🌙داستان شب
قسمت دوم(پایانی)
گفتیم نصوح، مالی که از راه گناه کسب کرده بود را در راه خدا به فقرا داد و از شهر خارج شد و در کوهی که در چند فرسنگی آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید.
در یکی از روزها همانطور که مشغول کار بود، چشمش به میشی افتاد که در آن کوه چرا میکرد. از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از آن کیست؟
عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعاً از دست چوپانی فرار کرده و به اینجا آمده است، بایستی من از آن نگهداری کنم تا صاحبش پیدا شود. لذا آن میش را گرفت و نگهداری نمود، پس از مدتی میش زاد و ولد کرد و نصوح از شیر آنها بهرهمند میشد.
روزی کاروانی راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگی مشرف به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جای آب به آنها شیر داد، به طوری که همگی سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند. او راهی نزدیک به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانی کردند و او در آنجا قلعه ای بنا کرده و چاه آبی حفر نمود و کم کم آنجا منازلی ساخته و شهرکی بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا می آمده و در آن محل سکونت اختیار کردند، همگی به چشم بزرگی به او مینگریستند.
رفته رفته آوازه خوبی و حسن تدبیر او به گوش پادشاه رسید که پدر همان دختر بود.
از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده، دستور داد تا وی را از طرف او به دربار دعوت کنند.
همین که دعوت شاه به نصوح رسید، نپذیزفت و گفت: من کاری دارم و از رفتن به نزد سلطان عذر خواست.
مأمورین چون این سخن را به شاه رساندند، بسیار تعجب کرد و اظهار داشت: حال که او نزد ما نمی آید ما میرویم، او را ببینیم.
با درباریانش به سوی نصوح حرکت کرد، همین که به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد.
بنا بر رسم آن روزگار و به خاطر از بین رفتن شاه در اقبال دیدار نصوح، نصوح را بر تخت سلطنت بنشاندند.
نصوح چون به پادشاهی رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترانیده و با همان دختر پادشاه ازدواج کرد.
روزی در بارگاهش نشسته بود، شخصی بر او وارد شد و گفت: چند سال قبل، میش من گم شده بود و اکنون آن را از عدالت تو طالبم.
نصوح گفت: میش تو پیش من است و هر چه دارم از آن میش توست.
وی دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منقول را با او نصف کنند.
آن شخص به دستور خدا گفت:
بدان ای نصوح! نه من شبانم و نه آن، یک میش بوده است، بلکه ما دو فرشته، برای آزمایش تو آمده ایم.
تمام این مُلک و نعمت، اجر توبه راستین و صادقانهات بود که بر تو حلال و گوارا باد و از نظر غایب شد.
به همین دلیل به توبه واقعی و راستین، (توبه نصوح) گویند.
#داستان_شب
✦✦✦✦✦✦
ނގމ
برای عضویت در کانال لایک کنید ♡
سلام
صبح به خیر
آینده خود را با مطالعه بسازید
چون اگر شما مطالعه نکنید، اهل دانش به وسیله شما آینده خودشان را خواهند ساخت.
✦✦✦✦✦✦
ނގމ
برای عضویت در کانال لایک کنید ♡
🚫بخشی از احکام صهیونیستهای جلّاد ازکتاب تلمود:
قسمت دوم
▪️کتاب تلمود تعلیم دیانت و آداب یهود است و برای یهود هم ردیف تورات یا بالاتر از آن است.
🦹🏻♂دزدی از یهودی حرام و از غیریهودی جایز است.
😳همچنان که انسان بر حیوانات فضیلت دارد، یهود بر اقوام دیگر فضیلت دارد.
🐎نطفهای که از غیریهودی منعقد میشود نطفهء اسب است.
🏠خانههای غیریهودی به منزلهء طویله است.
🤔هرگاه یهودی و اجنبی شکایت داشته باشند، باید حق را به جانب یهودی داد، اگرچه بر باطل باشد.
💰ربودن اموال دیگران به وسیلهء ربا مانعی ندارد، زیرا خداوند شما را به رباگرفتن از غیریهودی امر میفرماید.
💵به کسانی که یهودی نیستند قرض ندهید مگر آن که نزول بگیرید، در غیر این صورت قرض دادن به غیریهودی جایز نیست.
