eitaa logo
کتابخانه‌مدافعان‌حریم‌ولایت
1.6هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
3.5هزار ویدیو
2.1هزار فایل
آیدی مدیر کانال @Mohamadjalili1 ادمین پاسخگو @Mesbaholhodaaa 👈 انتشار مطالب و فایل ها با ذکر آیدی کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🕊 🌻زندگینامه قسمت چهل وسوم: جایگاه ملاقات من و تو.... 🌹دست هاش را دور دست منوچهر، که دوربین را جلوی چشم هاش گرفته بود وآسمان را تماشا می کرد، حلقه کرد.گفت من از پشت بام متنفرم.ما را از هم جدا می کند.....بیا برویم پایین... 🌹نمی توانست ببیند آسمان و پرواز چند پرنده منوچهر را بکشد بالای پشت بام و ساعت ها نگهش دارد.....منوچهر گفت " دلم می خواهد آسمان باز شود و من بالاتر را ببینم" فرشته شانه هاش را بالا انداخت " همچین دوربینی وجود ندارد"!!!! 🌹منوچهر گفت " چرا هست .باید با دلم بسازم ، اما دلم ضعیف است " فرشته دستش را کشید و مثل بچه های بهانه گیر گفت " من این حرف ها سرم نمیشه فقط می بینم تو را از من دور می کند، فقط همین .....بیا برویم پایین.... 🌹منوچهر دوربین را از جلوی چشمش برداشت . دستش را روی گره دست فرشته گذاشت و گفت "هر وقت دلت برایم تنگ شد بیا این جا من آن بالا هستم.....😭 🌹دلم که می گیرد، می روم پشت بام.از وقتی منوچهر رفت ؛ تا یک سال آرامش نشستن نداشتم .مدام راه می رفتم .....به محض اینکه می رفتم بالا ، کمی که راه می رفتم ، می نشستم روی سکو و آرام می شدم ؛همان جا که منوچهر می نشست......روبه روی قفس کبوترها ..... 🌹می نشست پاهاش را دراز می کرد،دانه می ریخت و کبوترها می آمدند روی پایش می نشستند و دانه برمی چیدند...... کبوترها سفید سفید بودند یا یک طوق دور گردنشان داشتند.... از کبوترهای سیاه و قهوه ای خوشش نمی آمد!!!! می گفتم " تو از چی این پرنده ها خوشت می آید؟؟؟؟؟؟ 🌹می گفت " از پروازشان ".چیزی که مثل مرگ دوست داشت لمسش کند.دوست نداشت توی خواب بمیرد.دوستش ،ساعد که شهید شد، تا مدتی جرات نمی کرد شب بخوابد.شهید ساعد جانباز بود.توی خواب نفسش گرفت تا برسد بیمارستان شهید شد........ 🌹چند شب متوجه شدم منوچهر خیلی تقلا می کند، بی خواب است. بدش می آمد هوشیار نباشد وبرود.شب ها بیدار می ماندم تا صبح که او بخوابد .برایم سخت نبود.با اینکه بعد هز اذان صبح فقط دو سه ساعت می خوابیدم، کسل نمی شدم. 📚 @ketabkhanehmodafean
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🕊 🌻زندگینامه قسمت چهل و چهارم : اگر دلت با خدا صاف باشد... 🌹شب اول منوچهر بیدار ماند.دوتایی مناجات حضرت علی می خواندیم.تمام که شد، از اول می خواندیم،تا صبح. شب های دیگر برایش حمد می خواندم .مدتی هوایی شده بود.یاد دو کوهه و بچه های جبهه افتاده بود به سرش .کلافه بود. 🌹یک شب تلویزیون فیلم جنگی داشت.یکی از فرمانده ها با شنیدن اسم رمز فریاد زد " حمله کنید.بکشیدشان .