✂️در بخشی از کتاب خاطرات یک فرشته :
دفتر رئوف ، فرشته راوی چنین روایت می کند: نزدیک دامغان به کوهی رسیدیم که روستایی در دامنه آن قرار داشت. جلود دستور توقف داد، رئوف از اسب پیاده شد، از کاروان فاصله گرفت و به سمت دامنه کوه رفت. به ناگاه حیوانی از بالای تپه نمایان شد و با شتاب به طرف کاروان آمد. آن حیوان تیزرو بچه آهویی بود که به رئوف پناه آورده بود، رئوف همین که پوزه آهو را بر کفش خود حس کرد خم شد و دست بر سر آهو کشید. هنوز دست نوازش رئوف بر سر آهو بود که صیادی در تعقیب آهو به کاروان نزدیک شد و با مشاهده آن صحنه انگشت به دهن ماند. طولی نکشید که صیاد هم به جمع شیفتگان رئوف پیوست. بعدها فرشتگان خبر آوردند که ساکنان روستا به یاد بچه آهو آن سرزمین را “آهوان” نامیده اند.
@ketabkhanekhob