#قصه_کودکانه
سوسکی خانم کجا میری؟
یکی بود یکی نبود.
زیر گنبد کبود ،گوشه ی یک مزرعه ی سبز و قشنگ خاله عنکبوت با شاگردش سوسکی خانم نشسته بود.
چه کار می کرد؟ برای همسایه ها لباس می بافت. لباس های رنگ و وارنگ ،خیلی قشنگ. یکی زرد، یکی سبز، یکی به رنگ گلها و یکی به رنگ دریا.
روز ها کار خاله عنکبوت و سوسکی خانم همین بود.با نخهای پشمی و رنگارنگ لباس می بافتند و آواز می خواندند:
نشسته ایم با شادی دوباره توی خانه
لباس نو می بافیم دوباره دانه، دانه
یکی به رنگ دریا یکی به رنگ صحرا
زرد و سفید و قرمز رنگ لباس گل ها
اما یک روز گلوله های پشمی خاله عنکبوت تمام شد.
خاله عنکبوت به شاگردش سوسکی خانم گفت:سوسکی جانم ، مهربانم، زود تر راه بیفت و برو نخهای پشمی بگیر و بیاور.
سوسکی خانم بدون این که از خاله عنکبوت بپرسد کجا بروم و از چه کسی بگیرم ، راه افتاد ورفت.
سوسکی خانم وسط راه رسیده بود که یک دفعه یادش امد از خاله عنکبوت نپرسیده است کجا برود.
از چه کسی پشم بگیرد. سوسکی خانم با خودش گفت:طوری نیست ، در می زنم.
به هر کسی رسیدم می پرسم.
سوسکی خانم رفت و رفت به یک خانه رسید. جلو رفت و در زد.
تقو تق تق یک نفر جواب داد: کی هستی؟ سوسکی خانم گفت:
ای تو که پشت دری
پشم تنت فرفری
پشم قشنگم بده
از همه رنگم بده
اما کسی که در را باز کرد یک مرغ بود.
خانم مرغه گفت: قد قد قدا! شما کجا؟ اینجا کجا؟سوسکی خانم جان نگاه کن من اصلا پشم ندارم.
پر دارم نمی توانم به تو نخههای پشمی بدهم. باید بروی جای دیگر.
سوسکی خانم از مرغه خدا حافظی کرد و رفت تا به یک خانه ی دیگر رسید.
به در کوبید. تق تق تق یک نفر از پشت در جواب داد:بله بفرما کی هستید؟ سوسکی خانم جواب داد:
ای که تو پشت دری
پشم تنت فرفری
پشم قشنگم بده
از همه رنگم بده
ولی کسی که در را باز کرد، گاو بزرگ مزرعه بود.
سوسکی خانم را دید. خندید و گفت:سوسکی خانم جان نگاه کن.
من یک پوست کلفت دارم. پشم ندارم. من نمی توانم به شما نخ های پشمی بدهم.
سوسکی خانم از گاو هم خدا حافظی کرد . رفت و رفت و رفت تا به یک خانه ی دیگر رسید.
در را کوبید تق تق تق کسی پشت در بود. جواب داد: آمدم کی هستی؟ سوسکی خانم باز گفت:
ای تو که پشت دری
پشم تنت فرفری
پشم قشنگم بده
از همه رنگم بده
اما کسی که در را باز کرد یک گربه ی خواب الود بود. گربه خمیازه ای کشید و گفت: سوسکی خانم جان، نگاه کن.
من روی بدنم مو دارم.پشم ندارم من نمی توانم به تو نخهای رنگی بدهم.
سوسکی خانم با این که خسته بود، باز راه افتاد رفت و رفت ورفت.خسته که شد روی یک سنگ بزرگ نشست آهسته گریه کرد.
یک دفعه از زیر سنگ بزرگ یک نفر سرش را بیرون آورد. سوسکی خانم ترسید.
از روی سنگ پایین پرید. کسی که سرش را از زیر سنگ بیرون آورده بود گفت: نترس،نترس من یک لاک پشت هستم تو کجا می روی؟ این جا چه کار می کنی؟
سوسکی گفت: آمدم پشم بخرم،برای خاله عنکبوت ببرم. شما نخ های پشمی دارید به من بدهید؟ لاک پشت گفت:من فقط روی بدنم این سنگ بزرگ را دارم. پشم ندارم. نمی توانم به تو پشم بدهم.
برو شاید آن طرف مزرعه بتوانی پشم پیدا کنی.
سوسکی خانم هم خسته هم غصه دار می خواست دست خالی پیش خاله عنکبوت برگردد ولی خجالت می کشید تازه اگر دست خالی برمی گشت هم خودش و هم خاله عنکبوت بی کار می شدند.
چون نخ های پشمی نداشتند که لباس ببافند.
سوسکی خانم داشت فکر می کرد و راه میرفت که میان علف ها چشمش به یک نفر افتاد که علف می خورد.
جلو رفت خوب نگاه کرد کسی که علف می خورد پشم داشت آن هم چه پشم هایی، سفید و قشنگ و فرفری.
سوسکی خانم با شادی جلو دوید و گفت:
ای که علف می خوری
پشم تنت فرفری
پشم قشنگم بده
از همه رنگم بده
تا ببرم به خانه
لباس نو ببافم
از آن ها دانه دانه
کسی که میان علف ها بود کسی نبود جز گوسفند سفید مزرعه.
گوسفند سفید نزدیک سوسکی خانم امد به او نگاه کرد ولی نگفت من نخ های پشمی ندارم.