نابودشان کنید". یکهو صدای منوچر رفت بالا که "خاک بر سرتان با فیلم ساختنتان!!! کدام فرمانده جنگ می گفت حمله کنید؟؟؟!!!! مگر کشور گشایی بود؟؟؟؟ چراهمه چیز را ضایع می کنید؟؟....." 🌹چشم هاش را بسته بود از عصبانیت و بد وبیراه می گفت .....تا صبح بیدار بود.فردا صبح زود رفت بیرون....باغ فیض نزدیک خانه مان است. دو تا امام زاده دارد.می رفت آن جا...وقتی برگشت ،چشم هاش پف کرده بود.نان بربری خریده بود... 🌹حالش را پرسیدم.گفت "خوبم ، ولی خسته ام .دلم می خواهد بمیرم." به شوخی گفتم " آدمی که می خواهد بمیرد، نان نمی خرد."..... خنده اش گرفت . گفت " یک بار شد من حرف بزنم ، تو شوخی نگیری ؟؟؟" 🌹اما آن روز هر کاری کردم سر حال نشد.خواب بچه ها را دیده بود. نگفت چه خوابی!!!! 🌹گاهی از نمازهاش می فهمید دلتنگ است.دل تنگ که می شد، نماز خواندنش زیاد می شد و طولانی.دوست داشت مثل او باشد ،مثل او فکر کند، مثل او ببیند، مثل او فقط خوبی ها را ببیند. اما چه طوری ؟؟؟؟ منوچهر می گفت " اگر دلت با خدا صاف باشد، خوردنت، خوابیدنت ، خنده ها، و گریه هات برای خدا باشد، اگر حتی برای او عاشق شوی ، آن وقت بدی نمی بینی، بدی هم نمی کنی ، همه چیز زیبا می شود" و او همه ی زیبایی را در منوچهر می دید....با او می خندید وبا او گریه می کرد.....با او تکرار می کرد..... نردبان این جهان ما و منی ست عاقبت این نردبان بشکستنی ست لیک آن کس که بالاتر نشست استخوانش سخت تر خواهد شکست 🌹چرا این را می خواند ؟؟ او که با کسی کاری نداشت !!!!! پستی نداشت !!!! پرسید .گفت " برای نفسم می خوانم " اما من نفسهاتونمی دیدم !!!!! اصلا خودش را نمی دید ..... یادم هست یک بار وصیت کرد " وقتی من را گذاشتید توی قبر ، یک مشت خاک بپاش به صورتم ". پرسیدم چرا؟؟؟ گفت " برای این که به خودم بیام که ببینم دنیایی که به آن دل بسته بودم و به خاطرش معصیت می کردم یعنی همین ..." گفتم مگر تو چه قدر گناه کرده ای ؟؟؟؟ گفت " خدا دوست ندارد بنده هاش را رسوا کند.خودم می دانم چه کاره م !!! 📚 @ketabkhanehmodafean
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🕊 🌻زندگینامه قسمت چهل و پنجم: تولد علی 🌹حال منوچهر روز به روز وخیم تر می شد . با مورفین و مسکن دردش را آرام می کردند. دی ماه حال خوشی نداشت . نفس هاش به خس خس افتاده بود. گفتم " ولش کن .امسال برای علی جشن تولد نمی گیریم " 🌹راضی نشد...گفت ما که برای بچه ها کاری نمی کنیم . نه مهمانی رفتنشان معلوم است ، نه گردش و تفریحشان.....بیشترین تفریحشان این است که بیایند بیمارستان عیادت من ..... 🌹خودش سفارش کیک بزرگی داد شکل پیانو بود.چند نفر را هم دعوت کردیم. 🌹خوش بخت بود و خوش حال . خوش بخت بود چون منوچهر را داشت؛ خوش حال بود ، چون علی و هدی پدر را دیدند و حس کردند؛ و خوش حالتر می شد وقتی می دید دوستش دارند. منوچهر برای خرید عید قانون گذاشته بود؛خرید از کوچک به بزرگ.....اول هدی ، بعد علی و بعد فرشته و خودش.... 🌹ولی ناخودآگاه سه تایی می ایستادند برای انتخاب لباس مردانه......