📚کتاب تلمود
✍🏼حجّتالاسلام رحمتاللّه معظّمی
✦✦✦✦✦✦
ނގމ
برای عضویت در کانال لایک کنید ♡
☕️یک فنجان کتاب
از کتاب سیمای فرزانگان
آقای قرائتی نقل میکند
یکی از روحانیون فداکار حوزه علمیه در سالهای قبل از پیروزی انقلاب اسلامی برای تبلیغ و ارشاد به یکی از روستاهای کشور رفتند
آنجا آب آشامیدنی مناسب نداشت ساکنان روستا برای تهیه آب بسیار در زحمت بودند و بودجهای هم برای تامین آب لوله کشی نداشتند
روحانی ایثارگر وقتی که به قم بازگشت منزل مسکونی خود را فروخت و با پولش لوله کشی آن محل را تامین کرد و خود در خانه اجارهای ساکن شد این روحانی تا زمانی که درگذشت مستاجر بود و پس از وی فرزندان یتیمش نیز همین وضع را داشتند
آقای قرائتی میگوید هنگامی که این داستان را در ضمن درسهایم در تلویزیون مطرح کردم شخصی خیراندیش و فداکار در تماس تلفنی با من گفت حاضرم قیمت یک منزل مناسب را به فرزندان ایشان تقدیم کنم و سپس آن مبلغ را آورد و به من تحویل داد و من هم به آنها دادم
آیه ۶۱ سوره صافات: لِمِثلِ هذا فَلیَعمَلِ العَامِلُون
📚 سیمای فرزانگان ص۳۶۴
✦✦✦✦✦✦
ނގމ
برای عضویت در کانال لایک کنید ♡
کتاب
📖دو دقیقه کتاب +۱۴ 📔کتاب سیاحت غرب ✍🏼مرحوم آقا نجفی قوچانی 📌قسمت بیستوهشتم رفتیم تا به یک میدان
قسمت بیست و نهم از سیاحت غرب👇🏻
📖دو دقیقه کتاب +۱۴
📔کتاب سیاحت غرب
✍🏼مرحوم آقا نجفی قوچانی
📌قسمت بیستونهم
هادی گفت باید این جمعه هم به منزل دنیوی بروی، شاید تو را یاد کنند و توشهای برایت بفرستند.
شب جمعه به سرمنزل اهل بیت خود رفتم و دیدم عیالم شوهری اختیار نموده و مشغول شئونات اوست.
فرزندان متفرق شدهاند.
مدتی به شاخه ی درختی نشستم. مایوس شدم و برخاستم و روی دیوار کوچه نشستم و نظر به حال مترددین نمودم.
دلم به درد آمد و با خود گفتم چه خوب بود که در حال حیات به فکر عاقبت و چنین روزی میبودم و همه اوقات خود را صرف هوسها و خواهشهای زن و بچه نمیکردم.
واقعا دنیا دار غفلت و جهالت است
چقدر ننگ آور است که مرد محتاج زن و بچه خود باشد و و اولاد و عیال چقدر بیوفایند که در این روزها که من نیازمندشان هستم به یادم نیستند.
در این فکر و خیال بودم که ناگهان دیدم در بالای خانه ی روبرو پسر و دختری که تازه داماد هستند و از نبیرههای من هستند، نشستهاند و میوه میخورند و صحبت میکنند.
تا آنکه یکی گفت: همین میوهها را حاج آقا کاشت و الان در زیر خروارها خاک است و ما میوه او را میخوریم.
دیگری گفت: هر وقت کتاب و کاغذ و قلم میخواستیم برایمان میخرید.
آن یکی گفت: عالِم شدن ما در واقع به خاطر او بود، خودش عالم بود و دوست داشت ما هم عالم شویم، حالا شب جمعه است، خوب است برای او هر کدام یک سوره را بخوانیم...
ادامه در پست زیر👇🏻
✦✦✦✦✦✦
ނގމ
برای عضویت در کانال لایک کنید ♡
ادامه قسمت بیست و نهم👇🏻
یکی از آنها سوره "انسان" و دیگری سوره "دخان" را خواندند و من در همان جا ایستادم تا سورهها را تمام نمودند.
خیلی خوشحال شدم و برایشان دعای برکت کردم و پرواز کردم و آمدم و دیدم که هادی در حال آماده کردن اسب است.
خورجینی نیز روی اسب بسته بود و مهیای حرکت.
گفتم این خورجین از کجاست؟
گفت: ملکی آورد و گفت: در یک پله آن هدیهایست از حضرت زهرا سلام الله علیها که در اثر تلاوت سوره "دخان" به تو داده شده و این سوره منصوب است به آن حضرت.
