🌸
چشم آلوده کجا، دیدن دلدار کجا
دل سرگشته کجا وصف رخ یار کجا
+++
قصه عشق من و زلف تو دیدن دارد
نرگس مست کجا همدمی خار کجا
+++
سر عاشق شدنم لطف طبیبانه توست
ور نه عشق تو کجا این دل بیمار کجا
+++
منتی بود نهادی که خریدی ما را
رو سیه برده کجا میل خریدار کجا
+++
هر کسی را که پسندی بشود خادم تو
خدمت شاه کجا نوکر سربار کجا
+++
کاش در نافلهات نام مرا هم ببری
که دعای تو کجا عبد گنهکار کجا
+++
مهر من گر که فتد در دل تو میفهمم
شهد دیدار کجا دوریِ از یار کجا
+++
به خدا چون دل زهرا نگران است دلم
یک شه تشنه لب و لشگر بسیار کجا
+++
کاش زینب نرسد کوفه بدون تو حسین
زینب خسته کجا کوچه و بازار کجا
+++
یاد گیسوی رقیه جگرم میسوزد
دست عباس کجا پنجه اغیار کجا
#شعر
#صبحتون_مهدوی
@rezadarvishnezhad
دقایقی در زندگی هست
که دلت برای کسی آنقدر تنگ میشود
که میخواهی او را از رویاهایت بیرون بکشی
و در دنیای واقعی بغلش کنی ...
📕 صد_سال_تنهایی
✍🏻 گابریل_گارسیا
┃📓#تیکه_کتاب
ماموريت تو در زندگى تغيير جهان نيست.
تو مامور تغيير خويشتنى.
و تمام راه حل ها در درون توست ...
◆📔رازشادزیستن
◇📝#اندرو_متیوس
🔸#شعر_قصه
﴿ بخاطرِ حق الناس ﴾
پیامبراسلامص یکشب
تا صبح خواب نرفتند.
🌸🌼🍃🌼🌸
یه شب پیمبرِ عزیزِ اسلام
آمد برون از مسجد و جماعت
🌱
رسید به مردِ مؤمنی که او بود
اهلِ حساب کتاب و با درایت
🌱
کرد او سلامِ گرم و مردِ مؤمن
گفت السلام ای جانِ من فدایت
🌱
گشتم به دنبالِ فقیر و محتاج
اما ندیدم فردی اهلِ حاجت
🌱
یا مصطفی این را بده به محتاج
قربانِ لطف و مهر و هم وفایت
🌱
بود آن زکاتِ مالْ ظرفی از جو
یک صاعِ جو بر طبقِ این روایت
🌱
یعنی سه کیلو سهمِ مستمندان
بشنو به دقت باقیِ حکایت
🌱
آن شب نشد پیدا چو مستمندی
مجبورشد «احمد» که در نهایت
🌱
آرَد همین یک صاعِ جو به منزل
امّا ندارد او خیالِ راحت !!!
رفت از پیمبر هم قرار و آرام
پایانگرفت آن خواب واستراحت
🌱
میگفت یا رب دائمی نباشد
این زندگی و صِحّت و سلامت
🌱
ای وایِ من امشب اگر بمیرم
بر عهدهام میمانَد این امانت
🌱
پرسی اگر از حقِ مستمندان
پاسخ چه دارم محشر وقیامت؟
🌱
اهلِ جهنم میشود مُسلَّم
هرکس کند در مالها خیانت
🌱
والعصر خواندهام که تا بدانم
انسان بُوَد همّیشه درخسارت
🌱
زلزال خواندهام که تا بدانم
باشد حسابِ ذره در قیامت
🌱
یارب به فضلولطفِ خودببخشا
بنده ندارد طاقتِ عدالت
🌱
باشدبه پیشِچشمم اینحکایت
تا حقِ مردم را کنم رعایت
🍃شاعر:سلمان آتشی
#پیامبر_عزیز_اسلام
#رعایت_حقالناس
#عید_مبعث_مبارک
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈 کانال تربیت کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه
#قصه_کودکانه
🌸روشن ترین شب خدا
به مناسبت عید مبعث (۲۷ رجب)
#قسمت_دوم
🍃نویسنده:محمد علی دهقانی
یک شب نیمه شب ناگهان از خواب پرید در بستر خود نشست و به دور و برش نگاه کرد ،خدیجه هم بیدار بود و او را نگاه میکرد.