خندید و گفت:
بفرما
خوش آمدید به این جا
خانه در این جا دارم
پشم های زیبا دارم
یکی به رنگ آب است
یکی به رنگ آفتاب
یکی به رنگ گل ها
یکی به رنگ مهتاب
حالا بگویید از کدام یکی می خواهید؟
سوسکی خانم گفت: از همه رنگ می خوام. از پشم های خیلی قشنگ می خواهم.
گوسفند از پشم های رنگارنگی که توی خانه داشت به سوسکی خانم داد.
سوسکی خانم خوشحال پیش خاله عنکبوت برگشت.
خاله عنکبوت گفت: دست سوسکی خانم درد نکنه
سوسکی خانم هم گفت: دست آقا گوسفند هم درد کنه.
بعد دوتایی نشستند بافتند و آواز خواندند.
می نشینیم با شادی
دوباره توی خانه
لباس نو میبافیم
دوباره دانه دانه
یکی به رنگ دریا
یکی به رنگ صحرا
زرد و سفید و قرمز
رنگ لباس گل ها
#قصه_متنی
🌸🌸🌸🌸
🐰 دندان لق خرگوش کوچولو🐰
♡قسمت اول♡
دندون خرگوش کوچولو لق شده بود این اولین دندوناش بود که لق شده بود و یکسره سرجاش میجنبید سر شام خرگوش کوچولو گفت:
هیچ خبر دارید که دندونم لق شده و دیگه نمیتونم هویج و لوبیا بخورم؟ اما باباش گفت:
هویج و لوبیا برای خرگوش کوچیکها خیلی مفیدند.
خرگوش کوچولو مِن مِن کنان گفت: آخه بچه خرگوشی که دندوناش لق شده چجوری هویج و لوبیا بخوره؟
ماماناش گفت: خب خودت بگو عزیزم.
برای بچه خرگوشی که دندوناش لق شده چی خوبه؟
خرگوش کوچولو که یاد توتفرنگیهای توی یخچال افتاده بود گفت: توتفرنگی. توتفرنگیهای قرمز و قشنگ.
ماماناش گفت: توتفرنگیهارو بذار بعد از غذا.
الان میتونی با بقیه دندونهات هویج بخوری.
خرگوش کوچولو گفت: شما مطمئنید که من میتونم؟
ماماناش گفت: بله من مطمئنام.
خرگوش کوچولو از باباش پرسید: شما چی بابا؟
باباش گفت: خیالت راحت. من خودم وقتی بچه بودم همینکار رو کردم.
اون روز دوشنبه بود. سهشنبه که از راه رسید، خرگوش کوچولو با دندونهای لقاش پرتقال خورد و با بقیه دندونهاش خیار گاز زد.
روز چهارشنبه با دندونهای لقاش هندوانه خورد و با بقیه دندونهاش هم یه مقداری کاهو جوید.
روز پنجشنبه با دندون لقاش کیک خورد و با بقیه دندونهاش هم مقداری کلم.
جمعه که شد با بقیه دندونهاش اسفناج خورد و با دندون لقاش بستنی.
همون موقع دندون خرگوش کوچولو افتاد وسط بستنی. خرگوش کوچولو گفت: یه دندون توی بستنیام پیدا کردم.
مادرش گفت: وای چه خوب.
باباش گفت: حتما وقتاش بوده که دندونات بیفته.
خرگوش کوچولو پرسید: حالا چیکار کنم؟
مادرش با مهربونی گفت:دندونات رو از توی بستنی بردار.
خرگوش کوچولو دندوناش رو برداشت و با تعجب گفت: جای دندونام خالیه.
میتونم زبونم رو از لای دندونهام بیرون بیارم.
نگاه کنید.
ماماناش گفت:پس حسابی سرت گرم میشه.
مامان خرگوش کوچولو بهش گفت: عزیزم نمیخوای دندونات رو بذاری زیر متکا تا پری دندونها بیاد؟ خرگوش کوچولو گفت:
نه مامان. میخوام نگهاش دارم برای خودم.
مادر خرگوش کوچولو گفت: تو واقعا اینطوری فکر میکنی؟
خرگوش کوچولو گفت: آره مامان. تازه بجای اینکه دندونام رو به پری دندونهام بدم خودم خیلی کارها میتونم با اون بکنم.
بعد دندوناش رو برداشت و به اتاقش رفت و به کارهایی فکر کرد که میتونست با اون دندون انجام بده.
میتونست دندوناش رو سوراخ کنه و بندی ازش رد کنه و باهاش گردنبند درست کنه. اما ممکن بود موقع سوراخ کردن دندون رو بشکنه.
میتونست دندون رو روی یه ورق کاغذ بچسبونه و دورش ستاره بکشه و اونو بزنه رو دیوار اتاقاش. اما ممکن بود خیلی هم قشنگ نشه.
میتونست دندون رو توی جیباش بذاره و اون رو به مغازه شیرینی فروشی ببره و سعی کنه باهاش چیزی بخره. اما فکر کرد ممکنه صاحب مغازه بگه دندون که پول نیست که بخوای باهاش خرید کنی. خلاصه خرگوش کوچولو فکر کرد بهتره که دندوناش رو دور بندازه.
اما واقعا دلش نمیخواست این کار رو بکنه.
ادامه دارد...
#قصه_متنی
🐰
🦷🐰
╲\╭┓
╭ 🦷🐰
🌸🌸🌸🌸
🐰دندان لق خرگوش کوچولو🐰
♧قسمت دوم♧
خرگوش کوچولو رفت پیش مادراش.اون مشغول فلوت زدن بود.خرگوش به ماماناش گفت:
مامان اگه بدونم که واقعا واقعا پری دندون وجود داره چی میشه؟
مادر خرگوش کوچولو فلوت رو کنار گذاشت و گفت: عزیزم اونوقت قبل از اینکه دندونات رو گم کنی اون رو با خیال راحت زیر بالشت میذاری.
