eitaa logo
خادم|روزنوشت های یک طلبه
393 دنبال‌کننده
208 عکس
77 ویدیو
1 فایل
گفت خادمی؛ختم به سلمان میشه برای اهل بیت شدن؛مِنّا شدن📿 روزنوشت های یه طلبهِ جهادی💬 خادم ✍ @hajimirzaii 🔹️سطح دو حوزه علمیه تهران 🔸️عضو کوچک خانواده تواصی
مشاهده در ایتا
دانلود
به اذن زینب کبری 💍
هدایت شده از Alireza. H
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌹ویژه برنامه یادواره شهدا محله ستارخان و گرامیداشت هفته بسیج 🌹 🔶 سخنران : برادر جواد تاجیک رزمنده مدافع حرم و راوی دفاع مقدس 🔷 مداح : حاج حسن جلیل زاده 🔶همراه با تجلیل از خانواده شهدا ، جانبازان و بسیجیان 🔶 ⏰ زمان : پنج شنبه 0⃣2⃣/9⃣/9⃣ بعد از نماز مغرب و عشا 📌مکان : ستارخان خیابان کاشانی پور کوچه شهید اردلان کوچه شهید جلیل مقدم مسجد الجواد(ع) 🔹پایگاه مقاومت بسیج الجواد(ع)
▫️ اگر مؤمنی با ارتباط برقرار کرده باشد، در حالات روحیِ مختلف، قرآن میتواند به او کمک کند؛ مثلاً در حالِ تسلّطِ شيطان بر او يا در حالِ قبض و گرفتگیِ خاص، يك دفعه يك آيه به سراغِ او می آید و او را منقلب می كند! آن آيه و اين سوره او را حركت مي‏دهد. ‏مي‏تواند بينِ دل مؤمن و قرآن پيوند و ارتباط برقرار بشود و انسان از معانیِ در زمانِ خاصِّ‏ خودش بهره ببرد، منتها كيست كه اين پيوند را برقرار بكند؟! حجّت الاسلام و المسلمین
حُر تو کل زندگی اش ۲ ساعت مسلمون بود! مسلمون باشیم...
قدم اول برا اینکه زندگی یکی رو مَسخ کنی اینه امید رو ازش بگیر...
هیچ کس برای نجاتت نمی‌آد، خودت خودتو نجات بده.🌱
"ذبح اندیشه" راستش  را بخواهی صبح ها به قربانگاه میرویم. قربانگاهی به نام کلاس. آنجا که گفته اند باید گریبان استاد را بگیری و او را به چالش بکشی اما کو چالش؟! راستش چالش کش ما خوابی‌ده خوابی عمیق به عمق حداقل ۱۰۰ سال صحنه جالبی در قربانگاه نیست. مث دیوار مینشینیم و استاد شروع به روخوانی می‌کند ماهم که انگار جز خوانی ماه مبارک است. سر تکان میدیم و احسنت احسنت می‌گوییم. شاید بهتر باشد منطق فقاهت را بگویند،يا اگر نه قبول کنار جز خوانی کردن دروس،به بيان روش صاحبان اندیشه بپردازند. خدا مارا از وادی ذبح بیرون کِشد.. خدا رحمِ علمی مارا با نور دانش حامله کند...
این متن رو امروز اتفاقی دیدیم حدود اسفند ۱۴۰۰ نوشته بودم‌. نظری دارید بگید... @hajimirzai
بسم الله الرحمن الرحیم خداحافظ تهران خداحافظ شهرپرحاشیه و دوست داشتنی. سخته برام ازت جداشم ولی آدم باید برای بزرگ شدن سختی بکشه....
بسم رب الکوثر هجرت جنس داره.قاعده داره. کندن میخواد.دل میخواد.کار میخواد. شاید از همین جهته که اهل هجرت دل کنده میشن و اهل جهاد سری که به آیات میزنیم و با مصحف شریف رو برو می‌شیم... والذین هاجروا و جاهدوا را همراه هم می‌بینیم. همراهی این دو،"هجرت" با  "جهاد" رضوان میاره.رضایت میاره.
بعد از ۲۳ ساعت
ممنون سیدِ خدائیم که مارو رسوند وی رئیس و خادم ماست...
