eitaa logo
📌نبرد آخر(حوادث آخرالزّمان )
12.2هزار دنبال‌کننده
16هزار عکس
7.5هزار ویدیو
43 فایل
این کانال به جنگ های آخرالزمانی سربازان جبهه حق با سربازان جبهه شیطانی می پردازد(انتشار مطالب، آزاد) تبلیغات با قیمت مناسب 🤩👇 https://eitaa.com/joinchat/4031513195Cc2c5e9c9df
مشاهده در ایتا
دانلود
» 🐴شخصى سوار بر اسب به نهرى رسید كه آب كمى داشت و اسب مى‏ توانست به راحتى از آب عبور كند لكن اسب ایستاد. ❗️صاحب اسب هرچه افسار حیوان را كشید، اسب جلو نرفت، به پشت او كوبید باز هم اسب نرفت. 👈مرد حكیمى كه این صحنه را مشاهده مى ‏كرد به او گفت: آب را گل آلود كن، اسب از نهر رد مى ‏شود. 🔶 او آب را گل كرد، اسب حركت كرد و از نهر گذشت. 🔘صاحب اسب، حكمت این كار را پرسید، 💠 مرد حكیم گفت: آب كه تمیز است، اسب خود را در آب مى ‏بیند و حاضر نمى‏ شود پا روى خود بگذارد، لذا حركت نمى ‏كند. 👌انسان‏هایى هم كه خود را ببینند (مقام خود، منافع خود، قبیله خود، حزب خود و...) حاضر نمى‏ شوند پا روى آن بگذارند، لذا حركت و تكاملى ندارند. ➫ @YekJoreMarefat
💥مرد گناهکاری که آمرزیده شد. 🔶 در اطراف بصره مردی فوت کرد و چون بسیار آلوده به معصیت بود کسی برای حمل و تشییع جنازه او حاضر نگشت. 🔷 زنش چند نفر را به عنوان مزدور گرفت و جنازه او را تا محل نماز بردند ولی کسی بر او نماز نخواند. بدن او را برای دفن به خارج از شهر بردند. 💠 در آن نواحی زاهدی بود بسیار مشهور که همه به صدق و صفا و پاکدلی او اعتقاد داشتند. زاهد را دیدند که منتظر جنازه است. 🌾 همین که بر زمین گذاشتند زاهد پیش آمد و گفت آماده نماز شوید و خودش نماز خواند. 🔶 طولی نکشید که این خبر به شهر رسید و مردم دسته دسته برای اطلاع از جریان و اعتقادی که به آن زاهد داشتند از جهت نیل به ثواب می آمدند و نماز بر جنازه میخواندند و همه از این پیش آمد در شگفت بودند. ❓بالاخره از زاهد پرسیدند که: چگونه شما اطلاع از آمدن این جنازه پیدا کردید؟ 💠 گفت: در خواب دیدم به من گفتند برو در فلان محل بایست جنازه ای می آورند که فقط یک زن همراه اوست بر او نماز بخوان که آمرزیده شده. ❔زاهد از زن پرسید شوهر تو چه عملی میکرد که سبب آمرزش او شد؟ 🍷زن گفت: شبانه روز او به آلودگی و شرب خمر میگذشت. 💠 پرسید آیا عمل خوبی هم داشت؟ 🔶 زن جواب داد آری سه کار خوب نیز انجام می داد: 1⃣ هر وقت شب که از مستی به خود می آمد گریه میکرد و میگفت خدایا کدام گوشه جهنم مرا جای خواهی داد؟ 2⃣ صبح که میشد لباس خود را تجدید مینمود و غسل میکرد و وضو میگرفت نماز میخواند. 3⃣ هیچگاه خانه او خالی از دو یا سه یتیم نبود آنقدر که به یتیمان مهربانی و شفقت میکرد به اطفال خود نمیکرد. ✅ آری توجه به زیردستان آثار بخصوصی دارد. یکی از آنها فریادرسی خداوند و آمرزش اوست در هنگام بیچارگی ما. 📔 کشکول شیخ بهائی ➮ @YekJoreMarefat
💥تسلیم در برابر حکمت خداوند 🌳 روزگاری در مرغزاری گنجشکی بر شاخه یک درخت لانه ای داشت و زندگی می کرد. 🌸 گنجشک هر روز با خدا راز ونیاز و درد دل می کرد و فرشتگان هم به این رازو نیاز هر روزه خو گرفته بودند. 💨 تا اینکه بعد از مدت زمانی طوفانی رخ داد و بعد از آن، روزها گذشت و گنجشك با خدا هيچ نگفت! ✨فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه مي گفت: " مي آيد، من تنها گوشي هستم كه غصه هايش را مي شنود و يگانه قلبي ام كه دردهايش را در خود نگه مي دارد و سر انجام گنجشك روي شاخه اي از درخت دنيا نشست. 