اگه میخوای دندونات رو گم نکنی بهتره اون رو توی پاکت نامه بذاری.
خرگوش کوچولو یه پاکت نامه پیدا کرد و دندوناش رو توی اون گذاشت و بعد به اتاقاش رفت. پاکت نامه رو زیر بالشاش گذاشت.
خرگوش کوچولو پیش مادرش برگشت و پرسید:
مامان مامان پری دندون چه هدیهای برام میاره؟
مامانش گفت: خودت چه فکری میکنی؟
خرگوش کوچولو گفت: فکر میکنم هرچیزی که خودشون دوست داشته باشن. مثلا پول.
مامانش گفت: البته زیاد نمیارن ها.
خرگوش کوچولو گفت: مثلا فقط چندتا سکه؟
آره عزیزم. حتی شاید فقط یه سکه. اما یه سکه خیلی کمه.
مادرش گفت: بله خیلی کمه. اما شاید ارزش به اندازه چندتا اسکناس باشه.
خرگوش کوچولو گفت: خودم میدونستم اما دلم میخواست مطمئن بشم.
وقتی شب شد پدر خرگوش کوچولو به خونه اومد.
خرگوش کوچولو گفت: بابا من فکر میکنم که پری دندون واقعا وجود داره.
پدرش روزنامه رو روی زمین گذاشت و خرگوش کوچولو رو بغل کرد و گفت:
فکر میکنی اون با دندونات چیکار میکنه؟
فکر میکنم دندونم رو پیش خودش نگه میداره بعد هروقت که خرگوش نی نی تازه به دنیا بیاد اون رو بهش میده. اونوقت اون هم دندوندار میشه.
اینجوری بچه خرگوشها دندون در میارن.
مگه نه بابا؟
پدرش گفت: ممممممم . . .
خرگوش کوچولو گفت: شاید هم دندون رو توی آسمون کنار ستارهها میذاره تا شبها برق بزنه.
اینطوری ستارهها درست میشن.
پدرش مِن مِن کرد و گفت: خب . . . خب . .
فکر کنم . . .
خرگوش کوچولو ادامه داد و گفت: راست میگم شایدم پری دندون جادو کنه و دندونم رو به یه سکه تبدیل کنه. شما چی فکر میکنی بابا؟
پدر خرگوش کوچولو گفت: الان وقت خوابه و باید بخوابی.
چشم بابا ولی اگه مامان یادش رفت به اون بگید که من فکر میکنم پری دندون وجود داره.
پدرش گفت: حتما عزیزم.
دندون من توی پاکت نامه زیر بالشتم هست.
پدرش با بیحوصلگی گفت: بسیار خوب.
جای دندونم خالی شده.
پدرش گفت: خالی یا پر چه فرقی میکنه الان وقت خوابه. بعد اونرو بوسید و گفت:
شب بخیر کوچولو. شب بخیر بابا.
خرگوش کوچولو لباس خواباش رو پوشید.
دندونهاشو مسواک زد. چراغ رو خاموش کرد و به تختخواباش رفت.
مادر خرگوش کوچولو اومد اونو ببوسه و شب بخیر بگه. خرگوش کوچولو گفت: مامانی . . .
مادرش گفت: بله عزیزم؟
خرگوش کوچولو ادامه داد: اگه پری دندون وجود نداشته باشه . . . مادرش حرفش رو قطع کرد و گفت: خب؟!!
بعد از اینکه خوابم برد یواشکی بیا زیر بالشت و داخل پاکت رو نگاه کن.
اگه هدیهای نبود شما برام یه سکه بذار.
مادرش گفت: بسیار خوب. بخواب عزیزم.
حالا بخواب کوچولو. بعد هم شب بخیر گفت.
خرگوش کوچولو هم شب بخیر بلندی گفت و به خواب شیرینی فرو رفت. شب بخیرررررررررررررررر . . .
ستارهها دراومدند و چشمک زدند.
ماه هم از گوشه آسمون بالا اومد و شروع به تابیدن کرد.
و بعد آهسته آهسته در گوشه دیگهای از آسمون پایین رفت.
خورشید کم کم از راه رسید و صبح شد.
خرگوش کوچولو از خواب بیدار شد و فوری زیر بالشتاش رو نگاه کرد. پاکت هنوز سر جاش بود.
خرگوش کوچولو با عجله در پاکت رو باز کرد و ناگهان چشمش به یک سکه نقرهای افتاد که توی پاکت برق میزد.
پایان...
#قصه_متنی
🐰
🦷🐰
╲\╭┓
╭ 🦷🐰
🐸🦎 قورباغه و مارمولکه🦎🐸
مارمولکه گفت: من از تو تندتر می دوم.
قورباغه گفت : من از تو بیش تر می پرم
مارمولکه گفت : پس بیا با هم مسابقه بدهیم
قورباغه گفت : باشه
مارمولکه گفت : آماده باش! یک – دو – سه!
وقتی گفت سه، تندی دوید و رفت و از قورباغه جلو زد.
اما قورباغه جستی زد و پرید جلوتر از مار مولکه.
ولی مارمولکه هم نایستاده بود و هنوز داشت می دوید. بنابراین دوباره از کنار قورباغه رد شد و از او جلو زد. قورباغه یک جست دیگر زد و باز افتاد جلوتر از مارمولکه. ولی مارمولکه باز داشت می دوید و دوباره از قورباغه جلو زد. و قورباغه هم جستی زد و پرید جلوتر از او.
