••┈┈••❥•🍎🍏•❥••┈┈••
اینکتاب رو میشه از سمتِراست خوند،
میشه هم از سمت چپ مطالعه کرد!📚
🌹) از یه طرف دختر خانوم مینویسه
🌳) از اون طرف کتـاب، آقا پسر :)✍
تفاوتِ نگاه زنها و مردها به اتفاقاترو
میتونید تو این کتاب متوجه بشید😯
.
.
.
❤️💚| من نه ما 😉
📚
@ketabkhanehmodafean
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_چهل_ششم
با فاصله ی نیم ساعت آخرین تصویر از شهاب رسید و ارتباط قطع شد. امیر رو به سید گفت:
_ صدرا! بگو صدرا بیاد!
صدرا تصاویر تمام دوربین ها را در صفحه بالا آورد اما اثری از شهاب نبود. امیر گفت:
_ اونجا کافی شاپ و رستوران هم داره!
صدرا دوربین های موجود در پیست را هم باز کرد. آخرین تصویر از شهاب را وقتی دیدند که سوار تله کابین شد و دیگر هیچ!
امیر به شهاب و توان و توکلش ایمان داشت و توسلی که در این لحظات تنها پناهگاه بود. این وقت هفته و این ساعت آبعلی خلوت بود و هر شلوغی پر معنا می شد. غیر از سید که از پشت سیستم و از مقابل صفحه ها عقب کشید همه در تلاطمی سرد نشسته بودند. اذان مغرب بچه ها را کشاند سمت نمازخانه و ساعتی بعد امیر همراه با سینا راهی شده بود سمت آبعلی و سید کار را بر عهده گرفته بود.
تاریکی پوشاننده خیلی چيزهاست. اما نه الان که خبری از شهاب نداشتند. سه ساعت از شب گذشته بود و سید خبر داد که ماشین ها در تیررس دوربین قرار گرفته اند اما خبری از شهاب نیست. هشت بود که موتور شهاب را پیدا کردند. نزدیک آبعلی میان برف ها بنزین تمام کرده بود. شهاب با فاصله از آن در تاریکی داشت قدم می زد. سینا صبر نکرد تا امیر ترمز منو وقتی شهاب را در آغوش کشید یک قندیل متحرک بود. شهاب کنار جاده منتظر یک منجی بود:
_ آقا موتور بيت المال بود دلم نیومد بزارمش گفتم فرج میشه!
حالش خوب نبود اما برای گزارش باید می آمد اداره:
_ همشون اینجا بودن.... اون ماشینهایی که اون شب توی خونه دارآباد بودن، این جا جمع بودن با جند از آدم های سفارت خونه ها. عکس همه رو گرفتم آقا! اما آقا این ها برای یه طرحی برنامه ریزی دارند که گسترش خرابی دخترای ما نیست. گسترش استفاده از خود ما برای نابودی خود ماست. ما رو برای کشتن ما دارن آماده می کنن! برنامشون آموزش نظامی و جنگ خیابونی هم هست.....
شهاب تا انتهای راه را با آنها رفته و برگشته بود. سینا شهاب را در حالی که در تب می سوخت به خانه اش رساند. بین راه کمی میوه خرید و یک کیلو آش آبادانی. شهاب چشمانش بسته بود اما زیر لب زمزمه کرد:
_ هر وقت آش آبادانی میخرم خانمم فکر میکنه یه ماموریت براش دارم!
سینا لبخند زد و گفت:
_ از تو بعيد نیست الانم که رو به قبله ای توی ذهنت بیست تا نقشه نکشیده باشی!
شهاب بعد از دو روز آمده بود خانه و با حالت نیمه هوشیار و تبدار نشسته بود کنار بچه هایش به بازی. با اسباب بازی های چوبی بچه ها یک خانه جنگلی درست کرده نکرده گفت:
_ بانو جان تقدیم به شما با همان احساسات گذشته تا حال!
محدثهاسه خالی اش را گذاشت توی ظرف شویی و با تاسف سر تکان داد:
_ نگو این به جای اون خونه جنگلیهه از دوران عقد وعدشو دادی!