منوچهر اعتراض می کرد، اما آن ها کوتاه نمی آمدند.....روز مادر ، علی وهدی برای منوچهر بیش تر هدیه خریده بودند... برای فرشته یک اسپری گرفته بودند و برای منوچهر شال گردن، دست کش ، پیراهن و یک دست گرم کن. این دوست داشتن برایش بهترین هدیه بود...... 🌹به بچه ها می گویم " شما خوش بختید که پدر را دیدید و حرف هاش را شنیدید و باهاش درد دل کردید.فرصت داشتید سوال هاتان را بپرسید و محبتش را بچشید.....به سختی هاش می ارزید 📚 @ketabkhanehmodafean
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🕊 🌻زندگینامه قسمت چهل و ششم: آخرین نسخه 🌹تا من آرام می شدم ،علی با صدا گریه می کرد.علی ساکت می شد،هدی گریه می کرد.منوچهر نوازشمان می کرد.زمزمه می کرد"سال دیگر چه بکشم که نمی توانم دل داریتان بدهم؟؟؟" 🌹بلند شد .رفت روبه رویمان ایستاد.گفت باور کنید خسته م...... سه تایی بغلش کردیم. گفت هیچ فرقی نیست بین رفتن و ماندن....هستم پیشتان.فرقش این است که من شما را می بینم و شما من را نمی بینید.همین طور نوازشتان می کنم.اگر روحمان به هم نزدیک باشد،شما هم من را حس می کنید. 🌹سخت تر از این را هم می بینید ؟ منوچهر گفت: هنوز روزهای سخت مانده..... 🌹مگر او چه قدر توان داشت؟؟؟؟یک آدم معمولی که همه چیز را به پای عشق تحمل می کرد.خواست دلش را نرم کند.گفت "اگر قرار باشد تو نباشی ، من هم صبر ندارم.عربده می زنم....کولی بازی در می آورم....به خدا شکایت می کنم.... 🌹چرا این قدر سنگ دل شده بود؟؟؟؟ نمی توانست جمع کند بین این که آدم ها نمی توانند بدون دلبستگی زندگی کنند و اینکه باید بتوانند دل بکنند..... می گفت : من هم دوستت دارم ، ولی هر چیز حد مجاز دارد. نباید وابسته شد...... 🌹بعد از عید دیگر نمی توانست پاش را زمین بگذارد..ریه اش... دست و پایش....بیناییش... واعصابش...همه به هم ریخته بود...آن قدر ورم کرده بود که پوستش ترک می خورد.با عصا راه رفتن برایش سخت شده بود...دکترها آخرین راه را تجویز کردند.برای اینکه مقاومت بدنش زیاد شود باید آمپول هایی می زد که نهصد هزار تومان قیمت داشتند!!!! 🌹دو روز بیشتر وقت نداشتیم بخریم.زنگ زدم بنیاد جانبازان ، به مسئول بهداشت و درمانشان ....گفت شما دارو را بگیرید نسخه ی مهر شده را بیاورید ما پولش را میدهیم!!!! 🌹من نهصد هزار تومان از کجا می آوردم؟؟گفت مگر من وکیل وصی شما هستم؟!!وگوشی را قطع کرد. وسایل خانه را هم میفروختم ، پولش جور نمی شد. برای خانه و ماشین چند روز طول می کشید مشتری پیدا شود....دوباره زنگ زدم بنیاد... گفتم نمی توانم پول جور کنم... یک نفر را بفرستید بیاید این نسخه را ببرد بگیرد. همین امروز وقت دارم.... گفت ما همچین وظیفه ای نداریم!!!! 🌹گفتم شما من را وادار می کنید کاری کنم که دلم نمی خواهد . اگر آن دنیا جلوی من را گرفتند، می گویم مقصر شمایید.... به نادر گفتم هر طور شده پول جور کند ،حتی اگر نزول باشد... نگذاشتیم منوچهر بفهمد و گرنه نمی گذاشت یک قطره آمپول برود توی تنش... اما این داروها هم جواب نداد... 🌹آمدیم خانه. بعد ازظهر از بنیاد چند نفر آمدند. برایم غیر منظره بود!!! پرونده های منوچهر را خواندند و گفتند می خواهیم شما را بفرستیم لندن....یعنی تمام. همیشه این طور دیده بودم....منوچهر گفت من را چه به لندن؟؟؟ 📚 @ketabkhanehmodafean
