🌲پدربزرگ و راز درخت تنومند انقلاب
🐺«آقاگرگه اومده دنبال حبة انگور.» #صدیقه فکر کرد #بابابزرگ دارد شوخی میکند؛ همانطور که من هم وقتی فصل اول را شروع کردم و بعد ده خط به این جمله رسیدم، فکر کردم پدربزرگ داستان دارد شوخی میکند تا روحیه نوهاش را عوض کند. همیشه مخاطب با پیشفرضی #مطالعه_کتاب را شروع میکند یا مینشیند تا فیلمی ببیند. این خاصیت تجربههای جدید است که آدمها یاد گرفتهاند قبل هر کاری به حالوهوای آن فکر کنند. البته شاید هر آدمیزادی هم اینطور نباشد؛ ولی من همینطورم و فکرهایی برای #پدربزرگ_و_راز_صندوقچه داشتم که پیشفرضهایم بود و مثل یک تحقیق علمی فرضیههایی ساخته بودم که با مطالعه کتاب باید میفهمیدم درستاند یا نه! به نظر میرسد اینهایی که تا حالا نوشتهام #مقدمه تحقیقم بوده، پس بیایید برویم جلوتر تا ببینیم یافتههایم چه بوده و نتیجهگیریام چه میشود.
📖 داستان #کتاب به روزهای قبل #انقلاب_اسلامی_ایران برمیگردد؛ روزهایی که #ساواک، پدربزرگ صدیقه را پس از #شهادت پدرومادرش دستگیر کرده و او به خانه خالهثریا آمده است. ثریا شبیه صدیقه و خانوادهاش نیست. او دوست دارد آزاد باشد و بچرخد و بنوشد و برقصد. بهخاطر همین تفاوت دیدگاهها هم بود که هنگام بازگشت پدربزرگ و بُردن صدیقه به #قم، بحث و جدل راه انداخت؛ اما به هدفش نرسید و صدیقه از #تهران به قم رفت تا روزهای ماجراجویانهای را تجربه کند. البته آنها با نامههایی که بین همدیگر ردوبدل میکردند با هم در ارتباط بودند و همین ارتباطها هم بود که منجر به اتفاقاتی شد.
⬇️⬇️⬇️