شهاب فکرش را هم نمی کرد که با این کار نه تنها گشایش نشود برای حرفی که می خواهد بزند که گیر هم بیفتد. سرفه خشکی کرد و گفت:
_ ای بابا! عزیز من مگه چقدر از ازدواجمون می گذره که شما نا امید شدی؟ مرده و قولش، اونم من! شما جون بخواه! شمال و کلبه جنگلی در شأن شما نیست!
ادامه دارد
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ketabkhanehmodafean
#مناجات_شعبانیه
إِلَهِی إِنْ دَعَانِی إِلَى النَّارِ عَظِیمُ عِقَابِکَ فَقَدْ دَعَانِی إِلَى الْجَنَّهِ جَزِیلُ ثَوَابِکَ
خدایا اگر بزگى مجازاتت مرا به سوى آتش فرا خوانده،هرآینه ثواب برجستهات مرا به سوى بهشت خوانده است
إِلَهِی فَلَکَ أَسْأَلُ وَ إِلَیْکَ أَبْتَهِلُ وَ أَرْغَبُ وَ أَسْأَلُکَ أَنْ تُصَلِّیَ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ أَنْ تَجْعَلَنِی مِمَّنْ یُدِیمُ ذِکْرَکَ وَ لا یَنْقُضُ عَهْدَکَ وَ لا یَغْفُلُ عَنْ شُکْرِکَ وَ لا یَسْتَخِفُّ بِأَمْرِکَ
خدایا از تو درخواست مىکنم،و به پیشگاهت زارى نموده،و رغبت مىورزم،و از تو می خواهم که بر محمّد و خاندان محمّد درود فرستى، و مرا از کسانى قرار دهى که ذکرت را همواره بر زبان دارند،و پیمانت را نمىشکنند،و از سپاست غافل نمی شوند،و فرمانت را سبک نمی شمارند،
إِلَهِی وَ أَلْحِقْنِی بِنُورِ عِزِّکَ الْأَبْهَجِ فَأَکُونَ لَکَ عَارِفا وَ عَنْ سِوَاکَ مُنْحَرِفا وَ مِنْکَ خَائِفا مُرَاقِبا یَا ذَا الْجَلالِ وَ الْإِکْرَامِ وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى مُحَمَّدٍ رَسُولِهِ وَ آلِهِ الطَّاهِرِینَ وَ سَلَّمَ تَسْلِیما کَثِیرا.
خدایا مرا به نور عزّت بسیار زیبایت برسان تا عارف به وجودت گردم،و از غیر تو روىگردان شود،و از تو هراسان و برحذر باشم،اى داراى بزرگى و بزرگوارى،و درود خدا و سلام بسیار او بر محمّد فرستادهاش، و برخاندان پاکش باد.
#هرشب_یکفراز
#کتابخانه_مدافعان_حریم_ولایت
sayad.pdf
2.42M
📚عنوان : #در_کمین_گلسرخ
✍نویسنده : محسن مومنی
📖موضوع : شهداء
📕تعداد جلد : ۱ جلد
#شهید_علی_صیاد_شیرازی
📚
@ketabkhanehmodafean
خدا نزدیک است،
نزدیک تر از رگ گردن 🏝
و چقدر مسیر کوتاه است! چقدر ساده است!
کافی است که یک قدم به سمت خدا برداری،
تا او به سویت بدوَد .
ولی ما همان یک قدم را هم برنمیداریم ...
سرجایمان ایستادهایم و توقع داریم که
خدا همه کار برایمان بکند .
میکند، اما دنبال بهانه میگردد .
دنبال کوچکترین بهانه .
و ما این بهانه کوچک را هم از خدا
دریغ میکنیم ...
"اگر کسی حلاوت مِهر او را بچشد، محال است که به ذائقه اش مجال هرزگی دهد "
🏝 بهمهمانیخدانزديکمیشویم🏝
«مهربان ترين»
سفره رحمتش را گشوده است،
وقت آن شده است که ماه #رمضان را
در خانههايمان ميزبانی کنيم
خانه را پر از مهربانی و آرامش کنيم
و بگذاريم عطر ماه خدا در خانهمان بپيچد☺️
📚
@ketabkhanehmodafean
Part03_خیاط شهر ما.mp3
5.05M
داستانهایی از زندگی عارف سالک
" #شیخ_رجبعلی_خیاط "
قسمت 3⃣
🎧📒
@ketabkhanehmodafean