7.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #کلیپ_معرفی_کتاب
✊ #از_چیزی_نمی_ترسیدم
✍قسمتی از دست نوشته های شهید #حاج_قاسم_سلیمانی از زندگی خود...
#حاج_قاسم
📕🌹
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
📚 #زنان_عنکبوتی ♥️ #قسمت_دوم صدای تقه، سرش را برگرداند سمت دری که با فشار دست سینا باز شد. نگاه
📚 #زنان_عنکبوتی
♥️ #قسمت_سوم
سینا لبخند پهنی زد و گفت:
– همیشه پای یک زن در میان بوده.
حالا پای نود زن.
کار سخت نیست، تلخه! باخت هم رو شاخشه! دو سر باخته!
شهاب دستی به موهای لختش کشید و به مزاح سینا با تامل لبخند زد و گفت:
– شاید همسایه ها اشتباه گزارش داده باشن،
شاید این خونه با گزارشی که از رابط ترکیه داریم هیچ ارتباطی نداشته باشه…
به نظرت میشه امید داشت که هیچ خبری نیست؟
با این دید یک بررسی کنیم. قال قضیه کنده شه!
سینا با انگشت ضرب گرفت روی فرمان و گفت: – خونه ای که برای هر ورود باید یک بار زنگ فشرده بشه، و هر کس نمی تونه واردش بشه؛ یعنی رفت و آمد ها کاملا شناخته شده و با حساب کتابه.
یعنی مشتری ها، مشتری واقعی نیستند، یا اگر واقعی هستند براشون برنامه ای چیده شده که خودشون خبر ندارن و…
شهاب با تأمل و مرور چند روز گذشته و ثبت رفت و آمد ها و گزارش نیروی خارج آرام لب زد:
– یعنی آدم های داخل خونه، نیروهای آموزش دیده و پای کارن!
سینا ادامه داد:
– شاید میآن مشق بگیرن، ببرن رونویسی کنن. با رصد این مدت ما، این برداشت عاقلانه تره… باید جوانب قضیه رو کامل دید.
در خانه که باز شد، هر دو در سکوت خیره شدند به ماشین تویوتای تیره ای که از آن خارج شد.
شهاب سر تکیه داد به صندلی و سینا ضرب انگشتانش روی فرمان تند تر شد و گفت:
- ساعت ده شب و اینم آخرین زن این موسسه ی بی نام.
البته تیمی که یه هفته اینجا مستقر بوده هم، خبر رو تایید کرده ولی این طوری کار پیش نمیره، باید بریم داخل ساختمون!
ما که دو روزه اینجاییم جز این رفت و آمد ها چیزی ندیدیم. فکر کنم اون کسی که زنگ زده و خبر داده یه برنامه ای دیده.
کروکی رو داریم؛ دو تا در داره که یکی از درها از کوچه ی بغلیه. حفاظش رو می شه رد کرد اگر یه دوربینه باشه.
می مونه موقعیت داخل که اول باید دستمون بیاد.
شهاب با فرمانده تماس گرفت و توضیح کار را داد و قرار فردا را گذاشتند.
#ادامه_دارد
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ketabkhanehmodafean
💌 #شبیه_کوه_مثل_آسمان
کتاب را که برداشتم
داشتم
🔆 نهجالبلاغه را
نگاه میکردم که ناخوداگاه
یاد روزهای کودکیام افتادم...
☺️
یادم آمد
⛅️ نزدیک عصر، چشمم
به در بود تا بابا از راه برسد؛
زنگ درِ خانه بلند میشد
انگار دنیا را
به من داده بودند 🎊
میدویدم
در را باز میکردم، همراهِ
🌿 مادر برایش چایی میآوردیم
چه روزهای شیرینی بود...
دوباره
به صفحههای کتاب
نگاه کردم، به حکمتی که میگفت:
💫 #حق_الوالد_علی_الولد_ان_یطیعه
یعنی
حق پدر بر فرزند
اینست که فرزند در همهچیز
جز در
نافرمانی از خدا
. . . از پدر اطاعت کند . . . 🌸🍃
📗 نهج البلاغه حکمت ۳۹۹
📚
@ketabkhanehmodafean
#حس_خوب_کتابخوانی
دوسالی بود که هر بار از جلوی کتابخونه رد میشدم میگفتم یه روز اینو باید بخونم ببینم چیه ...
ولی هر بار اسمش و حجش منو جذب نمی کرد..
☺️
همش تعریف می شنیدم بعضی ها از خوندنش میگفتن خسته شدیم و بعضی ها هم با کلی لذت ازش حرف میزدن..
تا اینکه دو روز پیش انگار حس کردم داره صدام میزنه و بی اختیار رفتم و برش داشتم...
دو روزه که دارم باهاش زندگی میکنم و لحظه به لحظه حس میکنم لیلا شدم
و حتی گاهی دلم برای مبینا تنگ میشه و
دلم داداش علی میخواد و پدری که مثل کوه هست از صبر و استقامت...
بعضی از صفحه هاش ازش چیزهایی یاد گرفتم که شاید چندین کتاب به این زیبایی بهم اینها رو یاد نداده بود...
وسطاش به نویسندش غبطه خوردم و دعاش کردم...
حس خوب کتاب رو دوباره به روح و جانم کشوند...
نمی دونم نظر بقیه چیه ولی من دوسش داشتم...
#رنج_مقدس شاید داستان لیلی شدن آدمها باشه برای رسیدن به خدا...
#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریان
#کتابخوانی
#خاطرات_کتابرسانی
📚
@ketabkhanehmodafean