هی مارمولکه دوید، قورباغه پرید.
مارمولکه دوید، قورباغه پرید
این جلو زد آن جلو افتاد. این جلو افتاد، آن جلو زد.
آخرش خسته شدند. مارمولکه دیگر نای دویدن نداشت.
قورباغه هم زور پریدن نداشت.
هر دو تایشان داشتند نفس نفس می زدند. وایستادند تا خستگی در کنند. وقتی نفسشان جا آمد، قورباغه گفت چقدر تند می دوی خسته شدم
مارمولکه گفت : چقدر زیاد می پری، نفسم بندآمد.
قورباغه گفت : تو از من تندتر می دوی
مارمولکه گفت : تو هم از من بیشتر می پری
بعد خنده شان گرفت و دو تایی با هم خندیدند و راه افتادند که بروند و کمی آب بخورند.
#قصه_متنی
🦎
🐸🦎
╲\╭┓
╭ 🐸🦎
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🐒🐇 میمون و خرگوش 🐇🐒
♧موضوع ترک عادت ♧
خرگوش کوچولو و دوستش زیر درخت یا هیجان داشتند با هم حرف می زدند. همینطور که حرف می زدند، آقا میمونه هی خودش را می خارند، و خرگوش کوچولو هم که همیشه می ترسید، دشمنانش به او حمله کنند هی به این طرف و آن طرف نگاه می کرد هیچ کدام نمی توانستند راحت یکجا بنشینند .
خرگوش گفت : واقعا جالب است که نمی توانی یک دقیقه بدون خاراندن خودت اینجا بشینی
میمون گفت : عجیب تر از کار تو نیست که هی سرت را به این طرف و آن طرف می چرخانی
خرگوش گفت من اگر بخواهم می توانم جلوی خودم را بگیرم
میمون گفت : ببینیم و تعریف کنیم. بیا هر دو سعی کنیم بی حرکت بمانیم. هر کس تکان خورد، باخته
آن ها سعی کردند بی حرکت بمانند . طولی نکشید که طاقت هر دو تمام شد . میمون چنان خارشی گرفته بود که سابقه نداشت و خرگوش هم چون نمی توانست دور و برش را نگاه کند خیلی نگران شده بود.
مدتی بعد خرگوش که دیگر نمی توانست تحمل کند گفت میمون من حوصله ام سر رفت بیا برای هم خاطره تعریف کنیم. این که دیگر اشکال ندارد
میمون که قصد داشت از این موقعیت حسابی استفاده کند گفت نه چه اشکالی ؟ فکر خوبی است
خرگوش گفت خب من شروع می کنم . در فصل خشکسالی در یک دشت وسیع داشتم قدم می زدم که یه هو سگ ها به من حمله کردند.
میمون گفت عجیب است همین اتفاق برای من هم افتاد.
خرگوش ادمه داد: یک گله سگ وحشی پارس کنان به طرف من می دویدند. به هر طرف که نگاه می کردم می آمدند راست چپ جلو عقب
از هر طرف صدای سگ می آمد از این طرف از آن طرف
همینطور که داستانش را تعریف می کرد به هر طرف چرخید
داستان خرگوش تمام شد. میمون شروع کرد . یک روز چند تا آدم به من حمله کردند و به طرفم سنگ پرتاپ کردند . یک سنگ خورد اینجا و پهلوی راستش رو نشان داد و خاراند. یکی خورد اینجا پهلوی چپش را خاراند. یکی به کمرم خورد. یکی به ران پایم. یکی به سرم و هر قسمت از بدنش را که اسم می برد با یک حرکت سریع آنجا را می خاراند.
خرگوش دیگر نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد. یک دفعه زد زیر خنده. میمون هم با دیدن خرگوش از ته دل خندید و گفت ببین دوست من ، بهتر است همینجا بس کنیم .
هیچ کدام نه برنده شدیم نه بازنده . قبول ؟
و دوباره مشغول حرف زدن شدند.
#قصه_متنی
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#قصه_کودکانه
💈🔮 سنجاق قفلی نگران🔮💈
جعبه، تاریک تاریک بود. همه دور تا دور جعبه نشسته بودند. فقط سنجاق قفلی بود که دستانش را زده بود پشت کمرش و تندتند راه میرفت و فکر میکرد. سوزن ته گرد، سرش را بلند کرد و در آن تاریکی به دنبال سنجاق گشت تا او را ببیند؛ اما نتوانست و گفت: «بس کن دیگر، چقدر راه میروی! صدای پایت نمیگذارد یک دقیقه خوابمان ببرد.»
دکمه که گوشهی جعبه دراز کشیده بود، به زور خودش را به دیوار جعبه تکیه داد و گفت: «سنجاق جان! این قدر ناراحت نباش! هر جا باشد بالاخره پیدایش میشود.»
سنجاق ناراحت بود. کم مانده بود گریه اش بگیرد. گفت: «من میترسم... اگر برای برادرم اتفاقی افتاده باشد چی؟»
انگشتانه که تا حالا صدای خروپفش جعبه را پر کرده بود، بالاخره تکانی به خودش داد و گفت: «چیه؟ چی شده؟»
همه خندیدند؛ حتی سنجاق هم خندید. سوزن ته گرد گفت: «برادر سنجاق از صبح تا حالا پیدایش نیست. سنجاق نگرانش شده!»
انگشتانه خندهاش گرفت و گفت: «اینکه این همه ناراحتی ندارد. بالاخره میآید.»