راننده از این گوشی ساده ها داره یا واقعا امنیتیه،یا دوست داره 😂
منزل اول|صادقی کسی نیست تو محمد آباد که خانواده صادقی رو نشناسه. پدر معلم و جهادی پسر شغلش کار جهادی. مدل زندگی کردن این آدم ها مدل معمولی نیست. اونا قاعده ندارن.هر جا احساس وظیفه کنن عمل میکنن،بی تکلف سریع و به قول خودشان جهادی. من که می‌دانستم هر دفعه تبلیغ ما یک ارتباطی با صادقی می‌گیرد. یا اسکانش،یا غذایش یا هرچیز دیگه اش ورود ما به محمد آباد با سروصدا بود و بی ارتباط با صادقی نبود. سجاد راننده ی ما با بوق ممتد وارد شهر شد.انگار عروس آورده اند. شخصی به نام کیخا به استقبال ما آمد. کیخا هم در نوع خودش جالب است. مسئول گروه جهادی منطقه و اپراتور جایگاه سوخت. عنوان شغلی اش با اثر گذاری هویتی اش هم خوانی ندارد. تا از ماشین پیاده شدیم آمد به استقبالمان ولی در اوج استقبال بدرقه کرد. که حاج آقا خوش آمدید ولی به اینجا نه به خانه آقای صادقی حالا من دوباره متوجه شدم هر بار که می‌رویم سیستان یک ارتباطی با صادقی پیدا می‌کند. با خانه صادقی صحبت میکنم...
منزل|دوم خانه صادقی سخن گشود.خاطره گفت. با طلاب آشناست. داماد خانواده طلبه ست هر ۳ مناسبت محرم،ماه مبارک،فاطمیه پذیرای طلاب شهرستانی هست. ماهم به لطف محاسبات اینجا شهرستانی هستیم. هر کس به نسبت خود مرکزیت را مصادره می‌کند.و ما بر این اساس کیلومتر ها از مرکز دوریم. خانه گلایه کرد. البته شروعش با تمجید بود. تمجید از حضور ما بعد از آن گلایه. گلایه از مهاجرت دائمی. اینجا آمار مهاجرت فوق تصوره همگی فکر می‌کنند با مهاجرت پا در اقیانوس خوشبختی می‌گذارند مرکز آن اقیانوس هم تهران است. اما خب این خبرا نیست. تصور این‌ها از تهران،ختم به تبلیغ پنیر کیبی و پودر لباس شویی میشه والا اگر در مقایسه میخواستند انتخاب کنند قطعا انتخاب تهران را نمیکردن!
منزل سوم|مدرسه شبانه روزی امام خمینی یازدهِ شب در یک روستای ۱۰۰ خانواری تعدادی عمامه به سر و بچه های ریشو را میدیدی که ۱۵ دقیقه قبل از شهادت بودند. در بسته بود.راستی یادم رفت بگویم درب کجا؛درب مدرسه شبانه روزی امام خمینی محل اسکان جدید. بچه ها یک نگاهی بهم کردند. خوب آنها که معمم بودند هیچ باقی بچه ها که فرصت تعویض لباس نداشتند اجماعی کردند که جناب آقای کاووسی نماینده ولی فقیه در ژاپن را به بالای در بفرستند. کاووس هم که کم نیاورد و اساسا دنده عقب ندارد؛نوک کفش های آدیداس را در لبه آجر فروکرد و با دستان خیلی رشیدش بدن خود را به بالا کشید. تیم که از شادی به پوست خود نمی‌گنجید،یک صلوات و کف برای این موجود عجیب زد. موقعیت جالبی بود.پانزده طلبه که نیمی از آنها معمم بودند،در تاریکی شب سفیدی عمامه شان محیط را روشن کرده و در حال تماشای نماینده ولی فقیه در ژاپن بودند. کاووس در را باز کرد.نیسانِ پشتیبانی وارد شد ساک و وسائل را پیاده کرد. حالا ما هستیم و یک مدرسه وسعت مدرسه شبانه روزی امام خمینی.