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین 🌺 🌻زندگینامه قسمت چهل و هفتم : حضور مهمان‌هایی از جنس ملکوت 🌹نمی توانستم حرف بزنم چه برسد به اینکه شوخی کنم.همه قطع امید کرده بودند.چند روز بیش تر فرصت نداشتیم....لباس هاش را عوض کردم که در زدند.فریبا گفت "آقایی آمده اند با منوچهر کار دارند" 🌹چادر سرم کردم ودر را باز کردم .مردی "یا الله " گفت و آمد داخل.....علی را صدا زدم ،بیاید ببیند کیست؟؟؟ دیدم آمده کنار منوچهر نشسته ، یک دستش را گذاشته روی سینه ی منوچهر و یک دستش را روی سرش و دعا می خواند. من وعلی بهت زده نگاه می کردیم. 🌹آمد طرف ما پرسید شما خانم ایشان هستید؟؟؟؟ گفتم بله ....گفت بینید چه می گویم .این کارها را مو به مو انجام می دهید.چهل شب عاشورا بخوان (دست راستش را با انگشت اشاره به صورت تاکید بالا آورد) با صد لعن و صد سلام....اول با دو رکعت نماز حاجت شروع کن....بین دعا هم اصلا حرف نزن. 🌹زانوهام حس نداشت .توی دلم فقط امام زمان را صدا می زدم.آمد برود...دویدم دنبالش . گفتم کجا می روید؟؟؟؟اصلا از کجا آمده اید ؟؟؟؟؟ گفت از آن جایی که دل آقای مدق آن جاست..!! 😭😭 می لرزیدم.گفتم " شما من را کلافه کردید . بگویید کی هستید؟؟؟؟؟ لبخند زد و گفت " به دلت رجوع کن" ورفت. 🌹با علی از پشت پنجره توی کوچه را نگاه کردیم...از خانه که رفت بیرون ، یک خانم هم راهش بود.منوچهر توی خانه هم او را دیده بود... ما ندیده بودیم!!!! منوچهر دراز کشید روی تخت ،پشتش را کرد به ما و روی صورتش را کشید... زار می زد....تا شب نه آب خورد، نه غذا... فقط نماز می خواند.به من اصرار کرد بخوابم... گفت حالش خوب است... چیزی نمی شود. 🌹تا صبح رو به قبله نشست و با حضرت زهرا حرف می گفت " من شفا خواستم که آمدید من را شفا بدهید؟؟؟ اگر بدانم شفاعتم می کنید، نمی خواهم یک ثانیه ی دیگر بمانم.... تا حالا ندیده بودمتان ، دلم به فرشته و بچه ها بود... اما حالا دیگر نمی خواهم بمانم... واین را تا صبح تکرار می کرد..... 🌹به هق هق افتاده بودم... گفتم خیلی بی معرفتی منوچهر....شرایطی به وجود آمده که اگر شفایت را بخواهی ، راحت می شوی .....ما که زندگی نکرده یم .تا جنگ بود . بعد هم یک راست رفتی بیمارستان....حالا می شود چند سال با هم راحت زنگی کنیم.... 🌹گفت اگر چیزی را ک من امروز دیدم می دیدی....تو هم نمی خواستی بمانی..!! 📚 @ketabkhanehmodafean