🔶 فرشتگان چشم به لب هايش دوختند، گنجشك هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود: ✨"با من بگو از آنچه سنگيني سينه توست. 🌑 "گنجشك گفت: " لانه كوچكي داشتم، آرامگاه خستگي هايم بود و سرپناه بي كسي ام. تو همان را هم از من گرفتي. اين طوفان بي موقع چه بود؟ چه مي خواستي از لانه محقرم كجاي دنيا را گرفته بود و سنگيني بغضي راه بر كلامش بست. سكوتي در عرش طنين انداز شد. 👈فرشتگان همه سر به زير انداختند. خدا گفت: 🐍"ماري در راه لانه ات بود. خواب بودي. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون كند. آنگاه تو از كمين مار پر گشودي." 💥گنجشك خيره در خدايي خدا مانده بود. 🕊خدا گفت: "و چه بسيار بلاها كه به واسطه محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمني ام بر خاستي." 💦 اشك در ديدگان گنجشك نشسته بود. ناگاه چيزي در درونش فرو ريخت. هاي هاي گريه هايش ملكوت خدا را پر كرد... ➮ @YekJoreMarefat
🔰این حکایت زندگی خیلی هاست 🔹فردی هنگام راه رفتن پایش به سکه‌ای خورد. تاریک بود فکر کرد طلاست. 🔥کاغذی را آتش زد تا آن را ببیند. دید ۲ ریالی است بعد دید کاغذی که آتش زده هزار تومانی بوده 🔸گفت: چی را برای چی آتش زدم. 🔺و این حکایت زندگی خیلی از ماهاست که چیزهای با ارزش را برای چیزهای بی‌ارزش آتش می‌زنیم و خودمان هم خبر نداریم. 🔻آرامش امروزمان را فدای چشم و هم چشمی ‌ها و مقایسه کردن ‌های خود می‌کنیم و سلامتی امروزمان را با استرس‌ها و نگرانی‌ های بی‌مورد به خطر می‌اندازیم. ➮ @YekJoreMarefat
🔰حضرت سلیمان و مورچه عاشق 🏔🐜روزی حضرت سلیمان مورچه‌‌ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاکهای پایین کوه بود. از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می‌‌شوی؟! 🐜💕مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می‌‌خواهم این کوه را جابجا کنم. 🏞حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی‌‌‌توانی این کار را انجام بدهی! مورچه گفت: تمام سعی‌‌ام را می‌‌کنم... 🏔حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشتکار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد. 🐜☁️مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می‌‌گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می‌‌آورد! 💪🏻تمام سعیمان را بکنیم، پیامبری همیشه در همین نزدیکی است... ➫ @YekJoreMarefat
❤️احـــتـــرام به پــدر ✨🍃پيرمردي تصميم گرفت تا با پسر، عروس و نوه چهار ساله خود زندگي کند. دستان پيرمرد مي لرزيد و چشمانش خوب نمي ديد و به سختي مي توانست راه برود. هنگام خوردن شام، غذايش را روي ميز ريخت و ليواني را بر زمين انداخت و شکست. ✨🍃پسر و عروس از اين کثيف کاري پيرمرد ناراحت شدند: بايد درباره پدربزرگ کاري بکنيم، و گرنه تمام خانه را به هم مي ريزد. آنها يک ميز کوچک در گوشه اتاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهايي آنجا غذا بخورد. ✨🍃بعد از اينکه يک بشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شکست، ديگر مجبور بود غذايش را درکاسه چوبي بخورد. هروقت هم خانواده او را سرزنش مي کردند، پدربزرگ فقط اشک مي ريخت و هيچ نمي گفت. ✨🍃يک روز عصر، قبل از شام، پدر متـوجه پسر چهـار ساله خود شد که داشت با چند تکـه چوب بـازي مي کرد. پدر رو به او کرد و گفت: پسرم، داري چي درست مي کني؟ پسر با شيرين زباني گفت: دارم براي تو و مامان کاسه هاي چوبي درست مي کنم که وقتي پير شديد، در آنها غذا بخوريد! و تبسمي کرد و به کارش ادامه داد. ✨از آن روز به بعد همه خانواده با هم سر يک ميز غذا مي خوردند.✨ ➫ @YekJoreMarefat