در پله دیگر هدیهایست از امیرالمومنین علی بن ابیطالب علیه السلام که در اثر سوره "انسان" که منسوب به اوست به تو داده شده است و سفارش کردند که از راه دورتر از برهوت حرکت کنیم که سموم آن ما را نگیرد.
گفتم: هادی نباید سر خورجین را باز کنیم و ببینیم که هدیه آن بزرگواران چیست؟
گفت: بدان که لوازم مورد نیاز این راه است و هر وقت لازم شد باز میکنیم و آن را خواهیم دید.
هادی گفت: هم اکنون حرکت کنیم.
شکر خدا کردم و گفتم: چه سعادتی نصیبم شد که از طرف آن بزرگواران هدیهای به من رسید و سوار اسب شدم و راه افتادیم.
به اراضی "حرص" رسیدیم...
ادامه دارد...
✦✦✦✦✦✦
ނގމ
برای عضویت در کانال لایک کنید ♡
🌙داستان شب
بازرگانی بود، یک طوطی داشت🦜
طوطی در قفس و در خانه او بود
روزی بازرگان قصد کرد، به هندوستان برود تا داد و ستد کند.
به اطرافیان خود گفت: چه چیز دوست دارید، از هندوستان برایتان بیاورم؟
هرکس چیزی خواست، به طوطی گفت: تو چه دوست داری برایت بیاورم؟
طوطی گفت: من چیزی نمیخواهم، فقط وقتی رفتی هندوستان و طوطیهای آنجا را دیدی، سلام مرا به آنها برسان و به آنها بگو که یک طوطی در خانه و در قفس داری، بگو که آن طوطی دوست داشت شما را ببیند و با شما پرواز کند و روی شاخههای درخت بپرد و در چمنزار با شما بنشیند اما نمیتواند و در قفسِ دوست است.
بازرگان وقتی که به هند رفت و طوطیان را روی درختان و گیاهان دید که پرواز میکنند و شاد هستند، رو به آنها کرد و پیغام طوطیِ محبوس را به آنها داد.
طوطیان پیغام دوستشان را شنیدند و دلشان سوخت اما کاری نمیتوانستند انجام بدهند.
در همین حین، یکی از طوطیان که روی یکی از شاخهها نشسته بود از روی شاخه افتاد و غش کرد و بازرگان این صحنه را که دید خیلی متعجب و ناراحت شد.
بازرگان داد و ستد خود را انجام داد و روز بازگشت فرا رسید، وقتی به شهرش بازگشت، برای اطرافیان خود سوغاتی آورده بود و سوغاتیهای آنها را داد.
طوطی منتظر بود که خبری از طوطی های هندوستان به او بدهد اما بازرگان خبری نداد!
طوطی از بازرگان پرسید: پیغام و سلام مرا به طوطیهای هندوستان نرساندی؟
بازرگان گفت: چرا پیغامت را به آنها دادم اما اتفاق ناراحت کننده و ناگواری افتاد که دوست ندارم برایت تعریف کنم!
طوطی از بازرگان خواهش کرد که همه جریان را برایش تعریف کند.
بازرگان ماجرا را تعریف کرد و غصه خوردن طوطی و غش کردن طوطی و افتادنش را گفت.
همین که سخن بازرگان تمام شد. طوطی محبوس در قفس نیز غش کرد و به کف قفس سقوط کرد، بازرگان تا این صحنه را دید، بلافاصله دست برد و طوطی را از قفس بیرون آورد و احساس کرد طوطی جان داده.
با غصه و ناراحتی طوطی را از خانه به بیرون برد تا آن را در باغش دفن کند، همین که طوطی را روی زمین نهاد، طوطی به خود آمد و پرواز کرد و روی درخت نشست!
بازرگان که تعجب کرده بود طوطی را شاد و خندان دید.
طوطی از بازرگان تشکر کرد و گفت: بهترین سوغاتی را برای من آوردی! بازرگان گفت: مگر تو از غصه جان ندادی؟
طوطی گفت: نه تنها من، بلکه دوست من در هندوستان نیز جان نداده بود!
او با این کارش راه فرار از دست تو و قفسی که برای من ساخته بودی را نشانم داد و من این گونه از دست تو راحت شدم.
طوطی این را گفت و رفت تا به دوستانش بپیوندد
✍🏼سید احمد هاشمی بر گرفته از داستانهای مثنوی معنوی
#داستان_شب
✦✦✦✦✦✦
ނގމ
برای عضویت در کانال لایک کنید ♡