eitaa logo
کتاب جمکران 📚
9.6هزار دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
123 فایل
انتشارات کتاب جمکران دریچه‌ای رو به معرفت و آگاهی بزرگترین ناشر آثار مهدوی ناشر برگزیده کشور فروش کتاب و استعلام موجودی 📞02537842131 ارتباط با مدیرکانال 09055990313📱 🧔🏻 @ketabejamkaran_admin ⏰ ۸ الی ۱۵ 🏢قم، خیابان فاطمی، کوچه ۲۸، پلاک ۶
مشاهده در ایتا
دانلود
7.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ا❁﷽❁ا 🔰 از طریق قصه‌ها 🔻بچه‌ها را از طریق خواندن نوشته‌های خوب و نوشتن داستان به اندیشیدن وادارید. اول داستان خوب در اختیارشان قرار دهید تا بخوانند. بعد داستان را همراه او تحلیل کنید و بعد از او بخواهید درس‌های داستان را بگوید، سپس از بچه‌ها بخواهید هرکدام یک قصه بنویسند. من الان قصه موش و شتر را برای شما می‌گویم. 📜موش کوچکی مهار شتر را به دست گرفته بود و او را به جلو می‌کشید و به خود می‌بالید که این منم که شتر را به جلو می‌کشم. شتر در پی موش می‌رفت و به اندیشه غرورآمیز او پی برده بود. با خود گفت فعلاً سرخوشی کن تا به موقع تو را به خودت بشناسانم! در راه به رودخانه بزرگی رسیدند که موش توانایی عبور از آن را نداشت. شتر به موش گفت برای چه ایستاده‌ای؟ مردانه گام بردار و به جلو برو! آخر تو جلودار من هستی! موش گفت این آب خیلی عمیق است. می‌ترسم غرق شوم. شتر پای خود را درون آب فرو کرد و گفت اینکه تا زانوی من است. از برای چه تو می‌ترسی؟ موش گفت، زانوی من کجا و زانوی تو کجا؟! شتر گفت گستاخی نکن بار دگر، تا نسوزد جسم و جانت زین شرر! موش گفت توبه کردم، مرا از این آب عبور ده. گفت بیا بر روی کوهان من سوار شو. من صدها چون تو را می توانم از این آب بگذرانم. 📌بعد خود مولانا در این داستان نتیجه می‌گیرد که نباید غرور داشته باشیم. 🎙خانم دکتر طوبی کرمانی. 📙📙📙📙📙 ✅ کانال رسمی کتاب جمکران: @ketabeJamkaran
ا❁﷽❁ا 🌹شهید مهدی زین الدین: هر گاه در شب جمعه شهدا را یاد کنید؛ آن‌ها شما را نزد اباعبدالله علیه السلام یاد می‌کنند! 🔰شهدا را یاد کنیم، حتی با ذکر یک صلوات. شهیده 📙 🖋 🛒https://ketabejamkaran.ir/123988 📘📘📘📘📘 ✅ کانال رسمی کتاب جمکران: @ketabeJamkaran
ا❁﷽❁ا به نیت تعجیل در فرج 📕📕📕📕📕 ✅ کانال رسمی کتاب جمکران: @ketabejamkaran
🗓 شهادت 🍉 ولولۀ جمعیت بلند شد. تیغۀ شمشیرها می‌درخشید. میثم برای آخرین بار دستی به تنۀ زبر نخل کشید. خولی که نگران بود میثم خنجر او را برباید، قدمی عقب رفت و بعد میثم را هل داد به طرف گودال زیر نخل. - آن بیچاره که اسیر دستان شماست، چرا... - خفه! چه کسی بود؟ مرد سیاهی که بُرجُدی قرمز بر تن داشت و خط‌های راه‌راه سفید آن در سیاهی گم شده بود، عقب رفت و پشت چند مرد قایم شد. میان هیاهوی جمعیت دست و پای میثم را قطع کردند و به دستور پسر حریث تن او را برای عبرت بالای نخل بستند تا همه ببینند. از فراز نخل تمام میدان دیده می‌شد. پر از جمعیتی بود که هر لحظه بیشتر می‌شدند. از هر گوشه عده‌ای وارد می‌شدند. بسیاری را می‌شناخت. مردم قبیله بنی‌اسد هم آمده بودند. کسانی که یک عمر میان آنها زیسته بود. به دنبال ماجده بود. اما او را نمی دید. چشم تنگ کرد. پیرزن خمیده‌ای را دید که در آن سوی میدان به دیواری دست ستون کرده بود. خوب نمی دیدش، ولی احساسش می‌گفت که خودش باید باشد. فکر کرد. - دیدی. با آنکه عمر تو به صد نزدیک است، من زودتر به دیدار مولایم می‌شتابم. 📙 🖋 🛒http://ketabejamkaran.ir/6592 📘📘📘📘📘 ✅ کانال رسمی کتاب جمکران: @ketabeJamkaran
ا❁﷽❁ا 📙 🖋 📚زندگی داستانی رئیس ساده زیست و پرتلاش آموزش و پرورش قم شهید علی بیطرفان است. این کتاب با نثری روان و زبانی شیرین از زبان فرزند شهید به معرفی شهید می‎پردازد. در این کتاب مهدی فرزند شهید علی بیطرفان خاطراتش از پدر را روایت می‌کند. 🛒https://ketabejamkaran.ir/123126 📘📘📘📘📘 ✅ کانال رسمی کتاب جمکران: @ketabeJamkaran