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین 🌺 🌻زندگینامه قسمت چهل و هشتم: آخرین ضیافت 🌹چهل شب با هم عاشورا خواندیم...گاهی می رفتیم بالای پشت بام می خواندیم....دراز می کشید و سرش را می گذاشت روی پاهام و من صد لعن و صد سلام را می گفتم..... 🌹انگشتانم را می بوسید و تشکر می کرد....همه ی حواسم به منوچهر بود.نمی توانستم خودم را ببینم و خدا را.....همه را واسطه می کردم که او بیشتر بماند.او توی دنیای خودش بود و من توی این دنیا با منوچهر.برایم مثل روز روشن بود که منوچهر دم از رفتن می زند، همین موقع ها است...... 🌹کناره گیر شده بود. منتظر ویزا بودیم.دلش می خواست قبل از رفتن ، دوستانش را ببیند و خداحافظی کند.گفتم معلوم نیست کی می رویم.... گفت فکر نمی کنم ماه شعبان به آخر برسد.!!!!! هر چه هست توی همین ماه است...... 🌹بچه های لجستیک و ذوالفقار و نیروی زمینی را دعوت کردیم.زیارت عاشورا خواندند و نوحه خوانی کردند. بعد از دعا ، همه دور منوچهر جمع شدند. منوچهر هی می بوسیدشان . نمی توانستند خداحافظی کنند.می رفتند ، دوباره بر می گشتند، دورش را می گرفتند. 🌹گفت با عجله کفش نپوشید....صندلی آوردم. همین که خواست بنشیند ،حاج آقا محرابیان سرش را گرفت و چند با بوسید.بچه ها برگشتند.گفتند "بالاخره سر خانم مدق هوو آمد." گفتم خدا وکیلی منوچهر من را بیش تر دوست داری یا حاج آقا محرابیان و دوستانت را؟؟ گفت همه تان را به یک اندازه دوست دارم. 🌹سه بار پرسیدم و همین را گفت .نسبت به بچه های جنگ این طور بود.هیچ وقت نمی دیدم از ته دل بخندد، مگر وقتی آن ها را می دید.با تمام وجود بوشان می کرد و می بوسیدشان.تا وقتی از در رفتند بیرون توی راه رو ماند که ببیندشان.... 🌹روزهای آخر منوچهر بیش تر حرف می زد ومن گوش می دادم....می گفت " همه ی زندگیم مثل پرده ی سینما جلوی چشمم آمده" گوشه ی آشپزخانه تک مبلی گذاشته بودم...می نشست آن جا . من کار می کردم و او حرف می زد.....خاطراتش را از چهارسالگی تعریف می کرد. 📚 @ketabkhanehmodafean
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🕊 🌻زندگینامه قسمت چهل‌ونُه: آیتی بود عذاب انده 🌹ظهر سه شنبه غذا خورد و خون و زردآب بالا آورد.به دکتر شفاییان زنگ زدم .گفت زود بیاوریدش بیمارستان..... 🌹عقب ماشین نشستیم.به راننده گفت " یک لحظه صبر کنید" سرش روی پام بود.گفت سرم را بگیر بالا.....خانه را نگاه کرد.....گفت "دو روز دیگر تو برمی گردی"!!!!! 😭😭😭😭 🌹نشنیده گرفتم .چشم هاش رابست. چند دقیقه نگذشته بود که پرسید رسیدیم؟؟ گفتم نه، چیزی نرفته ایم......گفت چه قدر راه طولانی شده...بگو تندتر برود....از بیمارستان نفرت داشت.گاهی به زور می بردیمش دکتر....به دکتر گفتم" چیزی نیست . فقط غذا توی دلش بند نمی شود....یک سرم بزنید ،برویم خانه...... 🌹منوچهر گفت من را بستری کنید.....بخش سه بستری شد، اتاق سیصد و یازده.....توی اتاق چشمش که به تخت افتاد، نفس راحتی کشید و خدا را شکر کرد رو به قبله است. 🌹تا خواباندیمش روی تخت ،سیاه شد...من جا خوردم. منوچهر تمام راه و توی خانه خودش را نگه داشته بود....باورم نمی شد این قدر حالش بد باشد....