🏴آیا از همسر و بچه های حضرت عباس خبر دارید ؟
🔸حضرت عباس (ع) تنها با یک زن ازدواج کردند . که لبابه دختر عبیدالله بن عباس بود . لبابه زنی بسیار شایسته پاکدامن و از خاندانی شریف بود .
🔹لبابه از حضرت ابوالفضل (ع) پنج پسر و یک دختر بدنیا آورد . لبابه در کربلا حضور داشت .
🔸یکی از پسران او بنام قاسم در کربلا شهید شد . خود او نیز اسیر شد و به همراه سایر اسرا زجر و شکنجه ها را تحمل کرد و پس از آزادی اسرا او به مدینه برگشت . لبابه روز و شب گریه میکرد چندان که بیمار شد و در سن ۲۸ سالگی از دنیا رفت . فرزندان او مدتی توسط مادربزرگ پاکشان ام البنین سلام الله علیها تربیت شدند اما اوهم دوسال بعد از واقعه کربلا از دنیا رفت و سرپرستی فرزندان به امام سجاد علیه السلام منتقل شد . گفتنی است هر گاه یکی از فرزندان حضرت عباس (ع) نزد امام سجاد (ع) می آمد اشک بر گونه های حضرت جاری می شد .😢
⚡️هدیه کنید به پیشگاه مقدس قمر بنی هاشم حضرت ابوالفضل العباس(ع) صلواتی بر محمد و آل محمد.⚡️
📚 سید بن طاووس اقبال الاعمال ص ۲۸
@keyfonas
جوشید خونم از دل و شد دیده باز، تر
نشنید کس مصیبت از این جانگدازتر
●
صبحی دمید از شب عاصی سیاهتر
وز پی، شبی ز روز قیامت درازتر
●
بر نیزهها تلاوت خورشید، دیدنیست
قرآن کسی شنیده از این دلنوازتر؟
●
قرآن منم چه غم که شود نیزه، رحل من
امشب مرا در اوج ببین سر فرازتر
●
عشق توام کشاند بدینجا، نه کوفیان
من بینیازم از همه، تو بینیازتر!
●
قنداق اصغر است مرا تیر آخرین
در عاشقی نبوده ز من پاکبازتر
●
با کاروان نیزه شبی را سحر کنید
باران شوید و با همه تن گریه سر کنید
@keyfonas
آنچه از بزرگی حضرت زینب (س) کمتر شنیده اید❗️
🔻در ايام محرم روی جريان عاشورا فكر ميكردم می دیدم از شب عاشورا به بعد، بخش عظيم مسئوليت جريان عاشورا و سنگيني آن (اگر نگوئيم بخش اعظم آن) روي دوش حضرت زينب عليها السلام بود.
🔸خود حضرت سيدالشهداء عليه السلام روز عاشورا با همه آن سختي ها به شهادت رسیدند و تمام شد و خدمت جدّشان رفتند، ولي مسئولیت تک تک اين زن ها و بچه ها، داد، ناله، تشنگي، گم شدن، حتي فوت بعضي از اين بچه ها، اين ها همه روی قلب حضرت زينب چقدر سنگيني مي كند؟!
🔹تازه در این بین، مديريت كردن قضايای مختلف به دوش ایشان بود مثلا دارد كه حضرت زينب عليها السلام مي فرمايند وقتي كه بعد از شهادت، لشگر به خيام حمله كرد حضرت زينب اول دستور دادند هر كس هر مقدار طلا و نقره پیشش هست در بياورد و بيرون بريزد تا اين ها به هواي طلا و نقره متعرض زن ها و بچه ها نشوند. یعنی حضرت باید حواسشان به همه چیز باشد.
🔸يكي از مصیبت ها و اذيت هايي كه به حضرت زينب عليهاالسلام وارد شد دو تا از فرزندان خودشان بودند كه آن روز شهيد شدند. حالا آن عشق و پيوندشان با حضرت سيدالشهدا جدا و برادرشان که از دست رفت و آن همه مشكلات جدا، تا شب هم تا دير وقت دستشان به بچه ها و جمع كردن و كشته و فوت و آتش گرفتن خيمه ها و مراقبت و پرستاری از حضرت سجاد علیه السلام و... بند بوده اما با این حال نماز شبشان ترک نشد.
🔹اين ها در زبان آسان مي آيد؛ به زبان هم آسان نمي آيد ولي عمق قضيه خيلي است.
حجت الاسلام والمسلمین حاج شیخ جعفر ناصری
@keyfonas
لند شدم و شروع کردم به خواندن اشعارم
نه ذوالجناح دگر تاب استقامت داشت
نه سید الشهداء بر جدال طاقت داشت هوا ز جور مخالف چو قیرگون گردیدعزیز فاطمه از اسب واژه گون گردید
بلند مرتبه شاهی ز صدر زین افتاد
اگر غلط نکنم، عرش بر زمین افتاد
تا این اشعار را خواندم حوریه ای آمد و گفت مقبل دیگر نخوان که زهرا سلام الله علیهاغش کرد .
مقبل گوید : از منبر فرود آمدم و پیامبر (ص) به عنوان صله چیزی به من عطا نفرمود. ناگهان امام حسین علیه السلام را درهمان حالت رویا دیدم که ازآن حلقوم بریده صدا زد:ای مقبل من خودم خلعت تو را خواهم داد. مقبل گوید در این حال از خواب بیدار شدم. فردای آن روز قافله ای به قصد زیارت کربلا حرکت کرد و مرا همراه خود بردند.
منبع :
گفتار وعاظ جلد چهارم التماس دعا
@keyfonas
لطفا حکایات قبلی را نیز ملاحظه فرمایید🌺
حکایت خواندنی🕊
ازشاعر کاشانی امام حسین (ع) 🌺
مقبل کاشانی شاعری بود که خیلی آرزوی زیارت امام حسین علیه السلام را داشت اما از نظر مالی در مضیقه بود.
هر وقت سایر افراد کربلا میرفتند اشک حسرت میریخت و آرزوی زیارت ارباب بی کفنمان را داشت یک روز یکی از دوستان خرج سفرش رو تقبل میکند و از کاشان راه میفتند به سمت کربلا...در راه و نزدیکی های گلپایگان دزدان قافله را تاراج میکنند ویک عده از آن افراد بر میگردند کاشان.یک عده هم میروند سمت گلپایگان و از آنجا با توجه به اعتباری که داشتند و یا از فامیلانشان پول قرض میکنند و سفر را ادامه میدهند.
اما مقبل در گلپایگان نه آشنایی داشت و نه اعتباری. از یک طرف هم دوست نداشت دیگه راهی را که آمده برگردد. دلش هوای امام حسین علیه السلام را داشت …با خودش می گفت یک قدم نزدیکتر به امام حسین علیه السلام هم یک قدم است . پیش خودش گفت همینجا میمانم کار میکنم تا خرج ادامه سفرم فراهم شود…چند وقتی در گلپایگان میماند تا محرم از راه میرسد. او هم مثل همه شیعیان در مجالس عزاداری شب و روز محرم شرکت میکند تا اینکه شب عاشورا میشود، اشعاری را که سروده بود در شب عاشورا خواند و غوغا کرد ….همان شب پس از اتمام مجلس و در عالم رویا خواب دید مشرف شده به کربلا و وارد صحن شده. خواست برود طرف ضریح که از ورودش جلوگیری کردند.مقبل میگوید: با خودم گفتم خدایا نباید در رابطه با دخول به حرم کسی دیگری را مانع شوند.
به ناگاه کسی گفت درست میگویی مقبل اما الان فاطمه زهرا (س) و خدیجه کبری(س) و آسیه و هاجر و ساره (ع) با عده ای از حوریان در حرم مشغول زیارتند چون تو نامحرمی اجازه ورود نخواهی داشت.
پرسیدم توکیستی؟ گفت: من از فرشتگان حافّین هستم، حالا برای اینکه ناراحت نشوی بیا تا تو را به قسمتهای دیگر حرم هدایت کنم. در سمت غربی صحن مطهر مجلسی با شکوه بود. از وی راجع به حاضرین در مجلس سوال کردم. گفت: پیامبرانند از آدم تا خاتم که همه برای زیارت قبر سید الشهدا (ع)آمده اند.مقبل میگوید: حضرت رسول صلی الله علیه و آله را دیدم که فرمود بروید به محتشم کاشانی بگویید بیایدناگاه دیدم محتشم با همان قیافه، قدی کوتاه و چهره ای نورانی و عمامه ای ژولیده وارد شد.حضرت به منبری که در آنجا بود اشاره فرمودند که ای محتشم برو بالا و هر چه بالا میرفت حضرت میفرمود برو بالاتر تا پله نهم رسید ایستاد ومنتظر دستور پیامبر بود.حضرت فرمود ای محتشم امشب شب عاشوراست، از آن اشعار جانسوزت بخوان و محتشم شروع کرد به خواندن اشعارش:
کشتی شکست خوردهٔ طوفان کربلا
در خاک و خون طپیده میدان کربلا
گر چشم روزگار بر او زار میگریست
خون میگذشت از سر ایوان کربلا
نگرفت دست دهر گلابی به غیر اشک
زآن گل که شد شکفته به بستان کربلا
از آب هم مضایقه کردند کوفیان
خوش داشتند حرمت مهمان کربلا
بودند دیو و دد همه سیراب و میمکید
خاتم ز قحط آب سلیمان کربلا
زان تشنگان هنوز به عیوق میرسد
فریاد العطش ز بیابان کربلا
اینجا بود که صدای گریه و ناله از پیامبران بلند شد … حضرت رسول صلی الله علیه و آله گریه کنان می فرمود: ای پدران من ای عزیزان ببینید با فرزندم حسین چه کرده اند ، آب فراتی که همه حیوانات از آن مینوشند بر فرزندم حرام کردند. سپس اشاره کرد که محتشم باز هم بخوان.محتشم ادامه داد:
روزی که شد به نیزه سر آن بزرگوار
خورشید سر برهنه برآمد ز کوهسار
در این لحظه گریه آنقدر زیاد شد که گویی صدای گریه به عرش میرسید. محتشم خواست تا پایین بیاید حضرت فرمود باز هم بخوان زیرا هنوز دلها از گریه خالی نشده.محتشم اطاعت امر کرد و در حالیکه عمامه اش را از سر برداشت و فریاد کنان صدا زد یا رسول الله:
این کشتهٔ فتاده به هامون حسین توست
وین صید دست و پا زده در خون حسین توست
این نخل تر کز آتش جان سوز تشنگی
دود از زمین رسانده به گردون حسین توست
این ماهی فتاده به دریای خون که هست
زخم از ستاره بر تنش افزون حسین توست-
با رسیدن محتشم به این قسمت از اشعارش رسول الله غش کرد و انبیا همه بر سر میزدند و گریه میکرند .و ملکی این شعر محتشم را میخواند:
خاموش محتشم که دل سنگ آب شد
بنیاد صبر و خانهٔ طاقت خراب شد
خاموش محتشم که از این حرف سوزناک
مرغ هوا و ماهی دریا کباب شد-
محتشم لب فرو بست و از منبر پایین آمد. پس از ساعتی که مجلس به حالت عادی بازگشت پیامبر (ص)عبای خود را بر دوش محتشم انداخت مقبل میگوید : من هم شاعر اهل بیت بودم و دوست داشتم پیامبر به من هم بگوید تو هم اشعارت را بخوان . هر چه انتظار کشیدم نفرمود.مایوسانه از حرم خارج شدم که دیدم حوری مرا صدا میزند ای مقبل، فاطمه زهرا سلام الله علیها به نزد پدر آمد و فرمود به مقبل هم بگویید تا اشعارش را بخواند. مقبل میگوید رفتم روی منبر پله اول ولی دیگر پیامبر(ص) به من نفرمود برو بالاتر فهمیدم . مقام محتشم از من خیلی بالاتر است. شروع کردم به خواندن اشعارم
@keyfonas
قسمت دوم 👇
ب
مطلبی از عاشورا که کمتر شنیده اید❗️
تقدیم به دلسوختگان سیدالشهدا (ع)🍁
آنچه پیش رو دارید، از سنگین ترین مصیبت های عاشورا و سیدالشهداء علیه السلام است و اگر وظیفه نقل آن در کرب و بلا نبود، امکان نداشت به خود جرأت بازخوانی آن را دهم...
...در این حال، از کثرت زخمها و جراحات وارده، ضعف بر آن حضرت آنقدر شدید بود که ایستاد تا بیارامد که مردی سنگ بر پیشانیش زد و خون بر صورتش جاری شد و با لباس خود خواست تا خون را از دو چشمش پاک کند که مرد دیگری به تیر سه شعبه قلب مبارکش را هدف ساخت.
پسر رسول خدا، به خدا عرض کرد:
بِسْمِ اللَهِ وَبِاللَهِ وَعَلَی مِلَّه رَسُولِ اللَهِ. وَرَفَعَ رَأْسَهُ إلَی السَّمَآءِ وَقَالَ: إلَهِی! إنَّکَ تَعْلَمُ أَنَّهُمْ یَقْتُلُونَ رَجُلاً لَیْسَ عَلَی وَجْهِ الاْرْضِ ابْنُ نَبیٍّ غَیْرُهُ!
«به نام خدا، و به خود خدا، و بر ملّت و آئین رسول خدا (این شهادت روزی من میگردد) و سرش را به طرف آسمان بلند نموده و گفت: خدای من! تو میدانی که این قوم مردی را میکشند که در روی زمین پسر پیغمبری جز او نیست!» دست برد و تیر را از پشت خود خارج کرد؛ و خون مانند ناودان فَوَران میکرد. حضرت دست خود را زیر آن خون گرفت، و چون پُر شد به آسمان پاشید و گفت: این حادثه که بر من نازل شده است چون در مقابل دیدگان خداست، بسیار سهل و ناچیز است و یک قطره از آن خون بر زمین نریخت.
و برای بار دوّم دست خود را زیر خون گرفت؛ و چون پُر شد، با آن سر و صورت و محاسن شریف را خون آلوده نموده و گفت: با همین حال باقی خواهم بود تا خدا و جدّم رسول خدا را دیدار کنم.
و آنقدر خون از بدن مبارکش رفته بود که قدرت و رَمقی در تن نمانده بود. نشست بر روی زمین و با مشقّت سر خود را بلند نگاه میداشت، که در این حال مالک بن بُسْر آمده و او را دشنام داد و با شمشیر بر سر آن حضرت زد.
و بُرْنُس (یعنی کلاه بلندی که بر سر آن حضرت بود) پر از خون شد. حضرت برنس را انداخت و روی قَلَنْسُوَه که کلاه عادی بود عِمامه بست. و بعضی گفتهاند: دستمالی بست. که زُرعه بن شَریک بر کتف چپ آن حضرت ضربتی وارد ساخت. و حصین بر حلقوم آن حضرت تیری زد. و دیگری بر گردن مبارک ضربهای وارد ساخت و سِنانِ بن أنَس با نیزه در تَرقُوهاش زد، و پس از آن بر سینه آن حضرت زد و سپس در گلوی آن حضرت تیری فرو برد؛ و صالح ابن وَهب در پهلویش تیری وارد کرد.
هِلال بن نافع میگوید: من در نزدیکی حسین ایستاده بودم که او جان میداد؛ سوگند به خدا که من در تمام مدّت عمرم، هیچ کشتهای ندیدم که تمام پیکرش بخون خود آلوده باشد و چون حسین صورتش نیکو و چهرهاش نورانی باشد. به خدا سوگند لَمَعات نور چهره او مرا از تفکّر در کشتن او باز میداشت!
و در آن حالتهای سخت و شدّت، چشمان خود را به آسمان بلند نموده، و در دعا به درگاه حضرت ربّ ذوالجلال عرض میکرد:
صَبْرًا عَلَی قَضَآئِکَ یَا رَبِّ! لاَ إلَهَ سِوَاکَ، یَا غِیَاثَ الْمُسْتَغِیثِینَ! «شکیبا هستم بر تقدیرات و بر فرمان جاری تو ای پروردگار من! معبودی جز تو نیست، ای پناه پناهآورندگان!»
اسب آن حضرت با صدای بلند شیهه میکشید
اُمّ کلثوم ندا در داد: وَا مُحَمَّدَاهْ، وَا أَبَتَاهْ، وَا عَلِیَّاهْ، وَا جَعْفَرَاهْ، وَا حَمْزَتَاهْ! این حسین است که در بیابان خشک کربلا بر روی زمین افتاده است.
زینب ندا در داد: «ای کاش آسمان بر زمین میچسبید، و ای کاش کوهها خُرد میشد و بیابانها را پر میکرد.» و به نزد برادرش آمد، و دید که عمر بن سعد با جمعی از یارانش به حضرت نزدیک شدهاند؛ و برادرش حسین در حال جان دادن است. «فریاد برداشت: ای عمر بن سعد! ای أباعبدالله را میکشند و تو به او نگاه میکنی؟» عمر صورت خود را برگردانید و اشکهایش بر روی ریشش جاری بود. زینب فریاد برداشت: وَیْحَکُمْ! أَمَا فِیکُمْ مُسْلِمٌ؟! «ای وای بر شما! ای در بین شما یک نفر مسلمان نیست؟!»س جواب او
را نداد. عمر بن سعد فریاد زد: پیاده شوید و حسین را راحت کنید!
شمر مبادرت کرد... و با پایش به آن حضرت زد... و روی سینهاش... و با شمشیر... دوازده ضربه بر آن حضرت... و محاسن مقدّسش را گرفت، و سر مقدّسش را...
...السَّلَامُ عَلَى الشَّیْبِ الْخَضِیبِ السَّلَامُ عَلَى الْخَدِّ التَّرِیبِ، السَّلَامُ عَلَى الْبَدَنِ السَّلِیبِ، السَّلَامُ عَلَى الثَّغْرِ الْمَقْرُوعِ بِالْقَضِیبِ.[۱]
[۱] زیارت ناحیه مقدسه: سلام بر آن مَحاسنِ بخون خضاب شده، سلام بر آن گونه خاک آلوده،
@keyfonas
🌺حدیث عشق🌺
آنچه از آقایی امام حسین (ع) و معرفت یارانشان کمتر شنیده اید❗️
این رحمت واسعه حسینى بود که دل دشمن محارب را نرم و وادار به کرنش مى کرد، تا جایى که در همان حالت رویایى، مقهور عدالت و دیندارى حسین(ع) مى شود و در نماز بر وى اقتدا مى کند
او آنقدر با خدا و با گذشت بود که حتی با آنهمه زخم و جسارت باز میخواهد که شمر ملعون عاقبت بخیر شود و برایش غصه میخورد
از مهربانی و معرفت امام و یارانشان میخوانیم
به محمد بن بشر حضرمى خبر دادند فرزندت در یکى از مرزها دستگیر و اسیر گردیده. گفت: آنچه براى او و من پیش آمده است را به حساب خدا مى گذارم در حالى که دوست نداشتم او اسیر و من زنده باشم!
امام(ع) نیز در برابر فرمود:
«رحمت خدا بر تو باد از قید بیعت من آزادى، برو و نسبت به رهایى فرزندت بکوش!»
گفت:
«اگر حیوانات درنده مرا زنده زنده بخورند هرگز از تو جدا نشوم».
پس امام از برد یمانى آورد و به او گفت به فرزند دیگرت که هم اکنون در نزد توست بده وبه او بگو آنها را هزینه آزادى برادرش کند!
دیگر یاران نیز در شعله عشق آتشین مى سوختند و احساسات بى شائبه خویش را در عباراتى مشابه اظهار مى داشتند، یکى مى گفت: « دوست دارم هزار بار پى در پى کشته و زنده شوم ولى خداى بزرگ در ازاى آن، جان تو و جوانانت را نجات دهد».
یکى مى گفت:
«اگر هفتاد بار سوزانده و خاکستر شوم و باز زنده گردم باز هم دست از تو بر نمى دارم»
پیوند عاطفى امام و رابطه مهرآمیز وى با افراد خاندانش نیز حتى در گرماگرم نبرد مرهمى است بر زخمهاى خشونت زدگان صحراى تفتیده طف و کویر درشتناک خودکامگى و ستم پیشگى. رفتار وى در روز عاشورا با زنان و کودکان آن اندازه لطیف و زیبا است که نظیرى براى آن نمى توان یافت، براى همین جهت بود که زینب علیهاسلام در هنگام حرکت به سوى کوفه و شام، وقتى سر حسین(ع) روى نیزه در برابرش دید به این شعر مترنّم گردید:
یا اخى قلبک الشقیق علینا ما له قد شقى و صار صلیبا.
پی نوشتها :
[۱]. ارشاد، ص۲۲۴٫
[۲]. طبقات، (ترجمهالحسین)، تراثنا، ش۱۰، ص۱۸۰٫ تاریخ ابن عساکر ج۱۳، ص۵۴٫ تهذیب التهذیب،
ج۱، ص۱۵٫
[۳]. لهوف، ص۴۱٫
[۴]. تجارب الامم، ج۴، ص۶۹٫ طبرى، ج۵، ص۴۱۹٫ ارشاد، ص۲۳۱٫
@keyfonas