دکمه گفت: «آره، انگشتانه راست میگوید.»
سنجاق نشست. خودش هم خسته شده بود. گفت: «خدا کند زود پیدایش بشود!»
یک دفعه همه جا روشن شد. همهی سرها به طرف در جعبه چرخید. در باز شده بود و یک دست آمده بود توی جعبه و انگار دنبال چیزی میگشت. همین که دست رسید بغل سنجاق، آن را برداشت. سنجاق اصلاً حوصله ی کار کردن نداشت؛ اما ناچار شد. از دوستانش خداحافظی کرد و رفت. دلش میخواست الان فرار میکرد و میرفت توی جعبه و منتظر برادرش میشد. در همین فکرها بود که دید روی یک پارچه آویزان شده است. دوروبرش را نگاه کرد. از دور یک چیزی، هی بالا و پایین میرفت و به او نزدیک میشد. سنجاق چند بار نگاه کرد اما نتوانست درست ببیند. منتظر شد تا آن چیز به او نزدیکتر شد. تا اینکه... برق خوشحالی در چشمان سنجاق دیده شد. گفت: «سلام برادر عزیزم! کجا بودی؟ دلم خیلی برایت تنگ شده بود.»
سوزن که هنوز هم روی پارچه بالا و پایین میرفت، گفت: «وقتی من آمدم تو خواب بودی، بیدارت نکردم.»
سوزن جلوتر آمد. سنجاق دیگر تحمل نکرد پرید توی بغل سوزن و گفت: « خدا را شکر! من خیلی خوشحال هستم.»
سوزن خندید و گفت: «من هم همینطور!» آن وقت صبر کردند تا کارشان تمام شود تا بروند توی جعبه و بقیه را خوشحال کنند.
#قصه_متنی
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈ارزانکده پوشاک کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه
#قصه_کودکانه
☘🐸 قورباغه سبز 🐸☘
♧قسمت دوم♧
جوجه تیغی چند قدم به قورباغه نزدیک شد. بعد، یکی از تیغ هایش را به طرف او پرتاب کرد و خندید.
قورباغه بازویش را گرفت و گفت:
«آخ... قور... قور... جوجه تیغی، بهتر است مواظب تیغ هایت باشی!»
حیوان ها خندیدند. جوجه تیغی گفت:
«جایزه ی ناقابلی بود برای صدای زیبا و زبان دراز شما!»
قورباغه ناراحت شد. بدون هیچ حرفی جهید وسط مرداب و ناپدید شد.
حیوان ها بلندتر خندیدند و داد زدند:
- آخ جان! رفت...
لک لک گفت: «مگس ها و پشه ها هم رفته اند!» دارکوب، سرش را مالید و گفت:
«اگر دوباره بیایند، میدانم چه کارشان ...»
اما هنوز حرفش تموم نشده بود که دوباره ...
ویز... ویز... ویز...
بیز... بیز... بیز...
وز... وز... وز...
همه از جا پریدند. سنجاب زودی نوک دماغش را گرفت و آن را پنهان کرد. دارکوب سرش را برد زیربالش. جوجه تیغی هم چند تا از تیغ هایش را به طرف آنها پرتاب کرد و مثل یک توپ، گرد شد و گفت:
«آه... خسته شدم! آخر چه قدر خودم را از دست اینها، زیر تیغ هایم زندانی کنم؟»
لک لک پرید هوا و گفت:
«من که رفتم. خداحافظ!»
ویز... ویز... بیز... وز... وز...
سنجاب و دارکوب، عصبانی شدند و توی هوا و زمین، دنبال مگس ها و پشه ها، بالا و پایین پریدند!
قور... قور... قور...
ناگهان سنجاب و دارکوب ایستادند. قورباغه ی سبز، نزدیک آنها، در گوشه ای نشسته بود و تند- تند، زبانش را میآورد بیرون و میبرد توی دهانش! جوجه تیغی آهسته سرش را از زیر تیغ هایش بیرون ورد. سنجاب و دارکوب با تعجب گفتند:
«عجب! باز هم مگس ها و پشه ها غیب شدند! یعنی از ما ترسیدند؟»
جوجهتیغی با دقت به قورباغه نگاه کرد.قورباغه بدون اعتنا به بقیه، دور دهانش را میلیسید و به... به... و قور... قور... میکرد و میگفت:
«وای ... چقدر خودشمزه اند!»
جوجه تیغی که تازه متوجه ی کار قورباغه شده بود، خواست حیوان ها را صدا کند که قورباغه، تندی از جا جست وسط مرداب و دوباره ناپدید شد! در همین موقع، لک لک پروازکنان به طرف دوستانش آمد. جوجه تیغی سرش را تکان- تکانی داد. دستها و پاهایش را از زیرتیغ هایش در آورد بیرون و گفت: «هیچ میدانید چه اشتباه بزرگی کردیم؟ میدانید قورباغه ای که دلش را یک عالم شکستیم چه میکرد؟»
او ماجرا را برای حیوان ها تعریف کرد. همه ساکت و آرام، به فکر فرو رفتند و به طرف مرداب، جایی که قورباغه ی سبز، در آنجا ناپدید شده بود، نگاه کردند.
دوباره سکوت همه جا را پر کرد. کمی بعد، صدایی سکوت مرداب و جنگل را بر هم زد. این صدا، صدای آه بلند سنجاب، دارکوب، جوجه تیغی و لک لک بود!
پایان...
#قصه_متنی
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈ارزانکده پوشاک کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه
#قصه_کودکانه
🍄🐰خرگوشی که میخواست عجیب باشد🐰🍄
خرگوش سفید و چاقی بود که زیاد دروغ می گفت. او دوست داشت که همه حیوانات باور کنند، خرگوش عجیبی است.