💠مورچه و سليمان نبی(ع)💠 🐜روزي حضرت سليمان(ع) در كنار دريا نشسته بود، نگاهش به مورچه اي افتاد كه دانه گندمي را با خود به طرف دريا حمل مي كرد. سليمان همچنان به او نگاه مي كرد كه ديد او نزديك آب رسيد. در همان لحظه قورباغه اي سرش را ازآب بيرون آورد و دهانش را گشود. مورچه به داخل دهان او وارد شد و قورباغه درون آب رفت. سليمان مدتي در اين مورد به فكر فرو رفت و شگفت زده فكر مي كرد. ناگاه ديد آن قورباغه سرش را از آب بيرون آورد و دهانش را گشود. آن مورچه از دهان او بيرون آمد ولي دانه گندم را همراه خود نداشت. ✨سليمان(ع) آن مورچه را طلبيد و سرگذشت او را پرسيد. مورچه گفت: «اي پيامبر خدا! در قعر اين دريا سنگي تو خالي وجود دارد و كرمي درون آن زندگي مي كند. خداوند آن را در آنجا آفريد. او نمي تواند از آنجا خارج شود و من روزي او را حمل مي كنم. خداوند اين قورباغه را مأمور كرده مرا درون آب دريا به سوي آن كرم حمل كرده و ببرد. اين قورباغه مرا به كنار سوراخي كه در آن سنگ است، مي برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ مي گذارد. من از دهان او بيرون آمده و خود را به آن كرم مي رسانم و دانه گندم را نزد او مي گذارم و سپس باز مي گردم و به دهان همان قورباغه كه در انتظار من است وارد مي شوم. او در ميان آب شنا كرده مرا به بيرون آب دريا مي آورد و دهانش را باز مي كند و من از دهان او خارج مي شوم. سليمان به مورچه گفت: وقتي كه دانه گندم را براي آن كرم مي بري آيا سخني از او شنيده اي؟ مورچه گفت: آري. او مي گويد: اي خدايي كه رزق و روزي مرا درون اين سنگ در قعر اين دريا فراموش نمي كني، رحمتت را نسبت به بندگان با ايمانت فراموش نكن.(۱) ✨« و چون انسان را نعمت بخشيم روي برتابد و خود را كنار كشد و چون آسيبي بدو رسد دست به دعاي فراوان بردارد.»(۲)✨ 📚(۱) داستان انبیاء 📚(۲) سوره فصلت، آيه۵۱ ➮ @YekJoreMarefat
💎حضرت سلیمان و مورچه عاشق 🏔🐜روزی حضرت سلیمان مورچه‌‌ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاکهای پایین کوه بود. از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می‌‌شوی؟! 🐜💕مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می‌‌خواهم این کوه را جابجا کنم. 🏞حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی‌‌‌توانی این کار را انجام بدهی! مورچه گفت: تمام سعی‌‌ام را می‌‌کنم... 🏔حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشتکار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد. 🐜☁️مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می‌‌گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می‌‌آورد! 💪🏻تمام سعیمان را بکنیم، پیامبری همیشه در همین نزدیکی است... ➮ @YekJoreMarefat
