eitaa logo
کتاب جمکران 📚
9.6هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1.8هزار ویدیو
122 فایل
انتشارات کتاب جمکران دریچه‌ای رو به معرفت و آگاهی بزرگترین ناشر آثار مهدوی ناشر برگزیده کشور فروش کتاب و استعلام موجودی 📞02537842131 ارتباط با مدیرکانال 09055990313📱 🧔🏻 @ketabejamkaran_admin ⏰ ۸ الی ۱۵ 🏢قم، خیابان فاطمی، کوچه ۲۸، پلاک ۶
مشاهده در ایتا
دانلود
ا❁﷽❁ا 📙 🖋 🖌 📚این کتاب ماجرای کبوتری است که با خانه صاحبش آواره شهرهای مختلف می‌شود. با نگهبانی که می‌خواهد او را شکار کند زخمی می‌شود و به اتاقی تاریک و نمور پناه می‌برد. کبوتر در اتاق آدم‎هایی را می‎‌بیند که مثل خود او زخمی و غمگین هستند و در شرایطی سخت در کنار هم روز و شب را می‎‌گذرانند. کبوتر از گرسنگی و تشنگی نجات پیدا می‎‌کند و در انتظار در کنار می‌‎ماند. برای تهیه کتاب کلیک کنید👇 🛒https://ketabejamkaran.ir/138808 ✅ کانال رسمی کتاب جمکران: @ketabeJamkaran
💥 📙 🖋 🖌 📚این کتاب ماجرای کبوتری است که با خانه صاحبش آواره شهرهای مختلف می‌شود. با نگهبانی که می‌خواهد او را شکار کند زخمی می‌شود و به اتاقی تاریک و نمور پناه می‌برد. کبوتر در اتاق آدم‎هایی را می‎‌بیند که مثل خود او زخمی و غمگین هستند و در شرایطی سخت در کنار هم روز و شب را می‎‌گذرانند. کبوتر از گرسنگی و تشنگی نجات پیدا می‎‌کند و در انتظار در کنار می‌‎ماند. برای تهیه کتاب کلیک کنید👇 🛒https://ketabejamkaran.ir/138808 ✅ کانال رسمی کتاب جمکران: @ketabeJamkaran
🔴 عصر اشغال توسط تمام شده است. ✍🏻 نویسنده کتاب در یادداشتی بمناسبت حمله موشکی و پهپادی به نوشت: امروز به اندازه تمام ۴۰ سالی که از خدا عمر گرفته‌ام، به کشورم ایران، کردم. من بچه بودم که هواپیمای عراقی بر آسمان ظاهر شد و پدرم من را روی زمین خواباند و گفت دست‌هایت را روی سرت بگذار. در حالی که مادرم به خیره بود و منتظر که اگر ترکش انفجار، خواست به سمت طفلش بیاید، حائل شود. پنج سالم بود و همراه مادرم سوار بر اتوبوس خط واحد شدیم. به رسم بازی‌های بچگانه، پاهام را کف اتوبوس کوبیدم و مادرم نگران دستم را فشار داد و گفت: این کار را نکن، تازه وضعیت سفید شده و مردم دوباره نگران می‌شوند. پرسیدم یعنی چی؟ گفت یعنی وضعیت قرمز نیست. پرسیدم یعنی چی؟ نمی‌دانست باید برای یک بچه پنج ساله چطور توضیح بدهد که هر لحظه ممکن است اتوبوس خط واحد، با یک ، برود روی هوا. همدان که شد، همسایه خانه خراب شد. پدرم وقتی شنیده بود، بمب نزدیک خانه ما افتاده، مو سفید کرد. کسی این روزگار را درک می‌کند که تجربه جنگ بر علیه ایران را از نزدیک چشیده باشد. کسی متوجه معجزه در عصر تکنولوژی می‌شود که بیش صد تاریخ شفاهی خوانده باشد و بداند دست خالی و کمبود فشنگ کلاش، چقدر با جنگ الکترونیک با بلوک غرب، فاصله دارد. امروز ما یقین کردیم، دیگر عصر اشغال ایران توسط متفقین تکرار نخواهد شد. دیگر کودتای ۲۸ مرداد، نخواهد آمد. دیگر ایرانی از جنس ، تجربه نخواهد شد. مگر چند سال از دیکته‌های سفارت خانه‌ای برای جدایی خاک کشورمان گذشته؟ مگر چند وقت از قیچی کردن بحرین و آرارات و هرات از ایران می‌گذرد؟ امروز وعده‌های خداوند در را از نزدیک لمس کردیم که فرمود، انتم الاعلون ان کنتم مومنین. امروز ، بیش از هر وقتی باید به وظایفشان عمل کنند. هر آنچه در مورد و ، کوتاهی کرده‌ایم کافی است. امروز برگی از تاریخ رقم خورده که از زمان صفویه تا امروز، نظیری نداشته. هنرمندان در ترسیم این حماسه، نباید از مردم عقب بمانند. امیدواریم که این حماسه، همانطور که برگ زرینی در است، برگ زرینی هم در جهش هنری در رشته‌های مختلف باشد. ✅ کانال رسمی کتاب جمکران: @ketabejamkaran
