یکی ازین آثار کتاب #چرا_سوریه هست.
این کتاب شامل مصاحبهها و سخنرانیهای
#سیدحسن(ره) دربارۀ بحران #سوریه است.
مباحثی مهم و پر از تحلیل، خبر و تجربه 👌🏻
⚫️ سیّد اینجا لو رفته. تورو خدا به حرفم گوش بده... 😭
✍🏻 در آستانه در اتاق ایستادم. آنچه دیدم برایم باورنکردنی بود: #سید_حزب_الله، #سیدحسن و #سردار_ایرانی، #قاسم_سلیمانی و #حاج_عماد_مغنیه سرشان را خم کرده بودند داخل یک نقشه بزرگ و مشغول صحبت بودند.
🥀پدربزرگ قبلا در مورد اتاق جنگ با من صحبت کرده بود. او میگفت: همه تصمیمات جنگی از این اتاق صادر میشود و همه آنچه در جبهه در هر نقطه اتفاق میافتد را #حاج_عماد در اتاق جنگ به اطلاع #سید_مقاومت و #حاج_قاسم_سلیمانی میرساند. من خواستم بپرم توی بغل #سیدحسن و او را ببوسم. با این حال حتی قدم هم از قدم برنداشتم. خجالت باعث شد که جلو نروم.
⚠️ کار پیرمرد با این ساختمان را به یاد آوردم و احساس کردم هر لحظه ممکن است این ساختمان را با موشک هدف قرار بدهند. پدربزرگ همیشه میگفت: اتاق جنگ #سید_حسن_نصرالله در خطرناکترین مکان ممکن، در #ضاحیه است و ایشان حاضر نیست که اتاق جنگ، جایی غیر از #ضاحیه باشد و این مسئله چه در زمان صلح و چه در زمان جنگ تفاوتی ندارد. پدربزرگ همیشه میگفت: #اسرائیل اگر بفهمد که یک نخ عبای #حسن_نصرالله، در یکی از ساختمانهای #لبنان است، بلافاصله آن ساختمان را با خاک یکسان میکند و این ربطی به جنگ و صلح ندارد.
‼️ پس پیرمرد، فهمیده بود که ساختمان مربوط به #حزب_الله است و پشت دیوار آن را علامت گذاشته بود تا امکاهای جاسوسی اسرائیل آن را ثبت کنند. هر لحظه نگرانیام بیشتر میشد. با به یادآوردن کار پیرمرد، به جای این که از #سید و #حاج_عماد در مورد پدربزرگ سوال کنم فریاد کشیدم:
– پیر... پیر... پیرمرد، پیرمرد، امروز ظهر، پشت این ساختمان را علامت گذاشته.
آن سه انگار نه انگار که صدای من را میشنوند، مشغول بحث بودند. من باز فریاد کشیدم: «#سید، #حاج_عماد، #حاج_قاسم، این جا لو رفته.»
😔 آنها اصلا حرفهای من را نمیشنیدند. به خودم جرئت دادم و رفتم و دست #حاج_قاسم را کشیدم و باز فریاد کشیدم: «اینجا لو رفته.» بعد گریه کردم و گفتم: «توروخدا #حاج_قاسم! گوش بده» #حاج_قاسم سرش را بلند کرد و به #سید_حزب_الله گفت: «حس میکنم، اینجا را هم الان میزنند.»
💔 #سید سرش را بلند کرد و به #حاج_قاسم لبخند زد. #حاج_قاسم گفت: «بهتره همین حالا شما ساختمان رو ترک کنید! »
#سیدحسن سر تکان داد و گفت: «بذار کارمان را بکنیم، انتقال این همه تجهیزات خیلی سخته! » من دست #سیدحسن را گرفتم و بوسیدم و فریاد کشیدم: «توروخدا! به حرفش گوش کنید»...
📘برشی از کتاب #سردار_ایرانی
🖋به قلم #سید_میثم_موسویان
🚨بهزودی از انتشارات کتاب جمکران
📚#برشی_از_کتاب
✅ کانال رسمی کتاب جمکران:
@ketabejamkaran