رو ترک کردن و رفتن.
اون روز همه خوشحال بودند و از علی و احمد که کمک بسیار بزرگی انجام دادند تشکر کردند.
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈 کانال تربیت کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه
#قصه
چی شد؟
همه ی پارچه ها پشت ویترین مغازه نشسته بودند. آن ها منتظر بودند کسی بیاید و آن ها را بخرد.
پارچه ی گل گلی هم یکی از پارچه های منتظر بود. خیلی ها از کنارش می گذشتند، نگاهش می کردند، به هم دیگر نشانش می دادند.
فکرهای زیادی توی بافتش بود. همانطور که به گوشه ای خیره شده بود پارچه مخملیِ صورتی پرسید:«چه شده گل گلی جان؟»
گل گلی آهی کشید و گفت:«دلم می خواهد پارچه ی یک چادر نماز شوم و به جشن تکلیف بروم!»
مخملی چین هایش را باز کرد و گفت:«جشن تکلیف دیگر چه جشنی است؟»
گل گلی با یادآوری جشن گل هایش صورتی اش برقی زد و ادامه داد:«چند روز پیش یک دختر زیبا به اینجا آمده بود»
مخملی تند پرسید:«خب؟ خب؟»
گل گلی ادامه داد:«یک چادر زیبا هم سرش بود. چادر از جشن تکلیف می آمد! یک جشن بزرگ برای دختران نه ساله»
مخملی سعی کرد جلوتر برود گفت:«حیف شد کاش زودتر می آمدم اینجا و این دختر و چادرش را می دیدم»
گل گلی، به پیرزنی که برای خرید آمده بود، نگاه کرد و گفت:«چادر می گفت وقتی روی سر دختر نشسته بود و دختر با او نماز خوانده بود خیلی به او خوش گذشته بود»
مخملی می خواست بگوید:«کاش من هم گل گلی بودم و چادر نماز می شدم» که صاحب مغازه، پارچه ی گل گلی را برداشت و روی پیشخوان گذاشت.
پارچه گل گلی که فهمید پیرزن می خواهد او را بخرد، نگاهی به مخملی کرد و آه کشید.
پیرزن پارچه گل گلی را توی کیفش گذاشت. به خانه که رسید گل گلی را روی میز گذاشت. گل گلی از تکان هایی که توی کیف خورده بود کمی تا شده بود. پیرزن تایش را باز کرد.
گل گلی با خودش گفت:«حیف شد کاش چادر نماز جشن تکلیف می شدم، لابد الان پیراهن این پیرزن می شوم!»
پیرزن او را متر کرد و با قیچی تیزی برش داد. به سختی سوزن را نخ کرد. کار کوک زدن که تمام شد پشت چرخ نشست.
دوخت که تمام شد. روی آستین و قسمت بالایی ِ گل گلی چندتا شکوفه ی صورتی چسباند. کاغذ کادو را آورد. گل گلی را توی کاغذ کادو پیچید. گل گلی دیگر چیزی نمی دید.
ولی تکان های زیادی حس می کرد. با خودش گفت:«خورد و خمیر شدم من را کجا می برد؟»
به جایی رسیده بودند، سرو صدای زیادی می شنید. صدای سرود خوانی بچه ها همه جا را پر کرده بود. انگار آدم های زیادی انجا بودند. گاهی دست می زدند و گاهی جیغِ شادی می کشیدند.
گل گلی خوب گوش می کرد تا بفهمد کجاست که یک دفعه تکان خورد و کاغذ کادو باز شد. دختری را دید. دختر با دیدن او از جا پرید و گفت:«هورااااا چادر نماز جشنِ تکلیفم، خیلی قشنگ است»
پیرزن دختر را بوسید و چادر را روی سر او انداخت.
گل گلی تازه فهمیده بود که به آرزویش رسیده است.
#باران
#قصه
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیتی ما
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فروغ کوچولو هوا سرد شده، لباس گرم بپوش_صدای اصلی_52066-mc.mp3
12.72M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌼فروغ کوچولو هوا سر شده،لباس گرم بپوش
🌸فروغ کوچولوی داستان ما دوست نداشت که لباس های گرم بپوشد و با همان لباسهای فصل گرما توی حیاط می رفت و بازی می کرد.
مادر فروغ کوچولو به زور لباس کاموایی تن دخترش کرد اما همین که مامان و بابا از او دور شدند فروغ لباسش را در آورد و کم کم مریض شد و سرما خورد فروغ خیلی ناراحت شد که دیگر نمی توانست بازی کند و مجبور بود توی رختخواب استراحت
کند.
👆بهتره ادامه قصه را خودتون بشنوید
🌸🍂🌼🍃🌸
کانال تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4