خرگوش، روزی وارد جنگلی سبز و کوچک شد. همینطور که سرش را بالا گرفته بود و شاخ و برگ درختهای بلند را نگاه میکرد، یک سنجاب را دید.
سنجاب، مشغول درست کردن لانه ای توی دل تنه درخت بود.
خرگوش فریاد زد:
- سلام آقای سنجاب. کمک نمیخواهی؟
سنجاب عرق روی پیشانیاش را پاک کرد، جواب سلام خرگوش را داد و پرسید:
- تو چه کمکی میتوانی بکنی؟
خرگوش دمش را تکان داد. دستهایش را به کمر زد و گفت:
- من میتوانم با دندانها و پنجه های تیزم، در یک چشم برهم زدن برای تو چند تا لانه بسازم. سنجاب حرف او را باور نکرد.
خرگوش گفت: «عیبی ندارد. از من کمک نخواه! اما به همه بگوخرگوش سفید میتوانست برایم لانه بسازد.»
خرگوش خداحافظی کرد و به راهش ادامه داد. کمی که رفت،لاکپشت پیر را دید.
لاکپشت آرام به طرف رودخانه میرفت. خرگوش سلام کرد و پرسید:
عمو لاکپشت! میتوانم تو را روی دوشم بگذارم و زود به رودخانه برسانم.
لاکپشت، حرف خرگوش را باور نکرد. تنها جواب سلام را داد و شروع به حرکت کرد. خرگوش گفت:
- عیبی ندارد. خودت برو. اما به همه بگو، خرگوش سفید میتوانست مرا به روی دوشش، با سرعت به رودخانه برساند.
خرگوش، باز هم به راه افتاد. هویجی از دل خاک بیرون آورد و گاز محکمی زد، ناگهان خانم میمون را دید که یکی- یکی، نارنگی ها را جمع میکند و در سبدی بزرگ میگذارد. جلو رفت سلام داد. گفت:
- خانم میمون زحمت نکشید. من میتوانم از حیوانات زیادی که دوستم هستند بخواهم همه نارنگی ها را جمع کنند و سبد را تا خانه ی شما بیاورند.
میمون هم حرف خرگوش سفید را باور نکرد. تنها جواب سلام را داد و بی اعتنا به کارش مشغول شد. خرگوش گفت:
- عیبی ندارد. کمک نگیرید. اما به همه بگویید خرگوش سفید دوستان زیادی دارد که همه کار برایش انجام میدهند.
خرگوش، زیاد از خانم میمون دور نشده بود که جوجه دارکوبی را دید. جوجه، از لانه روی درخت به روی زمین افتاده بود. خرگوش به او سلام داد و پرسید:
- کوچولو! دوست داری پرواز کنم و تو را توی لانه ات بگذارم؟
جوجه دار کوب جواب سلام را داد و با خوشحالی گفت: «مادرم غروب به خانه بر میگردد. تا آن وقت حتماً، حیوانات بزرگ من را لگد میکنند. پس لطفا مرا توی لانه ام بگذار.» خرگوش که فکر نمیکرد جوجه دارکوب این خواهش را بکند، دستپاچه شد و گفت:
- اما من الان خستهام. نمیتوانم پرواز کنم!
ناگهان بچه دار کوب با صدای بلند گریه کرد و گفت: «اگر من را توی لانه ام نگذاری، به همه میگویم خرگوش سفید و چاق، نمیتواند پرواز کند.»
خرگوش دستپاچهتر شد وگفت:
- باشد! گریه نکن! همین الان پرواز میکنیم.
او این را گفت و با یک دستش جوجه دار کوب را بغل کرد و با دست دیگرش ادای بال زدن را درآورد. اما پرواز نکرد که نکرد. بعد از چند روز، وقتی همه اهالی جنگل ماجرا را فهمیدند، خرگوش سفید و چاق مجبور شد از آن جنگل کوچک برود. چون همه او را دروغگوی بزرگ صدا میزدند.
#قصه_متنی
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈ارزانکده پوشاک کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه
#قصه_کودکانه
🌷🌿 آقا گلی و لاله 🌿🌷
سالهای سال بود كه آقا قُلی تو كار گل بود و برای همین، همه آقا گلی صدایش میزدند. آقا گلی یك باغ بزرگ داشت و یك گلخانه ی امروزی كه هر گوشه اش مناسب رشد یك نوع گل بود. یك گوشه مخصوص گلهای خاردار مثل كاكتوس بود و گوشه ی دیگر گلهای بی خار مثل مینا. كنار ستون های گلخانه گلهای نیلوفر رونده زندگی میكردند و كنار پنجره های قدی آن، گلدان های گل های پیازدار مثل نرگس و گلهای مقاوم مثل لاله را چیده بود. آقا گلی دوست و آشنای زیادی نداشت. خودش میگفت: « من زبان گلها را بهتر از زبان آدمها میفهمم.» شاید برای این كه همیشه با گلها حرف میزد.
هر روز صبح كه در گل خانه را باز میکرد، میگفت: «سلام بچه ها! خوابید یا بیدار؟» بعد از کنار گلها رد میشد و با همه احوالپرسی میكرد:» چه طوری مینا خانم؟ میبینم که باز هم بچه دار شدی.
آهای نیلوفر، این قدر از این ستون بالا نرو، آخر كار دست خودت میدهی. كاكتوس جان، مواظب خارهایت باش، بابا! نكند كسی را آزار بدهی.»