📺 یک بار در برنامه‌ای درباره تربیت فرزند دیدم که سخنران گفت وقتی را بیرون می‌برید و او مدام بهانه می‌گیرد و می‌کند، به جای دعوا کردنش بنشینید و هم‌قد او بشوید، ببینید او چه می‌بیند؟ فقط یک عالَم پا، و چون این برایش جذابیتی ندارد، شروع می‌کند بهانه‌گیری. 👶🏻آن موقع فهمیدم برای درک بچه باید هم‌قدوقواره او شد. باید دنیا را از او نگاه کرد و فهمید. این‌طوری بهتر می‌شود به دنیای راه پیدا کرد و درکش نمود. چون خیلی از ما فراموش می‌کنیم وقتی کودک بودیم، چطور فکر می‌کردیم، رفتار می‌کردیم و از بزرگ‌ترها چه می‌خواستیم. 📕حالا کتابی را می‌خوانم درباره سال‌های ، از زاویه دید کودکی که پدرش برای دفاع از و و خانواده‌های سرزمینش راهی جبهه‌‌های جنگ شده. کتاب نوشته از انتشارات کتاب جمکران. 📖در جایی از کتاب می‌خوانم: از متنفر بودم. از هواپیماهای صَدّام که هر روز شهرمان را می‌کردند، متنفر بودم. دلم می‌خواست یک تفنگ بزرگ داشتم و با آن صَدّام را می‌کشتم تا بچه‌های او هم بی‌بابا بشوند و غصه بخورند. این‌طوری شاید می‌فهمید که وقتی باباهای بچه‌های دیگر را می‌کند، چقدر آن‌ها غصه می‌خورند. آخر بی‌بابا بودن خیلی سخت است. با خودم فکر می‌کردم یعنی صَدّام هم یک عالَم بچه دارد؟ نکند صَدّام هم مثل بی‌بی صنوبر، پیرزن ته کوچه، بچه نداشته باشد؟! کاش می‌توانستم بفهمم بچه دارد یا نه. 👧🏻 راوی این حرف‌ها است. ریحانه سادات نه‌ساله، دختری به شدت و پرحرف که دارد قصه سال‌های را برایم می‌گوید. این‌ها احساسات صادقانه اوست به آنکه زندگی‌ خودش و دوستانش را خراب کرده. 📓در حال خواندن این این احساس به من دست داد که دستم را داده‌ام به دست ریحانه سادات و هم‌قدوقواره او شده‌ام و را از زاویه نگاه او نگاه می‌کنم. همیشه قصه جنگ را از زبان مادران یا همسران و خوانده بودم اما این بار راوی یک کودک است. کودکی که در عین کودکی‌اش همه چیز را خوب می‌فهمد، از اشک‌های یواشکی مادری همسر که توجیه گریه‌هایش را از تندی پیاز و بوی تاید می‌گوید. از بغض‌هایی که هر بار ریحانه دلتنگ پدرش می‌شود قورت می‌دهد. از ترسش از ، دعاهایش در برای رزمنده‌ها، از بی‌تابی‌های برادر شیرخوارش در دوری از پدر، از اشک‌هایی که یواشکی زیر پتو و دور از چشم مادر می‌ریزد، از اینکه چون نمی‌تواند به برود، در مسجد کمک می‌کند در جمع‌آوری کمک‌های مردمی برای رزمنده‌ها. ریحانه‌ای که یاد گرفته از دل سختی‌ها و تلخی‌ها، شیرینی‌ها را بیرون بکشد، نقش خودش را به‌خوبی بازی کند، به آینده امیدوار باشد و شغلی را انتخاب کند تا به پدری که چشم‌هایش را در جبهه‌ها جا گذاشته کمک کند. 👌🏻 این کتاب حس‌وحال خانواده‌های و و را به‌خوبی بیان می‌کند. اینکه در نبود مردهای خانه، چه اتفاقاتی می‌افتد و خانواده چه چیزهایی را تجربه می‌کنند. 😔کتاب را که می‌بندم یاد می‌افتم. سیاه‌ترین جنگی که بشریت به خود دیده است. تصویری که این کودکان بیش از هر چیزی دیده‌اند آدم‌های خاکستری و سیاه و قرمزند. کودکانی که از شدت ترس انفجارها لرزش‌های بی‌امان بر پیکر نحیفشان نشسته، خواب‌هایی که با صداهای مهیب پاره می‌شود، ، . یاد حرف دخترکی می‌افتم که رو به دوربین می‌گوید جنگ زندگی ما را زشت کرده، من را زشت کرده و به خودش اشاره می‌کند. دخترک راست می‌گوید، جنگ موهایش را پریشان کرده، چهره‌اش را تکیده، اگر ترکش‌هایش صورت و بدنش را پر از بخیه نکند یا اعضای بدنش را قطع، قطعاً روزهای خوش کودکی‌اش را تاریک کرده، دخترکی که می‌توانست با پیراهن رنگی با دوستانش بازی بکند و در بغل باشد و برای پدرش دلبری و شیرین‌زبانی کند، حالا باید ساعت‌ها گرسنگی را تحمل کند، مدت‌ها رنگ آب و حمام را نبیند. اما دخترک خوب می‌داند این جنگ تمام می‌شود و روزهای خوش به زندگی‌شان برمی‌گردد. می‌داند تنها راه نجات است. حتما دخترک زمانی که بزرگ شود قصه این روزهایش را برای کودکان سرزمینش نقل خواهد کرد درست مثل قصه . 💔برای خنده تو ، بغض قلکم کافیست همین پلاک و النگوی کوچکم کافیست بخند کودک زیبا برای کشتن شب تفنگ کاغذی و خشم موشکم کافیست برای اینکه بفهمند راه حق زنده‌ست فقط همین که بدانند کودکم کافیست.... شاعر: ماهرخ درستی ✍🏻 از: 📚کتاب: 🖋 به قلم: 🖌تصویرگر: 📜روایتی از عشق و امید دختری که چشم‌های پدر قهرمانش می‌شود! برای تهیه کتاب کلیک کنید👇 https://ketabejamkaran.ir/132277 ✅ کانال رسمی کتاب جمکران: @ketabejamkaran