آخرین خاکریز – میکاییل احمد زاده – نشر اجا -89- خاطرات ازادگان.pdf
1.26M
═•☆✦𑁍❧📚📖❧𑁍✦☆
📕 عنوان کتاب :#آخرین_خاکریز
✍️ نویسنده : میکائیل احمدزاده
📚 ناشر : #نشر_اجا
✨ موضوع :
خاطرات جانباز میکائیل احمدزاده
📄 تعداد صفحات : ۱۹۶ صفحه
°|بمناسبت #روز_جانباز
📚
@ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ببینید 👆👆
🎥 «مقامات عالی حضرت عباس علیه السلام»
💠 تمام شهدا در روز قیامت به مقام قمر بنی هاشم غبطه میخورند
🎙 حجت الاسلام والمسلمین فاطمی نیا
#میلاد_حضرت_اباالفضل
#ماه_شعبان
#پادکست_گرافی
#پادکست
📚
@ketabkhanehmodafean
6.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#اندر_احوالات_کتاب
🔴 این قسمت : چاپ اعترافات توماج 😂
فقط کتاب اعتراف پشت مدرسه 😂
➖➖➖➖➖➖➖
#طنزانه
@ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
🇮🇷رهبرمعظمانقلاب: جانبازان، شهیدان زندهای هستند که...
#روزجانبازمبارکباد
📚
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
#استوری 🇮🇷رهبرمعظمانقلاب: جانبازان، شهیدان زندهای هستند که... #روزجانبازمبارکباد 📚 @ketabkhane
🌸 روز جانباز اول از همه بر شما مبارک باشه آقاجان 😍
جسم تو کامل است، ناقص نیست
میدهد عطر یک بغل گل یاس
دستت اما حکایتی دارد
رَحِمَ اللهُ عَمّیَ العَبّـاس❤️
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺
🌻زندگینامه #شهیدمنوچهرمدق
قسمت بیست وششم : مهمان کوچولوی جدید
🌹یکی ازبرنامه ها اسرا را نشان می داد .برای تبلیغات .اسم بعضی اسرا وآدرسشان را می گفتند و شماره ی تلفن می دادند .اسم وشماره تلفن را می نوشتیم وزنگ می زدیم به خانواده هاشان .دوتایی ستاد اسرا راه انداخته بودیم .تلفن نداشتیم می رفتیم مخابرات زنگ می زدیم .بعضی وقت ها به مادرم می گفتم این کار رابکند .
🌹وقتی شوهرهامان نبودند این کارها را می کردیم .وقتی می آمدند تا نصفه شب می رفتیم حرم هرچه بلد بودیم می خواندیم .می دانستیم فردابروند تا هفته ی بعد نمی بینیمشان .
چند روز هم مادرم با خواهرها وبرادرهایم آمدند شوش .خبر آمدنشان را آقای اسفندیاری بهم داد.
🌹یک آن به دلم افتاد نکند می خواهند بیایند من رابرگردانند .هول شدم .حالم به هم خورد.آقای اسفندیاری زود دکتر آورد بالای سرم .دکتر گفته بود باردارم .به منوچهر خبر داده بود ومنوچهر خودش رارساند.سر راهش از دوکوهه یک دسته شقایق وحشی چیده بود آورده بود.آن شب منوچهر ماند.
🌹نمی گذاشت ازجا بلند شوم .لیوان آب را هم می داد دستم .نیم ساعت به نیم ساعت می رفت یک چیزی می خرید می آمد.یک لباس دخترانه ی لیمویی هم خرید .منوچهر سرهر دوتا بچه می دانست خدا به مان چی می با اطمینان می گفت .
🌹ظهر فردا دیگر نمی توانست بنشیند.گفت "می روم حرم " خلوتی می خواست خودش را خالی کند.مادرم با فهیمه ومحسن وفریبرز آمدند. وقتی می خواستند برگردند منوچهر من را همراهشان فرستاد تهران .قرار بود لشکر برود غرب .
نمی توانست دو ماه به ما سربزند.اما دیگر نمی توانستم بمانم .بعد از آن دو ماه برگشتم جنوب .رفتیم دزفول حالم بد بود .دکتر گفته بود باید برگردم تهران .همه چیز را جمع کردیم وآمدیم.
#ادامه_دارد
📚
@ketabkhanehmodafean