کتابخانهمدافعانحریمولایت
📚 #زنان_عنکبوتی ❤️ #قسمت_هفدهم من۳ – کم کم وقتی عکس و فیلم می ذاشتم فقط منتظر بودم اون نظر بد
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_هجدهم
ما۴
شب ساعت یازده سینا خبر داد که هم موسسه خالی شده است و هم هم زمان سه تا مرد و یک زن از خانه ی کناری خارج شده اند.
شهاب قید خانه رفتن را زد و خودش را رساند. هلی کَم را زمان بیشتری توانستند در فضای حیاط موسسه پرواز بدهند. سینا با توجه به تصویری که می دید گفت:
– شهاب برو سمت راست، انگار یه کم پرده کنار رفته، شاید تصویر کامپیوترا مشخص بشه!
شهاب زیر لب غرید:
– نزدیک تر خطرناکه سینا!
– نه! کسی توی اتاق نیست انگار. برو جلو از منتهی الیه پایین زوم کن. چند تا عکس می خوام!
– پس… گردن تو!
– گردن من چرا! با صاحب کار که من و شما نوکرشیم. نادعلی مشهورتو بخون برو!
فضای اتاق خالی از افراد بود یا حداقل الان که این طور پیدا بود. شهاب سر دوربین را چرخاند که سایه ای در تصویر افتاد. سینا هنوز راضی نشده بود اما نالید:
– شهاب بچسبون به زمین.
هلی کَم چسبیده به دیوار کف حیاط زمین گیر شد.
سایه آمد کنار پنجره و چند دقیقه ماند و سر چرخاند. تا برود، سینا یک بند وجعلنا خواند.
شهاب هلی کم را هدایت کرد به سمت بام ساختمان و اتاقک کوچکی که پنجره هایش مات بود و درونش تاریک و تنها نورهایی رنگی در آن خاموش و روشن می شد.
یک ربع بعد از عملیات، ساکنان خانه برگشتند و سینا در سایه ی درخت به زحمت توانست شماره ی ماشین را بردارد.
– بدتر از ما اینان. شب کارن بدبختا. شهاب برم صحبت کنم یه قرارداد ببندیم، روز کار کنن ما هم بتونیم بخوابیم!
شهاب چشم غره رفت و سینا ادامه داد:
– آخه شبا بیرون می آن تو این تاریک و روشن صورتشون مثل آدم پیدا نیست.
شهاب ماشین را روشن کرد که در کمال تعجب دیدند دو تا ماشین مقابل موسسه ایستادند.
از یکی زن و از دیگری مردی پیاده شد و هر دو با هم وارد موسسه شدند. شهاب ماشین را خاموش کرد. به چند دقیقه نکشید که چراغ طبقه سوم موسسه روشن شد. کسب تکلیف که از امیر کردند:
– بمونید تا هر وقت که رفتند. اگر شد ت.م سوار کنید.
یک ساعت بود که چراغ روشن بود.
– تو گرسنه نیستی؟
سینا این را گفت و نگاهش را دوباره داد به ساختمان سه طبقه ته کوچه، شهاب داشبورت را باز کرد، نگاه سینا که به کیک افتاد غُر زد:
– بابا گذاشتی برای ورثه. زودتر می دادی. از عصر فسیل شدیم این جا بی آب و غذا!
شهاب خودش هم دل ضعفه داشت اما چیزی که باعث می شد تکان نخورد از این کوچه لعنتی، چراغ روشن طبقه سوم بود. طبق حدس شان زن مسئول موسسه بود و مرد ناشناس، کسی غیر از آن سه مرد کادر موسسه!
این برای پرونده نقطه ی خاکستری جدید بود و حالا شهاب و سینا چشم به چراغ روشن داشتند. دو گروه از بچه ها در محل منتظر دستور بودند. یک ساعت دیگر هم گذشت، سینا برای تحمل این ساعت ها گفت:
– من برم یه سر و گوشی آب بدم.
ادامه دارد
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ketabkhanehmodafean
#حساب_کتاب
☜ من به عیادتش رفتم، او هم باید . . .
من اولین کسی بودم که سالگرد ازدواجش را تبریک گفتم، اما او . . .☹️
من چند بار با او تماس گرفتم، این بار نوبت اوست . . .
❀ خانم جان، آقاجان ؛
- درد، مقدس است؛ زیرا مانند یک آژیر خطر، انسان را از وجود مشکل و یا بیماری باخبر میکند و به او فرصت درمان میدهد...
روح هم به مانند جسم، گاهی بیمار میشود و نیاز به معاینه و درمان دارد.
- اینکه شما در قبال محبتهایتان، محبت دریافت نمیکنید، یا اینکه با وجود خوبیهایتان، دیگران شما را به اصطلاح تحویل نمیگیرند، به شما برمیخورد و تصمیم میگیرید، محبتتان را قطع کنید؛
💥 یعنی شما در " منِ " خود، احساس درد کردید...
اما نگران نباشید
برای هر درد، درمانی هست و برای هر زهر، پادزهـــری...