روزی به گلهای لاله كه رسید، دید كه سرحال نیستند. با یک انگشت گل برگهای لالهای را بلند كرد و گفت: «سرت را بگیر بالا، لاله جان! تو كه همیشه سربلند بودی.» و بعد به طرف در رفت تا مثل همیشه از آن جا با همه خداحافظی کند.» ناگهان صدای آهی شنید. برگشت و پرسید : «کی آه کشید؟» مینا گفت: «همان لاله بود. مدتهاست که وقتی میروی آه میکشد.» آقا گلیم حکم زد روی پایش و گفت: «ای وای! دیدم که حالش خوب نیست.» برگشت و یک برگ لاله را در دستش گرفت: «نبضت که خوب نمیزند.» با دقت گل برگهایش را باز کرد: «چه قدر گرده توی گلت نشسته.» بعد ذره بینی از جیبش در آورد و گل برگها را یکی یکی نگاه کرد: «چند تا چروک روی پیشانیات افتاده. عجیب است! خاکت که خیس است، نورت هم که به اندازه. پس چه ات شده؟»
لاله گل برگهایش را جمع کرد و با صدایی که میلرزید گفت: «دلم گرفته.» و با سر به لامپ های گران قیمت گل خانه اشاره کرد: «من آفتاب را میخواهم.» برگش را به طرف هواکش که هوهو صدا میکرد گرفت: «دلم برای باد و نسیم تنگ شده. آنها از پشت شیشه صدایم را نمی شنوند.»
آقا گلی تعجب کرد: «تو اینجا آب و غذایت به اندازه است. هوایت همیشه بهاری است و بیشتر عمر میکنی.» لاله بغض کرد: «کاش عمرم کوتاهتر بود و پریدن سنجاقکها را به دنبال هم میدیدم.» دلم میخواست پروانه ها به من سر میزدند و گرده هایم را با خودشان به مهمانی گل دیگری میبردند. دلم میخواست، زنبورها شهد مرا می مکیدند و شهد من عسلی میشد که دهانی را شیرین میکرد.» و بعد به سرفه افتاد.
آقا گلی وحشت زده پرسید: «چی شد؟ حالت بد شده؟» لاله برگهای آویزانش را به زور بالا نگه داشت و گفت: «بوی خوب اینجا آنقدر زیاد است که نفسم را تنگ میکند.»
آقا گلی این را که شنید، یک دفعه عصبانی شد و گفت: « باشد! به تو خوبی نیامده. الآن میبرمت بیرون و وسط یک عالمه علف میکارمت تا فرق اینجا را با آنجا بفهمی.» و بعد گلدان لاله را زیر بغلش زد و در گلخانه را محکم به هم کوبید. کاکتوس فریاد زد: «دیگر کارش تمام است. بیرون دوام نمیآورد.»
مینا گفت: «دنبال درد سر میگردد.» نیلوفر گفت: «از این بالا میبینم که آقا گلی دارد او را زیر آفتاب سوزان میکارد. حتماً فردا پژمرده میشود و پس فردا پیازش میسوزد و ...» سرانجام آقا گلی با اخم و تخم، لاله را کاشت و رفت. روزهای اول لاله به سختی سعی میکرد که صاف بایستد، هر بار که ساقهاش میافتاد به برگهایش تکیه میکرد و نمیگذاشت که گلهایش پرپر شود.
روزها آفتاب تند و ملایم، نسیم و طوفان، بوی کود و گلهای وحشی را احساس میکرد و هر روز محکم و محکمتر میشد، تا اینکه روزی وقتی به دور و برش نگاه کرد، دید که میان علفها پر شده از لاله های کوچک، پروانه های شاد و زنبورهای پر کار. از آن روز به بعد لاله دیگر سرش را خم نکرد.
#قصه_متنی
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈ارزانکده پوشاک کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه
#قصه_کودکانه
🌔✨سیاره عجیب غریب سرد و تاریک✨🌔
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود.
یک روز یک سفینه در آسمان می چرخید که زمین را دید. سفینه، از سیاره یخی میآمد. جایی که نه سبزه داشت و نه دریا. زمین روشن بود. زیبا بود. سفینه کمی دور زمین چرخید. همین موقع گرمای خورشید را احساس کرد. به طرف خورشید رفت. او هیچوقت نزدیک سیاره یخی، خورشید ندیده بود. خورشید گرم و پر نور بود. سیاره یخی همیشه سرد و تاریک بود. سفینه تصمیم گرفت خورشید را با خودش ببرد و نزدیک سیاره یخی بگذارد، اینطوری سیاره یخی، هم گرم میشد، هم روشن.
سفینه یک تور فضایی را بر سر خورشید انداخت و خورشید را با خودش کشید و برد به طرف سیاره یخی. خورشید توی تور فضایی تاب می خورد و در آسمان بالا و پایین میرفت و دنبال سفینه کشیده میشد. کمی بعد سفینه و خورشید به سیاره یخی رسیدند. سفینه، تور فضایی را رها کرد و خورشید به سیاره یخی سلام کرد. هنوز چند لحظه نگذشته بود که سیاره یخی شر شر آب شد و قطره قطره چکیده در آسمان.
سفینه که خیلی ترسیده بود با عجله به طرف خورشید رفت. تور فضایی را بر سر خورشید انداخت و او را دوباره به طرف زمین برد. اگر سفینه کمی دیرتر خورشید را از سیاره یخی دور میکرد، چیزی از سیاره یخی باقی نمیماند. خورشید دوباره توی تور فضایی تاب خورد و تاب خورد و برگشت پیش زمین با دیدن خورشید دوباره روشن شد. دوباره گرم شد و چرخید و چرخید.