انگار خیالش راحت شد تنها نیستم... شب آرام تر شد.....گفت "خوابم می آید ، ولی چیز تیزی فرو می رود توی قلبم". صندلی را کشید جلو . دستم را بالای سینه اش گرفتم و حمد خواندم تا خوابید.... 🌹هیچ خاطره ی خوشی به ذهنش نمی آمد. هر چه با خودش کلنجار می رفت، تا می آمد به روزهایی فکر کند که می رفتند کوه، با هم مچ می انداختند... با عصا دور اتاق دنبال هم می کردند....و سر به سر هم می گذاشتند، تفال دایی می آمد به دهانش " آیتی بود عذاب انده حافظ بی تو که بر هیچ کسش حاجت تفسیر نبود" منوچهر خندیده بود گفته بود سه چهار روز دیگر صبر کنید... نباید به این چیزها فکر می کرد.خیلی زود با منوچهر بر می گشتند خانه. 📚 @ketabkhanehmodafean
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🕊 🌻زندگینامه قسمت پنجاه: وقت وداع است 🌹نباید به این چیزها فکرمی کرد.خیلی زود با منوچهر بر می گشتند خانه. از خواب که بیدار شد ،روی لب هاش خنده بود، ولی چشم هاش رمق نداشت . گفت فرشته ..." وقت وداع است" گفتم حرفش را نزن...! گفت بگذار خوابم را بگویم، خودت بگو، اگر جای من بودی می ماندی توی دنیا؟؟ 🌹روی تخت نشستم .دستش را گرفتم. گفت " خواب دیدم ماه رمضان است و سفره ی افطار پهن است. رضا ،محمد، بهروز ،حسن، عباس، همه ی شهدا دور سفره نشسته بودند.به شان حسرت می خوردم که یکی زد به شانه م . حاج عبادیان بود.گفت بابا کجایی؟؟؟!!! ببین چه قدر مهمان را منتظر گذاشته ای !!!! 🌹بغلش کردم و گفتم من هم خسته م.حاجی دست گذاشت روی سینه م . گفت با فرشته وداع کن. بگو دل بکند... آن وقت می آیی پیش ما. ولی به زور نه.....! 🌹اما من آمادگی نداشتم .گفت اگر مصلحت باشد خدا خودش راضیت می کند...گفتم قرار ما این نبود....گفت یک جاهایی دست ما نیست . من هم نمی توانم دور از تو باشم... 🌹گفت حالا می خواهم حرف های آخر را بزنم. شاید وقت نکنم. چیزی هست که روی دلم سنگینی می کند.باید بگویم...تو هم باید صادقانه جواب بدهی. 📚 @ketabkhanehmodafean
🌻زندگینامه قسمت پنجاه و یک : غذای بهشتی... 🌹پشتش را کرد... گفتم می خواهی دوباره خواستگاری کنی؟ گفت نه... این طوری هم من راحت ترم، هم تو.... دستم را گرفت . گفت دوست ندارم بعد از من ازدواج کنی.... 🌹کسی جای منوچهر را بگیرد؟ محال بود!!! گفتم به نظر تو درست است آدم با کسی زندگی کند، اما روحش با کس دیگر باشد؟؟!!! گفت نه..... گفتم پس برای من هم امکان نداره بری دوباره ازدواج کنم. 🌹صورتش را برگرداند رو به قبله و سه بار از ته دل خدا را شکر کرد.... او هم قول داد صبر کند.....گفت از خدا خواسته م مرگم را شهادت قرار بدهد، اما دلم می خواست وقتی بروم که تو و بچه ها دچار مشکل نشوید..... 🌹الان می بینم علی برای خودش مردی شده . خیالم از بابت تو وهدی راحت است.... نفس هاش کوتاه شده بود...کمی راهش بردم..دست و صورتش را شستم و نشاندمش و موهاش را شانه زدم....توی آیینه نگاه کرد و به ریش هاش که کمی پر شده بودند و تک و توک سیاه بودند، دست کشید..... 