منزل چهارم|کلنجار با خود کلنجار میروم بربر سر صادقی بر سر پدیده انسان انقلاب اسلامی او را نگاه کن آری او را در قید و بند هیچ ابلاغ و دستوری نمیابی او رسالتش را در نوکری،در خدمتِ بی منت تعریف کرده رحمت خدا بر شهید میثمی فرمود قدرت ما به اندازه توان ما نیست به اندازه اتکا ما به خداست او را ببین تا متوجه شوی نسل عبدالله والی ها هنوز از بین نرفتند. او را ببین و آداب نوکری را یاد بگیر وقتی کارش را،رسالتش را میپرسی با خودت می‌گوید کارم،جهاد است. رشته تحصیلی،جهت گیری همه و همه را در نوکری ختم کرده است. آری او نوکر است و مقامش از همه بالاتر
شروع رسمی تبلیغ|بسم رب الکوثر
منزل پنجم | شمایل رزمندگان حماس غروب، آسمان بغض آلود، حرکت! به این نتیجه رسیدم که از خانه نشینی چیزی در نمی آید. یاعلی گفته و قفل در را زدم. ورودم به کوچه با استقبال همراه شد. اولین دسته ای که به استقبالم آمدند؛ نوجوان یا هم گُچَه های تیرکمان بدستند. از هجوم استقبالشان فکر کردم هدف متحرک شده ام. شمایل رزمندگان حماس را داشتند! با شلوار سه خط سفید مشکی  و دمپایی پلاستیکی که لبه های خاکی‌اش نیمی از پلاستیک را گاز زده بود. نگاهم به آسمان بغض آلود بود که میبینی آقای رنگو ناگهان عبایم گرفته و با طنین نه چندان ملکوتی"حاجی" پاهایش را بین کمرم قفل کرد. دست مهربانی روی سرش کشیدم و پاهایم را محکم تر و مصمم تر کردم. خیلی بد بود آخوندِ  تهرانی اونم غربش جلوی این بچه کم بیاورد. همانند  بابا بزرگا ماشالله گویان دستی روی سرش کشیدم و در دلم اقوام پدرش را دعا کردم. صحنه جالبی شد. ۳۵ کیلو وزن از نیمه ی ما آویزان شده و خوشحالی بعد از گل می‌کند. سیلِ مشتاقان حاج آقا از ۸ نفر تجاوز نمی‌کرد.از روی موبایل هم ۳۸ دقیقه تا اذان بود. دیدم اگر من ابتکار عمل را به دست نگیرم دوباره ضربه فنی می‌شوم! عبایم را جمع کردم و گفتم: بچه ها! الان شروع مسابقه است. به نشانه خوشحالی به صورت کور با سنگ اطراف را می‌زدند. چند نفر هم به صورت هوایی! حالا من شده ام فرمانده خط آتش وقتی دستور بدهم نیرو های تحت امرم سنگ را روانه اهداف می‌کنند تا زمان اذان برسد. 🔻با خادم باشید🔻
خادم|روزنوشت های یک طلبه
منزل چهارم|کلنجار با خود کلنجار میروم بربر سر صادقی بر سر پدیده انسان انقلاب اسلامی او را نگاه کن آ
تو پرانتزیِ من واسه‌ی منزلِ چهارم|صادقی پرانتز باز 🙋🏻‍♂️ ( مارو که با ماشین‌هاشون و وسایلمونو با نیسان رسوندن، مطمئن شدن که جامون تر و تمیز و گرم و نرمه دستِ منو گرفت کشید کنار با جدیت هرچه تمام‌تر 🙄 گفت: سیّد تو رو به چادر مادرت زهرا قسم هَرررررر کاری داشتی بهم زنگ بزن بگو . من حدود ۲۵ ساعته مات و مبهوت این روحیه‌ی جهادی‌ام. این درصد از دغدغه‌ داشتن برا خیلیا قفله. خدایا قفلشو واسه‌ همه‌مون بشکن 🤲🏻 ) پرانتز بسته ببخشید آقاجواد 🤦🏻‍♂️ 🔻با خادم باشید🔻
این آقای صفایی بوشهری قبل از انتخابات مسیرش نمی‌خورد بیاد تهران؟
محبوبم! جواب بی وفایی کلاش بی جوازه...