محمد (ص) به آرامی شروع به صحبت کرد خدیجه این شبها خوابهای عجیبی میبینم. در خوابهایم یک جور روشنایی مخصوص دیده میشود به گمانم همۀ خوابهایم راست در می آید. خدیجه! من از «هبل *» بیزارم و میدانم که خدای ابراهیم هم از هبل بیزار است ...»
****
#عادت
شب بیست و هفتم ماه رجب بود، در سال چهلم «عام الفیل .** » محمّد (ص) به رسم و خیلی از شبهای دیگر به غار حرا رفته بود آن شب خودش را در عبای بلندی پیچیده بود و به حالت نیمه دراز کشیده در دنیایی بین خواب و بیداری به سر می برد انگار دوباره یکی از همان رؤیاهای زیبا و باشکوه به سراغش آمده بود که لبخندی شیرین روی لبهایش نشسته بود.
ناگاه صدای بلندی در غار طنین انداخت . محمد!
غار تاریک بوی عطر خدا را گرفت.
چشم هایش را باز کرد ،نور خیره کننده ای تمام فضای تاریک غار را روشن کرده بود. چشم ها را با دست مالید لحظه ای هر دو چشم خود را بست و دوباره باز کرد.
نه خواب نمیدید چشمهایش را باور کرد به راستی خورشیدی در دل تاریک غار طلوع کرده بود، صدا دوباره بلند شد «بخوان» ،ناگهان محمّد (ص) در مقابل خود، پارچه ابریشمی نرم و لطیفی را آویخته دید که روی آن با خط طلایی بسیار زیبایی کلماتی نوشته شده بود، نگاه محمد (ص) از روی پارچه ابریشمی بالا رفت و در میان هاله ای از نور موجود بسیار زیبایی را دید که صورتی شبیه صورت انسان داشت با قامتی بلند و کشیده و دو بال بزرگ بر سر .
از چهره اش نور خیره کننده ای میبارید که توان دیدن را از چشمهای محمّد (ص) میگرفت، موجود نورانی، پارچه ابریشمی را آرام تکان داد و گفت: «بخوان!» محمد (ص) گفت: من خواندن نمیدانم.» موجود نورانی، که کسی جز جبرئیل نبود، گفت: «بخوان!» محمد (ص) سرش را تکان داد و بار دیگر گفت: چه بخوانم؟ آخر من خواندن نمیدانم!»
جبرئیل بالهایش را روی شانه های محمّد گذاشت و فشارداد، به طوری که نزدیک بود محمد از حال برود خواست فریاد بزند، اما انگار زبانش قفل شده بود.
در این وقت دوباره صدای آشنای فرشته در غار طنین انداخت بخوان به نام پروردگارت که خلق کرد انسان را از یک قطره خون بسته آفرید بخوان و بدان) (که پروردگار تو گرامی ترین بزرگواران است. او کسی است که انسان را با قلم علم آموخت. چیزهایی را به انسان آموخت که پیش از آن نمی دانست... ***»
جبرئیل میخواند و قلب پیامبر مثل چشمه در جوش و خروش افتاده بود. جبرئیل خواند محمد (ص)خواند .
آبشاری از آیه های قرآن در فضای غار جاری شد.
#توضیحلت
*هبل: نام یکی از بتهای معروف که قبل از ظهور دین اسلام در خانه کعبه بود.
**عام الفيل: (سال فیل) همان سال که ابرهه» با سپاهی به مکه حمله کرد تا خانه کعبه را خراب کند و سال تولد پیامبر اکرم (ص).
***سوره علق آیه های ۱ تا ۵
#پایان
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈 کانال تربیت کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه