❤️ #خاطره_کتاب
______________________📚
-صدای ناصر میآید.
به مادر سلام میکند و از پلههای ایوان بالا میآید و وارد اتاق میشود و هر دو با هم به او سلام میدهیم.
-ناصر میگوید: «منصور، برو غرغرهای مامان را جواب بده»
-میگوید: «جواب مامان با من.»
-فخری میپرسد: «باز هم دسته گل به آب دادی؟! راستی نگفتی چه خریدی.»
-مادر وارد اتاق میشود دستهای خیسش را با گوشه پیراهنش پاک میکند و با غضب به ناصر نگاه میکند. میگوید: این چه کفش و لباسی است که برای این بچه خریدهای؟»
-ناصر میگوید: «مادر، آقا منصور به جای لباس شیک، تا دلت بخواهد کتاب خریده! شما خودت را ناراحت نکن.» مادر چشم غرهای میرود.
-منصور لبخند میزند و میگوید «همینها خوب اس. عوضش وسط سال کتاب غیردرسی نمیخرم.»
-مادر پرسید: «آن وقت نمیگویند پسر حاج حسین ستاری با کفش و لباس کهنه میرود مدرسه؟»
سرش را پایین میاندازد و میگوید: «اتفاقا با این کفش و لباسها سربلندترم.»
-ناصر نگاهی به او میاندازد و میگوید: «نقل همان آرد و گندمی است که میبرد برای همکلاسیاش. آن روز هم میگفت سربلندم که یک خانواده گرسنه را سیر کردهام.»
-مادر که حالا کمی آرام گرفته، میگوید: «ولش کن. مثل بابای خدا بیامرزش دوست دارد بذل و بخشش کند. حالا بگذار ببینم از این همه کتاب که خریده، سر در میآورد یا نه!»
-ناصر میگوید: «بیچارهام کرد از بس که گفت این کتاب را بخریم، درباره جفرافیاست. این یکی مربوط به داستان زندگی آقامحمدخان قاجار است… ولی داداش، این کتاب راهنمای زبان انگلیسی از همه چیز واجبتر است. میدانی، زبان انگلیسی را باید از پایه شروع کرد. میگویند کسی که زبان بلد نباید، مثل آدم بیسواد میماند.. خلاصه پایش را کرده بود توی یک کفش که این کتابها را بخر، برای کفش و لباس میرویم بازار سیداسماعیل، آنجا همهچیز پیدا میشود.»
خاطره ای از :
🌹 #شهید_منصور_ستاری