[ و علاج این بیماری، #ولخرج بودن است! محبت کردن بدون #حساب_کتاب علیرغم میل باطنی تان !
دردش را که تحمل کنیم، کم کم ریشههای بیماری قطع میشود ؛
شبیه خدا #رحمان میشویم و بدون مهربانی، نمیتوانیم زندگی کنیم ....]
📚
@ketabkhanehmodafean
♨️| نقد کتاب
📚| گرگ سالی
✍| امیرحسین فردی
#نقد_کتاب
#گرگ_سالی
🏃♂✳️اسماعیل فرار می کند از شهرش به روستایی که مادربزرگش ساکن است و اتفاقات بعد....
1⃣✳️گرگسالی دو جنبه دارد.
یک: گرگ سالی داستان گرگ های گوسفندخوار نیست. داستان گرگ هایی آدمخوار است؛ گرگ های گرسنه ی هاری که در زمستان سیاه و کبود به دل گله می زنند و نه فقط یک گوسفند را می کشند بلکه همه ی گله را تا و مار می کنند. نه خودشان می خورند و نه گوسفند را زنده می گذارند. هدف فقط ارضاء وحشی گریشان است.
2⃣ ✳️ و جنبه ی دیگر کتاب خود اسماعیل است. جوانی که تازه از راهی برگشته و قدم در مسیری گذاشته که اولین نتیجه اش آوارگی او است.
مسیری که حالا اسماعیل جوان، خوشگذران، زیبا را شیفته ی خودش کرده، تا جایی که حاضر است به خاطر این مسیر، هر سختی را تحمل کند.
❤️✳️ اسماعیل عاشق چه چیز یا چه کس شده است که این طور حاضر است به خاطرش بایستد، بجنگد، فراری شود ولی اعتراض نکند....
دنیای قشنگ با دختری در مقابل اسماعیل قد علم میکند اما اسماعیل چه میکند؟
🧐✳️ درگیری های فکری و روحی اسماعیل و آرامش فضایی که در آن پنهان شده است، دیدن اتفاقات و شنیدن افکار همه رصدهایی است که خواننده همراه اسماعیل دارد انجام میدهد.
⏱✳️در حقیقت اسماعیل بریده ای از تاریخ کشورمان است که گرگ های آدمخوار در همه جا کمین کرده بودند و بر اموال و دارایی ها و ناموس آن ملت تسلط داشتند.
❌✳️اما اسماعیل دلش نمیخواست که گوسفند باشد و تکه پاره شود. حاضر شد که قید همه چیز را بزند ولی پنجه در پنجه ی گرگ بیندازد.
👌✳️داستان جذاب، پر کشش و هیجان انگیز است و کاش امیر حسین فردی زنده بود تا سرانجام اسماعیل را برای جوانان کشور بیان می کرد. روحش شاد
♨️| #نقد_کتاب
📚| #گرگ_سالی
📚
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
📚 #زنان_عنکبوتی ❤️ #قسمت_هجدهم ما۴ شب ساعت یازده سینا خبر داد که هم موسسه خالی شده است و هم هم ز
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_نوزدهم
شهاب زودتر از ماشین پیاده شد و تا کنار ساختمان رفت و نگاهی به طبقه ی سوم انداخت.
پنجره های کیپ و دوجداره و پرده های کشیده نمی گذاشت هیچ دریافتی جز همان نور کم به کسی برسد. سینا هم پیاده شد و آمد کنارش و گفت:
– بین من کی دارم می گم که اینا شبکه ایند. به قول آقا امیر مطمئن باش فقط توی تهران هم نیستند. آقا امیر با چند تا از شهرا تماس گرفته تا رصد دقیق سطح شهر داشته باشن. آرش هم که ردشون رو توی چندتا شهر پیدا کرده! چینش کردند. قاعده پنهان بمان پیروز بمان رو هم خوب دارند استفاده می کنند.
شهاب داشت خانه ها را نگاه می کرد و دوربین هایی که بالای هر خانه توی ذوق می زد. چشم گرداند بین ساختمان های نمای رومی و گفت:
– سینا خونه های اینجا چند متره به نظرت؟
– صد متر؟
– نه بییشتره…صد و ده رو حتما داره.
لبخندشان با خاموش شدن چراغ طبقه سوم خاموش شد. شهاب لب زد:
– بالای پونصد متره، سه طبقه، بیش از ده تا اتاق داره حتما. یعنی می شه در هر وعده آموزشی بالای صد نفر را راه اندازی تخصصی کرد. فقط باید بدونیم که چطوره که تا حالا کسی دستشون رو نخونده.
در ساختمان که باز شد پشت درخت پناه گرفتند. مرد در تاریکی چهره اش مشخص نبود.
بلا فاصله سوار ماشین شاسی بلندش شد و رفت و زن با حوصله ماشینش را از پارکینگ بیرون آورد.
در کنترلی بود و قبل از بسته شدن زن رفته بود.
ادامه دارد
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ketabkhanehmodafean