🌹چند روز بود آنکادرشان نکرده بودم....خوشش آمد که پر شده اند....تکیه داد به تخت و چشم هاش را بست....غذا آوردند...میز را جلو کشیدم ...گفت نه آن غذا را بیاور !!!! با دست اشاره می کرد به پنجره !!!! من چیزی نمی دیدم !!!! دستم را گذاشتم روی شانه اش و گفتم "غذا این جاست . کجا را نشان می دهی ؟؟؟؟!!! 🌹چشم هاش را باز کرد.گفت " آن غذا را می گویم. چه طور نمی بینی؟؟؟؟ چیزهایی می دید که نمی دیدم و حرف هاش را نمی فهمیدم. به غذا لب نمیزد... 📚 @ketabkhanehmodafean
🌻زندگینامه قسمت پنجاه و دو: غسل شهادت 🌹دکتر شفاییان صدام زد.گفت نمی دانم چه طور بگویم،ولی آقای مدق تا شب بیش تر دوام نمی آورد.ریه ی سمت چپش از کار افتاده. قلبش دارد بزرگ می شود و ترکش دارد فرو می رود توی قلبش. 🌹دیگر نمی توانستم تظاهر کنم.از آن لحظه اشک چشمم خشک نشد.منوچهر هم دیگر آرام نشد.از تخت کنده می شد. سرش را می گذاشت روز شانه ام و باز می خوابید.از زور درد،نه می توانست بخوابد.نه بنشیند.همه آمده بودند. 🌹هدی دست انداخت دور گردن منوچهر و همدیگر را بوسیدند. نتوانست بماند. گفت نمی توانم این چیزها را ببینم.ببریدم خانه.....فریبا هدی را برد.... یک دفعه کف اتاق را نگاه کردم...دیدم کف اتاق پر از خون است....آنژیوکت از دست منوچهر در آمده بود و خونش می ریخت.پرستار داشت دستش را می بست که صدای اذان پیچید توی بیمارستان. 🌹منوچهر حالت احترام گرفت... دستش را زد توی خون ها که روی تشک ریخته بود و کشید به صورتش .....پرسیدم "منوچهر جان ،چه کار می کنی؟؟؟؟ گفت روی خون شهید وضو می گیرم.... دو رکعت نماز خوابیده خواند.دستش را انداخت دور گردنم...گفت " من را ببر غسل شهادت کنم " 🌹مستاصل ماندم.گفت " نمی خواهم اذیت شوی" یک لیوان آب خواست .تا جمشید لیوان آب را بیاورد ،پرستار یک دست لباس آورد و دوتایی لباسش را عوض کردیم...لیوان آب را گرفت...نیت غسل شهادت کرد و با دست راستش آب را ریخت روی سرش.جایی از بدنش نمانده بود که خشک باشد...تا نوک انگشتان پاش آب می چکید.... 📚 @ketabkhanehmodafean
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🕊 🌻زندگینامه قسمت پنجاه و سوم: شهادت 🌹سرم را گذاشتم روی دستش .گفت دعا بخوان... آن قدر آشفته بودم که تند تند فاتحه می خواندم. حمد و سه تا قل هو الله و انا انزلناه می خواندم. خندید ....گفت " انگار تو عاشق تری ....من باید شرم حضور داشته باشم .چرا قاطی کرده ای؟؟ 🌹همدیگر را بغل کردیم....و گریه کردیم...گفت تو را به خدا ، تو را به جان عزیز زهرا دل بکن...... من خودخواه شده بودم .منوچهر را برای خودم نگه داشته بودم.حاضر شده بودم بدترین دردها را بکشد،ولی بماند....دستم را بالا آوردم و گفتم خدایا من راضیم به رضایت . دلم نمی خواهد منوچهر بیش تر از این عذاب بکشد...... 🌹منوچهر لبخند زد و شکر کرد.....دهانش خشک شده بود... آب ریختم دهانش .نتوانست قورت بدهد.