سفینه با سرعت به طرف سیاره یخی برگشت و دیگر هیچ وقت به سراغ خورشید نیامد. خورشید هم هیچ وقت این سفر عجیب را فراموش نکرد!
#قصه_متنی
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈ارزانکده پوشاک کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه
#قصه_کودکانه
🌳🐿«مهربانی و دوستی»🐿🌳
شانه به سر بر روی درختی در جنگل لانه ای داشت. او منتظر بود تا بچه هایش به دنیا بیایند. یک روز ابری او برای پیدا کردن غذا از لانه بیرون رفت اما وقتی برگشت دید، باد لانه اش را خراب کرده است. روی شاخه ی درختی نشست و شروع به گریه کرد. در همین موقع دو تا سنجاب که از آن نزدیکی می گذشتند، صدای گریه او را شنیدند و با دیدن لانه فهمیدند که او چرا گریه می کند.سنجاب ها به طرف شانه به سر رفتند و به او گفتند:« اصلا ناراحت نباش، ما یک فکری برایت می کنیم. صبر کن تا ما برگردیم.»
سنجاب ها پیش خانم دارکوب رفتند و گفتند:« خانم دارکوب عزیز، باد لانه شانه به سر را خراب کرده و او به زودی مادر می شود. لطفا با ما بیا تا برایش یک لانه درست کنیم».
کمی بعد دارکوب آمد تا با نوک درازش در تنه ی یک درخت برای شانه به سر لانه درست کند. لانه که آماده شد، سنجاب ها برای لانه ی شانه به سر شاخه های نرم درختان را آوردند تا در لانه اش قرار دهد.
لانه آماده شد و شانه به سر با خوشحالی به درون آن رفت و با شادی از محبت های دارکوب و سنجاب ها تشکر کرد و گفت:« من شما را برای فردابه مهمانی در لانه ام دعوت می کنم». سنجاب ها و دارکوب دعوت او را قبول کردند. روز بعد آنها دور یکدیگر جمع شده بودند و شانه به سر از میهمانهایش پذیرایی می کرد و همگی از این دوستی و مهربانی لذت می بردند.
#قصه_متنی
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈ارزانکده پوشاک کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه
⭐️✨چه قدر وضو گرفتن آسان است✨⭐️
مادر بزرگ از خواب بیدار می شود و سر و صورتش را با آب حوض می شوید.
فاطمه در اتاق با عروسکش خاله بازی می کند. پدر و مادر از سرکار برگشته اند آن ها به مادر بزرگ سلام می دهند.
پدر روزنامه می خواند و مادر در آشپزخانه غذا درست می کند.مادر بزرگ فاطمه را صدا می زند، فاطمه جان بیا ببینم.
فاطمه چادر نمازش را بر می دارد و به حیاط می رود. مادر بزرگبه فاطه می گوید: چاد رنمازت را بگذار روی زیلو و بیا این جا.
مادر بزرگ کنار حوض آب ایستاده است. فاطمه با تعجب می گوید: چرا باید بیایم این جا؟
مادر بزرگ آهی می کشد و می گوید: چون باید اول وضو گرفتن را یاد بگیری؟
فاطمه به طرف مادربزرگ می رود. مادربزرگ می گوید: اول آستین هایت را بالا بزن و دست هایت را بشوی.
فاطمه دست هایش را می شود و می گوید: آب حوض چه قدر سرد است.
مادر بزرگ می گوید: حالا با دست راست خودت، روی صورتت آب بریز و روی آن دست بکش.
فاطمه همین کار را می کند. ماردبزرگ می گوید: آفرین باید از بالای پیشانی تا چانه ات شسته شود. فقط یادت باشد، باید صورتت را از بالا به پایین بشویی.
فاطمه که صورتش را شسته است می پرسد: مادر بزرگ وضو تمام شد؟
مادر بزرگ می گوید: نه عزیزم، چه قدر عجله داری، خب حالا با دست چپ آب بردار و از آرنج دست راستت بریز و تا سر انگشتانت بشوی.
فاطمه همین کار را می کند. مادر بزرگ ادامه می دهد: یادت باشد از بالا به پایین بشویی. خب حالا با دست راست آب بردار و از آرنج دست چپ بریز و تا سر انگشتانت را بشوی، آفرین!
مادر بزرگ دست فاطمه را می گیرد : حالا با دست راست، روی سرت را مسح کن.
فاطمه می پرسد: چه کنم؟
مادر بزرگ می گوید: با همان رطوبتی که از شستن دستات مانده با دست جلوی سرت را از بالا به پایین مسح کن.
و بعد خودش روسریش را بالا می برد و مسح کردن را نشان می دهد. فاطمه این کار را هم می کند.
مادربزرگ ادامه می دهد. حالا با دست راست، از سر انگشتان پای راس تا بر آمدگی پا را مسح کن.
فاطمه خم می شود و پای راستش را مسح می کند. بعد می ایستد و با اشتیاق می پرسد: خب، حالا چی کار کنم؟
مادربزرگ می گوید: دیگر هیچ کار! وضو همین بود.
فاطمه به ماهی های قرمز توی حوض آب نگاه می کند و. با صدای بلند می گوید:چه قدر وضو گرفتن آسان است.
مادربزرگ می خندد و دندان های سفیدش معلوم می شود بعد با لحن جدی می گوید: آسان، ولی مهم! یادت باشد، اگر وضو نگیری و نماز بخوانی نمازت قبول نیست.
#قصه_متنی
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈 کانال تربیت کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه