eitaa logo
خادم|روزنوشت های یک طلبه
377 دنبال‌کننده
227 عکس
86 ویدیو
1 فایل
گفت خادمی؛ختم به سلمان میشه برای اهل بیت شدن؛مِنّا شدن📿 روزنوشت های یه طلبهِ جهادی💬 خادم ✍ @hajimirzai 🔹️سطح دو حوزه علمیه تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
سه شنبه صبح ها صنف محل مبادله است مبادله عیش با غم که خوش گفت: "عاشقانت می‌فروشند عیش را غم می‌خرند"🌱
✓ من بلد نیستم ولی شما بیاید! آخرین جایی که میتوانی یک ساختمان و اداره و میز و صندلی ببینی محمدآباد است... نه روستا! وقتی داخل روستا میشوی کویر کویر است؛ کویر عناوین، کویر صندلی، بیابانِ مزایا، سراب دفتر و دستک و کارتابل... برهوتِ «کیف‌کش» ها*! هیچکس قدر تو را نمیداند... آیت الله هم باشی، جبرئیل هم تورا بشناسد... شیخ عیسی تو را نمیشناسد. اگر در روستا قدم بزنی... احدی سمت تو نمیاید جز اینکه تو بروی! آخوند محترم! مَثَل تو دیگر مَثَل کعبه نیست؛ تو طبیب دوار باید باشی وگرنه حتی فرصت پیدا نمیکنی کعبه ات را بنا کنی. با نوری در خانه مستقر شدیم... بی پروا از خانه زدم بیرون؛ صد متر آن طرف تر جوانی علوفه برای دام آماده میکرد... چند ثانیه نگاهش کردم... گفتم شاید بیاید عرض ارادت کند... نیامد! من رفتم تا سلام نکردم سلام نکرد! تا لبخند نزدم لبخند نزد... خب البته من لباس روحانی‌ها را به تن نداشتم اما چقدر به فکر فرو برد مرا که من در حوزه علمیه چقدر علم هدایت گری... علم واقعی دین آموخته‌ام... که اگر یکروز منصب و لباس و صندلی را از من بگیرند... در میان حیاط همین حوزه چند نفر را میتوانم دور "خود خودم" جمع کنم! آقای آخوند، آقای مدیر، آقای استاد، آقای مجاهد، آقای بسیجی... خود خودت بدون مقام و عنوانت چقدر وزن داری؟! تمردها، بی نظمی ها و شلختگی بچه های روستا و بزرگانشان... همه همه... طبیعی بود چیزی که عادی نیست... توقع من بود! که پیغمبری بلد نیستم و پیغمبرخوانده‌ام... میگویم بیایید بی آنکه مسیر بلد باشم 🖋 امیـد... فقه و اصول و درس اخلاق چقدر به تو شیوه پیغمبری آموخت؟ پ.ن؛ *کیف کش: جوانی که کیف مدیر را در رفت‌و‌آمدها جابجا میکند تا در آینده کیفی به او بدهند @khaadeem_313
ما به فطرت خویش بازگشته ایم و در آن حسین بن علی علیه السلام را یافته ایم. و این چنین است اگر حسین ندیده  حسین حسین می کنیم.  ✍آوینی
در فراز و در نشیب این جهان دریافتم هرچه بالا رفت پائین آمد الا پرچمت 🔺به خادم بپیوندد🔻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✓ تو الان قرآن نخوان لطفا! بعدازظهر به داد امینی رسیدم... ۶۰ پسر بچه در محوطه مسجد پرسه میزدند؛ اکثرشان دور امینی دنبال دفترچه امتیازات بودند! بچه های کوچکتر را به سمت دیگر آوردم تا قرآن بخوانیم. میدانستم بینشان بلوچ ها هم هستند قرآن بهترین گزینه بود! گفتم بشینید تا قرآن بخوانیم! هرکس یه وری نشست... هرکس به دور هرچه میخواست حلقه زد... قرآن به دست! گفتم حلقه بشید! گرد! دایره! با چشمان بی توجه هی به من نگاه میکردند و ذره ای به خود تکان میدادند و دوباره همان وضعیت! گفتم اینطور نمیشود... تا مرتب ننشینید قرآن بی قرآن! عده‌ای که قرآن خواندن بلد بودند دادشان در آمد اما نمیخواستند منظم بنشینند. همین ها شروع کردند با صدای بی قاعده؛ قول هو اللّهووو ااحد... آن ها که بلد نبودند گعده کردند زنجیر و انگشتر بهم نشان میدادند به هزار ضرب و زور ساکتشان کردم، گفتم بچه ها میدانید چرا پراید ما با هزار سلام و صلوات شبیه بنز نمیشود؟! همه خیره شدند👀 گفتم چون نظم نداریم، مسلمان و غیرمسلمان فرقی ندارد نظم که نداشته باشی قرآن خواندنت هم شبیه عربده‌های بی معناست! تو قبل از اینکه مسلمان باشی باید انسان شوی و از حیوانیت مهاجرت کنی چه فایده که من به تو بیاموزم فرق «ظ» و «ز» چیست و تو هنوز بلد نیستی با بغل‌دستیت چطور مرتبط و هماهنگ باشی! مثل اینکه به گربه و اسب و میمون یاد بدهیم چطور سلام کند اما هنوز وحشی باشد و گاز بگیرد!! ما ازین تناقض ها رنج میبریم. حدود بیست دقیقه طول کشید تا به شکل یه نیم دایره حلقه زدند. حلقه که کامل شد؛ اذان داد... گفتم قرآن ها را جمع کنید وقت نماز است... آن هم منظم! امید
نوک خودکار مغز گردویی شکل مرا قلقلک میدهد و وسوسه میکند. وسوسه از دوران پسا مطالعه "اسمتو مصطفاست" شروع شد. اینبار از شر وسواس خناس به الهه ناس پناه،نه!به آغوشش هجوم می آورم تا اندکی مرا مشغول کند.مشغول به مصطفی. وسوسه فکر به تنهایی مثل پروانه در گلزار،بدون هدف به این طرف و آن طرف می رود مجبورم مهارش کنم.راهی بجز بند کشیدنش توسط قلم نبود.و من به بند کشیدمش. خانم سمیه ابراهیم پور.همسر شهید. راوی قصه پر غصه مجاهدت های سید ابراهیم هست و از کودکی تا لحظاتی که مهمان خصوصی معراج است را روایت میکند. متن منسجم هست و روان.به قدری روان و تند که منِ مخاطب را به دنبال خودش میدواند. عمده اشکالش این بود عقلانیت در پشت پرده کارهای مصطفی را به رخ مخاطب نکشیده و مظلومیت همسر را به طور نامساوی ضریب داده است. خانم نویسنده! مصطفی هم دل دارد.عاطفه هم.او وقتی محمد علی شست پایش را مک میزد مثل تمامی پدر ها دلش میرود.وقتی فاطمه به سمتش می آید برایش میمیرد.وقتی به کانون گرم خانواده اش میرود نمیخواهد به سادگی از آن بگذرد.همه اینها تعلق است و اورا به بند میکشد. اما راز اینکه مصطفی بند تمامی تعلقاتش را شکافته چه بود؟ تکلیف گرایی و وظیفه محوری دو ویژگی مهمی که در فراز و نشیب زندگی پر چالشش اشاره نشد. اگر اشاره شد شش بر یک وزنه ی مظلویمت به نفع همسرش سنگینی میکرد. روایت از مصطفی الکی نیست! او همت حاج قاسم است. نظام محاسباتی خاصی دارد.بال سرخ شهادت را به درستی درک کرده.بند تعلقاتش را موقع مسلح کردن آرپیچی پاره کرده و رندانه و سر مست مشغول به انجام وظیفه بوده. اما شما چونان خواهر بزرگا که حرصش میگیرد از کار دامادشان در پشت پرده روایتش کارهای یکدفعه ای و بدون پیش بینی مصطفی را ضریب داده اید.بدون بیان عقلانیت کار. اینگونه ضریب دادن مخاطب را به بی فکری،بدون تعهد بودن و بی خیالی سوق میدهد.در حالی که اینگونه نیست. یکی از مختصات انسان انقلاب اسلامی همین تکلیف گرا بودن است که اتفاقا عقبه عقلانی نیز دارد.چه بسا مصطفی با تکلیف گراییش و سمیه با ولایت پذیری اش توانستد عبودیت خدا را بکنند.همان هدفی که در روز های خواستگاری از او درخواست داشت. اتفاقا طبق برداشت من لطیف ترین قسمتی که متن داشت همین بود.مصطفی بند تعلقش را آزاد کرد. دال مرکزی روایت را باید همان عبودیت بخوانیم همان عاملی که مصطفی را مرد جهاد و سمیه را جز صابرین قرار داد. القصه که از جهت زاویه نگاه بییام مثل خواهر بزرگ ها که دامادشان خواهر کوچیکه رو اذیت میکنن نباشیم.بیاید جامع تر و عمیق تر به مساله نگاه بکنیم. اینطور نباشد که بعدها حق را یک طرفه به همسر شهید بدهیم. صبر سخت است.اما دل کندن سخت تر از کوه کندن است. اینرا مکتب امام صادق به ما آموخته همان مکتبی که سمیه و مصطفی شاگردش بودند. و تمام هنر مصطفی ختم به کندن شد. کندن از دنیا. کاری سخت. حتی از کوه کندن ✍خادم 🔻کانال خادم را دنبال کنید. @khaadeem_313
گفت خدا به ایستادگیت برکت میده🌱