🔰 شکر 💠 شیخ عباس قمی(ره) در کتاب سیر المنازل، مقامات العلیه داستانی نقل می کند: 🏔 عابدی بود که در کوه های لبنان عبادت می کرد و هر شب از عالم غیب برای او افطاری آماد می شد 💢 تا اینکه شبی برای او افطاری نیامد و این شخص عابد از کوه پایین آمد و در خانه "گبری" رفت و در آن جا هم سگی زندگی می کرد؛ 🍞 عابد از "گبر" تقاضای نان نمود و آن گبر کافر سه قرص نان به او داد، سگ به دنبال عابد آمد و عابد یکی از سه قرص نان را به او داد ولی باز هم سگ به دنبال عابد می آمد و ناچار قرص دوم نان را هم به سگ داد ولی باز هم سگ به دنبال عابد می آمد و بالاخره عابد عصبانی و شد و گفت: تو چقدر بی حیا هستی؟! من از صاحب تو سه قرص نان گرفته ام و دو تای آن را به تو داده ام ولی باز هم تو مرا رها نمی کنی؟! 🐕سگ بصدا درآمد و گفت: تو بی حیا هستی، من سالها بر در خانه این گبر بوده ام و خیلی وقت ها به من غذا نداد ولی با وجود این او را رها نکردم ولی تو یک شب بی غذا ماندی از پای کوه آمدی در خانه گبر؟! ➮ @YekJoreMarefat
🔰معجـــزه قضـاوت حضــرت علــی علیــه السلام 💠در زمان خلافت عمر، جوانی به نزد او آمد و از مادرش شکایت کرد و ناله سر می‏داد که: 🔸خدایا بین من و مادرم حکم کن. ❓عمر از او پرسید: مگر مادرت چه کرده است؟ چرا درباره او شکایت می‏ کنی؟ 🔷 جوان پاسخ داد: مادرم نه ماه مرا در شکم خود پرورده و دو سال تمام نیز شیر داده.. اکنون که بزرگ شده‏ ام و خوب و بد را تشخیص می‏ دهم، مرا طرد کرده و می‏گوید تو فرزند من نیستی! حال آنکه او مادر من و من فرزند او هستم. 💥عمر دستور داد زن را بیاورند. زن که فهمید علت احضارش چیست، به همراه چهار برادرش و نیز چهل شاهد در محکمه حاضر شد. ▫️عمر از جوان خواست تا ادعایش را مطرح نماید. جوان گفته هاى خود را تکرار کرد و قسم یاد کرد که این زن مادر من است. ❓عمر به زن گفت: شما در جواب چه می‏گویید؟ 📌زن پاسخ داد: خدا را شاهد می‏گیرم و به پیغمبر سوگند یاد می‏کنم که این پسر را نمی‏شناسم. او با چنین ادعایی می‏خواهد مرا در بین قبیله و خویشاوندانم بی‏ آبرو سازد. من زنی از خاندان قریشم و تابحال شوهر نکرده‏ ام و هنوز هم باکره ‏ام. در چنین حالتی چگونه ممکن او فرزند من باشد؟! ❓عمر پرسید: آیا شاهد داری؟ زن پاسخ داد: اینها همه گواهان و شهود من هستند. ✋آن چهل نفر شهادت دادند که پسر دروغ می‏ گوید و نیز گواهی دادند که این زن شوهر نکرده و هنوز هم باکره است عمر دستور داد که پسر را زندانی کنند تا درباره شهود تحقیق شود. اگر گواهان راست گفته باشند، پسر به عنوان مفتری مجازات گردد. 👈مأموران در حالی که پسر را به سوی زندان می‏بردند، با حضرت علی علیه‏ السلام برخورد نمودند. پسر فریاد زد: یا علی! به دادم برس، زیرا به من ظلم شده و شرح حال خود را بیان کرد. ✨حضرت فرمود: او را نزد عمر برگردانید. چون بازگردانده شد، عمر گفت: من دستور زندان داده بودم. برای چه او را آوردید؟ 🔴گفتند: علی علیه‏السلام دستور داد برگردانید و ما از شما مکرر شنیده‏ ایم که با دستور علی بن ابی‏طالب علیه‏ السلام مخالفت نکنید. در این وقت حضرت علی علیه ‏السلام وارد شد و دستور داد ما در جوان را احضار کنند. او را آوردند. آنگاه حضرت به پسر فرمود: ادعای خود را بیان کن. 💥جوان دوباره تمام شرح حالش را بیان نمود. علی علیه ‏السلام رو به عمر کرد و گفت: آیا مایلی من درباره این دو نفر قضاوت کنم؟ عمر گفت: سبحان الله! چگونه مایل نباشم و حال آنکه از رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم شنیده‏ ام که فرمود: علی بن ابی‏طالب علیه ‏السلام از همه شما داناتر است. 👌حضرت به زن فرمود: درباره ادعای خود شاهد داری؟ گفت: بلی! چهل شاهد دارم که همگی حاضرند. در این وقت شاهدان جلو آمدند و مانند دفعه پیش گواهی دادند.علی علیه‏ السلام فرمود: طبق رضای خداوند حکم می‏کنم. همان حکمی که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به من آموخته است. ⬅️ سپس به زن فرمود: آیا در کارهای خود سرپرست و صاحب اختیار داری؟ زن پاسخ داد: بلی! این چهار نفر برادران من هستند و در مورد من اختیار دارند. ⭕️آنگاه حضرت به برادران زن فرمود: آیا درباره خود و خواهرتان به من اجازه و اختیار می‏دهید؟ گفتند: بلی! شما درباره ما صاحب اختیار هستید. حضرت فرمود: به شهادت خدای بزرگ و به شهادت تمامی مردم که در این وقت در مجلس حاضرند این زن را به عقد ازدواج این پسر در آورده‏ ام و به مهریه چهارصد درهم وجه نقد که خود آن را می‏ پردازم. (البته عقد صورت ظاهری داشت). سپس به قنبر فرمود: سریعا چهارصد درهم حاضر کن. قنبر چهارصد درهم آورد. حضرت تمام پولها را در دست جوان ریخت. ‼️فرمود: این پولها را بگیر و در دامان زنت بریز و دست او را بگیر و ببر و دیگر نزد ما بر نگرد مگر آنکه آثار عروسی در تو باشد، یعنی غسل کرده برگردی. ⏸ پسر از جای خود حرکت کرد و پولها را در دامن زن ریخت و گفت: برخیز! برویم. در این هنگام زن فریاد زد «ألنار! ألنار!» (آتش! آتش!) ❌ای پسر عموی پیغمبر آیا می‏ خواهی مرا همسر پسرم قرار دهی؟! به خدا قسم! این جوان فرزند من است. برادرانم مرا به شخصی شوهر دادند که پدرش غلام آزاد شده ‏ای بود. این پسر را من از او آورده‏ ام. وقتی بچه بزرگ شد به من گفتند: فرزند بودن او را انکار کن و من هم طبق دستور برادرانم چنین عملی را انجام دادم ولی اکنون اعتراف می‏ کنم که او فرزند من است. دلم از مهر و علاقه او لبریز است. 💠مادر دست پسر را گرفت و از محکمه بیرون رفتند. عمر گفت: «واعمراه، لولا علی لهلک عمر» ✅«اگر علی نبود من هلاک شده بودم.» 📔 نقل از داستانهای بحارالانوار، ج۲، ص۵۱ ➮ @YekJoreMarefat
📜 □روزی دزدی در مجلسی پُر ازدحام با زیرکی کیسه‌ی سکه‌ی مـردی غافل را می دزدد هـــــنگامی که به خـــانه رســید کیسه را باز کرد دید در بالای سکه ها کاغــذیست که بر آن نوشته است: «خـدایا به این دعــا سـکه های مـرا حــفاظت بفـــــرما!» 👌اندکی اندیــشه کرد سپس کیسه را به صاحبـش باز گرداند دوسـتانش او را سرزنش کردند که چرا این همه پـــول را از دســت داد. دزد کیسه در پاســـخ گفت: ✨صاحب کیسه داشت که دعا دارایی او را نگـهبان است. او بر این دعا به خدا اعتــقاد نموده است من دزد دارایــــی او بـــــودم نه دزد او اگــر کــــیسه او را پس نمیدادم باورش بر دعا و خدا سست می شد آنگاه من دزد باورهای او هم بودم و این دور از انـــصاف است...! 🔺و این روزها هم دزد خـــــزانه مــــــــردمند و هـــــم دزد باورهــای شـــان ... !!! ↷↷↷ @YekJoreMarefat
📜 □روزی دزدی در مجلسی پُر ازدحام با زیرکی کیسه‌ی سکه‌ی مـردی غافل را می دزدد هـــــنگامی که به خـــانه رســید کیسه را باز کرد دید در بالای سکه ها کاغــذیست که بر آن نوشته است: «خـدایا به این دعــا سـکه های مـرا حــفاظت بفـــــرما!» 👌اندکی اندیــشه کرد سپس کیسه را به صاحبـش باز گرداند دوسـتانش او را سرزنش کردند که چرا این همه پـــول را از دســت داد. دزد کیسه در پاســـخ گفت: ✨صاحب کیسه داشت که دعا دارایی او را نگـهبان است. او بر این دعا به خدا اعتــقاد نموده است من دزد دارایــــی او بـــــودم نه دزد او اگــر کــــیسه او را پس نمیدادم باورش بر دعا و خدا سست می شد آنگاه من دزد باورهای او هم بودم و این دور از انـــصاف است...! 🔺و این روزها هم دزد خـــــزانه مــــــــردمند و هـــــم دزد باورهــای شـــان ... !!! ↷↷↷ @YekJoreMarefat