eitaa logo
کتاب جمکران 📚
9.6هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1.8هزار ویدیو
122 فایل
انتشارات کتاب جمکران دریچه‌ای رو به معرفت و آگاهی بزرگترین ناشر آثار مهدوی ناشر برگزیده کشور فروش کتاب و استعلام موجودی 📞02537842131 ارتباط با مدیرکانال 09055990313📱 🧔🏻 @ketabejamkaran_admin ⏰ ۸ الی ۱۵ 🏢قم، خیابان فاطمی، کوچه ۲۸، پلاک ۶
مشاهده در ایتا
دانلود
یکی ازین آثار کتاب هست. این کتاب شامل مصاحبه‌ها و سخنرانی‌های (ره) دربارۀ بحران است. مباحثی مهم و پر از تحلیل، خبر و تجربه 👌🏻
⚫️ سیّد اینجا لو رفته. تورو خدا به حرفم گوش بده... 😭 ✍🏻 در آستانه‌ در اتاق ایستادم. آنچه دیدم برایم باورنکردنی بود: ، و ، و سرشان را خم کرده بودند داخل یک نقشه‌ بزرگ و مشغول صحبت بودند. 🥀پدربزرگ قبلا در مورد اتاق جنگ با من صحبت کرده بود. او می‌گفت: همه‌ تصمیمات جنگی از این اتاق صادر می‌شود و همه‌ آنچه در جبهه در هر نقطه اتفاق می‌افتد را در اتاق جنگ به اطلاع و می‌رساند. من خواستم بپرم توی بغل و او را ببوسم. با این حال حتی قدم هم از قدم برنداشتم. خجالت باعث شد که جلو نروم. ⚠️ کار پیرمرد با این ساختمان را به یاد آوردم و احساس کردم هر لحظه ممکن است این ساختمان را با موشک هدف قرار بدهند. پدربزرگ همیشه می‌گفت: اتاق جنگ در خطرناک‌ترین مکان ممکن، در است و ایشان حاضر نیست که اتاق جنگ، جایی غیر از باشد و این مسئله چه در زمان صلح و چه در زمان جنگ تفاوتی ندارد. پدربزرگ همیشه می‌گفت: اگر بفهمد که یک نخ عبای ، در یکی از ساختمان‌های است، بلافاصله آن ساختمان را با خاک یکسان می‌کند و این ربطی به جنگ و صلح ندارد. ‼️ پس پیرمرد، فهمیده بود که ساختمان مربوط به است و پشت دیوار آن را علامت گذاشته بود تا ام‌کاهای جاسوسی اسرائیل آن را ثبت کنند. هر لحظه نگرانی‌ام بیشتر میشد. با به یادآوردن کار پیرمرد، به جای این که از و در مورد پدربزرگ سوال کنم فریاد کشیدم: – پیر... پیر... پیرمرد، پیرمرد، امروز ظهر، پشت این ساختمان را علامت گذاشته. آن سه انگار نه انگار که صدای من را می‌شنوند، مشغول بحث بودند. من باز فریاد کشیدم: «، ، ، این جا لو رفته.» 😔 آنها اصلا حرف‌های من را نمی‌شنیدند. به خودم جرئت دادم و رفتم و دست را کشیدم و باز فریاد کشیدم: «این‌جا لو رفته.» بعد گریه کردم و گفتم: «توروخدا ! گوش بده» سرش را بلند کرد و به گفت: «حس می‌کنم، اینجا را هم الان می‌زنند.» 💔 سرش را بلند کرد و به لبخند زد. گفت: «بهتره همین حالا شما ساختمان رو ترک کنید! » سر تکان داد و گفت: «بذار کارمان را بکنیم، انتقال این همه تجهیزات خیلی سخته! » من دست را گرفتم و بوسیدم و فریاد کشیدم: «توروخدا! به حرفش گوش کنید»... 📘برشی از کتاب 🖋به قلم 🚨به‌زودی از انتشارات کتاب جمکران 📚 ✅ کانال رسمی کتاب جمکران: @ketabejamkaran