آب از گوشه ی لبش ریخت بیرون ، اما " یا حسین " قشنگی گفت. به فهیمه و محسن گفتم وسایلش را جمع کنند و ببرند پایین . 🌹می خواستند منوچهر را ببرند سی سی یو.از سر تا نوک انگشتان پاش را بوسیدم.....برانکارد آوردند. با محسن دست بردیم زیر کمرش علی پاهاش را گرفت و نادر شانه هاش را.از تخت که بلندش کردیم، کمرش زیر دستم لرزید...منوچهر دعا کرده بود آخرین لحظه روی تخت بیمارستان نباشد. او را بردند... 🌹از در که وارد شد، منوچهر را دید.چشم هاش را بست...گفت " تو را همه جوره دیده م. همه را طاقت داشتم، چون عاشق روحت بودم ، ولی دیگر نمی توانم این جسم را ببینم.... صورت به صورتش گذاشت و گریه کرد...سر تا پاش را بوسید. با گوشه ی روسری صورت منوچهر را پاک کرد و آمد بیرون. 🌹دلش بوی خاک می خواست.... دراز کشید توی پیاده رو صورتش را گذاشت لب باغچه ی کنار جوی آب . علی زیر بغلش را گرفت ، بلندش کرد و رفتند خانه....تنها بر می گشت. چه قدر راه طولانی بود.....احساس می کرد منوچهر خانه منتظر است ...اما نبود....هدی آمد بیرون..گفت بابارفت؟؟؟؟؟؟ وسه تایی هم را بغل گرفتند و گریه کردند. 📚 @ketabkhanehmodafean
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🕊 🌻زندگینامه قسمت پنجاه و چهارم : راحت شدی...آرام بخواب منوچهر... 🌹دلم می خواست منوچهر زودتر به خاک برسد. فکر خستگی تنش را می کردم...دلم نمی خواست توی آن کشوهای سرد خانه بماند.....منوچهر از سرما بدش می آمد....روز تشییع چه قدر چشم انتظاری کشیدم تا آمد. 🌹یک روز ونیم ندیده بود مش ، اما همین که تابوتش را دیدم، نتوانستم بروم طرفش....او را هر طرف می بردند....می رفتم طرف دیگر؛ دورترین جایی که می شد....از غسالخانه گذاشتندش توی آمبولانس...دلم پر میزد....اگر این لحظه را از دست می دادم، دیگر نمی توانستم باهاش خلوت کنم. 🌹با علی و هدی و دوسه تا از دوستاش سوار آمبولانس شدیم.... سال ها آرزو داشتم سرم را بگذارم روی قلبش که آرامش بگیرم... ولی ترکش ها مانع بود....آن روز هم نگذاشتند، چون کالبد شکافی شده بود.....صورتش را باز کردم...روی چشم و دهانش مهر کربلا گذاشته بودند....گفتم این رسمش نشد.....حالا بعد از این همه وقت با چشم بسته آمده ای ؟؟؟؟؟من هم دلم می خواهد چشم هات را ببینم.... 🌹مهر ها افتاد دو طرف صورتش و چشم هاش باز شد.....هر چه دلم می خواست باهاش حرف زدم....علی و هدی هم حرف می زدند....گفتم " راحت شدی ....حالا آرام بخواب " چشم هاش را بستم و بوسیدم... مهرها را گذاشتم و کفن رابستم. 🌹دم قبر هم نمی توانستم نزدیک بروم....سفارش کردم توی قبر را ببینند ، زیر تنش و زیر صورتش سنگی نباشد...بعد از مراسم ، خلوت که شد رفتم جلو...گل ها را زدم کنار و خوابیدم روی قبرش. 🌹همان آرامشی را که منوچهر می داد، خاکش داشت... بعد از چند روز بی خوابی ، دوساعت همان جا خوابم برد.... تا چهلم ، هر روز می رفتم سر خاک ... سنگ قبر را که انداختند ، دیگر فاصله را حس کردم... 📚 @ketabkhanehmodafean